«آنا» به گردن
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
از: چخوف
ترجمه: مهندس کاظم انصاری
پس از انجام مراسم عقد حتی شربت و شیرینی هم ندادند. عروس و داماد هریک گیلاسی مشروب نوشیدند و به ایستگاه راهآهن رفتند. به جای آنکه جشن عروسی با موسیقی و رقص ترتیب دهند و برای مهمانان شام تهیه کنند به قصد انجام فرائض دینی برای رفتن به صومعهئی که تا آنجا دویست «ورست» فاصله داشت، سوار قطار شدند. خیلیها این عمل را پسندیدند. میگفتند که چون مودست آلکسیویچ عضو عالیرتبهٔ دولت است و دوران جوانیش سپری شده، دیگر عروسی پرسروصدا زیبندهٔ او نیست. بهعلاوه، وقتی یک کارمند پنجاهودو ساله با دختری که هنوز هیجده سالش تمام نشده عروسی میکند، دیگر شنیدن آهنگ موسیقی ملالانگیز است. بعضیها هم معتقد بودند که مودست آلکسیویچ به این جهت نقشهٔ مسافرت به صومعه را طرح کرده که به همسر جوانش بفهماند حتی در ازدواج هم به مذهب و اخلاقیات بیش از چیزهای دیگر اهمیت میدهد.
عروس و داماد را تا ایستگاه راهآهن مشایعت کردند. گروهی از همقطاران و خویشاوندان داماد، گیلاس به دست منتظر حرکت قطار بودند تا هورا بکشند. پیترلئونیچ، پدر عروس، با لباس فراک و کلاه سیلندر، مست و رنگ پریده و گیلاس به دست، دائم خود را به طرف پنجرهٔ واگن میکشید و با تضرع و التماس میگفت:
«- آنیوتا! آنیا! آنیا، یک کلمهٔ دیگر!
آنا از پنجره به سوی او خم شد و پدرش که بوی تند شراب از دهنش بیرون میزد و نفسش را به گوش او میدمید، آهسته سخنی گفت – که مفهوم نشد - و روی صورت و سینه و دستش صلیب ساخت. ضمن انجام این عمل، نفسش میلرزید و اشک در چشمهایش حلقه بسته بود. پتیا و آندریوشا – برادران آنیا، که دانشآموز دبیرستان ادبی بودند - پشت فراک پدرشان را گرفته بودند و میکشیدند و شرمنده و پریشان، زیرلب میگفتند:
«- باباجان! بس است دیگر... باباجان! دیگر کافی است...
وقتی قطار به حرکت درآمد، آنیا مشاهده کرد که چگونه پدرش درحالیکه تلوتلو میخورد و شراب داخل گیلاسش به اطراف ترشح میکرد، اندکی دنبال قطار دوید. بهعلاوه دید که پدرش چه قیافهٔ رقتانگیز و مهربان و پوزشخواهی داشت.
پدرش فریاد کشید:
«- هورررآآآآآ...
عروس و داماد تنها ماندند. مودست آلکسیویچ به اطراف کوپه نگریست، اسبابواثاثه را روی رفها چید و تبسمکنان روبهروی همسر جوانش نشست. کارمند میانه قامت و بسیار چاق و گوشتالود و سیرخوردهئی بود. ریش دوشقهٔ دراز بدون سبیل داشت و چانهٔ تراشیده و گرد و برآمدهاش شبیه پاشنهٔ پا بود. فقدان سبیل، مشخصترین علامت صورت وی به شمار میرفت. این محل تازه تراشیدهٔ لخت، به تدریج به گونههای چربیدارش که مثل لرزانک میلرزید میپیوست. خود را سنگین و باوقار نشان میداد، حرکاتش آهسته و رفتارش ملایم بود.
تبسمکنان گفت:
«- در این لحظه نمیتوانم واقعهئی را که پنج سال پیش اتفاق افتاد به خاطر نیاورم. در آن موقع کاسوروتوف به دریافت مدال آنای مقدس درجهٔ دوم مفتخر گردید و حضرت اشرف در جواب سپاسگزاریش گفتند: «پس حالا شما سه آنا دارید: یکی به یقه، و دوتا به گردن!» باید توضیح بدهم که در آن موقع، همسر کاسوروتوف، زن ستیزهجوی و سبکسری که آنا نام داشت به نزد وی بازگشته بود. امیدوارم که وقتی من به دریافت مدال آنای درجه دوم مفتخر گشتم، حضرت اشرف بهانهئی نداشته باشند که آن حرف را به من هم بزنند.
آن وقت با چشمهای ریزش تبسمی کرد. آنا هم خندید. تصور اینکه هر لحظه ممکن است این مرد با لبهای چاق و مرطوب خود او را ببوسد و او دیگر حق ندارد وی را از این عمل بازدارد، آنا را به هیجان میآورد. حرکات ملایم اندام فربه این مرد، او را به وحشت میانداخت. هم ازش میترسید و هم ازش نفرت داشت. مودست آلکسیویچ از جا برخاست و با تأنی مدال را از گردن خود بیرون آورد. فراک و جلیقهاش را کند و جبهئی پوشید و کنار آنا نشست و گفت:
«- خوب!
