اپرای ماه
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
روزی بود،روزگاری بودپسر کوچولویی بود که زندگی خوشی نداشت و جایی می زیست که آفتاب کافی به آن نمی تابیدهرگزپدر و مادرش را نشناخته بود ،و پیش کسانی زندگی می کرد که نه خوب بودند و نه بد کارشان زیاد بود و وقتی برای خوب یا بد بودن نداشتند روز و روزگار دیگری بود.پسر کوچولویی بود که بیشتر شب ها موقع خوابیدن می خندید. روز و روزگار دیگری بود اما پسربچه همان بود که صداش می زندند میشل مورن،پسرکوچولوی ماه.چون وقتی ماه رو میدید شاد می شد. می گفت من ماه رو می شناسم ،با هم رفیقیم; و حتی وقتی بعضی شب ها نمی آید کافی ست چشمهایم را ببندمو تو سیاهی شب ببینمش . ماه همیشه برای من وجود دارد،وقتی می خوابم چشم هایم را تومی خواب حسابی باز می کنم و بعد با او به گردش می روم و او هم توی خواب چیز های خیلی قشنگی نشانم می دهد. مردم ازش می پرسیدند : مثلاچه چیزهائی را ؟ و میشل مورن جواب می داد :آفتاب را و بعد با لبخندی به خواب می رفت . مردم می فتند : این بچه عقلشو واقعاَ از دستد داده .همیشه تو عاعلم ماه سیر می کنه.باید ترتیب کلشو بدیم .باید کلشو پر سرب کنیم و وقتی مردم بلند بلند این حرفها را می زدند میشل مورن می شنید و از خواب بیدار می شد. بعد مردم ازش می پرسیدند خب توی ماه یا بهتره بگیم روی ماه چی می بینی؟ خیلی چیزها می بینم ،از مله آدم ها را که باعث خنده ام می شوند . گاهی اوقات هم کمی غمگینم می کنند اما هرگز گریه ام نینداخته اند ،بعضی اوقات هم چیز ها یا کسانی را می بینم که واقعاَ از ته دل خوشحالم می کنندئ . مردم می پرسیدند :مثلاَ چه طوری ؟ و او می گفت کخ مامان و بابا را دوباره می بینم و مردم می گفتند : آخر تو چطوری می تونی اون ها رو ببینی در حالی که تا حالا قیافه شونو ندیدی و نمی دونی چه شکلی دارن . من از همون اول شناختمشون آخه چطوری تونستی اون ها رو بشناسی ؟ برای اینکه شبیه منند . همسال منند بابا یک بچه ماه بود مامان هم یک دختر بچه ماه بود یک روز که داشتند می رقصیدند افتادند روی زمین کنار یک چشمه آب که مثل آنها می خندید و آواز می خواند ،و آنها هم از بس شاد بودند با چشمه هم آواز شدند و چشمه هم با آنها می رقصید .اما یک روز بدبختی روی آورد چشمه رفت مامان و بابا او را گم کردند و خودشان هم با او گم شدند.توی بدبختی افتادند و من هم با آن ها.خود شماها این قصه را این وری برایم تعریف کردیدخوب کاری از دستشان ساخته نبود ،نمی دانستند چه باید بکنند یک دفعه بزرگ شده بودند ،اما هنوز روی ماه کوچک و مامانی اند و در الی که لبخند می زنند، به هم سلام می کنند. مردم به رف های میشل لبخند می زدند چون بلاخره باید یک وری وقتشان را می زراندند. بعد پرسیدند : خب دیگه چی دیدی ؟ اپرا دیدم. اپرای پاریس رو ؟ عجب سوالی ; البته که نه ،اپرای ماه رو دیدم. چه جوری بود ؟ به هیچ چیز شبیه نیست،شکلش هم دائم عوض میشه و تازه وقتی هم شکل اپرای پاریس بشه باز از اون قشنگتره .تو اپرای ماه پرده وجود نداره.کسی ازت نپرسید چه چیزهایی وود نداره ،پرسیدیم چه جیز هایی وجود داره. تو اپرای ماه همه چیز هست ،تو اپرای ماه همه چیز هست اما خیلی قشنگتر از اونذ چیزهایی که برام تعریف کرده ین .تصورش رو هم نمی تونین بکنینلژ و مبل و میان پرده وود ندارد،دستشویی و رهرو و لوستر های بزرگ هم وود نداره. با ستاره های کوچیک روشن میشه. همه مردم هم روی صنه میرن تا بونن و برقصن.و تی وقتی که ماه گرد و کامل نیست ،اپرا تموم و کاملهو وقتی میبینین ماه تموم سرخه به خاطر روشنی های سرخ اپراست که همه ای ماه رو پوشونده هر روز شنه و در تموم محله های ماه،موسیقی پخش می شه.دیدم روی دریا گوسفند ها آواز می خودن و با لباس پشمی روی مو ها ،باله می رقصیدن.
