تکوین و ارزش آفرینشهای ادبی
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
گئورگی لوکاچ
ترجمهٔ خسرو شاکری
لوکاچ، در چند سطر
ژرژ لوکاچ بهسال 1885 در شهر بوداپست (مجارستان) در خانوادهئی مرفه بهدنیا آمد. پس از پایان تحصیلات دبیرستانی، بهسال 1902 بهدانشگاه بوداپست و سپس برلن راه یافت، در 1906 بهدریافت درجهٔ دکترا در اقتصاد سیاسی و بهسال 1909 بهاخذ دکترای فلسفه نائل شد. فعالیت ادبی خود را نیز از همان دورهٔ دانشگاهی آغاز کرد و نخستین کتابش بهسال 1908 جایزهٔ آکادمی علوم مجارستان را ربود. آنگاه چند سالی در اروپای غربی، آلمان (هایدلبرگ) و ایتالیا (فلورانس) گذراند و در این دوران بود که تحتتٱثیر جنبش کارگری و سوسیالیسم قرار گرفت و بهگفتهٔ خود او: نظریاتش «گرایشهای بورژوائی چپ» یافت. بعدها زیر تٱثیر متفکر سوسیالیست مجار ـ اروین زابو ـ بیش از پیش بهجنبش کارگری نزدیک شد. جنگ جهانی اول بحرانی فلسفی در او ایجاد کرد و بهزودی تحتتٱثیر آثار روزا لوگزامبورگ بهجنبش کمونیستی پیوست. در همین دوران، اثر دورانساز لنین ـ دولت انقلاب ـ را نیز خواند و سرانجام بهعضویت حزب کمونیست مجارستان درآمد. پس از پیروزی انقلاب شورائی در مجارستان (1919) لوکاچ بهسمت معاونت کمسیر خلق در امور تعلیم و تربیت برگزیده شد و در عین حال، بهعنوان کمیسر سیاسی ارتش انقلابی در خدمت لشکر پنجم جمهوری شورائی مجار قرار گرفت. با شکست انقلاب، لوکاچ بهوین مهاجرت کرد و از آن پس در مقامات حزبی (کمیتهٔ مرکزی و ادارهٔ مطبوعات حزبی) بهفعالیت پرداخت. کتاب ارزشمندش تاریخ و آگاهی طبقاتی که بهسال 1923 انتشار یافت برای او در جهان شهرت و اعتبار فراوان کسب کرد. از سال 1929 فعالیت مستقیم سیاسی را کنار نهاد و یکسره بهامور علمی و تحقیقی پرداخت. در سال 1956 در حکومت کوتاهمدت ایمره ناگی، عهدهدار وزارت فرهنگ شد و پس از که دولت ناگی سقوط کرد و بهاشارهٔ روسها نخستوزیر و وزیر جنگ اعدام شدند لوکاچ نیز یک چند بهزندان افتاد. وی مارکسیستی بود که اهمیت آثارش، بهویژه در زمینهٔ بررسی ادبیات، بعدها و بهتدریج و تٱنی آشکار شد. مرگش بهسال 1971 فرا رسید.