آنا به خاطر آورد که مراسم عقد چقدر وحشتناک بود. در آن موقع به نظرش میرسید که کشیش و مهمانان و تمام کسانی که در کلیسا بودند با چنان تأثر و اندوهی به وی مینگرند که گوئی میخواهند بگویند: «چرا... آخر چرا او، به این زیبائی و نازنینی، زن این آقای پیری میشود که هیچ چیز جالبی ندارد؟»
صبح همان روز بود که آنقدر اشتیاق داشت مراسم عقد به خوبی و آبرومندی برگزار گردد؛ ولی اکنون که در واگن نشسته بود، خود را گناهکار و فریبخورده و خندهآور میپنداشت. به مرد ثروتمندی شوهر کرده بود ولی با این حال خودش پول نداشت، برای تهیهٔ پیراهن عروسی مبلغی وام گرفته بودند و امروز، وقتی پدر و برادرانش او را مشایعت میکردند، در قیافهٔ آنها میخواند که حتی یک کوپک توی جیبشان ندارند. آیا امشب شام خواهند خورد؟ فردا چه میکنند؟ چنین پنداشت که اکنون، بدون او، پدر و برادرانش گرسنه نشستهاند، و همان اندوهی را که در نخستین شب پس از به خاک سپردن مادرشان بر آنان چیره شده بود احساس میکنند... با خود میاندیشید: «آه که من چه بدبختم! چرا من این اندازه بدبختم؟»
مودست آلکسیویچ با ناشیگری مرد متین و باوقاری که به معاشرت با زنان عادت ندارد، به کمر او دست کشید و ضربت کوچکی به شانهاش نواخت. اما او به پول، به مادرش و به مرگ او میاندیشید:
وقتی که مادرشان مرد، پدر آنها، پیتر لئونتیچ، معلم مشق خط و نقاشی دبیرستان، شروع به میخوارگی کرد و به فقر و مذلت افتاد. بچهها کفش و گالش نداشتند. پدرش را به صلحیه کشاندند، امین صلح آمد و از اثاثهٔ خانه صورت برداشت... چه ننگی! آنیا میبایست از پدر مست خود مراقبت کند، جورابهای برادرانش را رفو کند، برای خرید به بازار برود. هنگامی که از زیبائی و جوانی و ظرافت او تمجید میکردند، میپنداشت که تمام عالم کلاه ارزانقیمت و سوراخ کوچک کفشهایش را که به جای واکس مرکب روی آن مالیده است میبینند. شبها میگریست و دائم با اضطراب در این فکر بود که نکند همین روزها پدرش را به علت ضعف و ناتوانی از دبیرستان جواب کنند. تحمل یک چنین خواری و خفتی را نداشت و اگر این اتفاق رخ میداد، او هم مثل مادرش دق میکرد و میمرد. اما زنها دستی بالا کردند و برای آنیا دنبال شوهر مناسبی گشتند. و طولی نکشید که همین مودست آلکسیویچ که از زیبائی و جوانی بهرهئی نداشت اما پولدار بود، پیدا شد. صدهزار روبل در بانک ذخیره کرده بود و یک ملک پدری هم داشت که اجارهاش میداد. مردی بود پایبند اصول اخلاقی، و با حضرت اشرف هم رابطهٔ خوبی داشت. چنانکه به آنا میگفتند، برایش هیچ زحمتی نداشت که از حضرت اشرف نامهئی برای رئیس دبیرستان و حتی برای رئیس فرهنگ بگیرد تا پیتر لئونتیچ را از دبیرستان اخراج نکنند...
هنگامی که این جزئیات را به خاطر میآورد ناگهان آهنگ موسیقی آمیخته با سروصدا و هیاهو از پنجرهٔ واگن به گوش رسید. قطار در ایستگاه کوچکی توقف کرده بود. پشت سکوی ایستگاه، میان جمعیت، با گارمون و ویولن ارزان قیمت و بدصدائی آهنگ نشاطانگیزی مینواختند و از پشت درختهای بلند قان و تبریزی، از یک خانهٔ ییلاقی که غرق در نور مهتاب بود، آهنگ دستهٔ موزیک نظامی به گوش میرسید. ظاهراً در خانهٔ ییلاقی مجلس رقص و شبنشینی دائر بود. روی سکوی ایستگاه، ییلاقنشینان و شهریانی که برای استنشاق هوای پاک و لطیف به آنجا آمده بودند گردش میکردند. آرتینوف، مالک تمام این دهکدهٔ ییلاقی، مرد ثروتمند و بلندقامت و سیهچردهئی با چشمهای غلتان و لباس عجیب و صورتی که به ارمنیها شباهت داشت، آنجا بود. پیراهن دراز یقهباز پوشیده بود و چکمههای ساقه بلند مهمیزدار به پا داشت و از شانهاش قبای سیاهی آویخته بود که مثل دنبالهئی به زمین میکشید. پشت سرش دو اسب تیزرو پوزههای کشیدهٔ خود را آویخته ایستاده بودند.
هنوز اشک در چشمهای آنا میدرخشید؛ اما دیگر نه مادرش را به یاد داشت و نه در فکر پول و عروسیش بود، بلکه دست دانشآموزان و افسران را میفشرد و به شادی میخندید و تند تند میگفت:
«- سلام! حال شما چطور است؟
از قطار پیاده شد و زیر نور مهتاب به میدان کوچکی رفت و طوری ایستاد که همه سراپای او را در آن لباس مجلل و با آن کلاه قشنگ ببینند.
