سکوت (آندره‌یف)

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۲ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۲۱:۵۱ توسط Omatali (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۸
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۸
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۹
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۱۹
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۰
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۰
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۱
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۱
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۲
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۲
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۳
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۳
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۴
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۴
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۵
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۵
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۶
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۶
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۷
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۷
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۸
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۸

{در حال ویرایش}}

نوشته: لئونید آندره‌یف

ترجمه: کاظم انصاری

از متن روسی

در یکی از شب های مهتابی ماه مه که بلبلان سرگرم نغمه سرائی بودند همسر ایگناتی (Ignaty) به اطاق شوهرش رفت. آثار رنج و محنت بر چهره اش نقش بسته بود. چراغ کوچک در دستش می‌لرزید. چون به نزدیک شوهر رسید شانه او را گرفت و گریه کنان گفت:

- پدر، برویم پیش ورا!

ایگناتی بی آنکه سر برگرداند از بالای عینک زیرچشمی به همسرش نگریست و آنقدر به وی خیره شد که همسرش دست آزاد خود را حرکت داد روی نیمکت کوتاهی نشست و گفت:

-راستی شما دو نفر ..... چقدر بی رحمید!

کلمه آخر را با تاکید خاصی ادا کرد و چهره مهربان و گوشتالودش از حرکتی دردناک و ناگوار زشت و بد ترکیب شد، گوئی می‌خواست با حرکت عضلات صورت نشان دهد که این مردم بی رحم آیا باید چنین باشد؟

آهنگ خشک ایگناتی لرزان بود گوئی صدا در گلویش می‌شکست.

اما ورا همچنان خاموش بود. ایگناتی با احتیاط بسیار به ریش خود دست می‌کشید، گوئی بیم داشت مبادا انگشتانش بر خلاف اراده در مبان تارهای مو گیر کند. ایگناتی همچنان می‌گفت:

- تو بر خلاف میل من به پطرزبورگ رفتی. اما مگر من تو را به سبب این نافرمانی نفرین کردم؟ یا از دادن پول به تو مضایقه نمودم؟ راستی بگو بدانم که آیا من با تو مهربان نبودم؟ پس چرا خاموشی؟ به پطرزبورگ هم که رفتی!!

سخن به اینجا که رسید ایگناتی خاموش شد. شیئی سنگی بزرگ و وحشتناکی پر از مخاطرات مجهول و مردم بیگانه و بی اعتنا در نظرش مجسم گشت و در آنجا "ورای" خود را تنها و ناتوان دید، همانجا که او را به فساد و تباهی کشاندند. نفرتی پر کینه از این شهر وحشتناک و سیاه در دلش موج می‌زد. سکوت دختر، سکوت لجوجانه‌ی او ایگناتی را خشمگین ساخت.

ورا سکوت را شکست و با قیافه عبوس گفت:

-پطرزبورگ در اینجا دخالتی ندارد. من هم غم و غصه ای ندارم.بهتر است شما بروید بخوابید که از موقع خفتن گذشته است.

و با این سخن چشم بر هم نهاد.

مادر ناله کنان گفت:

- ورا جان! دخترکم، راز دلت را به من بگو!

ورا تند و ناشکیبا سخن مادر را بریده گفت:

- آه، ماما!

ایگناتی بر صندلی نشست و خنده را سر داده با تمسخر پرسید:

- خوب، قربان! پس چیزی نیست؟

ورا ار تختخواب برخاسته به لحن تندی گفت:

- پدر! تو میدانی که من مادر جان و تو را دوست می‌دارم. اما... خوب اندکی خسته و افسرده ام. تمام این ها خواهد گذشت. راستی شما بهتر است بروید بخوابید. من هم می‌خواهم بخوابم. فردا یا وقت دیگری باز گفتگو می‌کنیم.

به شنیدن این سخن ایگناتی چنان با شتاب از جا برخاست که صندلی زیر پایش به دیوار خورد و دست همسرش را گرفته گفت: - برویم!

شوهر و دختر وی‌اند.

ایگناتی پوزخندی زده از جا برخاست. کتابی که در دست داشت بست و عینکش را از چشم برداشته در قاب گذاشت و به‌ اندیشه رفت. ریش سیاه و پهن او که تارهای نقره‌فامی در میانش دیده‌ می‌شد پیچش خوش‌نمائی داشت که هنگام تنفس عمیق آهسته بالا و پائین می‌رفت.

ایگناتی سکوت را شکسته به همسرش گفت:

- خوب، برویم!

اولگا استپانوا Olga Stepanowa شتابان از جا برخاست و با شرم و تملق گفت:

-پدر! فقط او را ملامت نکن! می‌دانی که او چه...

ورا در بالاخانه منزل داشت، پلکان چوبی باریک زیر گام‌های سنگین ایگناتی خم می‌شد و ناله می‌کرد. این مرد بلند قامت و وزین سر را خم کرده بود تا به سقف نخورد و چون دامن پیراهن سفید همسرش به چهرهٔ وی می‌خورد ابرو در هم می‌کشید. ایگناتی می‌دانست که گفتگوی ایشان با ورا نتیجه‌ای نخواهد داشت.

ورا یکی از دست‌های عریانش را به سوی چشم‌ها برده پرسید:

- چه می‌خواهید؟

دست ورا روی لحاف سفید تابستانی قرار داشت و آنچنان سفید و شفاف و سرد بود که به زحمت از لحاف تشخیص داده می‌شد.

مادر شروع به سخن کرده گفت:

- ورا جان...

اما گریه مجالش نداد و خاموش شد.

پدر در حالیکه می‌کوشید از خشکی و سنگینی آهنگ گفتارش بکاهد گفت:

- ورا، ورا! به ما بگو که چه دردی داری؟

ورا همچنان خاموش بود.

- ورا! مگر به من و مادرت اعتماد نداری؟ مگر ما تو را دوست نمی‌داریم؟ مگر از ما کسی به تو نزدیک‌تر هم هست؟ غم و رنج خود را به ما بگو و به سخن من سالخورده و کارآزموده اعتماد کن و بدان که با گفت‌وشنود از غم و غصه خواهی رست! آن وقت ما هم از غم و اندوه خلاص می‌شویم. نگاه کن که مادر پیرت چقدر عذاب می‌کشد...

- ورا جان!

- حال من...تو تصور می‌کنی که حال من بهتر از اوست؟ مگی نمی‌بینم که غم و اندوهی چون خوره تو را می‌خورد...راستی این غم و اندوه چیست؟ من پدر تو هستم و از رنج و غم تو بی‌خبرم.