انسانی زاده میشود
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
قحط سال ۱۹۸۲ بود. من میان سوخوم[۱] و اوچمچیری[۲] بر صخرههای کنار رود کودور[۳] نشسته بودم. از آنجا تا دریا تنها سنگاندازی فاصله بود و غریو برخورد امواج به ساحل از میان همهمۀ شادی بخش جویبارهای صخرهها به وضوح شنیده می شد.
برفراز سرم، درختهای شاه بلوط به زر نشته بودند و انبوهِ برگهاشان چون پنجههای بریده، دور و برم همه جا را پوشانده بود. شاخههای برهنۀ درختهای ساحل رودر رو، همچون تور پارهئی در هوا آویزان بود و در میان شاخسار برهنهشان دارکوبی کوهی با پرهای زرد و سرخ شادمانه میپرید. نوک سیاهش را بر تنۀ درختها می کوبید و حشرهها را پراکنده میکرد تا طعمۀ تازه از راه رسیدگان حریص شوند، حشرهخواران چابک و پرندگان مهاجر که از جائی دور از سمت شمال میآمدند.
در سمت چپ من، پائینتر از قلههای بلند کوهها ارهای بارانزا معلق بودند و سایههاشان بر شیب سبز دامنهها به آرامی می خزید به سوی سپیدارها پیش میرفت. سپیدارهای تنومندی که حفرههائی نمناکشان سرشار از شهدی سُکرآور بود. شهدی که زنبوران عسل از شکوفههای بوتههای آزالید برمی گیرند و در لانههای درختیشان میپروند. من بر صخرههای کنار رود زیر درخت شاه بلوط نشته بودم و داشتم تکههای نان را در ظرف عسل میزدم و میخوردم که زنبوری کینهتوز به سختی نیشم زد و من همچنان مجذوب خورشیدِ رنگ باختهٔ پائیزی بودم.
پائیز قفقاز چون معابد کهن با شکوه است. معابدی که دست مردانی خردمند و بزرگ ـ با گناهان بزرگ ـ بنا شده تا گذشتههاان را از چشم تیزبین وجدانشان پنهان کنند. دامنهٔ کوهستان به گنجی میمانست سرشار از طلا و فیروزه و زمرد، وپوشیده از فرشی ابریشمین، فرشی چنان زیبا که گوئی در ترکمنستان بافته شده بود یا در سمرقند. گوئی جهانی را تاراج کردهاند در برابر دیدگان خورشید، فراهم آوردهاند تا بگویند: «این همه نثار تو باد!»
غولهائی دراز ریش را میدیدیم که همانند کودکانی درشت چشم و دلشاد از کوهسار سرازیر میشدند و دامنهها را میآراستند و سخاوتمندانه گوهرهائی رنگارنگ بر پهنهٔ خاک میافشاندند و قله کوهها را میآراستند. دستهای هنرمندشان به این تکه زمین بهشتآسا زیبائیی هوش ربا بخشیده بود. بر این پهنهٔ زیبا چه با شکوهست حضور انسان! در برابرم چه زیبائیهای شگفتانگیزی میبینم و از دیدن این همه زیبائی قلبم با چه جَذبهٔ شکوهمندی به تپش در میآید! هیچ تردید نیست که گاهی هم زمانهائی سخت در پیش است که سینه از نفرت سرشار میشود و اندوه، آزمندانه خونِ دل آدمی را میمکد. اما این دورانها چندان دیر پا نیست. هرچند گاهی خورشید فیّاض هم غمگنانه بر مردمان میتابد. راستی را که خورشید چه رنجها که به خاطر مردمان بر خود هموار نکرده است. اما مردمان چنان که بایسته است، آنهمه ایثار را پاس نداشتهاند.طبیعی است که شایستهئی هم هستند، امّا حتی آنها هم نیازمند کمال یافتناند؛ به بیان بهتر، باید طرحی نو در انداخت و این مردمان را از نو ساخت.
در سمت چپ من، آن سوی بوتهزار، سرهائی شبحوار درگذرند و در غریو موج و همهمۀ رود فریاد مردمان را میشنوم. این فریاد قحطی زدگان است. آنها که راه سوخوم را میساختند واین روزها در جُست و جوی کار و نان راهیِ اوچمچیری شدهاند.
