دفاع از ملانصرالدین
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
ابوالقاسم پاینده
از این جلد، بهچاپ آثاری از نویسندگان بزرگ معاصر ایران میپردازیم و بااین کار، گام دیگری بهجانب هدف خود برمیداریم.
کوشش ما برآن است که این مجموعه را چنان بیارائیم که هر خواننده بتواند در صفحات آن بهمنظور خویش دست یابد و بدین منظور، از کتاب سوم، قسمتی از صفحات را بهچاپ تازهترین آثار نویسندگان مشهور معاصر اختصاص دادهایم و این برنامه را با چاپ نوشتهٔ جالب یکی از معروفترین نویسندگان کشور آغاز میکنیم
آقای ابوالقاسم پاینده نویسنده کتاب معروف «در سینمای زندگی» در داستان دفاع از ملانصرالدین بنحو جالبی برافکار متظاهرینی که سعی میکنند در هرچیز خود را باصطلاح متکی به منطق و علم نشان بدهند حمله میبرد و با هزل جذابی اینگونه تظاهرات ابلهانه را بانتقاد میگیرد.
برای دانشجویان و جوانانی که میخواهند با بهترین آثار نویسندگان معاصر ایران آشنائی پیدا کنند و سرمشقی از فکر و قلم این نویسندگان بدست آورند این نوشته بهترین نمونه میباشد.
گمنام زیست و بیتشریفات و بدرقه بگور رفت. دکتر احسان را میگویم. شما نمیشناختیدش. نبوغی مشوش بود که چون روغن آبآلود سالها سوخت و جرقه زد و چند هفته پیش که بتاریک خانه مرگ افتاد یار و همدل خویشاوندی نداشت که شاهد استتار او در دل خاک باشد. جان ملتهبی بود که در آفاق تفکر اوجها داشت و برای مردم حسابگر دنیا و افکار قالبدارشان خطرناک بود، شعلهای نورافکن و نافذ بود، لبخندی بمقیاسات عای ما بود، در آسمان پندار جهشی دورانگیز بود، سخنان دغدغهانگیزش مزاحم اهل رویا میشد، دیوانه بود.
این معمای دوران ما و همه دورانها است که مردم دنیا همیشه از گهواره تا گور چون خفتگان شبگرد، همگام اموات سومر و آشور، در دخمههای اوهام بدنبال رویاهای خود میروند و چون گاو عصار در همان مسیرها که بمرور قرون و عبور اسلاف معین و هموار شده سرگشته و دوارند. هیچکس نباید اوهامشان را بشکند بتشکنی عواقب هولانگیز دارد.
در ایام قدیم ناباب را بگور میکردند تا همهگیر نشود و بدوران ما که اعدام مردم شوریدهسر همیشه میسر نیست بلطایف تدبیر ابن مزاحمان آشتیناپذیر را قرنطینه میکنند تا افکار تبآلودشان خواب خوش دنیا را مشوش نکند؛ سرنوشت دکتر احسان همین بود.
بیست و چند سال مداوم در آن سلول تیمارستان او بود و یک مشت کاغذ که گاه و بیگاه عباراتی آشتفتهتر از جان خویش بر آن مینوشت و چند روز پیش که پس از یک سفر چندماهه رفته بودم از او خبری بگیرم از خادم پیر تیمارستان شنیدم که چند هفته پیش در یک نیمهشب آن شعلهسوزان، خاموش شده و صبحگاهش تنش را در قبرستان مردم گمنام بخاک کردهاند. و همان خادم پیر کاغذهای چماله شده او را که بیک نخ بسته بود بمن داد؛ این وصیت او بود گفته بود که پس از مرگش همه ماترک او یعنی همین کاغذها را بمن بدهند.
واین سطور مشوش حاصل کوششی است که در تنظیم قسمتی از آن اوراق پریشان کردهام و شبان دراز روغن جان را بچراغ فکرت سوخته کلمات مغلق را بقرینه خوانده و عبارات نیمهتمام را بهتخمین کامل کردهام و چون وصالان موزه که کاسه عتیق را بمایه نو بههیئت قدیم میسازند، تا آنجا که توانستهام کوشیدهام تا شیوه اصل را کم نکنم و این نبوغ سرگردان را که نمونهای از نیروهای گمشده دنیای ما بود در این اثر کوتاه که من نیز چون شما با همه مفاد آن همدل نیستم، از محو و فنا حفظ کنم.
