جیجک علیشاه
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
ذبیح بهروز:
جیجک علیشاه
- یا
- اوضاع سابق دربار ایران
- تجدید چاپ این اثر با اجازهٔ خانوادهٔ بهروز صورت گرفته است.
- تصاویر ضمیمه اثر روترو اشلیت است که برای شناخت تیپها و لباسهای آن دوره از هفتهنامهٔ ملانصرالدین نقل شده است.
پردهٔ اول
یک تالار که بهقدر یک زرع از زمین نمایشگاه بلندتر است
اشخاص این پرده
بیگربیگی: حاکم شهر، با سرداری و کلاه تخممرغی و صدای کلفت و تکبیرآمیز.
حاجیعلی اصفهانی: تاجر، با عبا و عمامهٔ شیر و شکری و لهجهٔ اصفهانی. عارض است، مالش را در راه دزدها بردهاند.
یک زن: با چادر و چاقچور. عارض است.
یک دختر: بهسن هشت سالگی، دختر زن پیش.
فراشباشی: با لباس معمولی فراشی.
چندین نفر عارض زن و مرد: با لباسهای مختلف و متداول.
پرده بالا میرود
عارضها (باصدای بلند): - آی، بهفریاد ما برسید! آخ، چه کنیم؟
فراشها (مردم را باترکه میزنند): - مردکه، خفهشو! چرا زور میدی؟... باجی، نفست بگیره!
یک عارض پیر: - ای آقای فراشباشی، ده روزه هر روز صبح تا شوم اینجا معطلم. آخر بهداد منم برسید!
حاجی علی اصفهانی (با لهجه اصفهانی و فریاد بلند): - آخ، مالم رفتِس... آخ، جونم رفتس... آخ، هَمِش رفتس... آخ، هر چه بود رفتس...
فراشباشی (بهفراشها): - بزنید تو سرِ این پدرسوختهها! چرا این قدر داد میزنید؟ زنکه صَب کن!...
- فراشها مردم را میزنند.
- بیگلربیگی با همراهانش از پشت تالار داخل میشوند.
حاجی علی اصفهانی (باصدای بلند): - آخ، چه کنم! وای، چه کنم! آخ، بهدادم برسید!... مالم رفْتِس جونم رفتِس... آه، هر چه داشتم رفتِس! آخ، رفتس...
بیگلربیگی (مینشیند بهاطراف نگاه میکند.. همراهانش مینشینند): - پِه! این مرد که چرا این قدر جیغ میزند!
حاجی علی اصفهانی: - آخ، مالم رفتِس، جونم رفتس، هَمِش رفتس... اِهی ...
- گریه میکند.
بیگلربیگی: - این مردکه را بیارید ببینم چشه، چی میگه... سرِ ما را خورد!
- حاجی علی را فراشها پیش میکشند.
حاجی علی (با حالت پریشان، دستها را از عبا بیرون نیاورده): - آخ، آقای بیگلربیگی، بهدادم برس!... مالم رفتس، جونم رفتس، آخ، هَمِش رفتس، پولام رفتس، گوشهٔ جگرم رفتس...
بیگلربیگی: - مردکه، نفست بگیره، خفهشو! آخه دردتو بگو ببینم چته... په!...
حاجی علی: - آخ، آقا، مالم رفتس، جونم رفتس...
بیگلربیگی: - مردکه! تو این همه مردمو معطل میکنی... بزنید تو سرش!
حاجی علی: - آخ، آقای بیگلربیگی، توبه کردم! مالم رفتس، جونم رَ...
بیگلربیگی: - مردکه! تو چرا دستتو از عبا بیرون نکردی؟ تو مگه آدم نیستی؟ ادبت کو؟
حاجی علی: - آخ، آقای بیگلربیگی، مالم رفتس، جونم رفتس، عقلم رفتس، ادبم رفتس، آخ هرچی داشتم رفتس، همه رفتس. شما مالمو بگیر بده تا من این لِنگامم از عبا بیرون بو کُنم.
- با دو دست میزند بهلنگش
بیگلربیگی (با تغیّر): - بزنید تو سرش بیرونش کنید!
- فراشها میزنند بهسر حاجی علی و بهزور بیرونش میکنند
حاجی علی: - آخ، مردم، بهفریادم برسید!... آخ، مُردم!
بیگلربیگی: - دِ بزنید تو سرش! دِ بیرونش کنید!
- حاجی علی نمیرود. فراشها میکشندش روی زمین و او فریاد میکند.
فراشباشی: - نفست بگیره! مردکه، خفهشو! بیغیرت، خفهشو!
حاجی فاضل (نگاهی بهاهل مجلس میکند، تو دماغی): - شمع و گل و پروانه تمامی همه جمعند،... خیر آقایان زحمت نکشید، بفرمائید.
- میرود و در زید دست بیگلربیگی مینشیند.
