آدم مقدس
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
بله آحسین آقا؛ عاقبت این چیزها را نمیتوان پیشبینی کرد. اگر با کتک آدم نشد، با فحش هم آدم نشد، بفرستش سربازی. اگر بازهم آدم نشد، برایش زن بگیر؛ اگر دیدی آنهم چارهاش نکرد، چماق را بردار بیفت بهجانش و از ده بیرونش کن. بگذار برود یک جهنم دیگر... آخرین راهش همین است. وقتی که به یک ده دیگر رفت، خواهی دید که برایخودش یکپا «آدم» میشود.
بیخود نبود که قدیمیها میگفتند «هیچکس توی ده خودش پیغمبر نمیشود.» واقعاً حرف درستی است. تو کدام پیغمبر را سراغ داری که از ده خودش ظهور کرده باشد؟ حتی حضرت نوح علیهالسلام را هم، همشهریها و هم قبیلههایش به پیغمبری قبول نداشتند. بهاش میگفتند: «برو این حرفو یهجائی بگو که نشناسنت؛ ما پدر و پدر بزرگ و هفت جدتو میشناسیم؛ تو نوحی، بله، اما پیغمبر نیستی!».
تازه فکر کن این حرف را به چه پیغمبر اولوالعظمی میزدند! بهحضرت نوح!... نه خیر، آحسین آقا، بچه که تغس شد، با حرف به راه نمیاد! فردا علیالحساب یک فصل کتکش بزن، اگر دیدی نتیجه نداد بفرستش سربازی... این گروهبانها که - خودت بهتر میدانی: از شیر، موش درمیآورند. – با وجود این اگر دیدی برای الدرم بلدرم گروهبانها هم تره خرد نکرد و شلاق آنها هم کاری از پیش نبرد، آن وقت دیگر باید براش زن بگیری و بس... میگویند «اسب سرکشو گشنگی آروم میکنه، مرد سرکشو زن!» این آخرین راهش است، اما اگر ازین راه هم بهجائی نرسیدی، دیگر معطلی جایز نیست: چماق را بردار و بزن از ده بیرونش کن.
تویده ما یک مراد نامی بود که بهاش مراد خوکه میگفتند. خدا یک چنین جانوری را نصیب گرگ بیابان نکند! تا دنیا دنیا بود چنین بلائی به خاطر نداشت. خلاصه کلام اینکه پسر تو، جلو او، یک پارچه نجابت و آقائی است؛ باید پشت سرش نماز خواند!
باری – این مراد هنوز ده سالش تمام نشده بود که مادر و خواهرش را بهچوب میبست و همه ده را برای ما تنگ کرده بود. هر چه بهاش میخواندیم که: « - بچه! مراد! این حقهبازیها را بگذار کنار...» یک گوشش در بود، یکیش دروازه... از پنجره روی سر مردم آب میریخت؛ خلاصه سگها را میگرفت پاهایشان را نعل میکرد؛ کارهائی که به عقل جن هم نمیرسید.
یک روز برای نماز جمعه جمع شده بودیم. همه اهل ده آمده بودند. پیشنماز پساز مدتی معطلی آمد. اما چهآمدنی! - : هر کس که چشمش بهصورت او میافتاد، از خنده رودهبر میشد؛ چون که صورتش درست مثل خروس قندی، سبز و سرخ و زرد و آبی، رنگآمیزی شده بود! بیچاره پیرمرد بهجماعت سلام کرد، اما هیچ کس از زور خنده نتوانست جواب سلامش را بدهد. قضیه این بود که امام جمعه فلکزده با عبا و عمامه زیر درخت چنار خوابش میبرد؛ مراد خوکه لعنتی کشیک او را میکشیده فرصت راغنیمت میشمرد و با انگشت تکه تکه، رنگهائی را که قبلاً حاضر کردهبود میمالد به صورتش... مراد را گرفتیم، چوبها را کشیدیم و افتادیم به جانش، حالا نزن کی بزن:
« - پسره حرومزاده جعنلق! واسه چی همچی کردی؟
تخم جن، بیاینکه از ضربههای چوب ککش بگزد، همانجور که کتک میخورد گفت:
« - آخه این بیدین همیشه بیوضو سرنماز جماعت وامیستاد. فکر کردم اگه اینو بهتون بگم باور نمیکنین؛ اونوقت این نقشه رو کشیدم. دسنماز نمیگیره که هیچی، بیانصاف سال تا سال دست و رو هم نمیشوره... دلیلش همینه که اگه یهمشتآب بهصورتش میزد، رنگها راه میافتاد و میریخت، لابد متوجه میشد که صورتشو رنگ مالیدهن!
خوب، بیوضو بودن امام سرجای خودش. اما مراد خوکه را نمیشد همینجور ولش کنیم کههرچه دلش خواست بکند: درازش کردیم و... د بزن! – خیال میکنی خم بهابرو آورد؟ ابدا! انگار بهجوال کاه میزدیم!