اگر شما خوانندگان عزیز که دل دریا و حوصله صحرا دارید و بد و خوب و زشت و زیبا را از زبان شوریدهای بلطف و کرم میپذیرید از مطالعه این نامه ناتمام سودی جز این نبرید که از پراکندهگوئی محکوم بجنونی قدر نعمت عقل را که خدای منان بهمگان بیش از آرزویشان داده بدانید، توانم پنداشت که کوشش من در احیای این اثر که بیشتر سطور آن بوی جنوی میدهد چندان ناسودمند نبوده است.
اکنون رشته سخن را بدکتر احسان میدهم که از جان آشفته خود کاغذ را سیاه و شما را محظوظ کند.
***
جناب اجل محترم! آقای دکتر x استاد تاریخ تطبیقی دانشگاه ملی جوشقان و مضافات و عضو انجمن مورچهشناسی لندن و وابسته گروه کفبینان قانونی استکهلم و منشی انجمن کل کتابشناسان وابسته بگروه خاورشناسان حرفهای هلند و عضو افتخاری انجمن قعر اقیانوس شمال و نایب رئیس گروه دوستداران سوسمار وابسته بانجمن حیوانشناسی کل افریقا و رئیس مجمع تحقیقاتی صدف و مروارید خلیج فارس و خلیج احمر و دریای عمان و عضو پیوسته انجمن عمران کویر لوت و صحرای گبی و صحرای عرب و توابع و بسیاری عناوین دیگر که انشاءالـله خواهید داشت یا هماکنون دارید و من نمیدانم و گناه از من نیست که از مناقب شما غافلم ، قصور از شماست آقای دکتر که فهرست همه عنوانهای خودتان را جزو انتشارات دانشگاه چاپ نمیکنید تا همگان بخوانند و بدانند و مثل من کوتهنظر کممغز تنگهوش در شرح فضائل محقق و موهوم شما وانمانند.
و بعد از این عنوان مفصل، با همانقدر احترام و ادب که در خور استاد والامقامی همانند شماست بعرض میرسانم که من بنام یک همشاگردی قدیم از شما گله دارم. لابد یادتان هست که سالها پیش من و شما همسفر راه عشق بودیم و بیشتر روزگار مدرسه را روی یک نیمکت بسر کردیم. در دانشگاه نیز رساله فراغ تحصیل شما بقلم من بود که اقبال شما یار بود و نمره خوب گرفتید اما استادان دقیق نکتهیاب، همان رساله را که من پیش از شما داده بودم بیرحمانه وازدند و از همانجا را همان جدا شد و من از بیحوادثی که میدانید باینجا آمدم و سالهاست که در این سلول تنگ همدم آوازهخوانهای رایگان یعنی مگسان و بافندگان طاق یعنی عنکبوتان شدهام. اما شما که بر اسب توفیق بودید بسرعت تاختید و نباش قبور یعنی استاد تاریخ شدید که هنوز هم هستید و امیدوارم همیشه باشید.
اما گله من از شما، رفیق دیرین عزیز! اینست که شنیدم در اثنای درس با جسارتی کمنظیر درباره معروفترین مرد حهان، ملانصرالدین مرحوم که شهرتش با لطایف شیرین در آفاق و قرون میرود، گفتهاید که ملا چون سیمرغ و غول وکیمیا مخلوق پندارهاست و بهپندار من، یعنی شما، اصلا ملائی نبود که نبود.
و چه جنایتی است این که شما کردهاید و ملای بلندآوازه را که جز پیمبران اولوالعزم و شاهان بنام و سرداران والامقام، در عرصه تاریخ، هیچکس بشهرت او نیست سفیهانه بغرقاب فنا دادهاید. نمیدانم از پی این سیاهکاری در جان تاریک خود دغدغهای داشتهاید؟ یا چون مرغکش یهودی که هر روز صدها جوجه لرزان پابسته خسته بینفس را با کارد بران بیکضرب بیجان میکند، از تکرار کارهای چندشانگیز، چنان درندهخو شدهاید که بهنگام اعدام ملا خاطرتان چون برکه صحراهای جنوب در ایام تموز آرام و بیچین و شکن بوده است. خدا نکند چنین سنگدل شده باشید که محبوبترین مرد تاریخ را گیوتین بزنید و غوغای اعتراض از عمق خاطرتان فواره نزند.
