چرمِ کف پایِ عدید
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
نسیم خاکسار:
بعد از دو بار که زیر اخیه رفتم فهمیدم عدید حرف نزده است. بازجوها فقط تهدید میکردند. این نشان میداد سُمبهشان چندان پرزور نیست. هر چقدر بیشتر میزدند و فحش میدادند بیشتر حالیم میشد که عدید لب باز نکرده است. وقتی گفتند روبهروتان میکنیم از خوشحالی دل تو دلم نبود. مطمئن بودم که عدید هم حال و روز مرا داشت. بدجور گیر کرده بودیم. اما تمام فشارها روی عدید بود. آمده بودند او را بگیرند، تصادفی من هم آنجا بودم. از همان اول معلوم بود که هر چه هست اول ربط بهعدید پیدا میکند. از دیشب که گفته بودند فردا روبهروتان میکنیم تا حالا منتظر بودم. استخوانِ کف پام بدجوری اذیت میکرد. دو سه بار پاشدم تو سلول راه بروم اما نتوانستم. یک چیزی تو پاشنهٔ پاهایم قرچقرچ میکرد. فکر میکردم باید استخوانِ پام خُرد شده باشد. روز اولی که از بازجوئی پرتم کردند تو سلول، عین قورباغه شده بودم. دستها و تمام صورتم باد کرده بود. همین جور که بهدیوار تکیه داده بودم و دستوپاهایم را نگاه میکردم خندهام گرفته بود. وقتی داشتند شلاق میزدند من حواسم بهضربهها بود. توی دلم میشمردمشان. بیخِ گوشم بازجو و شکنجهگر یک ریز فریاد میزدند و فحش خواهرومادر میدادند، اما من داشتم میشمردم.
یک بار من و عدید با هم مسابقه گذاشته بودیم تا ببینیم کدام یکیمان تنِ شلاق خوری داریم. اما توی خانه با این جا خیلی فرق داشت. عدید یک ضربه که خورد دادش درآمد.
- گفتم: - عدید، اگه این جوری باشه پاک دخلِ گروهو میاری.
- گفت: - یه فکرهائی کردم، اما حالا حالاها بتون نمیگم.
عدید بعضی وقتها مینشست نقشه میچید که چهطور یک ورقهٔ نازکِ چرم کفِ پاش بدوزد و بعد زیر شکنجه حسابی عشق کند. هر وقت تو فکر میرفت بچهها میگفتند عدید مشغول دوختن یک دست لباس آهنی است.
بهضربهٔ صدم که رسیدند یک مرتبه داد زدم «صد!»
- بازجو گفت: - صد دیگه چیه؟
- گفتم: - لامصّبا تا حالا صد تا زدین. اگه چیزی داشتم میگفتم دیگه.
- بازجو گفت: - بزن این مادر قحبهرو. ما ازش جای ماشین تایپو میخوایم اون ضربهها رو میشمره!
ولی معلوم بود هیچی نداشتند. این طور که عصبانی بودند مرا بیشتر قوی میکرد.
دریچهٔ کوچک سلول که تکان خورد فهمیدم پُست عوض شده است. نگهبان یک چشمش را گذاشته بود بهسوراخی و مرا نگاه میکرد.
- گفت: - چطوری آبادانی؟
او را میشناختم. هفتهٔ پیش یک بار پُستش اینجا افتاده بود.
- گفتم: - بد نیسّم، اما انگار نمیخوان سراغمون بیان.
- گفت: - عجله نکن، امروز یک پیری ازت در بیارن که بفهمی بازجوئی یعنی چی.
- گفتم: - تو نباید خوشحال باشی.
- گفت: - اروای عمّهت! میخوای رو من کار کنی؟ من همهٔ شماها را زیر و بالا کردم.
و دریچه را بست و دور شد.
آدم سادهئی بود. وقتی فهمید من بچهٔ آبادانم اسم کاپیتان تیم شاهین را ازم پرسید. دلش میخواست بداند او را از نزدیک دیدهام یا نه. ازبازی او خوشش میآمد. من هم هرچه توانستم برایش چاخان کردم. میگفت آبادانیها حملهشان خوب است. میگفت دفاع خوبی دارند امّا تیم باید گُلزن هم داشته باشد.
- گفتم: - گُلزنای ما همهشون کارگرن.
- گفت: - چه فرقی میکنه؟
- گفتم: - چهطور فرق نمیکنه؟ شب کار٬ روزکار٬ دخلِ همهشونو آورده. اون وقت تو میگی فرق نمیکنه؟
- گفت: - میگن شرکت نفت پولِ خوبی بشون میده.