آنها را میشناسم، از اورلی آمدهاند. همپایشان کار کرده بودم، همین دیروز با هم مزدمان را گرفته بودیم. امّا من پیش از آنها بهراه افتاده بودم، شب هنگام، برای این که سحرگاه به کار دریا برسم و برآمدن آفتاب را درودگو باشم.
هم سفرانم پنج نفر بودند، چهار تا موژیک و یک زن جوان روستائی با گونههائی برآمده و استخوانی که آبستن بود. شکمی بزرگ و پیش آمده داشت و در چشمهای درشت آبیش، که خاکستری میزد، غمی نهان بود. از پشت بوتههای بلند، تنها سرش را آراسته به آن روسری زرد رنگ میدیدم که میجنبید و پیش میرفت. به گل آفتابگردان می مانست که زا وزشِ نسیم به جنبش در میآید و سر خم میکند. شوهرش در سوخوم مرده بود؛ بس که در خوردن میوه زیاده روی کرده بود. مدتی با این آدمها توی یک انباری سر کرده بودم. به عادت همیشگی روسها به صدای بلند حرف میزدند. از سختیها و بدبختیهاشان میگفتند، با لحنی سوگوار و صدائی آن قدر بلند که بی شک میشد حرفهایشان را از یک کیلومتری هم به راحتی شنید. آدمهای سیاه روزی بودند، رنج و تهیدستی خردشان کرده بود. فقر مثل باد که برگهای پائیزی را با خودش میبرد، آنها را از سرزمینِ آبا و اجدادیشان که خشک و بیبرکت شده بود، کنده و به اینجا کشانده بود. شرایط دشوار کار فرسودهشان کرده بود و تاب و توانشان را گرفته بود. با سرگشتگی و ملال، با چشمهای مات و بیحالشان به دور و برشان نگاه میکردند و با قیافههای گرفته به هم لبخند میزدند و زمزمهکنان میخواندند:
- «آی، آی چه خاکی!
- چه پربرکت، چه پربار!
- حیف که خاکش سفت و سخته!»
و آن وقت از سرزمینهای آبا اجدادیشان یاد میکردند: از کوبیلی لوژوک سرخوی گان و موک رنگی، سرزمینهائی که هر مشت خاکشان با خاکستر نیاکان آنها عجین بود، زمینهائی که با عرق جبین آبیاری شده بود.
همراه آنها زن دیگری هم بود. بلندبالا، با چهرهئی لاغر و کشیده و سینهئی پهن و سخت، صخرهوار. و چشمهائی سیاه که مختصر پیچشی داشت. او هر روز غروب، همراه زنی که روسری زرد به سر میبست، از انباری بیرون میآمد. روی تودۀ سنگها مینشست، کف دستش را به گونۀ راست تکیه میداد و با صدائی بلند و گرفته میخواند:
- میان بوتههای سبز
- روی ماسههای سیمگون
- شال سفید را میگسترانم
- و انتظار میکشم
- برای دلبرک نازنینم
- و چون بیاید
- قلبم را نثارش میکنم...
امّا زن روسری پوش بیشتر وقتها آرام بود. سرش را خم میکرد و مدتها به شکمش خیره میشد و گاهی ناگهان آواز را همراهی میکرد. با صدائی خشن و اندوهناک دنبالهٔ آواز را می خواند:
- آه محبوبم
- آه نازنینم
- سرنوشت میخواهد
- تو را دیگر نبینم...
این صداهای دردناک در قلب تاریکی اندوهزای شبهای دیار جنوب، یادآور زیبائی وحشی سرزمینهای پهناور شمال بود.
زن روسری پوش حالا دیگر از نظر ناپدید شده بود. من از خوردن نان و عسل دست کشیدم. روی ظرف عسل را با چند برگ پوشاندم و کولهبارم را بستم و آرام و بیشتاب دنبال آنها به راه افتادم، دیــــــ را بر خاک سخت میکوبیدم و پیش میرفتم.