بخدا آقای دکتر این که شما ملای خوب بذلهگوی شیرین زبان را از عرصه بقا بچاه ویل فنا انداختهاید از اعدام با گاز و طناب و تبر هزار بار بدتر است. در دنیای مؤدب و ظریف شما وقتی یکی را بهاعدامگاه میبرند اگر در باشگاه مسخره تاریخ، جائی داشته نامش را قلم نمیزنند؛ نمیگویند نبود و از مادر نزاد؛ فقط استمرار بقای او را میبرند، باین گناه که نظم عادی را بهمزده بت مقدس آداب را شکسته یا کاروان حیات را از خط رسوم سلف برون برده یا صاحبان زر و زور که همیشه جهان را آئینه هوسهای خویش میخواهند کاری نهبدلخواه از او دیده و چون دلیران نازکدل شیرین روی ترش کردهاند و مگسان شهد قدرت یعنی قاضیان مصون از تعرض، بحکم قانون که سنگواره زور است او را بدنیای دیگر میفرستند تا اگر اقبالی داشت و کفاره گناهان را داده بود و از غرقاب گناه بساحل رحمت الهی رسید، در بهشت عنبر سرشت در آن قصور مجلل که بهتیشه قدرت در دل زمرد و یاقوت تراشیدهاند آب خنک شیررنگ شرابگونه بنوشد و یک فوج و بیشتر از آن زنان خوشقد و قواره و طناز و سیهچشم را که برق لبخندشان از شرق بغرب تتق میزند و از لطافت و صفا عبور آبرا از گلوگاهشان میتوان دید، فارغ از جنجال و مزاحمت رقیبان در حریم خود داشته باشد و از آن لذتهای نگفتنی که گاهی مدت آن از تاریخ مسیحی درازتر میشود و احیانا دنباله آن از طومار زمان برون میجهد بهرهور شود و تا گیتی بپاست و اتمهای نادیده بنغمه استاد ازل در این بزم ابدی رقص و جهش دارند و آتشطلب در دل این ملیونها خورشید نورافشان مشتعل است فارغ از غم معاش و دلهره مرگ و فنا خوش باشد و بهنشمد و اگر در کارخانه قضا گلیم بخت بدش را سیه یافته بودند و در آن دنیا نیز دنباله سیهروزیهای این دنیا چون تارهای عنکبوت بدست و پای او پیچیده بود و در حساب تهاتر الهی گناه از ثواب بیشتر کرده بود، در جهنم هولانگیز سوزان که هیزمش از سنگ و لهیبش چون سوز دل خورشید است، چند هزار میلیارد و بیشتر سال بسوزد و هنگام عطش بجای آب قیر مذاب بنوشد و چون پوست کلفتش از از تف آتش تیزور چروکید دست قدرت از پوستخانه ازل پوست پفیده کم احساس او را بپوست تازه مبدل کند تا سوزش آتش را بهتر ادراک کند. معذلک معدوم گاز ودار و گلوله از نعمت دوام خاطره بهرهور است، وجود داشته و شناسنامهاش در دفتر آمار هست و کس و کار و اعقاب و نام و نشان دارد و اگر هم اعدام نمیشد، چندی بعد وزیر قبض ارواح، این جان عاریتی را که بمشیت الهی از انبار جانکلی بدو دادهاند تا از رنج مستمر این زندگی مزاحم بهتلخی زقوم مرگ راضی شود بسر انگشت مهر یا چنگال قهر از او میگرفت.
اما شما آقای دکتر! نام ملا را از دفتر وجود قلم زده و خاطره و نسب و کس و کار او را بموج فنا سپردهاید. و من از قساوت شما بحیرتم که چسان این مرد شوخ و شنگول را که در همه قرون چون ستارهای پرنور خنده و شادی بجهان میپراکند و در ظلمات این زندگی ملالانگیز پیمبر خوشدلی و نشاط و استهزای مصائب حیات بود، بیاحساس شفقت، از سکوی بقا بظلمات فنای مطلق راندهاید.
میرغضبان قدیم فقط با تن سر و کار داشتهاند و جان محکوم ا ز تطاولشان در امان بوده است اما شما چون آدمخواران شاه عباس کبیر بیرحمانه بجان لطیفهساز ملا چنگ انداخته و این مرد خوب و ظریف و خندان و محبوب را چنان از این دنیا راندهاید که در آن دنیای ناپیدا نیز چون اوباش دنیای ما سرگردان و بیسر و سامان کردهاید.