- گفتم: - اروای باباشون. همهشون یه چندرقاز شبا تو باشگاهِ ایران و باشگاهِ کارگرا میز جمعکن میشن. اون وقت...
- گفت: - عصبانی نشو٬ ایما حرفائیه که اینجا رواج داره.
خودم را پاک عصبانی نشان داده بودم. میخواستم بگویم حسابی تعصبِ تیممان را دارم.
- گفت: - از اخلاقت خوشم اومد٬ آدم باید رو تیمش تعصب داشته باشه.
- گفتم: - حرف سرِ تعصّب معصّب نیس. حرفِ زوریه که میزنن. اگه یه دفه اومدی اونجا میبرمت شب باشگاهِ کارگرا تا بفهمی کی جلوت آبجو میچینه. ببین سرکار! همهٔ اینا حرفه. تمومِ شونو میبینی اونجا که این ور و اون ور پَلاسن. یکیشونو میشناسم که باید نونِ هفت سر عائله رو بده. اون وقت تو ازش میخوای گُل بزنه.
وقتی رفت فهمیدم باید از سخنرانی صبحگاهی برگشته باشه. هر صبح شنبه آنها را بهخط میکردند و برایشان سخنرانی میکردند. همیشه بعد از سخنرانی صبحهای شنبه٬ حتی خوبهاشان هم با زندانیها بد دماغ میشدند. پتو را کشیدم روی پاهایم و رفتم تو فکر. یک ماه و نیم بود نو همین سلول بودم. زخمِ پام نمیگذاشت حمام بروم. بدنم پاک بو میداد. نمیدانستم حال و روزِ عدید چهطور است. یاد او که میافتادم غصهام میشد. یکی دو سالی از من کوچکتر بود. اما تا بخواهی شور داشت. یک نفس کار میکرد. میخواند و کار میکرد. از ادبیات هم خوشش میآمد. آدم جرئت نمیکرد جلوش بهشاعری که دوست دارد بد بگوید.
روزها کار میکرد و شبها درس میخواند. خودش بود و یک مادر پیر و دو تا خواهر کوچکتر از خودش.
پدرش زمینگیر بود. خرج خانه را او و دائیش با هم میدادند. دائیش آدم خیلی خوبی بود. خوشحال بودم که با عدید گیر افتادم. خوشحال بودم که با عدید کتک میخوردم. اگر عدید تنها دستگیر میشد آدم نمیدانست چهطوری تو روی مادرش نگاه کند. اما حالا اشکالی نداشت. تا حالاش خوب آمده بود. روی او اعتراف داشتند. دقیق نمیدانستم با کی کار میکند. اینبارکه کلون در صداکرد. فهمیدم آمدهاند سراغم. پتو را زدم کنار و پا شدم. نگهبان در را که باز کرد گفت: - بنداز رو سرت!
بلوز را روی سرم انداختم و پشت سرش راه افتادم. هوا داشت کم کم سر میشد. من با یک لا پیراهن میلرزیدم. وقتی بهحیاط رسیدیم یک موج هوای سرد از زیر بلوز تو یخهام رفت و تنم را حسابی یخ کرد. همهاش توی این فکر بودم که چهطوری با عدید روبهرو شوم. اگر او را زخم و زیلی میدیدم حالم پاک خراب میشد. آدم دوست ندارد رفیقش را زخم و زیلی ببیند. یک جور احساس نامردی میکند. دُرست همان چیزی را که نمیخواهی و دوست نداری بهسرت میآوردند. وقتی بهاین فکر میافتادم خود بهخود پلکهایم روی هم میرفت. توی اتاق بازجوئی که رفتیم٬ بازجو بهنگهبان گفت: - رو بهدیوار نگهش دار.
وقتی میچرخیدم از زیر بلوز شانهو پاهای عدید را دیدم. از آن طور نشستنش او را شناختم. پاهایش توی باند بود. اما باندهاش تمیز بود و باعث شد حالم آن جورها خراب نشود. اگر روی باندها خون نشست کرده بود نمیتوانستم خودم را نگه دارم.
- بازجو گفت: - بلوزو از رو سرت وردار.
بلوز را برداشتم و رو بهدیوار ایستادم. دیوار سُربیرنگ و کثیف بود. هیچوقت از این نزدیکی دیواری را نگاه نکرده بودم. چرکی و کثیف بود. بوی بدی میداد. انگار از نفس بازجوها این جور شده بود. بیاختیار ازش فاصله گرفتم. نگهبان که بغل دستم ایستاده بود محکم زد پشت پام و گفت: - تکون نخور!