جمهوری سکوت
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
ژان – پلسارتر
جمهوری سکوت
آنچه در این صفحات ازنظر خوانندگان میگذرد، مقالهئی است که «سارتر» در سال 1944 بههنگام آزاد شدن فرانسه از اشغال نازیها نوشته بود. وی در این نوشته مفهوم «اشغال» را که فرانسه طی جنگ جهانی دوم چهار سال تمام از آن رنج برد، از دیدگاهی نظری و آرمانی بررسی میکند، نگارهئی از واقعیت تجربه شده را انعکاس میدهد که برای افراد عادی، در جاهائی که تجربیات مشابهی داشتهاند هم آشنا و بیگانه مینماید، و هم واقعی و تحریف شده بهنظر میرسد.
دوران اشغال فرانسه که سراسر جور و ستم، تنهائی، و مرگ و نابودی بود از نظر «سارتر» موجب آن شد که فرانسویان نسبت بهسرنوشتِ معنویِ انسان در چنان شرائط و اوضاعی دانستگی پیدا کنند، و همراه با آن هر فردی توانست بهآزادی و مسؤولیت خویش آگاهی یابد و بهنام انسانهای دیگر چنان سرنوشتی را نفی کند و بهجای تسلیم شدن دست بهقیام و طغیان زند. «سارتر» از نظر ذهنی بهاین تجربهء خود الگوئی داده است که با دید اگزیستانسیالیستی او از مفهوم «واقعیت انسان» - چنان که در کتاب «هستی و نیستی» مطرح کرده – منطبق است. و بدین سان بازتابی وارونه بهارزشهای موجود داده است.
وی در «جمهوریِ سکوت» اجتماعِ آرمانیِ «انسانهای راستین» را بهتصویر در میآورد و سخنگوی این اجتماع آرمانی میشود – اجتماعی که درنابیِ وجدان وحدت پیدا کرده و در پندار و کردار نمونه است. و این الگویِ آرمانیِ سارتر از «نیروی مقاومت» است که خواسته است اجتماع فرانسه آن روزگاران را در آن متجلی کند – اجتماعی با خصوصیت دو قطبی و ساختاری از گناه و بیگناهی، فضیلت و بیفضیلتی... و این میتواند در زمان و مکان پیش رود و تعمیمی وسیعتر پیدا کند... چرا که «جمهوریِ سکوت» تجلی آن حقیقت اخلاقی است که فراسوی زمان و مکان است...
ر- ش
ما هرگز بدان اندازه که در دوران اشغال آلمانیها آزاد بودیم، آزاد نبودهایم. ما هر حقی را که داشتیم، و بهویژه حقِ سخن گفتن را، از دست داده بودیم؛ هر روز بهما اهانت میکردند و ما ناگزیر بودیم که خاموش بمانیم؛ و بهعنوان کارگر، زندانی سیاسی، و جهود، تبعیدمان میکردند؛ روی دیوارها، در روزنامهها، و بر پردهء سینماها، همه جا سیمای پلید و بی اعتنائی میدیدیم که بیدادگران میخواستند. و با همهء اینها، ما آزاد بودیم. چون زهر نازیها بهاندیشههامان راه مییافت هر اندیشهء راستینی یک پیروزی بود. چون پلیس مقتدر میکوشید بهزور وادار به سکوتمان کند هر کلمهئی ارزش بیان یک اصل را پیدا کرده بود. چون در تعقیبمان بودند هر حرکتی از سوی ما اهمیتِ یک تعهر و درگیری را داشت. شرایط و مقتضیات مبارزهء ما که اغلب بیرحمانه بود ما را سرانجام در وضعی قرار داده بود که بیهیچ گونه تظاهری بهزندگی خود ادامه دهیم و در این وضع تحمل ناپذیرِ جانکاه که نامش را سرنوشت انسان گذاشتهایم زندگی کنیم. سر و کارمان پیوسته با تبعید، اسارت، و بهویژه مرگ بود: یعنی آنچه در ادوار شادی و نیکبختی خیلی راحت از نظرها پنهان میماند؛ و بهاین حقیقت پی برده بودیم که این حوادث – یا حتی تهدیدهای مستمر خارجی – قابل پیشگیری نیستند: بلکه «قسمت» ما، سرنوشت ما، و منشاء واقعیت انسانی ما چنین بوده است. ما هر لحظه معنای این جملهء