پرسید: «- چرا اینجا توقف کردیم؟
و بهاش جواب دادند: «- اینجا دوراهی است، باید منتظر بشویم که قطار پست بیاید.
چون متوجه شد که آرتینوف به او مینگرد با عشوهگری چشمش را تنگ کرد و با صدای بلند و به زبان فرانسوی صحبت کرد. به این سبب که صدایش آهنگ زیبائی داشت و نوای موسیقی به گوش میرسید و نور ماه در استخر منعکس میشد و به این سبب که آرتینوف، این دونژوان مشهور و ناقلا به وی مینگریست و به این سبب که همه خوشحال بودند، ناگهان در خود احساس سرور و شادی کرد و هنگامی که قطار به راه افتاد و افسران آشنا برای خداحافظی به او سلام نظامی دادند، شروع به زمزمهٔ آهنگ پولکائی کرد که ارکستر نظامی در جائی پشت درختها مینواخت و به بدرقهٔ او میفرستاد، و چون به کوپهشان برگشت، احساس میکرد که گوئی در آن ایستگاه کوچک متقاعدش کرده بودند که علیرغم همهچیز یقیناً خوشبخت خواهد شد.
عروس و داماد دو روز در صومعه توقف کردند و بعد به شهر بازگشتند. در خانهٔ دولتی منزل کردند. در مواقعی که مودست آلکسیویچ به سر خدمت میرفت آنیا پیانو میزد یا از دلتنگی میگریست یا روی تختخواب دراز میکشید و رمان میخواند و مجلات مد را تماشا میکرد. موقع ناهار، مودست آلکسیویچ بسیار زیاد میخورد و راجع به سیاست و انتصابات و انتقالات و پاداشها، و دربارهٔ اینکه باید زحمت کشید و زندگی خانوادگی خوشی و لذت نیست بلکه وظیفهٔ مقدسی است و یگانه راه ثروتمند شدن صرفهجوئی است و به عقیدهٔ وی مذهب و معنویت در جهان مقدم بر همهچیز است، صحبت میکرد.
درحالیکه کارد را مثل شمشیری در دست نگه میداشت، میگفت:
«- هر کس باید وظایفی داشته باشد.
آنیابه حرفهای او گوش میداد، میترسید و نمیتوانست غذا بخورد و معمولاً گرسنه از سر سفره برمیخاست. پس از ناهار شوهرش میخوابید و با صدای بلند خرناس میکشید. آنیا هم به خانهٔ پدرش میرفت. پدر و برادرانش به طرز عجیبی به وی مینگریستند، گوئی یک لحظه قبل از ورودش به سبب آنکه برای خاطر پول با مرد دوستنداشتنی و ملالانگیز و کسالتآوری عروسی کرده است شماتتش میکردهاند. خش خش جامه و دستبندها و بهطور کلی قیافهٔ بانوانهٔ او سراسیمه و آزردهشان میکرد. در حضورش اندکی دستپاچه میشدند و نمیدانستند که با او راجع به چه مطلبی صحبت کنند. اما با این حال هنوز هم مثل سابق دوستش داشتند و هنوز عادت نکرده بودند که بدون او ناهار بخورند. آنیا مینشست و با آنان آش و آبگوشت و سیبزمینی سرخشده در پیهخوکی که بوی شمع میداد میخورد. پیتر لئونتیچ با دست لرزان، گیلاسش را از تنگ شراب پر میکرد و تند و حریصانه مینوشید، و بعد گیلاسهای دوم و سوم... پتیا و آندریوشا پسربچههای لاغر و رنگپریده با چشمهای بزرگ – تنگ شراب را برمیداشتند و پریشانحال و سراسیمه میگفتند:
«- باباجان! بس است دیگر... باباجان! دیگر کافی است...
آنیا نیز مضطرب میشد و التماس میکرد که پدرش دیگر مشروب نخورد. اما پدرش ناگهان برآشفته میشد، مشتهایش را به روی میز میکوفت و فریاد میکشید:
«- من به هیچکس اجازه نمیدهم که سرپرست و قیم من باشد!... پسرها! دختر! همهتان را از خانه بیرون میاندازم!
اما از آهنگ صدایش ضعف و مهربانی احساس میشد، و هیچکس ازش نمیترسید.
پس از ناهار، معمولاً خود را میآراست؛ با رنگ پریده و چانهئی که با تیغ صورتتراشی بریده بود، گردن درازش را میکشید و نیمساعت تمام جلو آینه میایستاد و به خود ور میرفت: گاهی موهای سرش را شانه میزد و زمانی سبیلهای سیاهش را میتابید، به خودش عطر میزد، گره کراواتش را مرتب میکرد، بعد دستکشها را میپوشید، سیلندر را به سر میگذاشت، و برای تدریس درسهای خصوصی از خانه بیرون میرفت. و اگر روز تعطیل بود در خانه میماند و با رنگوروغن نقاشی میکرد یا به نواختن ارغنونی میپرداخت که خشخش میکرد و میغرید. آنوقت، میکوشید که از آن آهنگهای موزونی بیرون بکشد، و همراه آن آهنگ، آواز میخواند؛ یا خشمناک میشد و به سر فرزندان خود بانگ میزد:
«- پستفطرتها! اراذل! ساز مرا خراب کردید!