گفتن ندارد که در هر تحلیل مارکسیستی از ادبیات باید یافتههای ادبی را منحصراً همچون «بخش جدائیناپذیر مجموعهٔ تکامل1 اجتماعی» در نظر گرفت. در واقع این تنها روشی است که فهم این مطلب، یعنی ادبیات را، همچون یافتههای لازم مرحلهٔ معینی از تکامل اجتماعی میسر میسازد. اگر این روش در نظر گرفته نشود، انسان در تفکر اسطورهباف تاریخ ادبیات بورژوائی غرق میشود، یعنی آن تفکری که میکوشد دورانهای متفاوت را با «مردان بزرگ» و هنر را از راه «نبوغ» روشنگری کند. ناگفته پیداست که چنین کاری در پیلهٔ خویش تنیدن است، چرا که نمیتوان نبوغ را از روی اثر هنری توضیح داد. کاملاً درست که در تاریخ ادبیات نطفهٔ حرکت باید وضع آن طبقاتی باشد که ادبیات دورهٔ موردنظر را میآفرینند، امّا در پشت منازعاتی که میان جریانها و شکلهای گوناگون هنری در میگیرد باید بهجستوجوی مبارزهٔ آن قشرهای اجتماعی بود که اشکال [متفاوت] بیان ایدئولوژیک را بهخدمت خود گرفتهاند. اگر باور داشته باشیم که این شناخت یعنی شناختی که از بخت بد تاکنون برای مارکسیسم در حد یک برنامه بوده و برای تحقق بخشیدن محسوس آن برنامه، بهجز کوششهای مهرنیگ، رولان و هولست، چندان تلاشی نشده ـ، هرچند کامل که باشد، کافی است شناخت ما را از ادبیات بهکمال رساند پنداری بیهوده در سر پروردهایم. مارکس مشکلی را که ما از آن سخن میگوئیم بهروشنی در سر آغاز کتابش، در نقد اقتصاد سیاسی، چنین بیان کرده است: «امّا مشکل این نیست که بفهمیم که هنر یونان و حماسه بهشکلهای خاصی از تکامل اجتماعی بستگی دارند، بلکه گیرِکار اینجاست که ما هنوز از نظر حس زیباپرستی از اینها لذت میبریم، و این آثار، در پارهئی زمینهها، از نظر ضوابط [هنری] و نمونههای بیهمتا با ارزشاند.» در عین حال نباید از این بیم داشت که پذیرفتن پیشنهاد روششناختی (متدولوژیک) مارکس بهمعنی بازگشت بهارزشهای «ابدی» زیبائیشناسی (استتیک) باستانی باشد، و [نیز نباید از این بیم داشت] که در نتیجهٔ [پذیرفتن این پیشنهاد] پدیدههای جهان ادبیات دیگر یافتههای مرحلهٔ معینی از تکامل اجتماعی نباشد. این بیم نابجاست چون که انگیزههای تاریخی و موضع طبقاتی هر قشر اجتماعی تعینکنندهٔ دستچینی است که یک دورهٔ معین، و در بطن آن، یک طبقهٔ معین از پدیدههای ادبی باستانی میکند. در واقع چنان که مارکس در همان سرآغاز کتابش اشاره کرده است: «چیزی که تکامل تاریخی نامیده میشود، در یک کلام، بر شالودهٔ این واقعیت نهاده شده است که آخرین شکل بهشکلهای پیشین همچون مراحلی مینگرد که آن را بهدرجهئی از تکامل هدایت میکنند،» و نیز آخرین شکل، آفریدههای پیشین را از این نظرگاه، یعنی نظرگاه طبقاتی، یعنی یک وضعیت تاریخی مشخص، بررسی و ارزیابی میکند. مثلاً، اگر آثار ادبی یونان [باستان] سرمشق ادبیات دربار فرانسهٔ عصر لوئی چهاردهم یا وایمار (weimar) گوته یا شیلر شد، در هر دو مورد، هم در محتوی و هم در شکل، معنائی کاملاً دیگرگونه بهخود میگیرد، یعنی معنائی که میبایست کاملاً از محتوی و معنای آغازین این آثار ادبی بهدور باشد. هم بر این سیاق، محتوی آغازین طبقاتی یک اثر ادبی میتواند در طول تکامل آن، عملکردی صددرصد مخالف معنای آغازینش کسب کند. بدینسان، فیالمثل درامهای شکسپیر همچون آثار ادبی درباری فئودالی و مرتجع پیدا شد، تا آنجا که مبارزهٔ «پیورتینها»2 با تئاتر او مبارزهٔ مشتی فضلفروش هنر ناشناس نبود، چرا که همین مبارزه خود بعدها بخصوص خاستگاه پیدایش اشعار میلتون شد، بلکه نمودار مبارزهٔ طبقاتی بورژوازی بالنده بود. امّا