راه پیش رویم تنگ و خاکستری بود. در طرف راستم دریای ژرف نیلگون میغرّید. تراشههای سفید چوب که موجها به ساحل آورده بودند با وزش تند باد خشخش کنان به این طرف و آن طرف کشیده میشدند. تندبادی که مرطوب بود و گرم و بوئی خوش داشت و به نفس سُکرآور زنان میمانست. یک کرجی بادبانی، در کنار بندرگاه به یک طرف خم شده بود. بادبانهایش که از وزش نسیم شکم داده بود، به گونههای گوشتالود سرکارگر ازخودراضی ما در سوخوم میمانست کاز قضا مهمترین شخصیت آنجا هم بود. به دلیلی نامعلوم بعضی کلمهها را سر وته ادا میکرد: «شفه خو» را به جای «خفه شو» و «یدشا» را به جای «شاید».
میگفت «شفه خو» یدشا فکر میکنی خیلی زرنگی، امّا خود تو بپّا! من میتونم راحت بفرستمت ادارهٔ پلیس. عین آب خوردن. حالیت شد؟
دوست داشت مردم را دستِ پلیس بدهد و از این کار خیلی هم لذّت میبرد. بگذریم، همان بهتر که فکر کنیم حالا دیگر کِرمها جسدش را در گور خوردهاند و جز استخوان چیزی ازش باقی نگذاشتهاند. و با همین فکر هم دلخوش باشیم.
راه رفتن آسان بوده همان طور راحت پیش میرفتم. انگار در هوا شناور بودم. خیالهای خوش و یادهای رنگارنگ گذشتههای دور در ذهنم موج میزد. راه آرام آرام به سوی دریا میخزید و به دامنۀ شنی ساحل نزدیکتر و نزدیکتر میشد.
بادی از طرف کوه شروع به وزیدن کرد؛ بادی سرد و بارانزا. فریادی از میان بوته به گوش میرسید از آن فریادهای دردناک که قلب آدم را تکان میدهند.
شاخ و برگها را کنار زدم. زنی که روسری زرد سر میکرد، آنجا ایستاده بود و پشتش را به تنۀ درخت گردوئی میفشرد.سرش را بر شانه خم کرده بود و با چشمهائی از حدقه درآورده دور و برش را میپائید. دستهایش را روی شکم برآمدهاش میفشرد و چنان به سختی نفس میکشید که شکم بزرگ برآمدهاش به شدت بالا و پائین میرفت. «چت شده؟ کسی مزاحمت شده؟» پاهای برهنهاش را با تشنج بر خاک تیره کشید، سرسنگیش را تکان داد و نفس نفس زنان گفت: «آه! از اینجا برو بیحیا! برو دیگه!» تازه فهمیدم موضوع از چه قرار است. طبیعی است که اولّش وحشتم گرفت. داشتم برمیگشتم که زن دوباره شروع به نالیدن کرد. با صدائی بلند فریاد میزد. چشمهایش از حدقه درآمده بود و به سختی زار میزد. وضعش بهقدری ناجور بود که نتوانستم تنها رهایش کنم. این بود که پیش او برگشتم کوهبار و کتری و قوریم را زمین گذاشتم. او را به پشت روی تکه زمینی صاف خواباندم. داشتم زانوهایش را روی شکمش تا میکردم که مرا با شدّت از خودش راند و ضربههائی به سر و سینهام کوبید. آنوقت به رو غلتید و نیم خیز شد و روی دست و پاهاش خزید و خودش را پشت بوتهها کشید و در حالیکه مثل یک مادّه خرس خشمگین میغرّید، زیرلبی گفت: «ابلیس! جونور!» دستهایش زیر تنهاش خم شد و به خاک افتاد. بازهم شروع کرد به ضجّه زدن. پاهایش را با تشنج بر زمین میکوبید و مینالید. در آن لحظههای پر هیجان، خودم را نباختم با تجربهئی که از گذشته داشتم دست به کار شدم. زن را به پشت خواباندم و پاهایش را روی شکمش تا کردم. دیگر چیزی به زائیدنش نمانده بود.