عارضها - (با هم حرف میزنند): - آخ، آقای بیگلربیگی، بهداد ما برس! آخ، محض رضای خدا...
بیگلربیگی: - فراش باشی! این عارضهای پدرسوخته را ساکت کن! حاجی فاضل هنوز نیامده سرش درد گرفت... پیشخدمت باشی!
پیشخدمت: - بله قربان. (تعظیم میکند)
بیگلربیگی: - یک قلیون بیار برای جناب حاجی فاضل.
- پیشخدمت تعظیم میکند و خارج میشود.
حاجی فاضل: - هین، اوهون!...
- جند سلفه میکند و چند آب دهن در دستمال میاندازد.
- تاجهان است آنچنان باشی
- زنده و خوشدل و جوان باشی
- تاجهان است آنچنان باشی
حاضرین: - بهبه! احسنت! احسنت! ماشاءالله! در واقع جناب حاجی معدن فضل هستند. در بدیهه گفتن معرکه میکنند. بهبه! احسنت!
عارضها: - آقای بیگلربگی، بهداد ما هم برس!
- یک زن بلند گریه میکند
فراشباشی: - آخه مردم، خفه شید! چه قدر داد میزنید؟ اقلاً از آقای حاجی فاضل خجالت بکشید!
حاجی فاضل: - گر صبر بد انسان را اندر دل و جان لَختی
- مجنون نشدی مجنون، لیلی نشدی لیلی.
- فرها، که صبرش بود، کُه چون کُهِ بستان کَند
- هرچند که خودمیگفت من خسته شدم خیلی.
- صبرست که هر چیزست هر چند که او تلخ است،
- بی صبر نشاید کرد بر هیچ عملی میلی.
- پیشخدمت قلیان میآورد
حاضرین: - بهبه، حضرت حاجی، احسنت! فیالحقیقه احسنت، احسنت، مکرّر، مکرّر!
حاجی فاضل: - خیر، آقایان، قابل نیست، خیر، لُطفکُم مَزید!
عارضها: - آقای بیگلربیگی، جونِ آقای حاجی فاضل!...
- هر کدام از عارضها یک چیزی میگویند.
حاضرین (با اصرار): - حضرتِ حاجی، مکرر! مکرر!...
حاجی فاضل: - گر صبر بُد انسانرا اندر دل و جان...
- در اینجا از بس که عارضها فریاد میکنند حاجی فاضل سکوت میکند.
فراشباشی: - هیس! مَردم، نفستون بگیره! چه قدر داد میزنی!
یک زن (در حالت گریه): - آخه بهداد منم برسید! آخ... آخه مام آدمیم!
فرشاباشی: - زنکه، نفست بگیره! خفه شو، چه قد جیغ میزنی، اینجا که حموم نیس!
حاضرین: - آقای حاجی فاضل، مکرر! مکرر!
بیگلربیگی: - آقای حاجی فاضل، مکرر! مکرر!
حاجی فاضل: - گر صبر بُد انسان را اندر دل و جان لَختی
- مجنون نشدی مجنون، لیلی نشدی لیلی.
- فرها، که صبرش بود، کُه چون کُهِ بستان[۱] کَند
- هرچند که خودمیگفت من خسته شدم خیلی.
- زن و دختر، بلند گریه میکنند
بیگلربیگی: - آخ، این زنکه سرِ ما را بُرد! از بس که گریه کرد نگذاش که ما کار کنیم... این دو تا را بیار ببینم آخه چه مرگشونه.
- اشاره میکند بهزن و دختر کوچک.
فراشباشی: - زنکه، بیا جلو. دخترتم بیار. گریه نکن
بیگلربیگی: - زنکه، بگو ببینم چته؟
- زن، بلند گریه میکند.
بیگلربیگی: - داد نزن، زنکه!
فراشباشی: - آخه نفست بگیره!
زن: - آقای بیگلربیگی، یک شووَری داشتم اسمش حاج کاظم... دو سال پیش عمرشو داد بهشما...
- زن و دختر گریه میکنند.
بیگلربیگی: - آخ، زنکهٔ پدرسوخته، منو دیوونه کردی! آخه دردتو بگو!
زن: - چشم، آقای بیگلربیگی، ببخشید! (با حالت گریه شروع میکند:)شووَرم همین یک دخترو داش. اون وَخ هفت سالش بود. وختی که شووَرم مُرد، گفتند برادرش که عموی بچه باشه قیّمه. هر چه شوورم پول داش، گفتند باید ورداره وختی که بچّه بزرگ شد بهش بده. منم گفتم خوب، عموشه، اختیار داره. اما عمو یک پسری داره اسمش شیخ عبدالحسین. دو تا زن داره و یک سالم از شوور من که عموش بود بزرگتره. از روزی که
پاورقیها
- ^ کوهِ بیستون. [ک. ج]