فرار

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۹ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۵:۲۱ توسط Bitakhm (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۴


صفحه 95 خالی بود و تنها سرهای بلند کاج‌ها در مسیر رودخانه راه را مشخص می‌کرد. پپه از میان گذرگاه راند. چشمهای کوچکش از خستگی تقریبا بسته میشد اما صورتش نرمش‌ناپذیر و مزدانه بود. باد کوهستان از گذرگاه صفیرزنان می‌خزید و در برخورد با لبه سنگهای سخت سوت می‌کشید. در هوا، نزدیک تیغه‌ی کوه، دم سرخی بپرواز آمد و با خشم فریاد کشید. پپه آهسته از میان گذرگاه شکسته‌ی ناهموار گذشت و به آن سو نگاه کرد. کوره راه بتندی از میان خرده‌سنگ‌ها پیچ مس‌خورد و پائین می‌رفت. در ته شیب چین تاریکی بود که در یکسو پوشیده از بوته و در سوی دیگر زمین صافی بود که یک دسته درخت بلوط در آن روئیده بود. در این زمین لته ‌ای از علف بود و پشت آن کوه دیگری بود که تنها مانده بود و جز سنگهای بیجان و بوته‌های سیاه و کوچک گرسنه چیزی نداشت. پپه، باز از قمقمه آب نوشید چون هوا آنقدر خشک بود که بینی‌اش را خشک و لبهایش را سوزانده بود. اسب به پائین راند. شمهای اسب در سراشیبی راه می‌سرید و تلاش می‌کرد، سنگ ریزه‌ها را می‌غلتاند و به دورن بوته‌ها فرو می‌رفت. حالا دیگر خورشید پشت کوههای باختر رفته بود، اما هنوز روی درختهای بلوط و علفزار صاف با درخشندگی می‌تابید و تخته شنگها و دامنه‌ی تپه‌ها هنوز گرمائی را که از آفتاب اندوخته بود پس می‌داد. پپه به نوک پشته‌ی خشک و چروکیده‌ی دیگر نگاه کرد و اندام مردی را دید که روی صخره ایستاده بود. پپه فورت نگاهش را برگرداند که غیرعادی جلوه نکند. لحظه‌ای بعد که به بالا نگاه کرد شبح رفته بود. در پائین راه انباشته لود و اسب برای یافتن جای پا نقلا می‌کرد و گاهی پایش را زمین می‌گذاشت و چند قدمی سر میخورد. سرانجام بجائی رسیدند که درخچه‌ها بالاتر از سر پپه بود و او تفنگش را بالا گرفت که صورتش را از پنجه‌های خشک و شکننده محافظت کند. از چین بالا رفت و از آن خارج شد و به بالای صخره‌ی کوچکی راند. علف‌زار صاف و بلوط‌های گرد آسایش‌بخش در برابرش

  لته(به فتح اول و کسر دوم) قسمتی از مزرعه که در آن جلو علف میکارند و نمیگذارند خوشه دهد و به صرف خسیل می‌رسانند.

(در بندر گز شنیدم .ط.)