- «آخه آروم بگیر، داری میزائی.»
طرف دریا دویدم، آستینهایم را بالا زدم و دستهایم را شستم و برگشتم. زن به خودش میپیچید. دستهایش را به شدت بر زمین میکوبید و شاخ و برگهای خشکیده را دسته دسته میکند به دهان میبرد و لای دندانهایش میفشرد. پرده شکافت و سرِ بچه پیدا شد. بایست هرطور شده از حرکات و تکانهای تشنج آمیز پاهایش جلوگیری میکردم. این بود که پاهایش را محکم نگه داشتم تا به نوزاد آسیبی نرسد. مواظب بودم که زن دیگر خس و خاشاک و علف خشکیده توی دهان کف کردهاش فرو نکند. هر دو به هم بدوبیراه میگفتیم؛ زن از میان دندانهای کلید شدهاش و من به آرامی. او از رنجی که میبرد دشنام میداد و شاید هم از شرم و حیا و من از پریشانخاطری و ترحم شدیدی که نسبت به او حس میکردم. آهسته نالید ـآه، خدای من!» در حالی که لبهای کف کرده و کبودش را میگزید و از چشمهای بیفروغش اشکِ فراوان جاری شد. اشکی که از رنجی گران حکایت میکرد رنج مادر شدن از شکنجۀ سختی که تحمّل کرده بود انگار بند ازبندش جدا شده بود.
- «خب دیگه از اینجا برو، آه، جونور!»
با دستهای سُستش سعی کرد مرا از خودش دور کند و من به التماس افتادم:
- «دیوونگی نکن! دِ زود باش یه خرده زور بزن. بذار بیاد دیگه.» دلم برایش میسوخت. انگار اشکهایش از چشم من میجوشید. اندوهی قلبم را میفشرد. دلم میخواست از تهِ دل فریاد بزنم و آخرش هم فریاد زدم:
- «دِ زود باش دیگه. بزا، زن!»
و اکنون کودکی میان دستهایم بود. تکه گوشتی سرخ فام و آدمی وار. اگرچه اشکهایم مثل پردهئی جلو دیدم را گرفته بود، اما نوزاد را میدیدم. اندامِ سرشار از سلامتش را میدیدم که پیچ و تاب میخورد، تقلا میکرد و یکریز فریاد میزد، انگار از همان اولین لحظه دیدارِ دنیا رنجیده خاطر شده بود. چشمهائی آسمانی رنگ داشت. بر چهرهٔ گلگونش از زور گریه چین افتاده بود. بینی کوچک و بامزهئی داشت که نظر آدم را جلب میکرد. لبهای سرخش میلرزید و فریادهائی گریهوار سر میداد: «اووئه... اووئه...اوو...ئه...»
تنش چنان لیز و لغزنده بود که میترسیدم از دستم بیفتد. به زانو نشسته بودم و سراپا براندازش میکردم و قاه قاه میخندیدم. راستیکه از دیدارش چه شادمان بودم! آنچنان شادمان که فراموش کرده بودم پس از آن چه باید بکنم. مادر آهسته نجوا کرد: «خب دیگه نافشو ببر» چشمهایش را بسته بود. چهرهٔ خشک و خاکستریش به چهرهٔ مردگان میمانست. لبهای کبودش را به سختی تکان داد و تکرار کرد: «ببرش دیگه، با چاقو...» چاقویم را توی انباری ازم دزدیده بودند. این بود که بند ناف را با دندانم جویدم و پاره کردم. نوزاد با صدائی بم، صدای یک اورل واقعی، فریاد میزد و مادر میخندید. پرتوی آبی رنگ از ژرفای چشمهای خوابآلودش میتراوید. دست کبودش را که از خستگی بر کتفش سنگینی میکرد به دامنش تکیه داده بود و توی جیبش در جست و جوی چیزی بود. آهسته زمزمه کرد:
«آه نمیتونم، حس ندارم. نافبند رفته ته جیبم، درش بیار و نافشو ببند.» نافبند را پیدا کردم و ناف نوزاد را بستم. کودک لبخند زد، لبخندی چنان زیبا و شاد که چشمم را خیره کرد.»
