«قصهٔ سهراب و نوشدارو»

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۹۵

دیروز سهراب مرد. آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. دربارهٴ مرگ دوست چه می‌توان گفت: مرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشم‌هائی گرسنه و همیشه بیدار نگاه‌مان می‌کند، یکی را هدف می‌گیرد و بر او می‌تابد و ذوب می‌کند و کنارمان خالی می‌شود،‌ مرگی که مثل زمین زیر پای‌مان درازکشیده و یکوقت دهن باز می‌کند. پیدا بود که مرگ مثل خون در رگ‌های سهراب می‌دود، تاخت و تازش را از زیر پوست می‌شد دید. چه جولانی می‌داد و مرد، مثل سایه‌ای رنگ می‌باخت و محو می‌شد. بی‌شباهت به‌مرغ پرکنده‌ئی نبود. در گوشه‌ئی از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچک‌تر شده بود. درد می‌کشید. می‌گفت همیشه از آدم‌هائی که حرمت زندگی را نگه نمی‌دارند و خودشان را می‌کشند تعجب می‌کردم اما حالا می‌فهمم چه طور می‌شود که خودشان را می‌کشند. بعضی وقت‌ها زندگی کردن غیرممکن است. جای رادیوتراپی می‌سوخت. تکان نمی‌توانست بخورد. حتی سنگینی ملافه دردناک بود. شاید در سرطان خون هر گلبول تیغی است که تار رگ‌ها را می‌خراشد تا در گودال قلب فرو رود.

در بیمارستان پارس به‌سراغش رفتم. هنوز یارای حرف زدن داشت. ته کشیده بود اما نه به‌حدّی که شدایش خاموش شده باشد. از نوشتهٴ ناتمام آخرش صحبت می‌کرد: گفت‌وگوئی دراز میان استادی و شاگردی دربارهٴ نقاشی، معیارهای زیبائی‌شناسی، دو دید و دو برداشت از چیزها و در نتیجه دو «زیبائی» متفاوت. استاد اروپائی و شاگرد ایرانی است. می‌گفت هنوز خیلی کار دارد و امیدوار بود که بعداً تمامش کند. نمی‌دانم این ناخوشی کی تمام می‌شود؟

گفتم انشاءالـله زودتر تمام می‌شود. و از این «امید» وحشت کردم. چه آرزوی هولناکی درحق دوستی معصوم. آخر این ناخوشی فقط با مرگ تمام می‌شد. آدم به‌دنبال دروغ تا کجاها کشیده می‌شود. خیال می‌کنم خودش هم می‌دانست که رفتنی است، چه طور می‌شد نداند. آن هم او، نه بی‌هوش بود نه بی‌خبر. اما در چنین حال‌هائی آدم نمی‌خواهد قبول کند و قدرت نخواستن به‌حدّی است که امر دانستنی – آن دانستهٴ بی‌تردید که با سرسختی تمام روبروی‌مان سبز شده و چشم در چشم نگاه‌مان می‌کند – دیده نمی‌شود، فراموش و بدل به‌نادانسته می‌شود. انگار که نیست، دست کم در ذهن ما نیست، هر چند که در بُن خاطرمان خفته باشد. در نتیجه (از برکت این فراموشی) ما آسیب‌ناپذیر و بی‌خدشه هستیم؛ آن هم در حالیکه مرگ در تن ما دارد پوست می‌اندازد تا مثل مار زهرش را بچکاند و جان‌مان را منفجر کند.