عجیب است اگر شما آقای دکتر که همه عمر در قبرستان ایام استخوان اموات بنام را زیر و رو میکردهاید، ندانید که از این حکم حماقتآمیز، در اداره نگهبانی اموات آن دنیا چه مشکلهای حیرتانگیز میزاید و ماموران دقیق و وظیفهشناس این اداره جاوید، یعنی فرشتگان خوب و دقیق و امین، نخواهند دانست در بایگانی اموات منتظر حشر، جان ملا را در کدام طبقه نگهدارند. بحمداللـه خودتان اهل کمالید و میدانید که اداره ثبت اموات و ضبط ارواح آن دنیا نیز چون ادارههای دنیای ما مقررات و آئین خاص دارد و عمله ثبت و ضبط، از ارواح مردگان فقط آنها را بابوابجمعی خود میگیرند که بنظم و ترتیب دقیق، در این دنیا بوده و مرده و از راه گور، با گذرنامه صحیح و ویزای مرتب، بآن دنیا سفر کردهاند.
اما شما ملا را از نعمت بوده بودن محروم کردهاید و چون نبوده بحکم جبر قضا از برکت مردن بینصیب است و جان جاوید او در اداره کل ثبت ارواح و اموات چون مردم بیشناسنامه و گذرنامه دنیای ما قرنها پس از قرنها، همچنان سرگردان و بیتکلیف خواهد ماند و من نمیدانم کارشناسان قضا و قانون آن دنیا این مشکل بزرگ را چگونه حل خواهند کرد. بهبینید از ندانم کاری شما چه بلیهها زاده و این جان نورافشان ملا را که مردم جهان در همه قرون مایه خنده و خوشدلی از او داشتهاند، در قبر و ماورای قبر بزحمت تحقیق و بازپرسی و نمیدانم چه گرفتاریهای نگفتنی دچار کردهاید.
راست بگویم آقای دکتر شما مشت بسندان میزنید. کار دنیا چنین آشفته نیست که ملای بذلهگوی شیرین سخن بهوس شما از عرصهٔ تاریخ گم شود. ملا کسی بوده، وقار و حرمت و ریش بلند و پوستین گرم و عمامهٔ قطور و تسبیح پردانه و خانهٔ دو طبقه و مکتب و الاغ رهوار و زن لوند و دختر زیبا و لحاف و مرغ و طناب و خیلی چیزهای دیگر داشته. زنش فاسقان و دخترش خواستگاران فراوان داشتهاند، الاغش طویلهای داشته، دخترش بشوهر رفته، الاغش را بکمک دلال در بازار فروخته، لحافش را بیغما بردهاند و طنابی را بعاریه خواستهاند، مرغش را شغال برده دزد بخانهاش رفته و پکر برگشته، دیگ همسایه را عاریه گرفته که در خانه او زائیده و بار دیگر گرفته است که همانجا مرده است و در همه اقطار جهان این نسلهای پیاپی که بجبر قضا زیر ضربات حیات افتادهاند بلطایف پر مغز و دلپذیر او خندیدهاند. ملا با لطیفههایش با زنش و دخترش و الاغش و فاسقان زنش و خواستگاران دخترش و یغماگران لحافش و دزد خانهاش و طویله الاغش، نقش و نگار تاریخند و همه آنها از اقبال نیک در گذرگاه حیات با ملای بلند آوازه سر و کاری داشتهاند؛ شغالی که مرغش را برده، فاسقی که عشق عامالمنفعه زنش را خریده و دلالی که الاغش را فروخته و دلالهای که بخواستگاری دخترش رفته، شاگرد منگ و گیجی که بمکتبش بوده و گدائی که بیهوده از خانه او لقمه نانی خواسته و پوستین وصلهدارش که با هیاهو از بام افتاده و ملا را بجوف خود داشته و پیراهن نیمدار وهمانگیزش که بجای دزد هدف تیر شده و آن غربال سمج سکونناپذیر که تعرض ملا را پس داده و زانو و سینه و گردن و سر او را بضربات پیاپی کوفته و آن گاو تنومند شاخدار که جلوس میان دو شاخش آرزوی عمر ملا بوده، همه اینها از برکت ملا در ظلمات دهر آب بقا نوشیده و خضر جاوید شدهاند.