گفتم: «تو یه خرده استراحت کن، من میرم که شست و شوش بدم.» با پریشانی زمزمه کرد: «مواظبش باش. یواش بشورش، حواست جمع باشهها.» امّا آن تکه گوشت گلگونهٔ آدمی وار هیچ احتیاجی به مواظبت من نداشت، مشتهای کوچکش را گره کرده بود و در هوا تکان میداد، انگار مرا به مبارزه میخواند. «آره پسرکم. کار دست همینه! باید مواظب خودت باشی. اگه میخوای آدما گردنتو خرد نکنن، همین طور سفت و سخت از خودت مواظبت کن.» وقتی قطرههای ریز و شفاف آب دریا روی من و او فرو ریخت تا آنجا که زورش میرسید فریاد زد و بعد هم با کف دست چند تا ضربهٔ آرام به پشتش زدم شروع به تقلا کرد، جیغ کشید و گریه سر داد. «فریاد بزن کوچولو، هرچه میتونی فریاد بزن.»
سرانجام وقتی من و نوزاد پیش مادرش برگشتیم، دیدم همانطور دراز کشیده و با چشمهای بسته، لبهایش را به دندان میگزد و درد بعد از زایمان را تحمّل میکند. خسته و آرام زمزمه کرد: «بیارش اینجا، بِدِش به من.»
- «من بچه رو نگه میدارم، تو استراحت کن.»
- « نه دیگه بدش به من.»
با دستهای لرزان، کورمال دگمۀ پیراهنش را جست و جو کرد. کمکش کردم که دگمۀ پیراهنش را باز کند و پستانش را بیرون بیاورد، پستانی که طبیعت برای پرورش بیست کودک سرکش اورلی آفریده بود. نوزاد را روی دامنِ مادرش گذاشتم. زن ناگهان به خود آمد و به نجوا گفت: «آه، مریم مقدس، مادر مسیح!» میلرزید و سرش را با آن موهای پریشان به کوله بارم میفشرد. پس از چند لحظه، زن ناگاه چشمهایش را باز کرد، آن چشمهای نازنین را که مهری مادرانه از آنها میتراوید. دست راستش را به آرامی بالا برد و با انگشت در هوا صلیبی کشید و دُعا کرد:
- «ای مریم مقدس، درود بر تو باد! ای مادر مسیح شکر!»
کوله بار را باز کردم. با لبخندی رنگ باخته همین طور نگاهم میکرد. سرخی شرمی نجیبانه بر گونههایش دوید و تمام چهرهاش را فراگرفت.
- «بیزحمت یه دقیقه از اینجا برو اون پشت، فقط یه دقیقه.»
- «سخت نگیر.»
- «خیلی خُب. اما حالا تنهام بذار خواهش میکنم.»
از آنجا دور شدم و میان بوتهزار رفتم. قلبم سرشار بود، گوئی پرندهها در سینهام آواز میخواندند. این آوازهای زیبا همراهِ همهمۀ همیشگی امواج دریا چنان شادمانه بودند که میتوانستم یک سال تمام به آنها گوش بدهم بیآنکه خسته بشوم. چیزی نگذشت که زن را بالای بوتهزار ایستاده دیدم. این بار روسری زرد رنگش را آن طور کهمیبایست بسته بود. گفت:
- «آهای، چه خبرته، میخوای به این زودی رانــــــــــــ؟» (راه بیافتی)
به درختی تکیه داده بود و نوزادش را در آغوش داشت. تکیده و رنگ پریده بود. گوئی وجودش از آخرین قطرههای حیات تهی شده بود. با این همه چشمهایش مثل دو چشمهٔ نیلگون میدرخشید. نوزاد آرام خوابیده بود.
- گفتم: «تو هم باید کمی استراحت کنی، مادر!»
- سرش را با سستی تکان داد و گفت: «باید خودمو جمع و جور کنم، میخوام برم اونجا، اَه... بهش چی میگفتین؟»
- «اوچم چیری؟»
- «آها خودشه، الآن اونای دیگه کلّی از ما جلو افتادن.»