صفحه 94

آمد. دیگر سست روی زین ننشست. تفنگ بزرگ را بلند کرد و دشته آن‌را کشید و فشنگی در مخزن گذاشت و بعد ضامنش را کشید. کوره‌راه در سراشیبی تندی افتاد. دیگر آلش‌ها کوچکتر بودند و سرهاشان – که در گذر باد بود – خشک شده بود. اسب به زحمت راه می‌رفت؛ خورشید به آرامی بالا آمد و چون ظهر گذشت به پائین رفت. در نقطه‌ای که رودخانه از یک تنگه فرعی می‌آمد و کوره‌راه از آن جدا میشد. پپه پیاده شد و اسبش را آب داد و قمقمه‌اش را پر کرد. در راهیکه از رودخانه جدا میشد درختی درمیان نبود تنها مریم گلی های ترد و سایر گل‌ها و بوته‌ها کناره راه را پوشانده بود. خاک‌نرم و سیاه‌هم نبود و در مسیر راه تنها سنگ‌های روشن ترک خورده خوابیده بود. همینکه اسب روی سنگ‌ریزه‌ها پا میگذاشت مارمولک‌ها به زیر بوته‌ها فرار می‌کردند. پپه روی زین چرخید و به پشت سر نگاه کرد. حالا در زمین صاف بود و میشد که او را از دوردست‌ها ببینند. همچنانکه پیش می‌رفت بیابان سخت‌تر و ترسناک‌تر و خشک‌تر میشد. راه در پای تخته سنگهای چهارگوش بزرگ پیچ می‌خورد. خرگوشهای خاکستری به زیر بوته‌ها می‌گریختند و یک پرنده فریادی یکتواخت می‌کسید. در سمت خاور قله‌های لخت کوه‌ها در زیر آفتاب آتش‌بار رنگ پریده و گردآلوده بود. اسب با زحمت از تیغه گذرگاه کوه بالا می‌رفت. پپه، لحظه به لحظه مشکوکانه به پشت سر نگاه می‌کرد چشمانش قله‌ی کوههای بالای سرش را جستجو می‌کرد. یکبار روی یک پشته‌ی سفید و خشک برای یک لحظه هیکل سیاهی را دید اما فورا نگاهش را از او برداشت. این یکی از نگهبانان سیاه بود. هیچکس نمیدانست اینها کی هستند و کجا زندگی می‌کنند، اما بهتر بود آدم هیچوقت متوجه آنها نشود و خود را بیخبر نشان بدهد. چون آنها با کسی که پی کار خود می‌رفت کاری نداشتند. هوا خشک و پر از غبار سبکی بود که باد از کوهها می‌آورد. پپه با صرفه‌جوئی از قمقمه آب خورد و درش را بست و دوباره به قاچ زین آویخت. کوره راه از جلوی سنگ‌ها کنار می‌رفت و از شکاف‌ها و آب‌رئهای خشک قدیمی رد میشد و روی تپه بالا می‌رفت. وقتی به گذرگاه کوچک رسید ایستاد و مدتی به پشت‌سر نگاه کرد. دیگر نگهبان سیاه دیده نمیشد و راهی که پشت سر گذاشته بود


صفحه 93

بود و در آفتاب بامداد برق می‌زد. سنگ‌های کوچک گرد ته‌رود با خزه‌ای که رویشان را گرفته بود سرخ رنگ بود. در امتداد کرانه رود بمقدار زیاد نعناع وحشی بلند روئیده بود، در حالیکه درون آب مملو از بولاغ اوتی های پیر و خشن و به تخم رسیده بود. کوره‌راه به رودخانه منتهی میشد و از سوی دیگر ادامه می‌یافت اسب قدم در آب گذاشت و ایستاد و پپه دهانه را رها کرد تا حیوان از آب روان بنوشد. کمی بعد تنگه سراشیب شد، دیگر کوره را درختهای بزرگ سرخ‌رنگ حفاظت می‌کرد. تنه‌سرخ و بزرگ و گرد آن‌ها شاخ و برگی چون سرخسها سبز و بند بند داشت. همینکه پپه بمیان درختها رسید خورشید گم شد. نوری ارغوانی و عطر آگین بر سبزی رنگ پریده‌ی بوته‌های پای درختها نشسته بود. بوته‌های انگور فرنگی و توت سیاه و سر خس‌های بلند، دو طرف رودخانه را فرا گرفته بود و در بالا شاخه‌ها بهم رسیده بود و آسمان را بریده بود. پپه از قمقمه آب نوشید و دست در کیسه آرد کرد و نخ سیاه قورمه را بیرون آورد. ریسمان را بدندان کشید تا گوشت آن جدا شد. آهسته می‌جوید و گاه گاه از قمقمه آب می‌نوشید. چشمان کوچکش خواب‌آلود و خسته اما عضلات چهره‌اش محکم بود. زمین سیاه بود و در زیر سم‌های اسب صدائی تو خالی می‌داد. رودخانه تندتر شد. آبشارهای کوچکی روی سنگ‌ها می‌ریخت. سرخسهای پنجه‌ای روی آب معلق بود و از نوک پنجه‌هاشان قطرات آب فرو می‌چکید. پپه روی زین یک‌وری نشسته بود و پایش را آویزان کرده بود. برگی از درخت کنار راه کند و لحظه‌ای در دهانش گذاشت تا به طعم قورمه چاشنی زده باشد. تفنگ را آزاد روی زین گرفته بود. ناگهان روی زین نیم‌خیز شد اسب را به کنار راه برد و با ضربه پا آن را شتابان به پشن درخت آلش راند. لگام را محکم کشید که جلوی شیهه اسب را بگیرد. چهره‌اش مراقب بود و پره‌های دماغش کمی می‌لرزید. صدای ضربه‌های تو خالی از کوره راه فرا رسید و مرد چاقی که گونه‌های سرخ و ته‌ریشی سفید داشت از آنجا گذشت. اسبش وقتی به محلی که پپه کنار کشیده بود رسید سرش را پائین آورد و زمین را بو کشید. مرد گفت «بلند شو!» و سر اسب را بالا کشید. وقتی آخرین صدای سم ها محو شد پپه دوباره به کوره راه