مردم پرسیدند آیا بره کوچولو های سفید شعر در روشنایی ماه را می خوندن ؟ نه این آواز قشنگی است اما مال زمینی هاست و آن بالابالاها از این آواز ها وجود نداره پس چی می خوندن ؟ آهنگی که می خونن خیلی مشکل نیست وبعد شروع به خواندن کرد : در روشنایی زمین او آواز می خواند چوپان چه زیباست او می خواند ،چوپان چه زیباست چه قدر همه چیز همه ا زیباست چه قدر همه شاد و سرحالند امروز دیروز شده اما فردا هنوز سر جایش است. همه از کلبه ها بیرون بیایید ، ای گوسفندان سیاه و بزهای خاکستری! ای فیل ها و خر ها! ای روباه ها و موش ها! همه بیائید و ببینید که چوپان چه زیباست چقدر همه چیز همه ا زیباست و سفیدی هلال ماه در عظمت روز چه زیباست ماه هر روز صبح در قهوه سیاه شب حمام می کند و بعد به غروب شب بخیر می گوید و به رعدی که می گذرد سفر بخیر می گوید و عقربه های ساعت ،زمان خوش شب و روز را به هم می بافند گاهی اوقات مردم با او هم آواز می شدند و از این کار لذت می بردند و همین باعث تغییری در زندگی شان می شد اما میشل مورن به خواندن ادامه نمی داد چون به نظر می امد که مردم به جای واندن دارن درس پس می دهندالبته آنها حسابی سعی خودشان را می کردند ،اما خوب کمی ناراحت کننده بودمیشل مورن هم به آنها می گفت لزومی ندارد با من هم آواز شوید .
بگذارید بدون لالایی بخوابم ،بگذارید رات به ماه خودم برگردم،دوباره فردا خوماهم آمد و برای زودتر رسیدن سوار یک سیاره خواهم شد . یک سیاره ؟ چه طوری ؟ سیاره های کوچکی هستند که مثل تاکسی مسافر سوار می کنن. حتما قیمت فضایی سرسام آوری هم دارند. نه،درحالی که حرکت می کند می شود سوارش شد و هرگزم بابت سواری چیزی از آدم نمی گیرن اما شاید اینطوری ادم یه دفعه بیفته و دردش بگیره وای تورو خدا راحتم بگذارید ،بگذارید برگردم به ماه.آفتاب رو هم با خودمک می برم،چون تمام روز سردم بود. چرا مگه مدرسه ات گرم نبود ؟ چرا یه کمی گرم بود اما ،اما توی سرم سرد بود و هنوزم سرده.روزهای شن رو خیلی دوست دارماون روز در زندان ها رو باز می کنن و همه جا چراغونی میشه ،تموم شب کوچه ها پر رقص و آواز می شن و ماه هم به آواز هاشون روشنی می بخشه. ماه هم هیچی آواز می خونه ؟ نه او هیچی نمی گه ،فقط فکر می کنه . به این فکر می کنه که نور خورشید رو برامون بفرسته و هر چیم بیشتر فکر می کنه بیشتر نور برامون می فرسته. نورشم همیشه شاد و زیباست. البته معروفه که می گن هرچی بدرخشه طلاست ! نه اصلاَ این طور نیست .هیچ یز ماه از طلا نیست ،اما حسابی می درخشه می دونین توی ماه کسی هیچ وقت زیاد خسته نمی شه زیادی هم کار نمی کنه ،همه شون مشغول کارن اما خودشون رو خسته نمی کنن.