- «اما تو نباید راه بری. برات خوب نیس، اصلاً مگه میتونی!»
- «بَه! پس مریم مقدس چه کارهس؟ خودش بهم کمک میکنه و حتم دارم!»
خب دیگر چارهئی نبود به یاریِ مریم مقدس توکّل کرده بود و یقین تمام داشت. این بود که من هم دیگر چیزی نگفتم. زن به چهرهٔ کوچک کودکش نگاه کرد که از اخم چین خورده بود. پرتو گرم مهری بیپایان از چشمهایش میتراوید. لبهایش را می لیسید و پستانش را نرم نرمک نوازش میداد. من آتشی روشن کردم و چندتائی سنگ آوردم و اجاقی درست کردم و قوری پرآب را روی اجاق گذاشتم. «میخوام برات چائی دم کنم، الآن حاضر میشه.»
- «گلوم خشک شده و میسوزه، راستی که مردِ کاری، زنده باشی.»
- «ببینم همشهریات چرا تنهات گذاشتن؟»
- «نه، این طور نیست، تنهام نذاشتن، خودم ازشون عقب موندم. همراشون خوردنی و نوشیدنی زیاد داشتن. اما میدونی، چه خوب شد که عقب موندم، هیچ دلم نمیخواست پیش چشم اونا فارغ بشم.»
روی زمین تف کرد. تفش خونی بود. پرسیدم: «بچهٔ اوّلته؟»
- «آره ببینم، تو کی هستی؟»
- «خب، میشه گفت آدمم دیگه، یعنی تو اینجوری خیال کن.»
- «بله اینو که میدونم، زن داری؟»
- «نه، هنوز چنین افتخاری نصیب حقیر نشده.»
- «دِ، شوخی میکنی!»
- «واسه چی شوخی کنم؟»
- چشمهای شرمگینش را به زمین دوخت و بهنجوا گفت:
- «پس این کارهای زنونه رو از کجا یاد گرفتهی؟»
- من که دیگر شوخ طبعیم گلکرده بود گفتم: :خب دیگه، همین طوری. آخه من دانشجواَم، میدونی دانشجو چیه؟»
- «به، البته که میدونم، پسر بزرگ کشیش محلّهمون دانشجوست، درس کشیشی میخونه.»
- «آها، همین منم از همونام. خب دیگه باید برم آب بیارم.»
زن روی بچهاش خم شد و صورتش را نزدیک صورت او برد و به صدای نفسش گوش داد و بعد به دریا نگاه کرد: «کاش میتونستم تنی به آب بزنم، امّا آخه آب اینجا یک جور عجیبیه، نمیدونم اصلاً این دیگه چه جورشه؟ هم تلخه هم شور.»
- «اما بهتره خودتو بشوری آبش عیبی نداره هیچی، خیلیَم خوبه.»
- «راستی؟»
- «البته،تازه از آب رودخونه هم گرمتره. آب رودخونه که خیلی سرده.»
- «اگه این طوره که... میگی پس...»
اسبی خسته و چُرتی لنگ لنگان از کنار ما گذشت، کوچک و تکیده بود. اسب سوار، با آن کلاه پوستی پر پشمش، رویش را طرف ما برگرداند و خوب که براندازمان کرد، سرش را پائین انداخت و راهش را ادامه داد، زن به آرامی گفت:
- «این طرفا آدمای عجیبی زندگی میکنن. این طور که پیداست باید خیلی هم بیرحم باشن.»
من دنبال آب رفتم. ستونی از آب، شفاف و زلال، بر سنگها ریخت. دست و صورتم را شستم، کتری را پرِ آب کردم و برگشتم. میان بوتهها زن را دیدم که دو زانو نشسته بود و نگرانِ پشت سرش بود.
- «چیزیت شده؟»
زن جاخورد و رنگ از رخسارش پرید. سعی کرد چیزی را زیر خودش پنهان کند. متوجه موضوع شدم: «بِدِش به من، خاکش میکنم.»
- «نه جانم! اینجا که نمیشه، باید دمِ حموم چالش کرد، میدونی...»