شبها شوهر آنیا با همقطاران خود که در همان خانهٔ دولتی منزل داشتند ورقبازی میکرد. هنگام ورقبازی، همسران این کارمندان، زنان زشتی که با بیذوقی بزک میکردند و مثل آشپزها خشن بودند، میآمدند و شایعات و سخنچینیهائی که مانند خود آنها زشت و بیمزه بود شروع میشد. گاهی مودست آلکسیویچ با آنیا به تآتر میرفت. در تنفس میان پردهها، یک قدم هم از او دور نمیشد و بازو به بازوی او میانداخت در راهروها و سالن انتظار راه میرفت. پس از سلام کردن به کسی فوراً به گوش آنیا نجوا میکرد که: «- مشاور دولت... حضرت اشرف او را به حضور میپذیرد!». یا این که: «پولدار است... خانهٔ شخصی دارد!».
موقعی که از برابر بوفه میگذشتند آنیا هوس شیرینی میکرد. شکلات و پیروگ سیب را خیلی دوست میداشت اما پول نداشت و خجالت میکشید که از شوهرش پول بخواهد. شوهرش یک گلابی برمیداشت، با انگشتها فشارش میداد و مردد و دودل میپرسید:
«- قیمتش چند است؟
«- بیستوپنج کوپک.
«- چه گران!
گلابی را به جایش میگذاشت اما چون دور شدن از بوفه بدون خریدن چیزی شایسته نبود، یک بطری آب معدنی میخرید و تمامش را به تنهائی میخورد و اشک در چشمهایش ظاهر میشد. در اینگونه مواقع، آنیا نسبت به او یکپارچه تنفر میشد.
یا ناگهان تمام صورتش سرخ میشد و شتابان به آنیا میگفت:
«- به این بانوی سالخورده تعظیم کن!
«- اما آخر من با او آشنا نیستم.
و شوهرش مصرانه زیرلب میغرید:
«- عیب ندارد! این بانو همسر رئیس خزانهداری است. تعظیم کن! سرت کنده نمیشود که.
و آنیا تعظیم میکرد و حقیقتاً هم سرش کنده نمیشد. اما این تعظیم، رنجآور بود. آنچه شوهرش میخواست انجام میداد و از اینکه مانند ابلهترین دیوانگان فریب او را خورده بود، بر خویشتن خشم میگرفت. فقط برای خاطر پولش به او شوهر کرده بود، ولی اکنون کمتر از موقعی که دختر خانه بود پول داشت. آنوقتها پدرش دستکم یک سکهٔ بیست کوپکی کف دست او میگذاشت، اما حالا حتی یک سکهٔ نیم کوپکی هم نداشت. نمیتوانست مخفیانه پول شوهرش را بردارد یا از او تقاضای پول کند. از او میترسید، و از شنیدن اسمش میلرزید. میپنداشت که از مدتها پیش ترس و وحشت از این مرد در دلش بودهاست. زمانی، در کودکی، رئیس دبیرستان را پیوسته مانند ابر سیاه یا لوکوموتیوی در نظر مجسم میساخت که به سوی او میشتابد و نزدیک است که او را زیر فشار و سنگینی خود خرد و متلاشی کند. نیروی مهیب دیگری که در خانه همیشه راجع به آن صحبت میکردند و به سببی نامعلوم ازش میترسیدند، عالیجناب کشیش بود. دهها نیروی وحشتناک کوچکتر نیز وجود داشت که معلم دبیرستان با سبیلهای تراشیده و قیافهٔ خشن و بیرحمش، و بالاخره این مودست آلکسیویچ – مردی که پایبند اصول اخلاقی بود و حتی صورتش به صورت معلم دبیرستان شباهت داشت - در عداد آن نیروهای وحشتناک به شمار میرفتند. در تصور آنیا تمام این نیروها در هم میآمیخت و به صورت خرس سفید عظیم و مخوفی درمیآمد که به ناتوانان و گناهکارانی امثال پدرش حملهور میشد. او میترسید حرفی مخالف آنها بزند و هنگامی که با خشونت به نوازش او میپرداختند و با در آغوش کشیدن او آلوده و ناپاکش میساختند و به ترس و وحشتش میانداختند، به اجبار لبخند میزد و تظاهر به رضایت و خرسندی میکرد.
فقط یکبار پیتر لئونتیچ به خود جرأت داد تا برای کم کردن شر طلبکار سمج و نامطبوعی از سر خود، از دامادش پنجاه روبل وام بخواهد. اما این وامخواهی، رنج و مشقت بزرگی بود!
موست آلکسیویچ پس از لختی تفکر گفت:
«- خوب، این وام را میدهم؛ اما اخطار میکنم که دیگر، تا وقتی که از میخوارگی دست نکشید به شما کمک نخواهم کرد. این ضعف و ناتوانی، برای یک کارمند دولت ننگآور است. نمیتوانم از تذکر این حقیقت که بر همگان معلوم است خودداری کنم که، شهوت میخوارگی، بسیاری از مردم بااستعداد را نابود و تباه کرده است، درحالیکه شاید اگر راه تقوا و پرهیزگاری را پیش میگرفتند، میتوانستند به تدریج به مقام و مرتبت عالی برسند.
