سیاهکل ۴۹
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
مردان از راهکورههای سبز
- بهزیر میآیند.
عشق را چو نان خزهئی
- که بر صخره
- ناگزیر است
- که بر صخره
بر پیکرههای خویش میآرند
و زخم را بر سینههایشان.
چشمانشان عاطفه و نفرت است
و دندانهای ارادهی خندانشان
دشنهی معلّقِ ماه است
در شبِ راهزن.
از انبوهیِ عبوس
بهسیاهی
- نقبی سرد میبُرند
- (آنجا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
- و رُستن
- وظیفهئیست
- که خاک
- خمیازهکشان انجام میدهد
- که خاک
- اگرچند آفتاب
- با تیغِ براقش
- هر صبح
- بندِ نافِ گیاهی نو رُسته را قطع میکند؛
- و بهروزگاری
- که شرف
- نُدرتیست
- بُهتانگیز
- نُدرتیست
- که شرف
- که نه آسایشِ خفتگان
- که سکون مردگان را
- آشفته میکند.)
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
تو میباید خامُشی بگزینی
بهجز دروغت اگر پیامی
- نمیتواند بود
اما اگرت مجال آن هست
- که بهآزادی
- نالهئی کنی
- که بهآزادی
فریادی درافکن
و جانت را بهتمامی
- پشتوانهی پرتاب آن کن!
احمد شاملو
بهار ۵۰
دو پاره از شعر ضیافت (مجموعهٔ
دشنه در دیس) دربارهٔ حماسهٔ سیاهکل.