کوتاهِ مبتذل را که «آدمیزاد طعمهء مرگ است» کاملاً درک میکردیم. و هرکس هر چه انتخاب میکرد انتخابی راستین بود، چرا که در برابر مرگ دست بهچنین کاری میزد، چراکه همیشه میتوانست با چنین عبارتی عمل خود را توجیه کند که «مرگ بهتر بود از ...». من تنها دربارهء گروه نخبهئی که مقاومتکنندگان واقعی را نشکیل میدادند سخن نمیگویم بل منظورم تک تک فرانسویان است که مدت چهار سال تمام، درهر ساعت روز و شب گفتند نه! بیرحمی دشمن را را گرفتارِ نامطلوبترین وضعی کرد که امکان داشت؛ و واداشت پرسشهائی از خود بکنیم که در زمان صلح برایمان مطرح نبود: هر یک از ما که دربارهء «نهضت مقاومت» اطلاعاتی داشت (و کدام فرانسوی بود که زمانی در چنین وضعی قرار نگرفته باشد؟) نگران و دلواپس از خود میپرسید: «اگر مسألهء اختیار مطرح میشد و ما در آستانهء عمیقترین آگاهیئی قرار گرفته بودیم که انسان ممکن است از خود داشته باشد. چرا که راز انسان عقدهء حقارت او یا عقدهء خصومت شدید او نسبت بهپدر یا مادرش نیست؛ بل حدود آزادی اوست و قدرت مقاومتش در برابر شکنجه و مرگ برای کسانی که بهفعالیتهای زیرزمینی میپرداختند شرایط و مقتضیات این مبارزه تجربهئی تازه بود: آنها، همچون سربازان، آشکارا جنگ نمیکردند؛ بلکه در تنهائی مورد تعقیب قرار میگرفتند، در تنهائی بازداشت میشدند، و در تنهائی مطلق در برابر شکنجه به مقاومت میپرداختند: تنها وعریان، در برابر جلادانی خوش بنیه، تروتمیز، و با البسهئی پر زرق و برق که بر پوست و گوشت نکبتزدهء آنها میخندید، و آنها با وجدانی پاک و قدرتی بیپایان نشان میدادند که حق را بهجانب خود میدانند. و با وجود این آنها در عمق این تنهائی، از دیگران، از تمام کسان دیگر، از تمام رفقای «نهضت مقاومت» دفاع میکردند. یک کلمه کافی بود که ده یا صد نفر را بازداشت کنند. مگر مسؤولیت مطلق تنهایی مطلق سبب مکاشفهء اختیار ما نیست؟ برای همه – چه رهبران و چه افراد – اضطرار، تنهائی، و شدت مخاطره یکسان بود. برای کسانی که پیامها را میبردند و نمیدانستند محتوای آنها چیست و نیز برای کسانی که تمامی «نهضت مقاومت» را سازمان داده بودند تنها یک نوع محکومیت وجود داشت: زندان، تبعید، مرگ. هیچ ارتشی در دنیا نیست که در آن، خطراتی که فرماندهان و سربازان را تهدید میکند بدین سان برابر و یکسان باشد. و از همین رو «نیروی مقاومت» یک دموکراسیِ واقعی بود: برای سرباز و برای رهبر همان خطر، همان مسؤولیت، و همان آزادی مطلق در انصباط وجود داشت. بدین ترتیب، در دل ظلمت و خون، مقتدرترین جمهوریها تشکیل شد. هر کدام از شهروندان این جمهوری میدانست که وجود خویش را مدیون دیگران است و تنها میتواند بهشخص خود متکی باشد؛ و هر یک نقش تاریخی خود را در تنهائی مطلق ایفا میکرد. هر کسی در اقدام برضد بیدادگران تصمیم میگرفت شخصاً عمل بکند؛ و بدین سان با انتخاب آزادانهء خود، بدون آن که چارهء دیگری هم باشد، آزادی را برای همه انتخاب میکرد. این جمهوریِ فاقد ارتش و پلیس و فاقد نهادهای لازم را فرانسویان میبایست تک تک تسخیر کنند و در هر لحظه برضد «نازیسم» استحکامش بخشند. ما اکنون درآستانهء جمهوری دیگری هستیم: آیا در روز روشن نمیتوانیم محسنات ساده و بی پیرایهء «جمهوری سکوت و شب» را حفظ کنیم؟
ترجمهء رامین شهروند