قوهای وحشی

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۰:۵۱ توسط Elham (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۵

هانس کریستین آندرسن

ترجمهٔ محمد قاضی

در سرزمین‌های دور، که پرستوها زمستان به‌آن‌جا می‌روند، پادشاهی بود که یازده پسر و یک دختر داشت، به‌نام الیزا.

یازده برادر، که همه شاهزادهٔ واقعی بودند، نشانْ بر سینه و شمشیر به‌کمر به‌مدرسه می‌رفتند، با قلمِ الماس بر لوحِ زرّین می‌نوشتند، و آن‌قدر زیرک بودند که همهٔ درس‌ها را از بر می‌کردند و همه با دیدن‌شان فوراً پی می‌بردند که شاهزادگان واقعی‌اند. خواهرشان الیزا با کتابِ پُر از تصویرش که به‌بهای نصف کشور تمام شده بود در خانه می‌ماند و روی یک چهار پایهٔ کوچک شیشه‌ئی می‌نشست.

بی‌شک بچه‌ها همه خوشبخت بودند ولی سرنوشت چنین بود که این خوشبختی زیاد نپاید. مادرشان مُرد و پدرشان که پادشاهِ کشور بود ملکهٔ بدجنسی را به‌زنی گرفت که هنوز نیامده از بچه‌ها کینه به‌دل گرفت. و بچه‌ها از همان روز اول متوجه این حال شدند. جشن بزرگی در کاخ پادشاه برپا بود و بچه‌ها مهمان بازی می‌کردند، ولی ملکهٔ بدجنس مثل همیشه به‌آن‌ها نان شیرینی و سیب پخته که خیلی دوست می‌داشتند نداد، تازه ماسهٔ نرم توی فنجان چای‌خوری‌شان ریخت و به‌آن‌ها حکم کرد که بخورند و بگویند بَه بَه! چه خوشمزه است!