خونخواهی! ۵
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
اثر «تامس دیوئی»
ترجمهٔ ضمیر
۵
سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار میگیرند. کتی کشته میشود و میکی به طرزی معجزهآسا از مرگ خلاصی مییابد و شخصا به جستوجوی قاتل میپردازد..
میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جستوجوی در آرشیو عکسها و مشخصات جنایتکاران سابقهدار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی خانه خود را فروخته پول تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محلهئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهٔ عمومی که غیر از او کسان دیگر و از جمله زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارند، ساکن میشود..
پس از چند روزی، میکی درمیيابد که «ایران» پیشتر ها رفیقهٔ «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق میشود که با دفاع از «ایرن» در مقابل مردی که میخواهد پول او را به زور بستاند، اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» میشوند که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است. و «ایرن» که نمیداند میکی برای چه کاری به دنبال «لو» میگردد، حاضر میشود که با او بهشهر «دنور» دفته در یافتن «لو ـ رابرتز» کومکش کند...
میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن میکنند. «میکی» در یک میخانه برای خود کار شبانهئی پیدا میکند و روزها در جستوجوی «لو» هر طرف میگردد. ضمنا به ایرن نیز آموخته است که با تماس گرفتن با زنان ولگرد شهر، خیر از «لو رابرتز» برای او بیاورد.
یک روز که میکی به هتل برمیگردد درمییابد که «ایران» با کارآگاه خصوصی هتل روابط عاشقانه بهم زده است و ایران در برابر نگاه های توبیخ آمیز میکی میگوید:
«ـ عزیزم، کار دیگری نمیتوانستم بکنم.. در نزده به اتاق من آمد و من هیچ چیز تنم نبود...»
- ـ بسیار خوب... من هیچ سوآلی ندارم....
- ـ جو... نمیدانستم که ممکن است از این کار بدت بیاید.. آخر تو هنوز... این مرد به اطاق من آمد و من و تو هم که وضع روشنی نداریم... به من گفت که اگر گاهبگاه توجهی به او داشته باشم چشمش را روی هم خواهد گذاشت... آنوقت من هم برای حفظ ظاهر باو گفتم که اگر تو از قضیه خبردار بشوی ممکن است او را بکشی....
- ـ چه فکرها!
- ـ خوب.... من باید تذکری بتو بدهم... گذشته از همه این حرفها، خودت میدانی که ما اینجا اسم خودمان را از زن و شوهر گذاشتهایم... آقا و خانم مارین... تصدیق نمیکنی؟
ایرن دست میکی را گرفت و گفت:
- ـ جو ... عزیزم .....
جو گفت:
- ـ برویم گردشی در شهر بکنیم...
میکی باین نکته پی برد که باید پیش از آنکه این زن مخصمه هائی برای او ببار بیاورد «لو رابرتز» را پیدا کند. این زن، زنی بود که پدر و مادرش را بچند دلار میفروخت و پول میکی هم روز بروز کمتر میشد.
وقتی که میخواستند از اطاق بیرون بروند، زنگ تلفن بصدا در آمد. میکی بسوی گوشی شتافت. تلفن از طرف صنف میخانهداران بود:
- ـ تقاضائی بما رسیده است که فوراّ جانشینی برای یکی پیدا کنیم. محل خدمت، میخانهٔ کوچکی است... این شخص قصد دارد برای مدت یکهفته بهمسافرت برود. آیا مایل هستید برای یکهفته کار بکنید؟
- ـ موافقم....
مخاطب آدرس کارفرما را که مردی باسم «ژیرا ارفنلون» بود باو داد میکی این اسم را یادداشت کرد. قرار این بود که همان شب ساعت ۱۰ سرخدمت حاضر باشد.
نزد ایرن برگشت و او را از قضیه خبردار ساخت.
ایران نگاه گنگی بروی او کرد و گفت:
- ـ عجب... نمیدانستم که عرق فروش هم هستی.
- ـ پس خیال میکردی چه باشم؟
- ـ خودم هم نمیدانم.
وقتی که سوار آسانسور شدند ایرن خنده کوتاهی کرد و گفت:
- ـ میدانی که من ترا چه خیال کرده بودم؟... بنظرم کارآگاه بودی!..
- ـ عجب!.. چه باعث شده بود که چنین تصوری بکنی؟
- ـ نمیتوانم بگویم. اما گاهبگاه چیزهائی پیش میآید که درست مثل کارآگاه ها رفتار میکنی....
این حرف برای آدم بیاحتیاطی گفته نشده بود، لازم بود که از آن پس کمی بیشتر مواظب خود باشد.....
۸
ژیرار فنلون، صاحب میخانه، مردی کوتاه قد بود، با رخسارهئی که از آن، مصیبت و بدبختی فرو میریخت؛ و هر بار که عصبانی میشد، سبیل جو گندمیش مثل چیزی که تشنج داشته باشد بهرعشه میافتاد... وی بیمقدمه به «میکی» گوشزد کرد که مواد مخدره و دلال بازیهای نادستانه را در محل کسب او باید کنار گذاشت.