مرگ سهراب غافلگیرکننده نبود. مثل حلزونی تنبل و سمج کم‌کم از لاک خود سرک می‌کشید و شاخهٴ نازک تن این شاعر و نقاش کنارهٴ کویر را می‌جوید. سهراب «اهل کاشان» بود. و من سال‌هاست که این شهر را می‌شناسم. کم‌تر از ده سالی داشتم. با پدربزرگم بودم. او به‌دیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، به‌سراغ جوانی فرسوده و قوم و خویش‌های عتیقه‌اش رفته بود، از سمساری خاطراتش گردگیری می‌کرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود. تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچه مازندران بودم؛ خیس‌تر از باران. مغز استخوانم به‌طراوت نطفهٴ جنگل بود و از پُری می‌شکافت،‌ تنم به‌سرسبزی بهار و چشم‌هایم ابروبادی‌تر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم، صبحِ دمیده از خاک بودم در کوچه‌های خاک‌آلودِ تنگ. پیچ در پیچ و مخروبه، جای پای پرسهٴ سر به‌هوا و بی‌هدفِ قرن‌های لاغر و مندرسِ گذشته. سهراب راست می‌گفت که:

پشت سر مرغ نمی‌خواند.
پشت سر باد نمی‌آید.
پشت سر پنجرهٴ سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره‌ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است.

حالا که از خلال «خستگی تاریخ» به‌آن تابستان دور نگاه می‌کنم، در خاطرم جز آفتاب و مشتی غبار چیزی نمی‌بینم. اگر از تنها خیابان شهر دوچرخه‌ئی می‌گذشت خاک، نم‌تر از ماسه، بادی و سبک‌تر از باد، در هوا پخش می‌شد. کاشان تشنه و گرمازده کنار سفرهٴ پهن اما خسیس کویر زیر کورهٴ خورشید افتاده بود. مردم هندوانه می‌خوردند و تبرید می‌کردند و برای نجات از هُرم گرما که در هوا ماسیده بود و تاب می‌خورد و موج بر می‌داشت، در سایه‌ئی زیر سقفی پناه می‌گرفتند. زندگی زیر طاقیِ بازار و در سردابِ خانه‌ها،‌ در نقب ملال و تکرار می‌گذشت و زیر ضربه‌های پشت سر هم چکش و هیاهوی در هم و یکنواخت و تمام نشدنیِ بازار مسگرها محو می‌شد یا در پستوی کارگاه‌های کهنهٴ قالی به‌دام می‌افتاد و می‌خشکید.

اما کاشانِ سهراب چیز دیگری بود. حسرتِ آب (و چون آب در تنِ تشنگی جهان روان شدن) از کویر به شعرش راه یافته بود. روشنی را هم از همان سرزمین باز به‌ارث برده بود. سادگی خاک و بناهای طاق ضربی، تنها در کنار بیابان! نه بیابانی برهوت و شب‌هائی غرقه در وحشت مرگ و زوزه جانوری زخمی کنار بوته‌ئی خشکیده، بلکه خاکدانی غریب و خودمانی، شرمگین، گسترده و در خود رمیده؛ رنگ قهوه‌ئی، نخودی، خاکیِ محبوب تابلوهایش – بالک‌های خاکستری و شکل‌هائی که انگار به بیرون از قالب خود جاری می‌شدند – خود کویر شاعرانه‌ئی بود که از آب و روشنائی گذر کرده بود، از سفری دراز آمده و به‌راهی دور می‌رفت. طبیعت در تابلوهای سهراب مثل سراب کویر دیدنی اما نیافتنی، در دسترس و به‌دست نیامدنی، تصوری سیال از عالم خارج، از تپه و خانه و غروب، از تکدرخت و تنهائی و خاک است. برای شاعری که چون آب در طبیعت جریان داشت، طبیعت نیز مثل نور جریانی گذرنده و حاضر بود که در سبکی و انبساط بی‌انتهای آن می‌شد پرواز کرد. شعر و تصویر و طبیعت در کنار چشمهٴ روح او به‌هم رسیده بودند، در آن شست‌وشو کرده و یگانه بیرون آمده بودند: شعر تجربهٴ باطنیِ مصوّر، نقاشی تجربهٴ معنوی شاعرانه و طبیعت شعری سروده در رنگ و صورت بود.