آحسینآقا، از خوکبازیهای این بچه، هر چه بگویم کم گفتهام. چهاردهسالش که شد، دستهگل چاق و چلهتری بهآب داد:
بیوهزن هفتاد سالهئی توی ده ما زندگی میکرد که بهاش ننهفاطی میگفتند. مرادخوکه، این ننهفاطی را برده بود پشتتپهها و سه روز آنجا نگهش داشته بود. البته اول هیچ کس از موضوع خبری نداشت، و سه روز تمام بههزار سوراخ سر کشیدیم تا بالاخره پس از جست و جوی زیاد، آنها را توی غارگرگ، پشتتپهها، گیر آوردیم... منظره غریبی بود: مراد خوکه نشسته بود دست میزد، ننهفاطی هم قر میداد، بشکن میزد و میرقصید. چندتا بطریخالی عرق هم پهلوی مراد رو زمین افتاده بود. بیچاره پیرزن، سرپیری بهشت را با جهنم عوض کرده بود: قر میداد که بیا و تماشا کن. آنهم چهجوری؟ – لخت مادرزاد!...
«– پسره رذل! بیشرف! بیناموس!
هر که با هرچهکه به دستش آمد شروع کرد به زدن:
«تف به روی نانجیبت! دیگه همینش مونده بود که همهدهرو بدنوم کنی؟
هر که رسید، محض رضای خدا تفی به صورتش انداخت:
«– بر پدرت لعنت که توی تموم تاریخ این ده، همچو چیزی اتفاق نیفتاده بود!.
آحسینآقا! خیال میکنی پسره یک ذره حیا کرد؟ – با پرروئی میگفت:
«– مگه بد کردم که دل یه بدبخت بیکس و کارو به دست آوردم؟
هر چه میخورد از رو نمیرفت، ننهفاطی هم نانجیبتر از او: رو دست و پای اینوآن میافتاد و میگفت:
– شما را بهخدا طفلکو نزنینش... خدا اجرش بده. آخه اون جای نوه منه. من که ازش شکایتی ندارم. الاهی هزارتا مثل من فدای یکتار موی گندیده این جوونمرد بشه. سرجدتون ولش کنین....
خودش را از لای دست و پای ما خلاص کرد، مثل تازی دمش را گذاشت لای پاش و دوید بالای تپه، و از آنجا فریاد زد:
– من راضی و ننهفاطی راضی... به شما قرمساقها چهکه خودتونو قاطی میکنین؟
آحسینآقا، داداش، مادر دهر، دیگر جانوری مثل مرادخوکه نزائیده که نزائیده کهنزائیده... همه خوکبازیهای این بیبته را اگر بخواهم برایت بگویم، توی یک روز و یک شب که هیچ، توی یکماه و یک سال هم تمام شدنی نیست.
یک شب، دیدیم دود غلیظی توی آبادی پیچیده که چشم چشم را نمیبیند. معلوم شد کاهدان اسماعیل که به سربازی رفته، دارد میسوزد... همهمان ناراحت شدیم: بیچاره اسماعیل! خودش که دارد توی سربازخانه درجا میزند و زن جوان و خوشگلش هم که دستتنهاست و ازش کاری ساخته نیست! آتش هم چه آتشی! از چهارطرف کاهدانی را محاصره کرده بود... همان اول، همه فهمیدند که کار، کار مرادخوکه است، و یخهاش را چسبیدیم:
«– چه مرض داشتی؟ چه کوفتت بود که همچی کردی؟
گفت:
«– جوش نزنین، شیرتون خشک میشه! یه خورده صبر کنین تا علتشو بفهمین...
اما هنوز حرفش تمام نشده بود، که فریاد زن و مردی از توی کاهدانی بلند شد:
«– ای امان، به دادمون برسین... الو گرفتیم!
فرصتی باقی نماند که بپرسیم «اینها کی هستند؟». از پنجره کاهدان زن اسمعیل و کدخدا – که ضمناً ریشسفید ده هم بود، توی روشنائی آتش دیده میشدند.
«– راستشو بگو، کدخدا، توی کاهدونی یک زن تنها چیکار داشتی؟
تصمیم گرفتیم زن بیچاره را نجات بدهیم. اما چهجور؟ پنجره کاهدان از قد یک الاغ هم بلندتر بود.
«– کدخدا! بپر پائین!
«– نمیتونم. لختلختم. از منزل یهچیزی برام بیارین بپوشم!
چه؟ یعنی کدخدا لخت به آتشسوزی آمده؟. معلوم میشود همین که حریق را دیده [کدخدا و ریشسفید آبادی است دیگر] لخت و عریان از توی رختخواب بیرون پریده و برای خاموشکردن آتش آمده!