راستش را بخواهید آقای دکتر! من از ملا گذشتم. از اینهمه مردم طاق و جفت که بهمت تاریخبانان خلاق در این طومار دراز تاریخ چون مور و ملخ بجان هم ریختهاند، بخاطر گل روی شما یک ملا را ندیده گرفتن دشوار نیست. اما دریغ که محو ملا نظم حوادث را مشوش میکند و این بت بزرگ تاریخ که باطنی عفن و ظاهری دلفریب دارد با سقوط ملا از پایه میلرزد. گیرم که ملای خجول کمآزار نجابت کرد و بهانکار شما از تاریخ گم شد، اما تبعه و کس و کارش چنان چلمن و بیدست و پا نیستند که شما همه سرمایه عزت و اعتبارشان یعنی ملای عزیز را چون صفر محافظهکار اعداد سربهنیست کنید و دم نزنند. چه غافلید که پنداشتهاید ملای بلندآوازه جهانپناه هم، یکی چون من بینواست که سالها در این سلول منفور بماند و سر و برش جولانگاه عنکبوتان شود و یکی نگوید کجاست. همین خر نیکبخت که از یمن ملا در طویله تاریخ آخوری آماده دارد با عرعر رعدآسای خود آرامش قرون را بهم میزند و این زن لوند که چون ابر باران بر خاص و عام لذت میبیخت از غم بیشوهری چه فغانها که نمیکند و این دختر دلفریب که در خانه پدر بیحاجت شوهر ششماهه آبستن بود از غم بیپدری ضجههای گوشخراش سر میدهد و لطیفههای ملا چون کرم کشتزار بجستجوی گویندهای بهرسو خزان میروند و قهرمانان لطایف ملا با التهاب و تشویش همهجا فریاد «مرگ بر مخالفان ملا» میزنند. شغالی که مرغش را خورده و یغماگری که لحافش را. برده و دلالی که خرش را فروخته، با هیجان و شور بهر سوراخ و دری سر میزنند و مرغ و لحاف و خری میجویند و شما ناچار خواهید شد برای اسکات آنها در بازار مالفروشان و کهنهفروشان تاریخ مرغ و لحاف و خری بجوئید و تازه مگر مرغ و خر و لحاف عادی زوزه و فغانشان را خاموش میکند؟ مرغ و لحاف و خر ملا جلوه و رونق دیگر دارد. مگر این اشباح سرگردان، شرف انتساب ملا را که در طی قرون با هزار خون دل بکف آوردهاند چنین آسان رها میکنند! در این دنیای سراسر اعتدال و نظم که همیشه سیلاب عقل و هوش از کلههای پوک فواره میزند، دلال خر بقدر دو جو اعتبار ندارد این دلال خر ملاست که از خرمن شهرت جهانگیر او خوشه چیده و بر رغم غول فنا با بزرگان و نامآوران جهان بکشتی نوح بقا نشسته بدنیا فخر میکند. تا دنیا بپا بوده شغالان حریص، چنگ و دندان بسینه مرغان صلحجو فرو کردهاند و این شغال نامدار که بطفیل مرغ ملا نامش در آفاق برزبانها میرود این آوازه بلند را با ملک سلیمان برابر نمیکند. از دوران غار و ماقبل غار، از همانروز که انسان بندای شکم پیچپیچ بهتکاپوی شکار افتاد و چیزی از صید امروز را برای فردا ذخیره نهاد، دزدان نابکار فراوان بودهاند که با مردم دیگر در قبرستان ایام فرو شدهاند و نامشان از خاطرها رفته و یا اصلا بخاطرها نبوده است. این جادوی لحاف ملاست که چپاولگر بیآبروئی را مشمول عمر ابد کرده است.
عجبا، نکند شما استاد استخواندار تاریخ، از این نکته واضح غافل مانده باشید که در این منسوج بدیع، از هنر بافندگان نازکخیال، تار و پود و نقش و نگارها چنان پیوسته بهم است که اگر تاری را بکشید نقشها درهم و پودها آشفته میشود و توالی حوادث چون خشتهای ردیف در بازی قرقره چنان منظم است که اگر یکی از جا رفت همه خشتهای دیگر تلمبار میشود. از این زنجیر بلند حادثات اگر یک دانه را ببرند دو زنجیر بریده بهم پیوند نمیگیرد. از محو ملا لکهای بدامن تاریخ میماند و از فنای او خلائی میزاید که پر کردنش محال است. خر بیصاحب و زن بیشوهر و دختر بیپدر و لطیفههای بیگوینده و یک مشت قهرمان سرگردان چون کشتیهای بیبادبان اقیانوسها بتاریخ ول میشوند و چون موریانههای خطرناک پایه نظم حوادث را میخورند و همه را بهم میریزند. مطمئن باشید این اشباح مزاحم چون ملای ملایم نیستند که بتوانید بیسر و صدا اعدامشان کنید. و بحکم این جبر تخلفناپذیر که از اتصال حوادث زاده است میبایست برای زن ملا شوهری و برای دخترش پدری و برای الاغش صاحبی و برای لطیفههایش گویندهای بجوئید و تازه مگر این زن و دختر و خر و لطیفهها بکمتر از ملا راضی میشوند. مگر این رشته الفت را که در طول قرون میان اشباح تاریخ محکم شده آسان میتوان برید و شما که شمائت محو و اعدام ملا را تحمل کردهاید ناچار خواهید شد این طفره عجیب را که از فقدان ملا بتاریخ افکندهاید با ملای دیگر پر کنید. ملای بیتاریخ فراوان بوده و هر کجا دل خاک را بشکافی نیمهملائی خفته است اما تاریخ بی ملا نمیشود. ملا نمک تاریخ بوده و این دفتر پر نقش و نگار بیملای لطیفهگو رونق ندارد.