مدتها سپری شد و هربار که پیتر لئونتیچ از دامادش تقاضای وام کرد، به جای پول مقادیری: بر حسب آنکه... از آن نقطهٔ نظر... با رعایت آنچه گفته شد... تحویل گرفت و پیتر لئونتیچ بیچاره از ننگ و خواری رنج میکشید و علاقه شدیدی به میخوارگی احساس میکرد.
پسران او که معمولاً با کفشهای مندرس و شلوارهای نخنما نزد آنا به مهمانی میآمدند نیز ناگزیر بودند مقادیری نصیحت بشنوند...
مودست آلکسیویچ به آنها میگفت:
«- هر فردی باید وظایفی داشته باشد.
به همسرش پول نمیداد ولی درعوض دستبندها و سنجاقهای سینه و انگشترهائی به وی میبخشید و میگفت که این اشیاء را باید برای روزهای سیاه ناداری نگه داشت. و اغلب گنجهٔ او را میگشود و بازرسی میکرد تا ببیند هدایائی که به او داده موجود است یا نه.
در این اثنا زمستان فرارسید.
مدتی پیش از عید میلاد مسیح، در روزنامههای محلی آگهی شده بود که در بیستونهم دسامبر، در انجمن اشراف، مجلس رقص زمستانی سنواتی دائر خواهد شد.
مودست آلکسیویچ هر شب پس از بازی ورق با هیجان بسیار و درحالیکه با اضطراب و نگرانی به آنیا مینگریست با همسران کارمندان همقطار خود بیخ گوشی صحبت میکرد و سپس تا مدتی دراز از گوشهئی به گوشهٔ دیگر اتاق قدم میزد و به مطلبی میاندیشید.
سرانجام، دیرشبی، مودست آلکسیویچ در برابر آنیا ایستاد و گفت:
«- تو باید برای خود لباس رقص بدوزی. میفهمی؟ منتها خواهش میکنم که با ماریا گریگوریونا و ناتالیا کوزمینیشنا مشورت کنی! و صد روبل به وی داد.
آنیا پول را گرفت ولی بدون اینکه با کسی مشورت کند لباس رقص را سفارش داد. فقط با پدرش در این باب صحبت کرد و کوشید به خاطر بیاورد که مادرش با چه نوع لباسی به مجالس رقص میرفت. مادر مرحومش همیشه طبق آخرین مد لباس میپوشید و همیشه با آنیا ورمیرفت و مانند عروسکی لباسهای قشنگ به او میپوشاند و زبان فرانسوی و رقص مازورکا به وی آموخت. [مادرش پیش از ازدواج، مدت پنج سال آموزگار سرخانه بود]. آنیا نیز مانند مادرش میتوانست جامهٔ کهنه را پشتورو کرده آن را به جامهٔ نوی مبدل سازد؛ دستکشها را با بنزین پاک کند و جواهر عاریه بگیرد؛ و مانند مادرش میتوانست چشمها را تنگ کرده حرف «ر» را غلیظ تلفظ کند، ژستهای زیبائی بگیرد، هر وقت لازم باشد به وجد و سرور آید، یا اندوهناک و مرموز نگاه کند. از پدرش نیز رنگ سیاه چشم و مو، عصبانیت، و تمایل دائمی به آرایش را ارث برده بود.
هنگامی که مودست آلکسیویچ، نیمساعت پیش از رفتن به مجلس رقص، بدون نیمتنه به اتاق او آمد تا مدال خود را جلو آینهٔ توالت او به گردن آویزد، از زیبائی او و درخشندگی جامهٔ نو و لطیف و نازکش به شگفت آمد و از سر رضایت دستی به ریش خود کشید و گفت:
«- چه زن زیبائی دارم!... آنیا! راستی که چهقدر زیبائی!
اما ناگهان لحن متین همیشگی را به صدای خود داد و گفت:
«- آنیوتا! من ترا خوشبخت کردم و تو هم میتوانی امروز وسیلهٔ خوشبختی مرا فراهم کنی. از تو خواهش میکنم که با همسر حضرت اشرف گرم بگیری! برای رضای خدا از این کار امتناع نکن! به وسیلهٔ او من میتوانم مقام سخنگوئی را به دست بیاورم.
به مجلس رقص رفتند. به انجمن اشراف رسیدند. دربان میان هشتی ایستاده بود. اتاق انتظار، با رختآویزها و پالتوهائی به آنها آویخته بود، خدمتکارانی که نفسنفس میزدند و بانوان دکولتهپوش که سینهٔ خود را با بادبزنها از جریان هوا محافظت میکردند. بوی گاز روشنائی و سربازها به مشام میرسید. هنگامیکه آنیا دست به دست شوهرش انداخته بود و از پلهها بالا میرفت و به موسیقی گوش میداد و تمام اندام خود را که چراغهای بسیاری روشنش میساخت در آینهٔ قدی تماشا میکرد، وقوع سعادتی که در آن شب مهتابی، در آن ایستگاه کوچک راهآهن احساس کرده بود، در دلش بیدار شد. مغرور و مطمئن قدم برمیداشت و برای اولین مرتبه خود را نه دختر، بلکه بانوئی میپنداشت؛ و بیاختیار از شیوهٔ راهرفتن و حرکات و اطوار مادر مرحومش تقلید میکرد. برای نخستین بار در زندگی خود را ثروتمند و آزاد احساس میکرد. حتی حضور شوهرش مزاحم او نبود، زیرا هنگام عبور از آستانهٔ انجمن اشراف، با غریزه و هوش طبیعی خود دریافت که نزدیکی شوهر پیر، نهتنها بههیچوجه موجب تحقیر او نمیشود، بلکه برعکس، رنگ مرموز اشتهاآوری را که فوقالعاده مورد پسند مردان است به وی میدهد.