این حرف‌ها قلم‌انداز است و سرسری، وگرنه شعر سهراب و بررسی مقام آن در ادب معاصر خود گفت‌وگوی دیگری است و گذشته از جنبه‌های دیگر از جمله مربوط می‌شود به‌بررسی جای هنرمند و روشنفکر در این روزگار. به‌سهراب گاه و بیگاه ایراد می‌کردند که در برج عاجش لمیده و جا خوش کرده و مواظب است که بلور تنهائیش ترک برندارد. خلاصه این که از سیاست بیزار و به‌زندگی اجتماعی بی‌اعتناست.

زندگی اجتماعی ما، مثل بدنی گرفتار مرضی ناشناخته و پر تب و تاب، دستخوش نوسان‌های شدید سیاسی است. در تناوب میان دیکتاتوری و هرج و مرج و پرتاب از قطبی به قطب دیگر و در تلاطم‌های شدید تاریخ اخیر ایران، سیاست هرچه بیش‌تر سرنوشت ما را زیر و زبر می‌کند ضرورتاً توجه بیمارگونهٴ ما به‌آن هم بیش‌تر می‌شود. به‌نحوی که زندگی سیاسی جای تمام زندگی اجتماعی را می‌گیرد. وضع روشنفکر و هنرمند در برابر طبقات و در مبارزهٴ سیاسی روزمره، یعنی فقط «تعهّد» سیاسی، تمام اندیشه را تسخیر می‌کند و مسؤولیت او در برابر جهان از یاد می‌رود.

انسان اندیشنده و آفریننده خواسته و ناخواسته دائم خودش را در جهان «وضع» می‌کند و از خود می‌پرسد. به‌قول گلسرخی – «در کجای این جهان ایستاده‌ام». این موضع‌گیری در قبال هستی و در منظومهٴ جهان، طبعاً جای روشنفکر یا هنرمند را (اگر از شعور اجتماعی بی‌بهره نباشد) در اجتماع و تعهد او را در برابر مردم نیز در برمی‌گیرد. ولی در جائی که دروغ آنی فروگذار نمی‌کند و در وسط معرکه ایستاده و یک نفس در بوق می‌دمد و به‌دُهُلش می‌کوبد، صدا به‌صدا نمی‌رسد. در این هیاهو، مبارزهٴ اجتماعی، در بی‌خبری و تبلیغات و جنجال غرق است، توده به‌جای شعور سیاسی بیش‌تر شور سیاسی دارد. فرهنگ استبداد (گرایش بی‌اختیار حاکم و محکوم به‌خودکامگی) در سرشت ما رسوخ کرده، سررشته‌داران و گردانندگان «زیان کسان از پی سود خویش – بجویند و دین اندر آرند پیش». دشواری‌ها و مصیبت‌های اجتماعی از هر سو فرو می‌ریزد، حتی جان آدمیان هم ارزشی ندارد تا چه رسد به‌آزادی و امنیت. در این آشوب که «ز منجنیق بلا سنگ فتنه می‌بارد» کم‌تر کسی مجالی برای تأمل می‌یابد. و در این «هجوم خالی اطراف» روشنفکر مبتلای مشکلات روزانه و پرسش‌های آنی است و دائم در پی چاره‌ٔ زخم‌‌هائی است که دهان باز کرده‌اند: زخم‌بندی می‌کند نه درمان و فوریت «کمک‌های اولیه» مجال فکر کردن به‌سلامت بدن را از بین برده است. در این پریشانی و گسیختگی اجتماعی اهل قلم نیز مانند دیگر مردم سیاست زده‌اند و به‌جای مشارکت آگاهانه در زندگی سیاسی، در حوادث روزمرهٔ اجتماعی، در عمل و عکس‌العمل‌های پیاپی و پراکنده غوطه می‌خورند. نمی‌توانیم از زندگی فکری خود فاصله بگیریم. مهلت نمی‌دهند – تا به آن بیندیشیم و آن را باز بسازیم.