صفحه 92

«خوشگلمون- شجاعمون، پشت و پناهمون، پسرم رفته.» امیلی ورزی در کنار او به گریه افتادند. « خوشگلمون، شجاعمون رفته» فریاد، بلند و نافذ اوج گرفت و بعد ناله‌ای کوتاه شد. ماما سه بار بلند شد و نشست و بعد بخانه رفت و در را بست. سپیده دم بود امیلیو ورزی هق هق ماما را از درون خانه می‌شنیدند. رفتند که روی صخره‌های بالای آب بنشینند. شانه به‌شانه هم نسشتند و امیلیو پرسید: «پپه، کی مرد شد؟» رزی گفت « دیشب. دیشب تو منتری» ابرهای دریا از نور خورشید که پشب کوه‌ها بود سر شده بود. امیلیو گفت: «امروز صبحونه نداریم. مامان حوصله درست کردنشو نداره.» امیلیو پرسید: «پپه کجا رفت؟» رزی برگشت و به او نگاه کرد. جوابش را در هوای ارام جست و گفت: «رفته سفر. دیگه هیچوقت بر نمیگرده.» «مرده؟ خیال می‌کنی مرده؟» رزی دوباره به‌دریا چشم دوخت. یک قایق بخاری کوچک که خطی از دود می‌کشید در لبه‌ی افق نشسته بود. رزی توضیح داد: «هنوز نمرده. هنوز نه.» پپه تفنگ بزرگ را جلوی خود روی زین گذاشت. اسب را بحال خود گذاشت که از تپه بالا رود و به پشت سر نگاه نکرد. روی سراشیبی سنگلاخ را قشری از بوته های کوتاه پوشاند ه بود و پپه کوره‌راهی پیدا کرد و وارد شد. وقتی به مدخل تنگه رسید یک بار روی زین تابی خورد و به پشت سرنگاه کرد، اما نور مه‌آلود خانه ها را بلعیده بود. پپه دوباره به‌جلو جست. شانه بلند تنگه راه را براو بسته بود. اسبش گردن راست کرد و نفسی کشید و بسوی کوره‌راه روانه شد. زمین پا خورده بود و نرم و تیره و خاک‌برگ دار بود و پوشیده از شن های ریز. کوره راه شانه تنگه را دور می‌زد و باشیبی تند به بستر رودخانه فرو می‌آمد. در جاهای کم‌عمق آب به آرامی روان


صفحه 91


«پپه کجا میره؟» چشمهای ماما برق می‌زد. « پپه میره سفر. پپه حالا یه مرده. باید یه کار مردونه بکنه.» پپه شانه‌هایش را راست گرفت. حالت دهانش تغییر کرد و درست شبیه مادرش شد. عاقبت همه چیز آماده شد. اسب بابارش بیرون درایستاده بود. از قمقمه باریکه‌ای ازنم روی شانه خرمائی رنگ اسب ریخته بود. مهتاب با سپیده از میان می‌رفت و ماه نزدیک دریا بود. همه خانواده کنار کلبه ایستاده بودند. ماما رو در روی پهپه ایستاد: نیگاکن پسرم! هوا تادوباره تاریک نشه وانستا. اگه خستت‌ام شد نخواب. مواظب اسب باش که از خستگی وانسته. یادت باشه که مواظب گلوله‌ها باشی – فقط ده‌تان. شیکمتو با قورمه پر نکن والا مریض میشی. کم‌کم بخور و شیکمتو با سبزی پر کن وقتی به بلندی کوه رسیدی اگه نگهبانای سیلا، رو دید نزدیکشون نرو، سعیم نکن باهاشون حرف بزنی. دعاتم فراموش نکن.» دستهای لاغرش را روی شانه‌های پپه گذاشت و روی پنچه‌هایش ایستاد و هردو گونه اورا مطابق معمول بوسید و پپه هم گونه‌های مادرش را بوسید. بعد پپه بسوی امیلیو ورزی رفت و گونه‌های آنها را هم بوسید. پپه بسوی مادرش برگشت. مثل اینکه در جستجوی اندکی نرمی وضعفی در مادرش بود. اما چهره ماما خشمگین بود: «حالا برو، وانشا که مثل یه جوجه بگیرنت.» پپه خودش را روی زین کشید و گفت: «-من یه مردم». اولین سپیده‌ای بود که او سوار براسب از تپه بسوی تنگه کوچکی میرفت که راهی بمیان کوه‌ها داشت. مهتاب و روشنی سپیده با هم می‌جنگیدند و این دیدن را مشکل میساخت. پپه صدقدم دور نشده بود که محو شد و خیلی پیش‌تر از آنکه وارد تنگه شود سایه‌ای کبود و نامشخص بود. ماما جلوی پله‌ها راست ایستاده بود و امیلیو ورزی در دو طرفش مانده بود و گاهگاه دزدانه نگاهی به او می‌انداختند. وقتی سایه خاکستری رنگ پپه در دامنه‌ی تپه ناپدید شد ماما از پا در آمد. ناله‌ای بلند وزاری مرگ را سر گرفت. فریاد زد:


صفحه 90

باز اخم کرد. «بیا! باید حاضرت کنیم، برو امیلیو ورزی رو بیدا کن. رودباش.» پپه به سمتی رفت که برادر و خواهرش میان پوست گوسفندها خوابیده بودند. خم شد و به آرامی آنها را تکان داد. رزی پاشو! امیلیو پاشو ! ماما میگه پاشین » کوچولوهای سیاه برخاستند و چشمهاشان را در نور شمع مالیدند. ماما دیگر از بستر بیرون آمده بود و دامن بلند و سیاهش را روی لباش خواب پوشیده بود. بانگ زد: « امیلیو برو اون یکی اسبه رو واسه پپه بگیر. یالا زودی باش! زود. » امیلیو لباس کهنه‌اش را پوشید و خواب آلوده و تلوتلو خوران از در بیرون رفت. ماما پرسید: « تو جاده صدای کسی ‌رو پشت‌سرت نشنیدی؟.» « نه ماما. خوب گوش‌دادم. کسی تو جاده نبود.» ماما در اطاق مثل پرنده‌ای این طرف آن‌طرف می‌پرید. قمقمه‌ای را از میخ‌دیوار برداشت و به‌زمین انداخت. از بسترش یک پتو کشید و آن را محکم لوله کرد و سرش را با ریسمانی‌بست. از گنجه کنار چراغ خوراک پزی یک کیسه نیمه پر گوشت قورمه بیرون آورد. پپه در وسط اطاق ایستاده بود و فعالیت مادرش را تماشا می‌کرد. ماما از پشت در تفنگ 56-38 را که لوله‌اش براق بود برداشت. پپه آن را گرفت و در خم آرنجش نگاه داشت. ماما یک کیسه کوچک چرمی آورد و فشنگهایش را کف دستش ریخت و شمرد: «فقط ده‌تا مونده. نباید حرومش کنی» امیلیو سرش را از دربدروی آورد و گفت: «ماما، اسب حاضره.» «زین اون یکی اسبو بذار روش. پتورم روش ببند. بیا، قورمه‌رم به قاچ‌زین به‌بند.» پپه هنوز خاموش ایستاده بود و فعالیت جنون آمیز مادرش را نگاه می‌کرد. غمگین بود و دهان قشنگش کشیده و باریک بود و چشمان کوچکش ماما را تقریبا با اشک دنبال می‌کرد. رزی بنرمی پرسید:


صفحه 89

و قله‌هایشان در آسمان محو شده بود. پپه با خستگی از سه پله بالا رفت و وارد خانه شد. درون خانه تاریک بود. خش‌خشی از گوشه‌ی اطاق برخاست. ماما از تختخوابش داد زد: «کیه؟ پپه، تویی؟» «آره ، ماما» «دوا رو گیر آوردی؟» «آره، ماما.» « خب ، پس برو بخواب، خیال کردم خونه خانوم رو دیکه می‌خوابی.» پپه ساکت در اطاق تاریک ایستاده بود. «پپه چرا اونجا وایسادی؟ مگه شراب زدی؟» «آره ، ماما.» « خوب، پس برو بخواب مستی از سرت بپره.» صدای پپه خسته اما محکم بود « ماما شمعو روشن کن، من باید فرار کنم میون کوه‌ها» چیه پپه؟ دیوونه.» ماما کبریتی آتش رد و چوب کوچک آبی آن‌را گرفت تا آتش بگیرد و شمعی را که روی زمین کنار تختش بود روشن کرد. « خب، پپه، چی میگی؟» و با اضطراب به چهره‌ی او نگاه می‌کرد. پپه عوض شده بود. بنظر میرسید که ظرافت از چانه‌اش رفته. دهانش دیگر مثل سابق نبود. خطوط لبهایش راست‌تر شده بود اما بزرگترین تغییر در چشمهایش بود. دیگر نه خنده‌ای بود و نه شرمی. چشمانش تیز و روشن و پراراده بود. پپه همه‌چیز را همان‌طور که اتفاق افتاده بود با لحنی یکنواخت و ملول به‌ماما گفت. چند نفر به آشپزخانه خانم رودریکه آمدند. شراب هم بود و پپه هم نوشید. بگو مگوی مختصری شد و مردی بطرف پپه آمد و بعد هم چاقو، تقریبا خود بخود و قبل از آنکه بفهمد از دستش پرید. پپه همینطور که حرف میزد چهره ماما گرفته‌تر میشد و بنظر میرسید که باریکتر میشود پپه حرفش را تمام کرد. «ماما، من حالا دیگه یه مردم. مردیکه اسمی‌روم گذاشت که نتونستم تحمل کنم.» ماما سر تکان داد. «پپه ، طفلکم، آره تو یه‌مردی. دیدم که چطور چاقو رو به تیر می‌زدی و من ترسم ورداشت» لحظه‌ای چهره‌اش آرام شد اما




صفحه 88

قلابها را به دستشان داد و به آنها که از کوره را سراشیب به طرف پاره سنگها می‌رفتند نگاه کرد. هاون سنگی را کنار درگاه آورد و به سائیدن و ارد کردن ذرت‌ها مشغول شد و گاهگاه به جاده‌ای که پپه رفته بود، نگاه می‌کرد. ظهر شد و پس از آن بعداز ظهر فرا رسید، کوچولوها صدف‌ها را روی سنگ می‌زدند تا نرم شوند و ماما کلوچه‌ها را روی سنگ می‌زد تا نازک شود. همینکه خورشید به اقیانوس فرو رفت شامشان را خوردند. روی پله جلوی در نشستند و ماه بزرگ سفید را که از قله‌های کوه بالا می‌آمد تماشا کردند. ماما گفت: «اون الان تو خونه خانوم رودریگ دوستمونه. به پپه خوردنیهای خوب خوب میده، شایدم چیزی برای ما تعارف بفرستد» امیلیو گفت: «یه روز منم با اسب واسه دوامیرم مونتری. مامان پپه امروز برای خودش مردی شد؟» ماما عاقلانه گفت: «وقتی یع مرد لازم باشه، پسرها مرد میشن. این یادت باشه. من پسرایی‌رو دیدم که چهل سال داشتن چون بمرد احتیاجی نبود.» طولی نکشید که رفتند تا بخوابند، ماما به تختخواب بزرگ چوب بلوطش که در یک گوشه اطاق قرار داشت رفت و امیلیو و رزی بسوی جعبه‌هاشان رفتند که انباشته از کاه و پوست گوسفند بود و در گوشه دیگر اطاق قرار داشت. ماه آسمان را می‌نوردید و موج‌ها روی پاره سنگ‌ها می‌غریدند. خروس‌ها اولین بانک خود را برآوردند. موج‌ها خفیف شد و به ضربه‌هایی کوچک که با زمزمه‌ای آرام بسنگ‌ها می‌خورد بدل گشت. ماه بسوی دریا پائین لغزید و خروس‌ها دوباره بانگ برداشتند. ماه نزدیک به سطح آب بود که پپه سوار بر اسب از نفس افتاده بسوی منزل راندو سگش جستی زد و در حالیکه از خوشحالی سر و صدا می‌کرد دور اسب بجست و خیز پرداخت. پپه از روی زین سرخورد و پا به‌زمین گذاشت. کلبه کوچک در مسیر باد و در نور مهتاب نقره فام بود و سایه مربع آن در شمال و مشرق سیاه‌رنگ بود. در مشرق کوههای سواربرهم زیرنور، مه‌آلوده بنظر می‌رسید



صفحه 87 نشسته بود که از فرط کهنگی چند جا چرمش پاره شده بود و چوبهایش پیدا بود. آن وقت مادرش کلاه بزرگ سیاه با بند قلاب‌دار را آورد و روی پنجه‌هایش بلند شد و دستمال ابریشمی سبز رنگ را به گردن پپه بست. کت آبی‌رنگ پپه خیلی تیره‌تر از شلوارش بود. چون خیلی کمتر شسته شده بود. ماما بطری بزرگ دوا را با سکه‌های نقره به او داد و گفت: « این واسه دوا، این واسه نمک. این برایه شمع که واسه بابات روشن کنی. اینم واسه شیرینی بچه‌ها. دوستمون خانوم و دریکه‌شامتو میده، گاسم به رختخواب بده که شب بخوابی، کلیسا که رفتی ده دفعه «میگی پدر آسمانی» و بیست‌وپنج دفعه میگی ای مادر مقدس اه خرس گنده! می‌دونم چشمت به شمعها و شمایل‌ها بیفته تا شب میگی مادر مقدس ...، عبادت حسابی این نیس که آدم جلو چیزای خوب بندشه.» کلاه سیاه که‌سر نوک تیز و موهای سیاه و پرپشت پپه را پوشانده بود او را با ارزش و مسن جلوه می‌داد. بخوبی روی اسب تیزتک نشسته بود. ماما فکر می‌کرد که او با چهره سبزه و اندام لاغر و بلند چقدر زیباست به‌نرمی گفت: «کوچولو، اگه واسه دوا نبود تنهایی نمی‌فرستادمت. آخه خوب نیست دوا تو خونه نباشه. واسه اینکه کی میدونه چه وقت دل‌درد یا دندون درد میآد.» پپه فریاد زد: «خدا حافظ ماما، زود برمی‌گردم. دیگه همیشه میتونی منو تنها بفرستی. من یه مردم.» «تو یه جوجه‌ی خلی» پپه شانه‌هایش را راست کرد. افسار را به‌شانه اسب زد و‌براه افتاد. یکبار برگشت و دید که آنها: امیلیو رزی و ماما، او را نگاه می‌کنند. پپه از غرور و شادمانی لبخند زد و اسب را یورتمه برد. وقتی پپه در جاده از سرازیری کوچکی گذشت و از نظر محو شد، ماما رو به‌بچه‌های کوچک و سیاه کرد و با خودش گفت: « حالا دیگه یه مرده. خوبه که دوباره یه مرد تو خونه‌باشه.» چشمهایش روی بچه‌ها خیره ماند. « حالا برین روستگا، آب پس رفته، صدفها پیدان»



صفحه 86 کنارش ایستاده بودندو پانزده پا دورتر یک تیر قرمز چوبی در زمین کاشته شده بود. تیغه چاقو که در دسته تا شده بود در دست راست پپه بود که داشت می‌خندید و به آسمان نگاه می‌کرد. ناگهان امیلیو فریاد زد«آره!» مچ پپه مثل سرمار جهید. تیغه چاقو گوئی در وسط هوا باز شد و نوک آن با ضربه‌ای به تیر قرمز چوبی فرو رفت و دسته‌ی سیاه چاقو مرتعش شد. هر سه با هیجان خندیدند. روزی بسوی تیر چوبی دوید و چاقو را بیرون آورد و پیش پپه برد. پپه تیغه را تا کرد و چاقو را کف دستش گرفت و با غرور به آسمان لبخند زد. «آره!» چاقوی سنگین باز شد و دوباره در تیر چوبی فرو رفت. ماما مثل یک کشتی پیش رفت و بازی را بهم زد و داد و فریادش بلند شد: « صبح تا شب مثل نی‌نی کوچولو ها با این چاقوی مسخره بازی در میاری، پاشو خرس گنده!» ماما شانه لخت پپه را گرفت و بالا کشید پپه گوسفندوار پوزخندی زد و با اکراه بلند شد. ماماداد زد: « نیگا کن، تنبل خان! باهاس اسبوورداری؛ زین پدر تو بذاری روش و بری مونتری. شیشه دواخالیه، نداریم. بالا، فسقلی اسبو بگیر.» در چهره‌ی آرام پپه آشوبی بپاشد«برم مونتری، تنها؟ آره ماما؟» ماما اخمهایش درهم رفت « گوسفند نکرده، یه‌وخ نزنه سرت شیرینی‌ام بخری. فقط پول دوا و نمکو بهت می‌دم.» پپه لبخند زد و گفت: « ماما، بند کلاهمو ببندم». آن وقت ماما نرم شد: « آره، پپه، می‌تونی بند کلاهتو ورداری.» پپه به ارامی گفت « ماما ، دستمال سبز مال من.» « آره، اگه زود بری و بی‌دردسر برگردی دستمال سبز مال تو میشه. اگر قول بدی که وقتی غذا می‌خوری بازش کنی که روش نیفته ...» « خوب ماما، مواظب میشم، من دیگه یه مردم.» «تو؟ یه مردی؟ فسقلی.» پپه به انبار اسقاط رفت و طنابی برداشت و بچابکی از تپه بالا رفت که اسب را بگیرد. وقتی آماده شد جلوی در سوارش شد. روی زمین پدرش

