«آنا» به گردن

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۰ فوریهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۲:۰۱ توسط Shaqaayeq (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۸

از: چخوف

ترجمه: مهندس کاظم انصاری

پس‌از انجام مراسم عقد حتی شربت و شیرینی هم ندادند. عروس و داماد هریک گیلاسی مشروب نوشیدند و به ایستگاه راه‌آهن رفتند. به جای آنکه جشن عروسی با موسیقی و رقص ترتیب دهند و برای مهمانان شام تهیه کنند به قصد انجام فرائض دینی برای رفتن به صومعه‌ئی که تا آنجا دویست «ورست» فاصله داشت، سوار قطار شدند. خیلی‌ها این عمل را پسندیدند. می‌گفتند که چون مودست آلکسیویچ عضو عالی‌رتبهٔ دولت است و دوران جوانیش سپری شده، دیگر عروسی پرسروصدا زیبندهٔ او نیست. به‌علاوه، وقتی یک کارمند پنجاه‌ودو ساله با دختری که هنوز هیجده سالش تمام نشده عروسی می‌کند، دیگر شنیدن آهنگ موسیقی ملال‌انگیز است. بعضی‌ها هم معتقد بودند که مودست آلکسیویچ به این جهت نقشهٔ مسافرت به صومعه را طرح کرده که به همسر جوانش بفهماند حتی در ازدواج هم به مذهب و اخلاقیات بیش از چیز‌های دیگر اهمیت می‌دهد.

عروس و داماد را تا ایستگاه راه‌آهن مشایعت کردند. گروهی از همقطاران و خویشاوندان داماد، گیلاس به دست منتظر حرکت قطار بودند تا هورا بکشند. پیترلئونیچ، پدر عروس، با لباس فراک و کلاه سیلندر، مست و رنگ پریده و گیلاس به دست، دائم خود را به طرف پنجرهٔ واگن می‌کشید و با تضرع و التماس می‌گفت:

«- آنیوتا! آنیا! آنیا، یک کلمهٔ دیگر!

آنا از پنجره به سوی او خم شد و پدرش که بوی تند شراب از دهنش بیرون می‌زد و نفسش را به گوش او می‌دمید، آهسته سخنی گفت –که مفهوم نشد- و روی صورت و سینه و دستش صلیب ساخت. ضمن انجام این عمل، نفسش می‌لرزید و اشک در چشم‌هایش حلقه بسته بود. پتیا و آندریوشا –برادران آنیا، که دانش‌آموز دبیرستان ادبی بودند- پشت فراک پدرشان را گرفته بودند و می‌کشیدند و شرمنده و پریشان، زیرلب می‌گفتند:

«- باباجان! بس است دیگر... باباجان! دیگر کافی است...

وقتی قطار به حرکت درآمد، آنیا مشاهده کرد که چگونه پدرش درحالیکه تلوتلو می‌خورد و شراب داخل گیلاسش به اطراف ترشح می‌کرد، اندکی دنبال قطار دوید. به‌علاوه دید که پدرش چه قیافهٔ رقت‌انگیز و مهربان و پوزشخواهی داشت.

پدرش فریاد کشید:

«- هورررآآآآآ...

عروس و داماد تنها ماندند. مودست آلکسیویچ به اطراف کوپه نگریست، اسباب‌و‌اثاثه را روی رف‌ها چید و تبسم‌کنان روبه‌روی همسر جوانش نشست. کارمند میانه قامت و بسیار چاق و گوشتالود و سیرخورده‌ئی بود. ریش دوشقهٔ دراز بدون سبیل داشت و چانهٔ تراشیده و گرد و برآمده‌اش شبیه پاشنهٔ پا بود. فقدان سبیل، مشخص‌ترین علامت صورت وی به شمار می‌رفت. این محل تازه تراشیدهٔ لخت، به تدریج به گونه‌های چربی‌‍دارش که مثل لرزانک می‌لرزید می‌پیوست. خود را سنگین و باوقار نشان می‌داد، حرکاتش آهسته و رفتارش ملایم بود.

