دفاعیهٔ ممنوعهٔ شریف رستم‌آبادی*

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۳۰


کامبوزیا پرتوی:


غروب که می‌شود، روی عادت، آخرین تکّهٔ تلخی را هم تو کاغذ می‌پیچی می‌دهی به قجر، پول را که گرفتی از دکانش می‌زنی بیرون سوار موتورت می‌شوی روشنش می‌کنی و از راه باریکهٔ لات جاده خودت را می‌رسانی به‌جاده، تا پاسگاه یک بند با یک دنده می‌آئی. غروب جاده خلوت است اگر آن چندتا ماشین جا مانده را به حساب نیاری.
به‌پاسگاه که برسی سرکار رسولی پول را ازت خواهد گرفت و به‌ات خواهد گفت: «شریف! یه گروهبان تازه فرستاده‌ن.» و تو خواهی دانست که باید به باج سبیل پاسگاه بیست‌تومن دیگر اضافه کنی: «اونی که خرش نمیره باس باج بده.»
از پاسگاه که زدی بیرون، دوباره می‌افتی رو زینِ موتورت و جاده را صاف می‌آئی تا دوراهی و می‌افتی رو جادهٔ خاکی. حالا دیگر تا محله راهی نیست.
به محله که رسیدی، از دکانِ خاتون یک بسته چائی سازمان و یک بسته سیگار اطوئی می‌گیری و دوباره تا آخرِ محله، دمِ آن راه باریکه که سربالائی است، یک بند می‌گازی. اگر سربالائی مزاحم نبود، تا بالای تپه، تا دمِ درِ خانه‌ات، سواره می رفتی.
چینهٔ بلند دورِ خانه نمی‌گذارد ببینی که تو حیاط، منقلِت روشن نیست و نَمدرو ایوان پهن نیست و نازبانو کنار سماور و قوری لم نداده و انتظارت را نمی‌کشد.- برای همین است که دیگر، وقتی به آخر چینه رسیدی و حیاط و ایوان و جای خالی ناز بانو را