از مشروطیت تا حال و هر دوره با خصوصیت و به‌شکلی دچار این شتابزدگی: اسیر ضرورت عمل بوده‌ایم و در نتیجه امروز پس از زمان نسبتاً کوتاهی بیشتر شاعران و نویسندگان اجتماعی آن روزگار چندان خواننده‌ئی ندارند. در چنین حال و هوای اجتماعی و با این شتابزدگی فکری ادبیات ناچار بی‌واسطه به‌سیاست می‌پردازد، از سطح فراتر نمی‌رود و به‌صورت بیان نامهٔ سیاسی در می‌آید. نگاهی به شعرها و داستان‌های یک سال اخیر در هفته‌نامه‌ها و ماهنامه‌ها نشان می‌دهد که همچنان در به‌همین پاشنه می‌چرخد و سیاست سرزمین ادب را تاراج می‌کند. نوعی روانشناسی اجتماعی مسری و همه‌گیر، جز برداشت بی‌واسطه و بیان مستقیم از زندگی اجتماعی را عقب مانده، بیهوده و از سر سیری می‌داند. صحبت از مرگ، عشق، تنهائی و حسرت از گریز زمان یا هر امر «وجودی» دیگر منشاء و انگیزهٔ «خرده‌بورژوائی» دارد مگر آن که در بافت اجتماعی خود و برای هدفی سیاسی به‌پیش کشیده شود: مثلاً از مرگ ولی مرگ سرمایه‌داری یا مرگ در راه آرمان صحبت شود: مرگی که ناشی از پیوندهای پیچیدهٔ اجتماعی و در تار و پود شرائط آن مطرح شود، نه چون پدیده‌ئی وجودی و به‌ویژه طبیعی. توجه به‌گذشت زمان به‌شرط آن که به‌آینده‌ئی روشن‌تر برسد اشکالی ندارد. عشق، ویژگی‌ها و چگونگی خود را در چهارچوب روابط اجتماعی و طبقاتی بروز می‌دهد. سخن از پیوند آدمی با طبیعت و بدتر از آن پرداختن و اندیشیدن به‌مفهوم مبهم «هستی» – جز از دیدگاه شرائط اجتماعی – کلی بافی‌های روشنفکرانه است: روشنفکر خرده بورژوا.

انسانی که این ادبیات عرضه می‌کند روحی تهیدست دارد. مسائل و مشکلاتش البته واقعی و بشری ولی محدود است. مرغ روح از بس در همین محدوده می‌ماند هم از موهبت پرواز بی‌نصیب می‌ماند و هم چشم دوربین پرنده‌های شکاری را از دست می‌دهد.

موضوع بر سر محتوا و صورت ادبیات و یا مقدم بودن و پیشدستی، یکی بر دیگری نیست. این ادبیات محتوا ندارد غرضی دارد که انگیزهٔ تحقق آن است. غرض پیشاپیش می‌دود و صورت و محتوایش را به‌وجود می‌آورد، «غایت‌گرا»ست. و غایت، صورت و محتوا را تعیین می‌کند. خصلت این ادبیات عوام‌فریبانه و در نتیجه خود فریفتهٔ عوام است (مثل مارافسائی که خود افسون مار شود) در جلو خواننده قدم برنمی‌دارد و خواننده برای رسیدن به‌آن نباید زخود فراتر بگذرد تا «خود»ی ناشناخته و دیگر را کشف کند، بلکه مانند سیاست، برای برآوردن هدف‌هایش به‌دنبال عوام می‌دود تا خوشایند آن‌ها باشد. همان طور که سیاست – شاید در بهترین حالت – اکثریت رأی‌دهندگان را می‌خواهد، غایت این ادبیات نیز اکثریت خوانندگان، بازار ادبیات است. و از آنجا که مذهب و مارکسیسم بزرگ‌ترین پایگاه‌های عقیدتی و فکری نیروهای سیاسی امروز اجتماع ما هستند، ادبیات مذهبی و ادبیات چپ از هجوم سیاست بیش‌تر زیان دیده‌اند. غارت شده‌تر و مسکین‌تر و آفت‌زده‌ترند.

چیزی نگفته سخن به‌درازا کشید. باری، ادبیات سیاسی به‌علت‌های گوناگون و از جمله به‌علت آن که بدیهی‌تر، اکنونی‌تر، و ملموس‌تر است و افزارِ دست زندگی روزمره، خواستارانِ بیشتری دارد.