راستی چه حماقتی است این، که با زحمت فراوان ملای موجود را محو کنید و بجستجوی ملای مفقود، دیوژنوار چراغ بکف، در بدر بدوید! تازه از کجا معلوم که ملای جدید بوقار و عقل و ظرافت همسنگ ملای قدیم تواند بود. قرنها باید تا ملای نوظهور شما چون سنگی خشن که در بستر رود از تصادم آب، نرم و حریرآسا میشود با زمانه همآهنگی کند و سلیقهها را بگیرد و بدلها راه یابد و در عمق خاطرها با دیوان کهنسال مواریث و اوهام آشنا و همدم شود که چون برق دو سیم از برخوردشان غرش و شعله و دود نخیزد.
و گز نکرده بریدن یعنی همین. گیرم با همه دقت و اصرار، با هزار باریکبینی، ملای تازه را درست از الگوی ملای قدیم بسازید، تازه حماقتی کردهاید و زحمت بیهوده بردهاید که بیگفتگو ملای آزرده خاطر درهم شکسته هول مرگ چشیده برای شما ملا نمیشود، لطیفه نمیگوید، خنده نمیزند و چون دوران نشاط، خللهای تفکر شما را انگشتنما نمیکند. از ملای افسرده دلمرده هنرنمائی مجوئید. طشت زرین که شکست پیوند نمیگیرد و ملای شما اعجوبه هشتم زمانه میشود که هم هست و هم نیست. جای سوختن و خون خوردن است که این گروه عظیم تاریخ سازان هنرور، با رنج مداوم قرنها، این اطلس پرنگار تاریخ را از تار و هم پود پندار بهم بافته و از رنگ حوادث نبوده سایه روشنهای فریبا بر آن زدهاند، برای رهزنان گمنام، نسب نامههای مرتب پرداخته و اواسطالناس موفق را بستمگران سلف وابسته و ماهیگیر مسلمان را بپادشاه کبر قدیم پیوستهاند، از مزدک منفور دلقکی حقیر و از خسرو خونخوار کسرای عادل ساختهاند هر جا در نظم حوادث خللی بوده بساروج گمان پرکردهاند، فرومایگان خونآشام را با رنگ اوهام بقالب قهرمانان بنام برده روسپیان رسوا را رنگ عفت زده و دغلان بیآبرو را بوی مروت داده، دزدان گردنه را جبه نگهبان پوشانیده و خونخواران بیباک را عامل عدل الهی قلمداد کرده و با کوششی معجزآسا این مدح و ذمنامهٔ تاریخ را بصف علوم معتبر جا زدهاند، تا شما که ریزهخور این خوانید، چون نمک خوار نمکدانشکن، وقار تاریخ را بازیچه کنید و ملا را چون برگ چغندر، بیرحمانه از بوستان تاریخ بچینید و از عرعر خر و فغان زن و زاری دخترش تاریخ را مشوش کنید. غافل که از این بلاهت، میخ بتابوت خود میزنید. همه اعتبار شما بتاریخ است و اگر نظم آن مختل شود، استاد تاریخ چون صنعتگر بتتراش است که در خانه خدا دکه بر پا کند. بنظر من شما آقای دکتر بجای تاریخ در فن کجسلیقگی بیبدیلید که چنین بیپروا پنجه بروی ملا زدهاید و نخواستهاید بدانید که تا این گوی زرین خورشید، صبحگاهان از کوهساران سر میزند و پسینگاه در جیب مغرب فرو میرود، مردم جهان از ملا و لطیفههای او دم میزنند و این اثرها که از لطایف دلپذیر ملا بخاطرهاست چنان عمیق است که زمانه پیر با همه سماجت از محو آن عاجز است و قرنها بعد که روزگار تیزآبگون نسلهای مکرر از این فرزندان سیهروزگار آدم را خورده و از آمد و رفت تیر و دیماه و اردیبهشت خاکشان خشت و خشتشان غبار طاق فلک شده باز هم ملای خندان چون ستاره بر پیشانی قرون میدرخشد و به سبکرانی همانند شما که چون پشه حقیر پنداشتهاید، این کوه آسمانسر تاریخ را بضرب نیش و ارتعاش بال نابود توانید کرد، لبخند تحقیر میزند. چه غافلید که پنداشتهاید در این دنیای سیمابی که هر کس از «من خود» برای همه کائنات محوری ساخته و گیتی را طفیل این من حقیر گذران میداند، جاوید شدن آسانست و یا میتوان مردم جاوید شده را بسهولت از دفتر زمانه قلم کشید.
