سرود
به پرویز شاپور
ا. بامداد
برو، مرد بیدار! اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جوئی در این تلخدشت؟
به بیهوده جستن فروکاستی
قبا خستگی بر تن آراستی
قبائی همه وصلهبروصله بر،
قبائی ز نفرت بر او آستر
***
همه پایم از خستگی ریشریش
نه راهی، نه ذیروحی، از پشت و پیش
نه وقتی که واگردم از رفتهراه
نه بختی که با سر در افتم به چاه
نه بیم و نه امید... از پیش و پس
بیابان و خار بیابان و... بس!
چه سودی اگر خامشی بشکنم
که «یاران! در این دشت، تنها منم»؟
گرفتم به بانگی گلو بردرم
که در دم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تندر فشاندم، چه سود
کز این هیمه، نی شعله خیزد، نه دود.
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ در جان شب کاشتم، -
مرا تیغ فریاد برنده نیست
در آن مردهآباد کش زنده نیست
***
برو، مرد بیدار! اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
بنه - خواب اگر خوشتر افتادشان -
که آخر دهد، رنج، ره یادشان.
بهل شب شود چیره، تا بنگری
هم از اشکشان سرزند اختری...
چو پوسید چون لاش گندیده - شب -
کویر نفسمرده، در گور تب
و امیدی به جا مانده - گر نیز هست -
به سودای عزلت در خانه بست،
ببینی که از هول شب، اشک آب
بتوفد چنان کورهٔ آفتاب.
***
برو، مرد بیدار! اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
تو گلجوئی ای مرد و ره پر خس است،
شکرخواه را حرف تلخی بس است