در عین حال، همین آثار شکسپیر توانست در قرن هجدهم در عصر لسینگ و گوتهٔ جوان و شیلر بهصورت بیان مبارزه در راه رهائی فکری بورژوازی از ادبیات فرانسه مبدل شد. اما خود اگر میتوانستیم نه تنها تکوین، بلکه حتی اثر کارهای ادبی را بهشیوهٔ مارکسیستی توضیح دهیم، باز نمیتوانستیم شناخت کاملی از ادبیات داشته باشیم. در واقع این سئوال همیشه دقیقاً مطرح است که آن آثار یک چنین کارائی را از کجا مییابند و بسیاری از آثار دیگر که در همان نوع مناسبات طبقاتی تولد یافته است و تجربهٔ مشابهی را بهصورتهای همانند بیان میکند فاقد یک چنین کارائیاند (مثلاً بهشکسپیر و معاصرانش فکر کنیم که در میان آنها چندین نویسندهٔ مهم بود.) پس، حتی از نظرگاه مارکسیستی نیز ناگزیر از تحلیل زیبائیشناختیِ یک آفرینش ادبی هستیم. مسلماً آغازگاه تحیلی آفرینش ادبی نیز وضع مشخص تاریخی است. این تحلیل میکوشد که آن شکلهای بیان را بشناسد که بهمناسبترین و مؤثرترین وجهی محتوی معینی از هستی را، که از وضع طبقهٔ معینی سرچشمه میگیرد، منعکس میسازد. در واقع در رویاروئی با دو اثر ادبی، که حاصل واقعیت تجربه شدهٔ واحدیاند، این تفاوت پایهٔ آن کارائی تاریخی است، که پیش از این آن را توضیح دادهایم، و در آخرین تحلیل نیز تعیینکننده است. هر محتوی هستی میتواند بهشکلهای گوناگون بیان شود. انسان میتواند آن محتوی را در ماهیت سطحی و کاملاً خام آن بفهمد، و آن را بهشکلهای تظاهر روزمرّه و پوچش عرضه کند (چنان که در ادبیات بورژوائی دیده میشود؛ خواه شیوهاش «ناتورالیست» (طبیعتگرای) باشد و خواه سبکآفرین، خواه نمایندهاش شونهر (Schonherr) باشد و خواه هوفمان اشتاهل (Hoffman Stohl). در عین حال شاید بتوان از یک موقعیت معین زندگی، ژرفترین احساسها و اندیشهها را پدید آورد بهگونهئی که حتی آنان که هیچ نوع سازگاری با این موقعیت ندارند آن را در درون خود چون رنج و راحت، چون نومیدی و مجذوبیت احساس کنند. در واقع انسانها در احساسهای بنیادی خود کندتر از شکلهای زندگی اجتماعیشان تغییر میکنند. ما انقلاب عظیمی را که بشریت از زمان دگرگونی جامعهٔ مادرسالاری تا استقرار خانوادهٔ پدرسالاری پیموده تنها از لابلای پژوهشهای باخُفن، مورگان، و انگلس میشناسیم. امّا نمایندهٔ بزرگ ادبی این دورانها، یعنی «اورِستیِ» اشیل، دستکم عدهئی را عمیقاً متٱثر کرده هنوز هم میکند، حتی اگر اینان از محتوای واقعی این اثر کمترین اطلاعی نداشته باشند. آگاهی بهاین نکته که آیا در جامعهٔ بدون طبقه شکاف میان انسانهای آن جامعه و «ماقبل تاریخ بشر»3 آنقدر زیادست که اینان دیگر نتوانند چیزی از این آثار ادبی [یعنی، آثار ادبی ماقبل تاریخ] دریابند یا نه، پرسشی بیهوده است. امروزه این پرسش برای ما مطرح است: ما باید دربارهٔ تحلیل ادبیات بهیک تحلیل تاریخی کامل و مناسب و از روی روش (مِتدویک)، بهمعنای مارکسیستی آن، بگرائیم. و در این چارچوب نمیتوان این مسائل را نادیده گرفت.(4)
13 اکتبر 1923 ترجمه از روزنامهٔ روتهفانه
پاورقی
- 1. مترجم برای واژهٔ development (تکامل) واژهٔ انکشاف را پیشنهاد میکنند. (کتاب جمعه).
- 2. فرقهئی از شاخهٔ پرُتستان انگلستان. م.
- 3. مارکس میگوید «تاریخ» بشر با استقرار جامعهٔ بیطبقه آغاز میشود، از این رو، نزد او، پیش از این «تاریخ»، «ماقبل تاریخ بشر» است. بهعبارت دیگر، تمام تاریخ بشر را تا رسیدن به جامعهٔ بیطبقه «ماقبل تاریخ» میخواند. م.
- 4. این گفتار از کتاب لوکاچ به نام «ادبیات، فلسفه، و مارکسیسم» چاپ پاریس، 1978 ترجمه شده است.