امّا از این‌ها که به‌گذریم در دوران استبداد بیست‌وپنج ساله گذشته روشنفکران و هنرمندان شریف که با ظلم، فساد و استبداد نساختند – تا آنجا که به‌نوشتن مربوط است – با آن به‌دوگونه روبه‌رو شدند.: مستقیم و نامستقیم، از روبه‌رو و از کنار (بی‌آن که چشم بسته از کناره بگذرند.)

شاید تجربه «فکری-هنری» آل‌احمد و سپهری را به‌توان دو نمونه از این دو گونه برخوردار دانست. اولی در مرکز اجتماع خود ایستاده بود، در گرانیگاه روی‌دادها. شاخک‌های حسّاسش هر موج و هر تکان خفیفی را می‌گرفت و واگوی آن‌ها را تیزوتند در گوش‌های سنگین دیگران فرو می‌کرد، وجدان مضطربی که خواب خوش هر که را می‌توانست، می‌آشفت و با «ارزیابی‌های شتابزده» فاجعه را گزارش می‌کرد. او بیش از هرچیز جستار (Essai) نویسِ و گزارش گری چیره دست بود که ضمن بازنمودن سرگذشت خفهٔٔ اجتماعش تقلا می‌کرد تا راهی به‌دل حقیقتی بگشاید. شاید از همین رو وقتی ناگهان صدایش خاموش شد، آن‌هم در روزگار سکوت، جای مبارزی مرد میدان بیشتر خالی بود تا نویسنده‌ئی ارجمند. شاید از همین رو آخرها شخصیت اجتماعی او از شخصیت ادبیش نمایان‌تر بود. اما سهراب سرنوشت اجتماعی دیگری داشت. او هر چند از اجتماع فاصله گرفته بود. اما دردلِ روزگار خود بود. منظورم از «روزگار»، تاریخ و سیر اجتماعی که متعلق به‌آنیم و پیوستهٔ آن با جامعهٔ بشری و نیز رابطهٔ این جامعه با طبیعت و با کل جهان است. به‌زبانی دیگر منظورم از «روزگار» سرنوشت انسانیِ جهان است (سرنوشت جهان به اعتبار انسان.) شاعرانِ راستین گرچه در اجتماع (و در موقعیت اجتماعی خود) به‌سر می‌برند امّا – گاه حتی بی‌آن که به‌خواهند – در قالب بستهٔ آن نمی‌گنجند. جهان خانهٔ شاعر و شاعر در سرنوشت این «خانه» سهیم است و اگر «روزگار» را سرنوشت انسانی جهان بدانیم، بدین تعبیر، هر شاعر ضرورتاً شاعر «روزگار» است. البته تجربهٔ معنوی و هنری آدمی معمولاً در مسیرهای شناخته سیر نمی‌کند تا به‌توان «نقشه» راه‌های آن‌را کشید و به‌دست داد. «طبقه‌بندی» شاعران هم فقط از کارشناسان «طبقه‌بندی مشاغل» برمی‌آید. ولی با این‌همه شاعرانی از گذرگاه از اجتماع و نیک و بد و حال‌های انسان اجتماعی به‌سرنوشت جهان راه می‌یابند، از واقعیت اجتماعی به‌حقیقت جهانی، از جزئی به‌کلّی می‌رسند. در این حال اگر شعری هم به‌مناسبت موقعیتی خاص سروده شده باشد، گاه از همان آغاز چارچوب «موقعیت» را، و قید زمانی و مکانی امر واقع را درهم می‌شکند و از آنِ کسانی که آن «موقعیت» را نیازموده و از ویژه‌گی‌های آن بی‌خبر بوده‌اند هم می‌شود. «پادشاه فتح» نیما دیگر به واقعهٔ آذربایجان در سال ۱٣۲۵ کاری ندارد و مال همهٔ آن‌هائی است که از پادشاهیِ سیاهی، از یکّه‌تازی ظلم (که تنها پدیده‌ئی اجتماعی نیست) به‌ستوه آمده‌اند.