از این حرف ها گذشته، فنلون پسر بسیار خوبی بهنظر میآمد. مدت کار «میکی» در میخانه هم بسیار دراز بود: میباست از ساعت چهار بعدازظهر تا دوی بعد از نیمه شب در میخانه باشد و فقط حق داشت در ساعت هفت مدت یکساعت برای شام خوردن دست از کار بردارد، مشتریان میخانه اشخاص دوست داشتنی و مهربانی بودند. از آنجا که میکی چندان تجربهای در این شغل نداشت، در ابتداری امر اعصابش فشار فراوانی دید. خوشبختانه آقای فنلون در حق وی گذشت بسیار نشان داد. تمام شب را نزد او ماند و کاغذی را که زیر پیش تخته بهمیخ زده شده بود و دستور تهیه همهجور کوکتلی در آن نوشته شده بود، به میکی نشان داد.
***
نزدیک ساعت ۳ صبح بود که به مهمانخانه خود بازگشت. ایرن که هنوز لباس بیرون خود را بتن داشت روی تختخواب دراز شده بود و سیگار دود میکرد. هماندم پرسید:
- ـ خوب؛ بگو ببینم جریان از چه قرار بود؟
ایرن شانهها را بالا انداخت و گفت:
- ـ چندان بد نبود.
روی تختخواب بعنوان تمدد اعصاب سینه خود را بجلو داد؛ سپس آهسته برگشت، پشت باو کرد و گفت:
- ـ جو! لطفاّ زیپ پیراهنم را پائین بکش... دستم بآن نمیرسد.
میکی بهروی او خم شد و زیپ پیراهن پشمی او را پائین کشید و پرسید:
ایرن، زیر لب گفت:
- ـ تو واقعاّ مرد نازنینی هستی.
میکی پرسید:
- ـ توانستی با چند نفری تماس بگیری؟
- ـ نه، چندان نتیجهئی بدست نیاوردم... با یکی دو زن حرف زدم اما اطلاعی درباره «لو ـ رابرتز» بهدستم نیامد..
آنوقت از پشت بر تختخواب افتاد، دست خود را بسوی میکی دراز کرد، و میکی دست وی را گرفت و بلندش کرد.
در این لحظه، میکی احساس میکرد که نسبت به این زن محبتی در دلش پیدا شده اشت.
از زمانی که آن فاجعه روی داده بود، برای نخستین بار بود که نسبت به زنان در خود هیجانی احساس میکرد؛ و باید گفت که ایرن نیز بدین دگرگونی پی برده بود اما میکی میدانست که آشنائی بیشتر با این زن، تیغ دو دمهئی است که شاید خود او نخستین قربانی آن باشد. این بود که بهسردی از کنار او دور شد.. و از آن لحظه بود که ایرن رفته رفته از او ترسید. اما بخصوص به این مطلب پیبرد که میکی، دست رد بسینه او زده است؛ و این موضوع، چیزی است که زن، بسختی از آن میگذرد...
از آن روز، چندان یکدیگر را ندیدند. وقتی که میکی، در حدود ساعت ۱۰ صبح از خواب بیدار میشد، ایرن هنوز در خواب بود... بسرعت لباس خود را میپوشید و پی شکار خود میرفت... هر روز یکی از مجلهها را در جستجوی «لو ـ رابرتز» زیر پا میگذاشت و غروب، وقتی که بمهمانخانه باز میگشت و برای رفتن بهمیخانه لباس خود را عوض میکرد، ایرن هنوز در بیرون بود.
صبح آن روزی که کارش در میخانه فنلون خاتمه مییافت، پاشد لباس پوشید و برای خوردن صبحانه بهپائین رفت و عاقبت بهدفتر مهمانخانه روانه شد تا حساب خود را تسویه کند.
به متصدی گفت:
- ـ زنم چند روز دیگر هم در این مهمانخانه خواهد ماند... من پول او را از بابت یک هفتهئی که ممکن است در اینجا بماند، پیشاپیش میپردازم.
سپس به اطاق خود رفت. ایران هنوز در خواب بود. و وقتی که چمدانش را بسته بود، زن چشمهای خود را گشود، با قیافهٔ گرفته به آرنج خود تکیه داده و پرسید
- ـ بهاین وضع کجا میروی؟
- ـ میخواهم بروم... اینجا هیچ نتیجهای بدست نیاوردهام. از قرار معلوم «رابرتز» به کانزاسسیتی برگشته یا بجای دیگری اسباب کشی کرده....
- - من چه باید کنم؟
- ـ پول اطاق را برای یکهفته دیگر دادهام و اگر میل نداشته باشی یکهفته اینجا بمانی، بقیه پول را بتو پس میدهند.
با بغض و عناد گفت:
- ـ اما قول داده بودی که مرا به لاسوگاس ببری... شغلی که داشتی