در تالار بزرگ، ارکستر مینواخت و رقص آغاز شده بود. آنیا پس از مدتها، سکونت در خانهٔ دولتی، تحت تأثیر چراغها و جمعیت رنگارنگ و موسیقی و هیاهو نگاهی به اطراف تالار انداخت و در دل گفت: «- آخ! چهقدر خوب است!» و یکمرتبه، در میان جمعیت، تمام آشنایان خود، تمام کسانی را که پیشترها در شبنشینیها یا در گردشهای دستهجمعی میدید، تمام این افسران و دبیران و وکلای عدلیه و کارمندان و ملاکان و حضرت اشرف و ارتینوف و بانوی برهنه و بیش از اندازه دکولته و زیبا و زشت جامعهٔ اشراف را که جای خود را در غرفههای بازار خیریه اشغال کرده بودند تا به نفع بیچارگان معامله را شروع کنند تشخیص داد.
افسر تنومندی که آنیا در خیابان استارو کیوسکایا هنگام تحصیل در دبیرستان با وی آشنا شده بود ولی حالا نام خانوادگیش را به خاطر نداشت، گوئی ناگهان از زمین سبز شد و او را به رقص والس دعوت کرد. آنیا از شوهرش گریخت و یک لحظه بعد به نظرش رسید که در توفان شدیدی با قایق بادبانی به میان دریای پهناور میشتابد و از شوهرش که در ساحل ایستاده پیوسته دور و دورتر میشود. با شور و اشتیاق، هم والس میرقصید و هم پولکا و هم کادریل... دست به دست میگشت آهنگ موسیقی و هیاهو دیوانهاش کرده بود زبان روسی را با فرانسوی در هم میآمیخت. حرف «ر» را «غ» تلفظ میکرد. میخندید. نه به فکر شوهرش بود نه در اندیشهٔ کسی و چیزی دیگر... توجه همهٔ مردان را جلب میکرد. جز این هم نمیتوانست انتظار داشته باشد. از فرط هیجان نفسنفس میزد. با تشنج بادزن را در دست میفشرد و دلش میخواست مشروب بخورد. پدرش - پیتر لئونتیچ - با فراک مچالهشدهئی که بوی بنزین ازش بلند بود به طرف او آمد و بشقابی را با بستنی قرمز رنگ به او تعارف کرد، و در حالی که با اشتیاق به او مینگریست، گفت:
«- امروز خیلی دلربا شدهای! هیچ وقت به قدر امروز از شتاب تو در شوهر کردن متأثر نشدهام... چرا؟ من میدانم که تو این کار را برای خاطر ما کردی... اما...
با دستهای لرزان یک بسته اسکناس از جیب خود بیرون کشید و گفت:
«- امروز حقالتدریس درسهای خصوصیم را گرفتهام و میتوانم قرضی را که به شوهرت دارم بدهم.
آنیا بشقاب بستنی را در دست پدرش گذاشت و در حالی که کسی او را در آغوش میگرفت شتابان از وی دور شد و از بالای شانه همپای رقص خود، برای لحظهٔ کوتاهی پدرش را دید همچنانکه روی کف چوبی تالار میلغزید، بانوئی را در آغوش گرفت و با او به رقص پرداخت.
آنیا خود اندیشید: «- راستی وقتی که هوشیار باشد چهقدر دوستداشتنی است!»
مازورکا را با همان افسر تنومند رقصید. این افسر سنگین و باابهت، مانند لاشهئی در نیمتنهٔ نظامی، راه میرفت و شانهها و سینهاش را حرکت میداد و پا به زمین میکوفت. به هیچ وجه دلش نمیخواست برقصد، اما آنیا از کنار او پرواز میکرد. با زیبائی خود مضطربش میساخت و گردن و سینهٔ عریانش او را به هیجان میآورد. در چشمهای آنیا برق جوانی شعله میکشید حرکاتش شهوتانگیز بود، اما افسر هنوز بیاعتنا ایستاده مانند پادشاهی دست تفقد به سوی او دراز کرده بود.
جمعیت فریاد میزد: «- آفرین! آفرین!