من از شما بحیرتم و جان حیرتست که در این جنجال عظیم تاریخ از اینهمه سلطان و امیر و وزیر و مشیر و دبیر و ندیم و شاعر و رقاص و لوطی و عنترباز و دلقک و دلال محبت و کار چاق کن و رمال و منجم که بطفیل اهل قدرت رنگ بقا گرفته و چون موج بر اوج شهرت و حیات رقصیده و از قبایح خود چهره تاریخ را قیرگون کردهاند، فقط ملای کمآزار محبوب مهربان را برای نبوده بودن انتخاب کردهاید. اگر از تسلط هوس مزاحم برنج بودید و میباید از معاریف تاریخ یکی را بفنا محکوم کنید چرا از آن سفاکان دون که جوی خون بتاریخ روان کردهاند و همه جا مرگ و عزا و ویرانی و رنج پراکندهاند، یکی را انتخاب نکردید؟
فی مثل این مقدونی سفاک شریر، یعنی اسکندر کبیر که تاریخ ما را بخون کشید و بساط شاهنشاهی ایران را بهم پیچید و تخت جمشید زیبا، مقر شاهنشهان با فر و جاه را آتش زد، بحق در خور نبوده بودن است، چه مغرض و سبکسرند این مورخان فرنگ که ضمن سخن از فاجعه تخت جمشید، از حریق آتن حقیر دم میزنند و قصر مجلل و بهشتآسای شاهنشهان تاجدار را با دخمههای سنگ و گلی ماجراجویان آتنی برابر میکنند!
شما که میدانید، بسر زمین یونان یک مشت گدای شندره پندرهٔ پرمدعا بودند که نان خشگ و زیتون تلخ و شراب نجس میخوردند و با قد کمتر از در ذرعشان اوج و وسعت افلاک را اندازه میگرفتند و فضول آسا در کار خلقت خدا چون و چرا میکردند و خشایارشای بزرگ، فرمانروای دریاها و خشگیها که از اقصای ترکستان تا ساحل گنگ و از سواحل دریای سیاه تا دل افریقا یکصد و بیست و هفت کشور داشت، افتخار فرمانبری خویش را بآنها نیز داده بود و حق داشت لانه یک مشت گدای بیسر و سامان متمرد را بسوزد و همه این زیتونخواران مجسمه تراش فکور پرمدعا با اکروپل و پارتئون بالیکورک و سولون با پریگلس سازمانکرود یوژن چراغدار و سقراط اندیشه پرداز و افلاطون مثل ساز بقربان یک سرستون استخر باد. حریق آتن ضرورت جنگ بود و اسکندر ماجراجوی حقیر بیتخت و تاج، حق نداشت مقر شاهنشهان را بانتقام لانه گدایان بینام و نشان بسوزاند. این قصر مجلل باعتبار از آن شهر محقر هزار بار بیش بود از نظر ما یک سنگ نیمسوز استخر، با همه آتن با همه یونان و با همه دنیا برابر است.
اسکندر، خائن سفاک شریر بیباکی بود که مردم آریانژاد وطنپرست را کشت و دفتر پاک دینان را بهم پیچید و ببهانه بسط تمدن یونان مشرق زمین را بآتش و خون کشید. ای فغان از این مورخان بداندیش فرنگ که گرگ مقدونیه را با نادر جهانگیر برابر میکنند و کشتار مهیب اسکندر را از آن قتل عام رقیق که نادر به لاهور کرد تفاوت نمیکنند. از نظر لغت، کشتار خونین با قتل عام رقیق فرق بسیار دارد. نادر رفته بود هندوان را ادب کند اما اسکندر بغارت ایران آمده بود، در فرهنگ همه زبانها غارت و تادیب از هم جداست.
وای عجب که شما آقای دکتر درآن تاریخ مضحکتان اسکندر خونخوار را بمقام پیغمبری بالا بردهاید. من نمیدانم این یونانیهای حقیر پا برهنه چه گلی بدنیا زدهاند که شما سردار بدنام خونریز خون آشامشان را که عاقبت معلوم نشد پدرش کدام زهرماری بود، چنین تجلیل میکنید؟ همه هنر این لاتهای آسمانجل سواحل اژهاین بود که بجای مشت و بازو کله پوکشان را بکار انداخته بودند و فکر میکردند و از حاصل این هنر بیفایده و تقریبا مضر که خدا خر و گاو را از ابتلای آن مصون داشته «چون» و «چرا» را چون آتش الکل که میسوزاند و از سوزش آن رنجی لذتآسا بخاطر نفوذ میکند بجان مردم دنیا سر دادند. آه از این فکر خبیث لعنتی که جهان را دیگ جوشان کرده و چون طوق لعنت ازلی بگردن هر که افتاد، قرار و آرام او را گرفت. اگر این چون و چرای بیجا نبود، همه مردم مثل کبوتران آزاد دانه میخوردند و میچمیدند و چون گوسفندان بیغم میچریدند و اندیشه دیروز و غم فردا نداشتند و در دنیای ما اینهمه تلاش و پیکار نبود. چه شانس بزرگی بود که این هدیه منفور یونان بدنیای دامان رخنه نکرد وگرنه شما آقای دکتر از خوردن گوشت و نعمت اسب سواری محروم بودید.
آمد!.. آمد!.. مامور عذاب آمد، صدای ضجه از سلول مجاور بلند است. ایکاش شما آقای دکتر آنقدر غیرت وطن داشتید که این مقدونی بیاصل و نسب را به بیمارستان میکشیدید تا این مستخدم خشن بیرحم هر روز یکبار با آن چوب کلفت گرهدار تنش را از چند جا زخمدار و خونمرده کند. ای دریغ که همه دیوانگان را بتیمارستان نمیآورند؛ اینجا مقر دیوانگان حقیر و کم زور و بیکس و کار است و دیوانگان قدرتمند هرچه خطرناک باشند از اقامت تیمارستان معافند. انوشیروان شما بیک روز بدلجوئی موبدان و اسپهبدان چند هزار مردم ایران را بجرم پیروی مزدک کشت و دادگر قرون شد؛ اگر من یک مزدکی را کشته بودم جایم بالای دار بود.
پیش خودمان بماند آقای دکتر این تاریخ نفرتانگیز شما کشاف خون و مرگ و عزا و فرومایگی است و هر جا چپاولگری بیرحم در گذرگاه مطامع خود خون و مرگ پاشیده یا طماع بیانصافی بشکنجه و تازیانه، انبوه عظیم انسانها را بکانال هوسهای خود دوانیده یا روسپی خوشرنگ و روی لوندی گردنه زن خونخواری را شریک بستر خود کرده یا زرنگ پشت هماندازی عنکبوتآسا از پندارهای واهی برای صید کسان تورهای خوشرنگ تنیده همانجا شما بتعظیم ایستادهاید و به آرزو برای وصف دون صفتیها و درنده خوئیها دهانی بوسعت فلک میخواهید و زیر قدمتان این هزارها و ملیونها مردم غارت زده ستمکش را که چون مورچگان، پامال اهل هوس شدهاند نمیبینید و اگر بهبینید چون آقای هارباکون یکی از این کلمات طلائی را که بملیون و هزار ذخیره ستمگران دارید نثار آنها نمیکنید از بانی اهرام بعظمت یاد میکنید که بنای جاویدش چون غولی عظیم با سطوت زمانه پنجه میزند و از این ده و صد هزار قربانیان انسانی که در آفتاب سوزان افریقا از گرسنگی و خستگی و بیماری زیر تازیانهٔ دژخیمان فرعون، جان دادند و سخاوت عام این خدای قلابی بیرحم، حتی یک گور تنگ و خاموش را در آن صحراهای وسیع از آنها دریغ کرد، نامی نمیبرید. گوئی در تاریخ مکتوب شما خون و مرگ و عزا و غارت کم است که بجستجوی غارتگران خونآشام، بدخمههای تاریک قدیم میدوید و هرجا استخوان امیر خونخوار سنگدلی را کشف کردید جشن میگرید و توفیق و فتح تاریخ را سمر میکنید. شما آقای دکتر که بصورت انسانید و دلی در سینه دارید نمیدانم چرا در سن تاریخ درنده خو میشوید و همه این رنگ و بوی مروت وصفا و مهربانی و وفا ویکرنگی و برادری و همدلی و همدردی که در این قرون دراز بقدرت وهم و پندار چون حنوطی بر مردار حیات، مالیدهاند، به نیش قلم شما فرو میریزد و انسانیت را که