نیما درشمار شاعرانی است که از اجتماع و چگونگی انسانِ اجتماعی به‌جهان و سرنوشت آن راه می‌یابد، پروازگاه احساس و اندیشهٔ او امراجتماعی است امّا قلمرو پرواز (مثل مرغ آمین) بازونامحدود است، با درود و آرزوئی نه‌تنها شخصی یا اجتماعی، بلکه درعین حال وجودی و جهانی.

برگردیم به‌سهراب. او – به آن معنا که گفتم – شاعر روزگار است، «از اهالی امروز». اما زندگی اجتماعی را از درون نمی‌نگرد. او نیز گرچه از انسان اجتماعی (از خود) آغاز می‌کند ولی از پهنهٔ جهان و از گذر طبیعت به زندگی اجتماعی (به‌انسان اجتماعی) نظر می‌کند. او از اجتماع خود فاصله می‌گرفت ولی از آن پراکنده نشده بود، چون که از «روزگار»ش جدا نیفتاده بود، از کمی دورتر و اندکی فارغ از گرفت‌وگیر و تقلای مورچه‌وار هرروزه سرنوشت مردم را مشاهده می‌کرد تا در آن و در خود تأمل کند. حضور سهراب در اجتماع به‌واسطه‌ٔ طبیعت است. در کنار شهر – نه در خلوت صحرا – درختی سبز روئیده. پای درخت در جویِ آبِ زلال است، ریشه‌هایش دردل خاک و سرش به‌آسمان. بر تارک درخت مرغ حقی با چشم‌های دوراندیش نشسته. مرغ از آن‌جا که خود از طبیعت است، نگران طبیعتِ مردم شهر و طبیعتیِ است که شهر در آن آرمیده، نگران رفتار مردم با طبیعت خود و با طبیعت شهر، با جهان است.

رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ،
سقف بی کفترِ صدها اتوبوس.

شهری که «خاک سیاهش چراگاه جرثقیل‌ها» شود آیا به‌چه روزی می‌افتد؟ انسان قانونِ زمین، قانون «آب و روشنی» را به‌هم می‌زند و میراث شاعران را بر باد می‌دهد.

«شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند». پایداری ناپایدار آب، روانیِ بودن و نبودن در یکدیگر، واقعیتِ همیشه حاضر و همیشه گذرندهٔ وجود، توام با صداقتِ روشنی، قانون زمین است. و خرد که در میانهٔ آب و روشنی است دریافت جریان آب‌گونه چیزهای جهان در نور و صداقتِ نور در جهان است، دریافت این سفر دوسویه و هم‌آهنگ است. این خرد، سیال‌تر از آب و بیناتر از نور و دوست جهان است. قانونِ زمین و خردِ شاعر همسانند. در عصری که آدمی‌زاد با هندسه و سیمان و جرثقیل دارد زمین را زیروزبر و سلامت ظریف و زودشکن طبیعت را پریشان می‌کند و چنین طبیعتی شهرها و شهرها همشهریان را تباه می‌کنند، شاعر خردمند به خود می‌گوید: «یادمن باشد کاری نکنم، که به‌قانون زمین بربخورد.» اما قانون زمین لگدمال می‌شود. انسان با نیروی شیطانی علم مثل جادوگری دل زمین و زمان را می‌شکافد تا هرچه را می‌یابد حریصانه تولید و مصرف کند، انگار جنون ریخت‌وپاش گرفته. البته راحت‌تر آن است که به‌گوئیم این فقط مرض کشورها و طبقات ثروتمند است، فقیران چیزی ندارند که به‌هدر به‌دهند. در این حالت، مشکل آسان و مسأله به‌ظاهر «حل» شده است اما دردی دوا نشده. می‌بینیم مردم کشورهای بی‌چیز که دست‌شان از تولید و مصرف چیزهای دیگر کوتاه است در تولیدِ مثل چه شتابی دارند و با افزودن به‌فقر و گرسنگی با چه شدتی تن‌وجان خود را مصرف