اما اندک اندک افسر تنومند نیز شکیبائی خود را از کف داد، جان گرفت، بههیجان آمد و تسلیم سحر و افسون او شد. روح پیدا کرد و حرکاتش آرام و سبک و جوان شد. ولی آنیا فقط شانهها را حرکت میداد و مکارانه نگاه میکرد؛ گوئی اکنون دیگر او ملکه است و افسر بردهٔ او. دراین لحظه آنیا میپنداشت که تمام تالار بهایشان مینگرد و تمام این مردم از شور و هیجان بیحال و بیحس شدهاند و بهآنها حسرت میبرند. هنوز افسر تنومند فرصت نکرده بود از او سپاسگزاری کند که، ناگهان، جمعیت عقب رفت و مردان بهطرز عجیبی قد راست کردند و دستها را پائین انداختند... حضرت اشرف با فراک و دوستاره بهجانب آنیا میآمد... آری، حضرتاشرف مخصوصاً به سمت او میآمد، زیرا که مستقیم به او مینگریست و لبخندی شیرین بر لب داشت و درضمن لب خود را میجوید؛ همان کاری که همیشه، وقتی زنان زیبا را میدید انجام میداد. حضرت اشرف گفت:
«- بسیار خوشحالم، بسیار خوشحالم... دستور میدهم شوهر شما را برای آنکه چنین گنج شایگانی را از ما پنهان نگهداشته، به زندان بیندازند!
و در حالی که دست آنیا را میبوسید، به حرف خود ادامه داد:
«- من به مأموریت از طرف همسرم پیشتان آمدهام. شما باید به ما کمک کنید... آری... باید جایزهئی برای زیبائی شما تعیین کرد... مثل آمریکا... آری! زنان آمریکائی... همسرم با بیصبری منتظر شماست.
آنیا را به غرفهئی نزد بانوی سالخوردهئی برد که قسمت تحتانی صورتش فوقالعاده بزرگ بود؛ چنانکه به نظر میرسید سنگ بزرگی را در دهان گذاشته است
این زن، با صدای یکنواخت تودماغی، گفت:
- به ما کمک کنید! تمام زنان زیبا در بازار خیریه کار میکنند و فقط شما یکی معلوم نیست چرا بیکار میگردید. چرا نمیخواهید بهما کمک کنید.
او رفت و آنیا کنار سماور نقرهئی و فنجانهای چایخوری جایش را اشغال کرد... بیدرنگ معاملهٔ گرمی آغاز شد: آنیا برای هر فنجان چای یک روبل میگرفت و افسر تنومند را به نوشیدن سه فنجان چای واداشت.
آرتینوف، ثروتمند مشهور با آن چشمهای غلتان، که از بیماری تنگنفس رنج میبرد ولی دیگر آن لباس عجیبی را که آنیا هنگام تابستان به تنش دیده بود دربرنداشت بلکه او هم مثل دیگران فراک پوشیده بود، به غرفه نزدیک شد. بیآنکه چشم از آنیا بردارد یک گیلاس شامپانی نوشید و باز صد روبل داد. درتمام این مدت خاموش بود و از بیماری تنگ نفس رنج میکشید...
آنیا خریداران را دعوت میکرد و از آنان پول میگرفت دیگر کاملاً مطمئن بود که تنها لبخند و نگاه او رضایت و خرسندی این مردم را فراهم میسازد. دیگر دریافته بود که فقط برای این زندگی پرهیاهو و درخشنده و خندان توأم با موسیقی و رقص و ستایندگان جورواجور آفریده شده است. دیگر از هیچکس نمیترسید و فقط از این متأثر بود که مادرش نیست تا اکنون در کنار او از موفقیتهای درخشانش مسرور و شادمان گردد.
پیتر لئونتیچ که دیگر پاک رنگش را باخته بود ولی هنوز هم میتوانست خود را روی پا نگهدارد، به غرفه نزدیک شد و یک گیلاس کنیاک خواست. آنیا از بیم آنکه مبادا پدرش حرف نامربوطی بزند تا بناگوش قرمز شد [دیگر از داشتن چنین پدر معمولی و فقیری شرم داشت.] اما او کنیاک را نوشید و از بستهٔ اسکناسش ده روبل برداشت روی پیشخوان انداخت و بدون آنکه کلمهئی به زبان آورد دور شد... پس از چند لحظه، آنیا دید که چگونه پدرش با بانوئی سرگرم رقص است و اینبار دیگر سخت تلوتلو میخورد و بر سر همپای رقص خود فریاد میکشد. و آنیا به خاطر آورد که چگونه سه سال پیش، پدرش در مجلس رقصی نظیر مجلس امشب، تلوتلو میخورد و عربده میکشید، و سرانجام پاسبانی او را به خانه برد و در بستر خواباند، و روز بعد، رئیس دبیرستان او را به اخراج از خدمت تهدید کرد... راستی که این یادآوری چهقدر بیجا بود!
وقتی که سماور غرفهها را خاموش کردند و فروشندگان بازار خیریه، عواید را به بانوی سالخوردهئی که انگار سنگی در دهان نگهداشته بود تحویل دادند، آرتینوف دست به دست آنیا داد و او را به تالاری که در آن، برای شرکتکنندگان در بازار خیریه میز شام چیده شده بود، راهنمائی کرد. یک عدهٔ بیستنفری شام میخوردند اما هیاهو خیلی زیاد بود. حضرت اشرف جام خود را برداشت و گفت: «- در سر این سفرهٔ رنگین و مجلل، بسیار بهجا و بهموقع است که برای رونق و برکت سفرههای فقیرانهئی که هدف ما از تشکیل این شبنشینی هم رنگین ساختن آنها بود، جامی بنوشیم!»