زنک هم مرتب فریاد میکشید:
«– ای همسایهها سوختم، امان، بدادم برسین! یه دامنی یه چادری یه چیزی به من بدین بپوشم – که بتونم بیام بیرون!
«– عجب! زن اسمعیل هم که بدون دامن واسه خاموش کردن حریق آمده؟
مراد خوک فریاد زد: «– آهای مردم! اگه به اینا چیزی بدین، خلاصشو بگم: خونه و کاهدونیتونو آتیش میزنم؛ پدرتونو درمیارم!
کرد هم کرد! از دست این بلای آسمانی هرچه بگوئید ساخته است. نصفشبی زاغسیاه کدخدا و زن اسمعیل را چوب زده و آنها را توی کاهدانی غافلگیر کرده. لباسهایشان را دزدیده و کاهدان را هم از چهارطرف آتش زده و فرار کرده.
کدخدا از ترس آبرو، زنک هم از ترس جان، سخت به دست و پا افتاده بودند. همه اهل ده از زن و مرد آنجا جمع بودند.
یکهو توی کاهدان جاروجنجال تازهئی بلند شد: زن اسمعیل و کدخدا، یک جل خر گیر آورده بودند. هر کدام یکگوشه آن را چسبیده با داد و فریاد و فحش و فضیحت میخواست آن را از چنگ دیگری خارج کند.
زن اسماعیل میگفت:
– هرچی نباشد، باز خدای نکرده توی مردی!... آخه یهخورده شجاعت داشته باش... بپر بیرون و بدو برو گمشو...
و کدخدا فریاد میزد:
– زنیکه هرجائی! من ریش سفیدم؛ من کدخدام؛ اگه لخت و برهنه بیرون برم آبروم میریزه. مگه میشه ریش سفید ده جلو دهاتیها اینجور... استغفرلله... آخه اونوخت دیگه هیچ کدوم تره هم به حرف من خورد نمیکنن... یاللاه، بده من!
و بعد، موهای سر زن را گرفت و آنقدر کشید تا جل را از دستش بیرون آورد. زن که دیگر طاقتش تمامشده بود، فریاد زد:
– آی مسلمونا! آی مردا! روتونو برگردونین؛ نیگاکردن به ناموس نامحرم گناه کبیرهس... روتونو برگردونین...
این را گفت و از پنجره پائین پرید. و درحالی که با یکدست از جلو و با دست دیگر از عقب ستر عورت کرده بود، چپید به داخل منزل. بعد از او، کدخدا که جل خر را مثل لنگ حمام به خودش پیچیده بود، از پنجره بیرون پرید و چهارنعل به طرف منزلش دوید. دهاتیها پاک حریق را فراموش کرده بودند و خنده مجالشان نمیداد که به خاموش کردن آتش بپردازند.
داداش! آحسینآقا! از ناجنسیهای این مرادخوکه هرچه بگویم کم گفتهام. همه اهل این ده از دست این خوک لعنتی عذاب میکشیدند. آخر، ریش سفیدها و بزرگترها مغز خر که نخوردهاند: نشستند گفتوگو کردند و تصمیم گرفتند به هر قیمتی که هست مراد را بفرستند سربازی؛ اول مجبورش کنند که خودش داوطلب بشود، و اگر نشد هم داوطلب قلمدادش بکنند و شرش را بکنند... چون سنش کم بود استشهادی درست کردیم که سنش بیشتر است و، بعدش باسلام و صلوات فرستادیمش سربازی. مراد گورش را گم کرد و ده نفس راحتی کشید.
هنوز شش ماهی از رفتن مراد نگذشته بود که خبردار شدیم توی سربازخانه سرجوخه شده! اللهواکبر!... حالا دیگر توی سربازخانه هم کسی پیدا نمیشود که به او بگوید بالای چشمت ابروست!
ایوای! ای وای! هنوز یکسال نشده بود که خبر پیدا کردیم آقا مراد گروهبان شده! نفس همه اهل ده پسرفت! خدا را شکر که مدت سربازی پنجسال و دهسال نیست، وگرنه، لابد مراد سرلشکر و سپهبد هم میشد!
دوسال تمام شد و مراد از سربازی برگشت به قدری فیس و افاده پیدا کرده بود که دیگر بیتعظیم و تکریم از پهلویش هم نمیشد گذشت.
خدایا! وقتی که مراد خوکه بود از عهدهاش برنمیآمدیم؛ حالا که دیگر سر گروهبان هم شده خدا میداند چهآتشی به پا خواهد کرد!
همینطور هم شد: آمراد تسمه از گرده همه ما کشید. وقتی کارد به استخوانمان رسید، اهل آبادی جمع شدیم و پس از یک مشاوره طولانی به این نتیجه رسیدیم که این خدانشناس را فقط زن میتواند آرام کند: متأهل که شد، گوش هایش آویزان خواهد شد.
