افسانهٔ کوه منتظر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
راوی : روزگاری در غرب کسی شعری سرود که می گوید :
آواره را به خانه مخوان
گرچه این نخسیتین یورش او
به دروازه نامرئی است
با ضربه های سبک خاموش بمان
زیرا که زمان اکنده از سرنوشت است
به نخستین کوبش بر دروازه نامرئی
سرنوشت پاسخ می گویدچه آوا یا نوای دلکشی!چه آه یا زمزمه شیرینی!
پیش آی ، باشد که خداوندگار زندگی
حتی برای مرگ باشد . گوینده این شعر را چه بشناسید چه نشناسید اهمیتی ندارد.پاره ئی شعر را مطنطن می دانند اما به گمان من غم انگیز است.در گذشته ای دور بود که برای نخستین با خواندمش.گوئی در همه ابدیت و در گستره