خونخواهی! ۱

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱.۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۲۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۲۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۲۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۲۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۲۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۲۲

۱

تقریباً شب بود که بخانه‌اش بازگشت. راه خاکی و تنگی که در پیش داشت بر اثر آن بهار خشک و بی باران مثل سنگ سخت شده بود. میکی فیلیپس وقتی که اتومبیل خود را در این سمت براه انداخت ناگهان بی‌اختیار بدوبیراه گفتن آغاز کرد. بخصوص هر وقت که از ساعت ۱۸ تا نیمه شب مأمور خدمت بود، بیش از هر وقت دیگر متوجه می‌شد که خانه‌اش چه‌قدر از مرکز شهر پرت افتاده است .... در واقع، میکی فیلیپس یگانه پاسبان ناحیه بود که باین ترتیب در بیرون شهر گوشه گرفته بود.

ماشین خود را جلو انبار قدیمی و مخروبه‌ئی که بدان «گاراژ» لقب داده بود نگهداشت. گرچه این «ارتقاء مقام» هم موضوعی صددرصد مجازی بود زیرا که هنوز هم، با داشتن لقب «گاراژ» پر بود از مشتی اسباب و اشیاء کهنه و فرسوده ... زنش «کتی» که در مقابل حرف‌های کفرآمیز همیشه از کوره در می‌رفت، با خشم به او گفته بود:

ـ عجب! اسباب و اشیاء کهنه!.... همه این چیزها اسباب و اثاثهء قدیمه است و جز تعمیز بچیزی احتیاج ندارد.

رایحهء چمنی که تازه آبپاشی شده بود و عطر گلهائی که کتی با عشق و علااقه بسیار در آغوش این زمین بایر پرورش می‌داد، در آن هوای گرم موج می‌زد درست است که میکی فیلیپس یگانه پاسبانی بود که باین ترتیب در نقطه‌ای بیرون از شهر زندگی می‌کرد، اما در عوض یگانه پاسبانی هم بود که زنی مثل «کتی» داشت. این مزرعه، رؤیای کتی و مظهر گرامیترین آرزوهای او بود. و اگر کتی ماه آسمان زا هم از او خواستار می‌شد، میکی هیچگونه تردیدی بخود راه نمی‌داد و برای آنکه ماه آسمان را برای کتی خود بیاورد، بسوی فضای بیکران بحرکت درمی‌آمد.

خوشبختانه کتی هم جز «میکی» و خانه‌ای در بیرون شهر و خلاصه ده دوازده بچه «پر داد و فریاد» چیز دیگری از خدای آسمان و زمین نمی‌خواست ...

وقتی که میکی از پله‌های کرم خورده و چوبی جلو عمارت بالا می‌رفت در دل خود می‌گفت که اجرای این سومین آرزوی کتی، بسته با ساعت و شاید دقیقه است! و وقتی که قیافه نازنین و دلفریب کتی در چهارچوب در پدیدار شد این اندیشه بصورت حقیقت درآمد.

هماندم چشمش به پیراهن تازهء او افتاد اما پیش از آنکه مطابق رسم و آئین به اظهار محبت شامگاهی دست زده باشد، کلمه‌ای دربارهء پیراهن تازه بزبان نیاورد. و کتی که عاقبت از آغوش شوهر خود بیرون آمد، از فرط لذت چون گل سرخ شده بود .... بشدت نفس می‌زد و کمی آزرده شده بود.

ـ بسیار خوب، سرکار پاسبان .....

میکی در راه مثل گردن کلفتی بضرب پاشنه بست و شوخی کنان گفت:

ـ بیا ببینم، زن ... به مرد خودت نزدیکتر شو ... بپر ببینم!..

زن دستهایش را پیش آورد و او را از خود دور ساخت.

ـ میکی، دست بردار!..

میکی در اطاق به تعقیب او پرداخت. کتی روی کاناپه جست و پشتی کاناپه را میان خود و او حائل ساخت. میکی فیلیپس که به زور خود اطمینان داشت لبخندی زد. کتی که از نفس افتاده بود، زبان گلگون خود را از میان دو رشته دندان سفید نمایان ساخت .... با دست خود حلقه‌های آشفته موی انبوه و قهوه‌ای رنگ خود را سامانی داد و خوش و خندان گفت:

ـ پیراهن تازه‌ام را دیدی؟

چشمهایش او را می‌خورد .... کتی از پناهگاه سست و ناپایدار کاناپه بیرون آمد و پیش بند خود را در آورد و بسوی او پیش رفت. دامن خود را با دستش هموار ساخت، بالای پیراهنش را درست کرد و با قیافه شیطنت باری خرامان خرامان براه افتاد.

ـ خوب؟ بگو ببینم می‌پسندی؟

ـ عجب حرفی می‌زنی!... اما بگو ببینم کجا قصد داری این پیراهن را بپوشی؟

ـ می‌خواهم بهمین ترتیب در خانه بپوشم ....

ـ چه بهتر از این .... برای آنکه این پیراهن وسوسه انگیز را جلو چشم مردم نمی‌توان بتن کرد .... راستی بگو ببینم، این پیراهن زیبا را بچه ترتیبی باید درآورد؟

ـ اگر عاقل باشی و همه اسفناج‌های خود را بخوری شاید بتوانم نشانت بدهم.

کتی، با احتیاط به پشت کاناپه رفت و شتابان بسمت آشپزخانه براه افتاد. میکی که تیز تر از او بود، در حین عبور، با کف دست خود ضربت سختی به «پشت» او نواخت.

کتی پشت در ناپدید شد و مثل کسی که به سکسکه افتاده باشد، دادش درآمد:

ـ اوی ـ اوی ـ اوی !...

میکی به اطاق خود رفت. کت و رولور و کفش خود را درآورد. پیراهن شسته و رفته‌ای بتن کرد و آنوقت چشمش به تختخواب بزرگ افتاد و بروی سعادتی که در انتظار وی بود لبخند زد ...

وقتی که نصف غذای خود را خورد با اضطراب پرسید:

ـ پس آن اسفناج‌ها که گفتی چه شد؟