تبسم‌کنان گفت:

«- در این لحظه نمی‌توانم واقعه‌ئی را که پنج سال پیش اتفاق افتاد به خاطر نیاورم. در آن موقع کاسوروتوف به دریافت مدال آنای مقدس درجهٔ دوم مفتخر گردید و حضرت اشرف در جواب سپاسگزاریش گفتند: «پس حالا شما سه آنا دارید: یکی به یقه، و دوتا به گردن!» باید توضیح بدهم که در آن موقع، همسر کاسوروتوف، زن ستیزه‌جوی و سبکسری که آنا نام داشت به نزد وی بازگشته بود. امیدوارم که وقتی من به دریافت مدال آنای درجه دوم مفتخر گشتم، حضرت اشرف بهانه‌ئی نداشته باشند که آن حرف را به من هم بزنند.

آن وقت با چشم‌های ریزش تبسمی کرد. آنا هم خندید. تصور اینکه هر لحظه ممکن است این مرد با لب‌های چاق و مرطوب خود او را ببوسد و او دیگر حق ندارد وی را از این عمل بازدارد، آنا را به هیجان می‌آورد. حرکات ملایم اندام فربه این مرد، او را به وحشت می‌انداخت. هم ازش می‌ترسید و هم ازش نفرت داشت. مودست آلکسیویچ از جا برخاست و با تأنی مدال را از گردن خود بیرون آورد. فراک و جلیقه‌اش را کند و جبه‌ئی پوشید و کنار آنا نشست و گفت:

«- خوب!

آنا به خاطر آورد که مراسم عقد چقدر وحشتناک بود. در آن موقع به نظرش می‌رسید که کشیش و مهمانان و تمام کسانی که در کلیسا بودند با چنان تأثر و اندوهی به وی می‌نگرند که گوئی می‌خواهند بگویند: «چرا... آخر چرا او، به این زیبائی و نازنینی، زن این آقای پیری می‌شود که هیچ چیز جالبی ندارد؟»

صبح همان روز بود که آن‌قدر اشتیاق داشت مراسم عقد به خوبی و آبرومندی برگزار گردد؛ ولی اکنون که در واگن نشسته بود، خود را گناهکار و فریب‌خورده و خنده‌آور می‌پنداشت. به مرد ثروتمندی شوهر کرده بود ولی با این حال خودش پول نداشت، برای تهیهٔ پیراهن عروسی مبلغی وام گرفته بودند و امروز، وقتی پدر و برادرانش او را مشایعت می‌کردند، در قیافهٔ آنها می‌خواند که حتی یک کوپک توی جیبشان ندارند. آیا امشب شام خواهند خورد؟ فردا چه می‌کنند؟ چنین پنداشت که اکنون، بدون او، پدر و برادرانش گرسنه نشسته‌اند، و همان اندوهی را که در نخستین شب پس از به خاک سپردن مادرشان بر آنان چیره شده بود احساس می‌کنند... با خود می‌اندیشید: «آه که من چه بدبختم! چرا من این اندازه بدبختم؟»

مودست آلکسیویچ با ناشیگری مرد متین و باوقاری که به معاشرت با زنان عادت ندارد، به کمر او دست کشید و ضربت کوچکی به شانه‌اش نواخت. اما او به پول، به مادرش و به مرگ او می‌اندیشید:

وقتی که مادرشان مرد، پدر آنها، پی‌تر لئونتیچ، معلم مشق خط و نقاشی دبیرستان، شروع به میخوارگی کرد و به فقر و مذلت افتاد. بچه‌ها کفش و گالش نداشتند. پدرش را به صلحیه کشاندند، امین صلح آمد و از اثاثهٔ خانه صورت برداشت... چه ننگی! آنیا می‌بایست از پدر مست خود مراقبت کند، جوراب‌های برادرانش را رفو کند، برای خرید به بازار برود. هنگامی که از زیبائی و جوانی و ظرافت او تمجید می‌کردند، می‌پنداشت که تمام عالم کلاه ارزان‌قیمت و سوراخ کوچک کفش‌هایش را که به جای واکس مرکب روی آن مالیده است می‌بینند. شب‌ها می‌گریست و دائم با اضطراب در این فکر بود که نکند همین روزها پدرش را به علت ضعف و ناتوانی از دبیرستان جواب کنند. تحمل یک چنین خواری و خفتی را نداشت و اگر این اتفاق رخ می‌داد، او هم مثل مادرش دق می‌کرد و می‌مرد. اما زن‌ها دستی بالا کردند و برای آنیا دنبال شوهر مناسبی گشتند. و طولی نکشید که همین مودست آلکسیویچ که از زیبائی و جوانی بهره‌ئی نداشت اما پولدار بود، پیدا شد. صدهزار روبل در بانک ذخیره کرده بود و یک ملک پدری هم داشت که اجاره‌اش می‌داد. مردی بود پای‌بند اصول اخلاقی، و با حضرت اشرف هم رابطه خوبی داشت. چنانکه به آنا می‌گفتند، برایش هیچ زحمتی نداشت که از حضرت اشرف نامه‌ئی برای رئیس دبیرستان و حتی برای رئیس فرهنگ بگیرد تا پی‌تر لئونتیچ را از دبیرستان اخراج نکنند...