سرتیپی پیشنهاد کرد: «به سلامتی نیروئی که دربرابر آن، حتی توپخانهها درهم میشکند» بنوشند؛ و آنگاه، همه، جامهای خود را به جام خانمها زدند... بسیار، بسیار نشاطبخش بود!
هنگامی که آنیا را به خانه رساندند، دیگر هوا روشن شده بود و آشپزها برای خرید به بازار میرفتند. شادمان و مست و سرشار از تأثرات جدید و خسته و فرسوده، لباسش را کند و دربستر غلتید و بلافاصله به خواب رفت...
ساعت دو بعدازظهر، خدمتکار بیدارش کرد و ورود آقای آرتینوف را که به ملاقات او آمده بود اطلاع داد. آنیا به سرعت لباس پوشید و به اتاق پذیرائی رفت.
اندکی پس از آرتینوف، حضرت اشرف برای سپاسگزاری از شرکت او در بازار خیریه آمد. و درحالیکه با چهرهئی به شیرینی قند به وی مینگریست و چیزی میجوید، دست او را بوسید و از وی اجازه خواست که بازهم به ملاقاتش بیاید و... رفت.
آنیا، شگفتزده و افسونشده، وسط اتاق پذیرائی ایستاده بود و باور نمیکرد که به این زودی در زندگی او تغییری، تغییری چنین عجیب، روی داده باشد.
در همین موقع شوهرش، مودست آلکسویچ، به اتاق آمد... اکنون شوهرش نیز با همان قیافهٔ مهرآمیز و شیرین و مؤدب و بندهواری که در حضور اقویا و اشراف به خود میگرفت در مقابل وی ایستاده بود. آنیا که دیگر اطمینان داشت تحقیر و تنفر شوهرش هیچگونه عواقب نامطلوبی نخواهد داشت، درحالیکه هر کلمه را شمرده ادا میکرد، با تحقیر و تنفر گفت: - گم شو، احمق!
از آن پس آنیا دیگر یک روز آزاد نبود؛ زیرا مدام، یا در پیکنیک بود یا در گردش، یا در مهمانیها و در تآترها... هر شب نزدیک صبح به خانه بازمیگشت و در اتاق پذیرائی، روی زمین میخفت و بعد، با هیجان و احساسات برای همهکس نقل میکرد که چگونه شبها پای گلها میخوابد. به پول بسیار زیادی احتیاج داشت، اما دیگر از مودست آلکسیویچ نمیترسید و پولهای او را – درست مثل این که بهخودش تعلق داشته باشد – خرج میکرد نه ازش خواهش میکرد، نه مطالبه؛ بلکه فقط و فقط صورتحسابها را با یادداشتی بدین مضمون: «دویست روبل به حامل بدهید!» یا «فوری صد روبل بپردازید!» برای او میفرستاد.
***
روز عید پاک، افتخار دریافت مدال آنای درجهٔ دوم نصیب مودست آلکسیویچ شد...
هنگامی که برای عرض سپاسگزاری به خدمت حضرت اشرف شرفیاب شد، حضرت اشرف روزنامه را کنار گذاشت، کمی بیشتر در صندلی راحت خود فرورفت، و درحالیکه بهدستهای سفید خود که ناخنهای گلگونی داشت مینگریست، گفت:
«- خوب... پس شما حالا سهتا – آنا دارید: یکی به یقه و دوتا به گردن!
مودست آلکسیویچ، از بیم آنکه مبادا به خنده بیفتد، دو انگشتش را روی لبها گذاشت و گفت:
- حالا باید درانتظار به دنیا آمدن ولادیمیر کوچولو بود اجازه میخواهم از حضرت اشرف تمنا کنم که سمت پدر تعمیدی او را قبول بفرمائید.
منظورش مدال ولادیمیر درجهٔ چهارم بود، و پیش چشم خود مجسم میساخت که چگونه این اجسام لفظی را که از لحاظ حاضرجوابی و گستاخی موفقیتآمیز بود، بعدها برای همهکس حکایت خواهد کرد؛ و قصد داشت سخن بهجا و موفقیتآمیز دیگری تحویل بدهد، ولی حضرت اشرف که دوباره غرق درمطالعهٔ روزنامه شده بود، بااشاره سر مرخصش کرد...
اما آنیا دائم سورتمهسواری میکرد. با آرتینوف به شکار میرفت، در نمایشهای تکپردهئی شرکت میکرد، بیرون از خانه شام میخورد و رفتهرفته کمتر به خانهٔ پدرش میرفت. پدرش و برادرانش، دیگر بدون او غذا میخوردند. پیتر لئونتیچ بیشتر از سابق مشروب میخورد. پول نداشت. ارغنونش را برای پرداخت بدهیهایش فروختند. بچهها دیگر نمیگذاشتند او تنها به خیابان برود و دائم مراقبش بودند که به زمین نیفتد.
هنگامی که آنیا درموقع گردش با سورتمهٔ دواسبهئی که آرتینوف راننده آن بود در خیابان استارو کیوسکایا بهآنها برمیخورد، پیتر لئونتیچ کلاه سیلندرش را از سر برمیداشت و میخواست با صدای رسا چیزی بگوید؛ اما پتیا و آندریوشا دستهایش را میچسبیدند و با التماس و تضرع بهاش میگفتند:
«- باباجان، لازم نیست!... باباجان، کافی است!...