صفحه 85 ماماتورز، زن لاغر اندام و خشکی بود که چشمانی فرسوده داشت و از ده سال پیش – که شوهرش روی قلوه سنگی سکندری خورد و روی یک مار زنگی افتاد- مزرعه را اداره می‌کرد؛ چون وقتی مار سینه‌ی کسی را بزند دیگر کاری نمی‌شود کرد. ماماتورز سه‌تا بچه داشت؛ امیلیو Emilio ورزی Rosy که یکی دوازده و دیگری چهارده سال داشت و هر دو سیاه چرده بودند و روزهائی را که دریا آرام بود و ماموری هم آن طرف پیدایش نبود روی تخته سنگ‌های زیر مزرعه به ماهیگیری می‌پرداختند. دیگری پپه Pepe بود که نوزده سال داشت و بلند قد و آرام و مهربان اما خیلی تپل بود. پپه سری دراز و نوک تیز داشت که موهای سیاه و بلندی آن را پوشانده بود و ماما قسمتی از موهای جلو چشمهای ریز و خندان او را بریده بود تا بتواند ببیند. استخوانهای گونه پپه مثل سرخ پوست‌ها برجسته بود و دماغی عقابی داشت اما دهانش مثل دهان دخترها قشنگ و خوش ترکیب و چانه‌اش ظریف و تراشیده بود. دست و پا و مچی کشیده داشت و خیلی هم تنبل بود. بنظر ماما، پپه خوب و شجاع بود اما هرگز این را به او نمی‌گفت. همیشه می‌گفت: « حتما یه گاو تنبل تو قوم و خویشهای پدرت پیدا شده بود والا چطور می‌توانستم پسری مث تو داشته باشم، وقتی تو شکمم بودی یه گرگ کوچیک ترسو از زیر یه‌بند دراومد و منو نگاه کرد؛ اون وخ تو اینطور شدی.» پپه، گوسفندوار می‌خندید و چاقویش را در زمین فرو می‌کرد تارنگش را پاک کند و تیغه‌اش را تیز نگه دارد. این چاقو میراث پدرش بود و تیغه بلند و سنگین آن در دسته‌ی سیاهش تا میشد. روی دسته چاقو یک شستی قرار داست که وقتی پپه آن را فشار میداد تیغه بیرون می‌جهید آماده کار میشد. چاقو همیشه نزد پپه بود چون به پدرش تعلق داشت. در یک روز آفتابی که دریا در زیر صخره با رنگی آبی می‌درخشید و کف‌های سپید روی قلوه سنگ‌ها می‌ماسید، و کوه‌های سنگی هم حتی مهربان بنظر آدم می‌رسید، ماماتورز از کلبه صدا زد: «پپه، کارت دارم.» جوابی نیامد. ماما گوش فراداد. ازپشت انبار صدای قهقهه‌ای بگوشش خورد. دامن بلندش را بالا کشید و بسمتی که صدا می آمد به راه افتاد. پپه پشتش به جعبه‌ای بود و روی زمین نشسته بود و دندانهای سفیدش برق می‌زد. کوچولوهای سیاه مشتاق و منتظر



صفحه 84

در حدود پانزده مایل پائین‌تر از مونتری Monterey، بالای پرتگاهی که مشرف به سنگهای خرمایی رنگ ساحلی و آبهای کف کرده و خروشان دریا بود، خانواده تورز Torres مزرعه‌ای از چند جریب زمین سراشیب داشت. پشت این مزرعه کوههای سر به آسمان کشیده قرار داست. ساختمان‌های مزرعه مثل گیاهان چسبنده کوچک روی دامنه‌ی تپه‌ها گرد آمده قوز کرده بودند، گوئی میترسیدند که باد آنها را به دریا بریزد. کلبه‌ی کوچک و انبار پوسیده، از باد مرطوب آلوده به نمک آنقدر خاکستری شده بود که به رنگ تپه‌های سنگی درآمده بود. دو تا اسب و یک گاو نر و یک گوساله و شش‌تا خوک و دسته‌ای از جوجه‌های رنگ‌وارنگ آنجا را پر کرده بود. در زمین بی‌حاصل تنها کمی ذرت روئیده بود که چون در منطقه‌ی بادگیری بود ساقه‌های زمینی را تشکیل میداد.