خوب، آحسینآقا! میدانی در جواب ما چه گفت؟
«– خیال نکنین! به من سرگروهبان مراد میگن. میدونین؟ من فقط دختری رو که دلم بخواد میگیرم، صنار هم مهریه و شیربها و ازاین چیزها نمیدم. خیال کردین من چغندر زردکم؟
آقای سر گروهبان مراد، دختر آقاشکور را میخواست. این آقاشکور، این مرد محترم، فقط یک دختر داشت. آنهم چه دختری که نگو و نپرس! یک دسته گل!
آقاشکور را محاصره کردیم. همه به التماس افتادیم که: «– آقاشکور! هرچه میشه بشه؛ بیا و با ما همراهی کن، بلکه این گمراه به راه بیاد. بیا و جون ما رو بخر. راضی نشو که خونه و زندگیمونو ول کنیم سر به بیابون بذاریم. این مراد لعنتی ده به این بزرگی رو واسه ما تنگ کرد، جونمونو به لبمون رسونده. هرچقدر شیربها و مهریه بخواهی تو خودمون سر شکن میکنیم و خرج عروسیام به همین ترتیب راه میندازیم.
بالاخره به هر دوز و کلکی که بود، مراد خوکه را صاحب زن و زندگی کردیم. اما حریف، پاک خودش را گم کرد. روزها، وقتی که همه به سر کار و زراعتشان میرفتند، یک بطر عرق را خالی میکرد. وسط میدان ده دستهایش را به کمر میزد و عربده میکشید:
«– از صغیر و کبیر باید به من باجسبیل بدین. شما گردن کلفتا به کومک همدیگه یک زنده فلکزده رو مرده قلمداد میکنین و هست و نیستشو بالا میکشین؛ بیوهزنی رو که مرده، زنده نشون میدین و واسهبالاکشیدن ارث و میراثش به عقد خودتون درش میارین. خیال میکنین من این چیزارو نمیفهمم؟ همه دوز و کلکای شمارو میدونم و از جیک و پیکتون خبر دارم، پستهای بیشرف! همهتونو میشناسم. باید حق وحساب منو بدین....
و ازاین قبیل مزخرفات.
هرچی میگفتیم: «– مزخرف نگو مراد ما که از تو چیزی مضایقه نداریم حق و حسابت را هم که میدیم.» مگر ساکت میشد؟... مست میکرد و تو روی همه ما میایستاد. آخرش یک روز عصر، تو قهوهخانه دورش را گرفتیم و گفتیم: «– مرادآقا! جناب سر گروهبان! اصل مطلبتو بگو: از جون ما چی میخوای؟
گفت: «– اگه میخواین راحتبشین، باید منو کدخدا کنین.
حالا این سگ رو سیاه را ببین پرروئیش به کجا رسیده که میخواهد اسم ده ما را به کلی لجنمال کند... نه خیر؛ با کدخداشدنش موافقت نکردیم و او هم طمعش را بیشتر کرد:
«– حالا که کدخدام نکردین، باید ملای ده بشم!
خدایا! آخر مگر میشود یک چنین آدم بیخدائی را ملای ده کرد؟
چه دردسرتان بدهم؟ مراد رفته رفته گمراهتر و ننرتر شد. زنها را به پشت تپهها میبرد؛ به خانهها دستبرد میزد. چهارپاهای مردم را میدزدید؛ خرمنها را به آتش میکشید... به طوری که دیگر از دستش به ستوه آمده بودیم. خلاصه حرفش هم این بود که:
«– اگه منو ملای ده نکنین بیچارهتون میکنم، جون همهتونو میگیرم. از دار زندگی خلاصتون میکنم.»
راست هم میگفت. جان همهمان را میگرفت و خلاصمان میکرد. فکر کردیم تا او همه ما را از نفس نینداخته، بهتر است که ما دست به کار بشویم و خلاصش کنیم. دستجمعی خوکلعنتی را موقعی که خواب بود گرفتیم بردیم سر تپهها.
«– آهای جوانمردها! هر کسی به خدا و رسول ایمانداره، برای رضای خدا این بیدین خدانشناسو بزنه!
با چماق به جان مراد افتادیم و مثل پنبه حلاجیش کردیم: «– بگیر، این کدخدائی! بگیر این ریش سفیدی! بگیر این هم پیشنمازی...
سگ هفتجان، خودش را تکانی داد به نوک تپه مقابل فرار کرد و از آنجا فریاد زد:
«– نشونتون میدم که ملای ده میشم یا نه! حالا میبینین مادرسگا!
«– برو... تو ازاین جا برو، ملای دهشدنت به جهنم!... دیگه به ده ما برنگرد، هرچی شدی شدی.
و مراد سلانه سلانه دور شد.
***