هنگامی که این جزئیات را به خاطر می‌آورد ناگهان آهنگ موسیقی آمیخته با سروصدا و هیاهو از پنجرهٔ واگن به گوش رسید. قطار در ایستگاه کوچکی توقف کرده بود. پشت سکوی ایستگاه، میان جمعیت، با گارمون و ویولن ارزان قیمت و بدصدائی آهنگ نشاط‌انگیزی می‌نواختند و از پشت درخت‌های بلند قان و تبریزی، از یک خانهٔ ییلاقی که غرق در نور مهتاب بود، آهنگ دستهٔ موزیک نظامی به گوش می‌رسید. ظاهراً در خانهٔ ییلاقی مجلس رقص و شب‌نشینی دائر بود. روی سکوی ایستگاه، ییلاق‌نشینان و شهریانی که برای استنشاق هوای پاک و لطیف به آنجا آمده بودند گردش می‌کردند. آرتینوف، مالک تمام این دهکدهٔ ییلاقی، مرد ثروتمند و بلندقامت و سیه‌چرده‌ئی با چشم‌های غلتان و لباس عجیب و صورتی که به ارمنی‌ها شباهت داشت، آنجا بود. پیراهن دراز یقه‌باز پوشیده بود و چکمه‌های ساقه بلند مهمیزدار به پا داشت و از شانه‌اش قبای سیاهی آویخته بود که مثل دنباله‌ئی به زمین می‌کشید. پشت سرش دو اسب تیزرو پوزه‌های کشیدهٔ خود را آویخته ایستاده بودند.

هنوز اشک در چشم‌های آنا می‌درخشید؛ اما دیگر نه مادرش را به یاد داشت و نه در فکر پول و عروسیش بود، بلکه دست دانش‌آموزان و افسران را می‌فشرد و به شادی می‌خندید و تند تند می‌گفت:

«- سلام! حال شما چطور است؟

از قطار پیاده شد و زیر نور مهتاب به میدان کوچکی رفت و طوری ایستاد که همه سراپای او را در آن لباس مجلل و با آن کلاه قشنگ ببینند.

پرسید: «- چرا اینجا توقف کردیم؟

و به‌اش جواب دادند: «- اینجا دوراهی است، باید منتظر بشویم که قطار پست بیاید.

چون متوجه شد که آرتینوف به او می‌نگرد با عشوه‌گری چشمش را تنگ کرد و با صدای بلند و به زبان فرانسوی صحبت کرد. به این سبب که صدایش آهنگ زیبائی داشت و نوای موسیقی به گوش می‌رسید و نور ماه در استخر منعکس می‌شد و به این سبب که آرتینوف، این دون‌ژوان مشهور و ناقلا به وی می‌نگریست و به این سبب که همه خوشحال بودند، ناگهان در خود احساس سرور و شادی کرد و هنگامی که قطار به راه افتاد و افسران آشنا برای خداحافظی به او سلام نظامی دادند، شروع به زمزمهٔ آهنگ پولکائی کرد که ارکستر نظامی در جائی پشت درخت‌ها می‌نواخت و به بدرقهٔ او می‌فرستاد، و چون به کوپه‌شان برگشت، احساس می‌کرد که گوئی در آن ایستگاه کوچک متقاعدش کرده بودند که علیرغم همه‌چیز یقیناً خوشبخت خواهد شد.