- «عجب حرفی میزنی. این دور و برها که حموم پیدا نمیشه.»
- «حتماً شوخی میکنی. امّا آخه من میترسم! این طوری ممکنه جونورها بخورنش حتماً باید چالش کرد.»
صورتش را برگرداند و بقچهئی را به من داد که گرم و سنگین بود. با لحنی شرمگین گفت:
- «خوب خاکش کن حسابی زمینو بِکن. تو رو به خدا روشو خوب بپوشون. خواهش میکنم، باشه؟»
وقتی برگشتم زن داشت از طرف دریا برمیگشت.
پیراهنش تا کمر خیسِ آب بود و گونههایش از سرخی میدرخشید. کمکش کردم تا کنار آتش بنشیند. در فکر بودم که : « چه نیرومند است انسان!»
چائی را با عسل سرکشیدیم. آهسته پرسید: «پس دیگه درس نمیخونی؟»
- «نه.»
- «افتادی به عرق خوری؟»
- «بله مادر همینطوره، عرق پاک داغونم کرده.»
- «خب باشه، چه میشه کرد. من که هیچ وقت نمیتونم تورو فراموش کنم. تو سوخوم وقتی سرِ دستمزد با رئیس دست به یقه شدی به خودم گفتم: «این جوون باید حتماً عرق خور باشه که این طوری با این و او در میافته و از کسی هم واهمه نداره.»
قطرههای عسلی را که روی لبهایش مانده بود لیسید و چشمهایش را به طرف بوتهزار برگرداند. آنجا که تازهترین انسان اورلی متولد شده بود. آن وقت نگاه جست و جو گرش را به من دوخت و آهی کشید و گفت:
- «راستی این بچه آیندهش چی میشه، چه جوری زندگیشو میگذرونه؟ تو به من خیلی کمک کردی و ازت هم ممنونم. اما نمیدونم کمک تو به درد این بچه هم میخوره یا نه...»
همین که دست از خوردن و نوشیدن برداشت، با انگشت صلیبی بر سینهاش کشید و در حالی که من مشغول جمع و جور کردنِ اثاثیهام بودم، با حالتی خسته و نیمه خواب بدنش را کش و قوسی داد. چشمهایش را به زمین دوخته بود. چشمهائی که دوباره بیفروغ شده بود. بالأخره از جا بلند شد:
- «جدی میخوای راه بیفتی؟»
- «آره.»
- «ببینم، آخه تو میتونی سرِپا بندبشی؟»
- « پس مریم مقدس چه کارهست! خب دیگه، بچه رو بیار بده من.»
- «خودم میآرمش.»
بازهم بگومگویمان شد و آخرش رضایت داد. کنار هم راه افتادیم. درحالی که لبخندی شرمگین و عذرخواه بر لب داشت، دست بر شانهام گذاشت و به من تکیه داد و آهسته زمزمه کرد:
- «خدا کنه پاهام نلغزه.»
آن شکوفهٔ نورس سرزمین روسیه، آن که سرنوشتی نامعلوم در انتظارش بود، اکنون میان بازوانم خفته بود و به آرامی نفس میکشید. دریا سرشار از تراشههای سفید سینه بر ساحل میکوبید و میغرید. آهسته و آرام کنار هم پیش میرفتیم. مادر گاه و بیگاه میایستاد، آه میکشید و به دور و برش نگاه میکرد و به دریا نگاه میکرد و به جنگل و بوتهزار و کوهستان. و آنگاه به پسرکش خیره میمانْد. چشمهای رنجیدهاش اکنون فروغی شگفت داشت. پرتوی نیگون از عشقی بیکران در آنها موج میزد. بار دیگر ایستاد و زمزمه کرد:
- «خدایا، خداوندا! چه خوب بود که همیشه میتونستم همین طور پیش برم اون قدر پیش برم که به آخر دنیا برسم. من و این با هم. و پسرگم بزرگ میشد و بزرگتر، با آزادی بزرگ میشد و همیشه در آغوشم میماند. پسرکِ نازنینم.»
- دریای خشمگین میغرید و میغرید...
۱۹۱۲
ترجمهٔ پرویز نیرومند.