عروس و داماد دو روز در صومعه توقف کردند و بعد به شهر بازگشتند. در خانهٔ دولتی منزل کردند. در مواقعی که مودست آلکسیویچ به سر خدمت می‌رفت آنیا پیانو می‌زد یا از دلتنگی می‌گریست یا روی تختخواب دراز می‌کشید و رمان می‌خواند و مجلات مد را تماشا می‌کرد. موقع ناهار، مودست آلکسیویچ بسیار زیاد می‌خورد و راجع به سیاست و انتصابات و انتقالات و پاداش‌ها، و دربارهٔ اینکه باید زحمت کشید و زندگی خانوادگی خوشی و لذت نیست بلکه وظیفهٔ مقدسی است و یگانه راه ثروتمند شدن صرفه‌جوئی است و به عقیدهٔ وی مذهب و معنویت در جهان مقدم بر همه‌چیز است، صحبت می‌کرد.

درحالیکه کارد را مثل شمشیری در دست نگه می‌داشت، می‌گفت:

«- هر کس باید وظایفی داشته باشد.

آنیابه حرف‌های او گوش می‌داد، می‌ترسید و نمی‌توانست غذا بخورد و معمولاً گرسنه از سر سفره برمی‌خاست. پس از ناهار شوهرش می‌خوابید و با صدای بلند خرناس می‌کشید. آنیا هم به خانهٔ پدرش می‌رفت. پدر و برادرانش به طرز عجیبی به وی می‌نگریستند، گوئی یک لحظه قبل از ورودش به سبب آنکه برای خاطر پول با مرد دوست‌نداشتنی و ملال‌انگیز و کسالت‌آوری عروسی کرده است شماتتش می‌کرده‌اند. خش خش جامه و دستبندها و به‌طور کلی قیافهٔ بانوانهٔ او سراسیمه و آزرده‌شان می‌کرد. در حضورش اندکی دستپاچه می‌شدند و نمی‌دانستند که با او راجع به چه مطلبی صحبت کنند. اما با این حال هنوز هم مثل سابق دوستش داشتند و هنوز عادت نکرده بودند که بدون او ناهار بخورند. آنیا می‌نشست و با آنان آش و آبگوشت و سیب‌زمینی سرخ‌شده در پیه‌خوکی که بوی شمع می‌داد می‌خورد. پی‌تر لئونتیچ با دست لرزان، گیلاسش را از تنگ شراب پر می‌کرد و تند و حریصانه می‌نوشید، و بعد گیلاس‌های دوم و سوم... پتیا و آندریوشا پسربچه‌های لاغر و رنگ‌پریده با چشم‌های بزرگ – تنگ شراب را برمی‌داشتند و پریشان‌حال و سراسیمه می‌گفتند:

«- باباجان! بس است دیگر... باباجان! دیگر کافی است...

آنیا نیز مضطرب می‌شد و التماس می‌کرد که پدرش دیگر مشروب نخورد. اما پدرش ناگهان برآشفته می‌شد، مشت‌هایش را به روی میز می‌کوفت و فریاد می‌کشید:

«- من به هیچ‌کس اجازه نمی‌دهم که سرپرست و قیم من باشد!... پسرها! دختر! همه‌تان را از خانه بیرون می‌اندازم!

اما از آهنگ صدایش ضعف و مهربانی احساس می‌شد، و هیچ‌کس ازش نمی‌ترسید.

پس از ناهار، معمولاً خود را می‌آراست؛ با رنگ پریده و چانه‌ئی که با تیغ صورت‌تراشی بریده بود، گردن درازش را می‌کشید و نیم‌ساعت تمام جلو آینه می‌ایستاد و به خود ور می‌رفت: گاهی موهای سرش را شانه می‌زد و زمانی سبیل‌های سیاهش را می‌تابید، به خودش عطر می‌زد، گره کراواتش را مرتب می‌کرد، بعد دستکش‌ها را می‌پوشید، سیلندر را به سر می‌گذاشت، و برای تدریس درس‌های خصوصی از خانه بیرون می‌رفت. و اگر روز تعطیل بود در خانه می‌ماند و با رنگ‌وروغن نقاشی می‌کرد یا به نواختن ارغنونی می‌پرداخت که خش‌خش می‌کرد و می‌غرید. آن‌وقت، می‌کوشید که از آن آهنگ‌های موزونی بیرون بکشد، و همراه آن آهنگ، آواز می‌خواند؛ یا خشمناک می‌شد و به سر فرزندان خود بانگ می‌زد: