کافکا و منتقدان کمونیست

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۲:۳۱ توسط Nafeese (بحث | مشارکت‌ها) (تایپ تا پایان ص 97.)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۴

ا. ج. لیم


۱

در روزهای بیست و هفتم و بیست و هشتم ماه مه ۱۹۶۳ یک گردهمائی بین‌المللی در موضوع زندگی و آثار فرانتس کافکا در نزدیکی‌های شهر پراگ، در قصر لیبلیس Liblice که متعلق به‌فرهنگستان علوم چکسلواکی است برگزار شد. تاکنون ده‌ها کنفرانس بین‌المللی درباره کافکا برگزار شده است، بنا براین اگر به‌خاطر برخی ویژگی‌ها که این گردهمآئی را چنین از دیگر آن‌ها متمایز می‌کرد نبود، اهمیتی نداشت که در اینجا به‌آن اشاره شود.

نخست اهمیت مطلب در آن است که این کنفرانس در زادگاه کافکا، یعنی درجائی که او همهٔ عمرش را گذراند تشکیل می‌شد. ولی تا ۱۹۶۳ در آنجا توجهی به‌او نشده بود زیرا همه می‌پنداشتند کافکا نویسنده‌ئی است منحط که بر خواننده تأثیر بدی می‌گذارد. ثانیاً شرکت‌کنندگان در این کنفرانس مارکسیست‌هائی بودند که خود طی سالیان دراز می‌کوشیدند به‌مردم دنیا بگویند کافکا را فراموش کنید. – نتیجهٔ کنفرانس لیبلیس برای عموم این بود که آنچه این مارکسیست‌ها تاکنون دربارهٔ کافکا می‌گفتند نادرست است که هیچ، این موضوع نمایانگر این حقیقت نیز هست که آن‌ها کافکا را به‌عنوان یک نویسنده پذیرفته‌اند.

بنابراین، کنفرانس فی‌نفسه مرحلهٔ مهمی در تکامل اندیشهٔ سیاسی اروپای دههٔ ۱۹۶۰ به‌شمار می‌آمد. البته در خود چکسلواکی اهمیت آن بیش از این‌ها بود زیرا نشانهٔ دیگرگونی‌هائی بود که داشت در زمینهٔ بافت‌های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی آن کشور اتفاق می‌افتاد. این دیگرگونی‌ها پس از پنج سال، یعنی در هشت ماه اول سال ۱۹۶۸ به‌اوج رسید. روژه گارودی R. Garaudy که یکی از شرکت‌کنندگان اصلی این کنفرانس بود رسالت اصلی خود را در این زمینه با نوشتن مقاله‌ئی دربارهٔ این کنفرانس، که نام آن را «بهار پراگ» گذاشته بود و در هفته‌نامهٔ ادبیات فرانسه به‌چاپ رسید نشان داد.

در لیبلیس چه اتفاقی افتاد؟ این داستان، پر از تناقضات مضحک و غم‌انگیز است؛ همچنان که هر تناقضی چنین ویژگی‌هائی دارد. برای درک بهتر آن خوب است یک سال به‌عقب برگردیم، یعنی به ژوئیهٔ ۱۹۶۲ و هنگامی که ژان پل سارتر در «کنگرهٔ صلح و خلع سلاح مسکو» خواست از موقعیت موجود برای ابراز عقیده درباره وحدت فرهنگی استفاده کرده نیاز به‌خلع سلاح عمومی در فضای فرهنگی همهٔ کشورها را توصیه کند. در آن روزها گفتن چنین سخنانی بسیار خطرناک بود (گرچه سال‌ها بعد و در زمینه‌های دیگر امکان داشت که به‌نحو دیگری جلوه کند.) زمانی که همه می‌گفتند با وجود پایان یافتن جنگ سرد «جنگ بی‌رحمانهٔ ایدئولوژیکی» همچنان ادامه خواهد داشت، سارتر به‌اعضای کنفرانس چنین گفت:

گناه ما بزگ است. همگی ما این گناهان را در وجدان‌مان احساس می‌کنیم زیرا زندگی ما در عصری می‌گذرد که از فرهنگ به‌عنوان یک‌سلاح استفاده می‌شود.... به‌عنوان مثال کافکا را در نظر بگیرید: این نویسندهٔ برجسته یهودی بود. و چون یهودی بود سرنوشتش همانند سایر یهودیان پراگ شکنجه شدن در زمان تسلط خاندان شاهیِ هابسبورگ و نیز در نخستین سال‌های جمهوری بورژوازی چکسلواکی بود. در حالی که به‌خاطر مشکلات خانوادگی و اختلافات دینی رنج می‌برد، مدارکی که از خود به‌جای گذاشت بیشتر جنبهٔ جهانی دارند، هرچند که مسائلش عمیقاً فردی بود. ولی منتقدان ما با او چه کردند؟ توصیفی که از کتاب‌هایش به‌دست دادند شخص را به‌این فکر می‌اندازد که می‌خواسته‌اند بگویند این کتاب‌ها باید در دست خوانندگان روسی منفجر بشود. این منتقدان مصرّ بودند که «دیوان‌سالاری» یکی از گناهان غیرقابل اجتناب سوسیالیسم است – چنان که گوئی در هیچ جامعهٔ صنعتی چنین پلیدی‌هائی وجود ندارد. سپس آن‌ها کافکا را نویسنده‌ئی قلمداد کردند که دیوانسالارها را معرفی و ریشخند می‌کند. – و پس از این چنین مقدمه چینی‌هائی آنچه می‌بایست بکنند چه بود؟ این که کتاب‌هایش را به‌دست روس‌ها بسپارند، به‌امید این که هر کسی با خواندن رمان، محاکمه، اوضاع مملکتش را در آن مشاهده کند.... برای آن‌ها اهمیت نداشت که اتخاذ مصممانهٔ روشی چنین تجاوزکارانه، نیازمند آن خواهد بود که به‌عنوان دفاع پاسخی داده شود که، آن هم با وجود تفاهم باز جنبهٔ خصمانه‌ئی پیدا می‌کرد: -- بسیار خوب، اگر قرار است این کتاب‌ها ما را بیازارند دیگر نیازی به ترجمهٔ آن‌ها نیست! نتیجه‌اش این شد که تقریباً نیم قرن از آفرینش رمان محاکمه گذشته است و بسیاری از مردم کشوری که پیشاهنگ ترقیات اجتماعی و علمی و فنی هستند حتی نام کافکا را هم نشنیده‌اند. بنابراین بر این نویسنده دو گونه ظلم روا داشته‌اند: در غرب مورد تحریف و سوء تعبیر قرار گرفته و در شرق درباره‌اش سکوت کرده‌اند!

در تأیید سارتر، پروفسور ادوارد گُلدِشتوکر – رئیس گروه آلمانی دانشگاه چارلز که بعدها رئیس اتحادیهٔ نویسندگان چکسلواک شد – خاطرنشان می‌کند که پس از جنگ جهانی دوم «کشورهای سوسیالیستی، کافکا را به‌عنوان نویسنده‌‌ئی غیر منطقی و منحط، به‌عنوان عاملی ناسازگار با جامعه‌ئی مصمم برای ایجاد سوسیالیسم، از لحاظ فرهنگی رسماً مردود اعلام کردند.» گلدشتوکر سخنانش را چنین ادامه می‌دهد:


از سال ۱۹۴۸ تا ۱۹۵۷ [در چکسلواکی] نه اثری از کافکا به‌چاپ رسید نه مطلبی دربارهٔ او، سوای چند حملهٔ غیرمستقیم و در لفافه به‌او، که به‌شکل جزوه منتشر شد. فقط پس از [کنگرهٔ بیستم حزب کمونیست شوروی] مقالات پراکنده‌ئی [دربارهٔ کافکا] به‌چاپ رسید که تازه، حتی در آن هنگام هم احساس عمومی این بود که آن مطالب درباب موضوعی ممنوعه نوشته شده، و نتیجتاً به‌زحمت مورد قبول قرار می‌گرفت.

سارتر که در «کنگرهٔ صلح مسکو» (۱۹۶۲) شنوندگانش را به‌آزاد کردن فرهنگ از کشمکش‌های نظامی فراخوانده بود بر موضوع تکامل بیش‌تر فکری [در باب کافکا] اثر مهمی بخشید. وضع کافکا بی‌بیش و کم همان بود که او تشریح کرد... مختصر آن که، کافکا در مرکز مجادلاتی قرار داشت که هدفش خنثی کردن آن حالت ویژهٔ انزوای فرد [از دیگران] بود؛ یعنی شیوه‌ئی در سال‌های استالینیسم و «جنگ شرد» به‌کار زده می‌شد.

سخنرانی سارتر در مطبوعات اتحاد شوروی چاپ نشد، اما متن آن را آدلف هوف مایستر نویسنده و هنرمندی که دوست سارتر و عضو هیأت نمایندگان «کنگرهٔ صلح و خلع سلاح» بود به‌پراگ آورد. چاپ آن در پراگ علاقه به‌کافکا را برانگیخت و نتیجه‌اش این شد که برای گردهمائی منتقدان روس و چکسلواک به‌منظور حل مسألهٔ کافکا پیشنهادی بشود. طولی نکشید که پیشنهادکنندگان – که برجسته‌ترین‌شان پرفسور گلدِشتوکر بود – باعث شدند که بینش [کافکائی] عمیق‌تر شود. آن‌ها تصمیم گرفتند کنفرانسی تشکیل بدهند و نمایندگان تمام کشورهای اروپای شرقی را بدان دعوت کنند، و آن گاه در انتظار پاسخ‌ها نشستند. چون از مسکو مخالفتی در این مورد نشد به ارسال دعوت‌نامه‌هائی هم برای چند تن از مارکسیست‌های برجستهٔ اروپای غربی فرستادند که از میان آن‌ها می‌توان گارودی را که در آن زمان هنوز عضو حزب کمونیست فرانسه بود، ارنست فیشر را که در آن ایام در کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتریش بود، و رومن کارسّت R. Karst – منتقد لهستانی و محقق ادبیات آلمانی و ضمناً دستیار سردبیر مجلهٔ ادبی ورشو (یعنی Twomczosc) را نام برد. مسکو قول داد چهار یا پنج شرکت‌کننده بفرستد اما چند روز پیش از شروع کنفرانس تلگرامی فرستاد که فقط یک نفر خواهد آمد؛ و سرانجام همان هم نیامد.

گرچه کنفرانسِ لیبلیس توجه زیادی در سطه بین‌المللی برانگیخت، در آن کشورهائی که مطبوعاتش سانسور می‌شود تنها در معدودی افراد آگاه و روشنفکر مؤثر افتاد. یک سال بعد سه‌ هزار و چهار صد نسخه از صورت مذاکرات آن به‌چاپ رسید اما عکس‌العمل روزنامه‌ها در مورد این نشریه منحصر شد به‌چند تفسیر سطحی و نشر نام کسانی که در کنفرانس شرکت کرده بودند، و اینکه در جلسهٔ نهائی چه حرف‌هائی گفته شد... چهارده میلیون مردم چک و اسلاو، حتی روح‌شان هم خبردار نشد که در کشور آن‌ها دربارهٔ نویسنده‌ئی که در پراگ تولد یافته و به‌زبان آلمانی کلّی چیز نوشته کنفرانسی برگزار شده است. در عین حال، اکثر این مردم حتی نام کافکا را هم نشنیده بودند و کور امیدی هم به‌امکان تغییر این وضع نبود. اما گاه پیش می‌آید که دستِ کومک، درست از همان آستینی بیرون می‌اید که به‌هیچ وجه امیدی به‌اش نیست:

«رفقای آلمان شرقی» که در کشورشان از دیرباز با کافکا حالت کاردوپنیر داشتند نظریهٔ نهائی‌شان را دربارهٔ او اعلام نکرده بودند. وقتی هفته‌نامهٔ ادبیات فرانسه مطالبی را که روژه گارودی در کنفرانس لیبلیس اظهار داشته بود منتشر کرد، آلفرد کورِلا A. Kurella (که در آن زمان رئیس دفتر تبلیغات حزب کمونیست آلمان شرقی بود) از تجدیدنظر کنفرانس پراگ درباب کافکا سخت به‌خشم آمد و خشم و خروشش را در مقاله‌ئی خالی کرد که در مجلهٔ زونتاگ Sonntag (چاپ برلن شرقی) منتشر شد. لبهٔ تیز حملات کرلا در این مقاله که «دربارهِ کافکا» نام داشت متوجه گارودی و ارنست فیشر بود.

البته مدت‌ها طول کشید تا رابطهٔ میان غیبت نمایندگان شوروی، و نقش نمایندگان آلمان شرقی (که بعداً درباره‌شان حرف خواهیم زد) و حملهٔ کورِلا در مجلهٔ زونتاگ به نمایندگی از دیگران به‌دو کمونیست برجستهٔ اروپائی روی آب بیفتد: در سال ۱۹۷۰ که کنگرهٔ حزب کمونیست فرانسه گارودی را از حزب بیرون انداخت، کورِلا نمایندهٔ رسمی حزب کمونیست آلمان شرقی در این کنگره بود!

معذلک حوادث اصلی می‌بایستدر آینده اتفاق می‌افتاد.

هنگامی که مقالهٔ کورِلا در زونتاگ چاپ شد، خوشبختانه (یا شاید هم متأسفانه) این مجله حال و روز ره به‌راهی نداشت. خلایق آن را چنان «نشریهٔ ژورنالیستی و بسیار خسته‌کننده»ئی شناخته بودند که حتی در خود آلمان شرقی هم کم‌تر کسی لای آن را باز می‌کرد. در عوض، هفته نامهٔ لی‌ترانی نوینی Literani Noviny که از طرف اتحادیهٔ نویسندگان چکسلواک چاپ و منتشر می‌شد درست در نقطهٔ مقابل زونتاگ قرار داشت. این مجله با تیراژ ۱۴۰ هزار نسخه‌ئیش چنان مورد توجه بود که به‌مجرد انتشار نایاب می‌شد.

لی‌ترانی نوینی ترجمهٔ متن کامل مقالهٔ کورِلا را چاپ کرد و از این طریق به خوانندگان خود خود فرصت داد که دریابند به‌راستی در کنفرانس لیبلیس چه گذشته است. بدین ترتیب، امر احیای کافکا در کشورهای اروپای شرقی از صورت «موضوعی جالب درزمینهٔ ادبیات» فراتر رفت و «حادثه‌ئی در قلمرو سیاست» شد. در آغاز، مأموران سانسور که ئر اثر بی‌اطلاعی نتوانسته بودند موضوع را درک کنند بسیار خوشحال شدند زیرا به‌هیچ وجه انتظار نداشتند که ناشران لی‌ترانی نوینی و قاطبهٔ خوانندگان این مجله با آن‌ها همکاری و تفاهمی چنین گسترده نشان دهند. اما راستش این که، مجله‌خوان‌های پراگ حسابی به‌حیرت افتادند: صرف نظر از زبانی که کورِلا در نوشتهٔ خود به‌کار گرفته بود، تعصبِ ابلهانهٔ او و برداشت‌های مبتذلش از مارکسیسم، خواننده را از زمان معاصر دور می‌کرد و به‌قرن دیگری در گذشته‌ها می‌برد.

باری، مجله در انتهای مقاله، کسانی را که آماج حملات کورلا قرار گرفته بودند به‌پاسخگوئی دعوت کرده بود؛ و چیزی نگذشت که پاسخ‌ها روی میز سردبیر مجله نهاده شد. فیشر، گارودی، پاوِل، ریمن (یکی از اعضای ورّاج حزب کمونیست چکسلواک) و افراد دیگری که ضمن مقالهٔ «دربارهٔ کافکا» به‌میدان کشیده شده بودند نه تنها نظرشان را دربارهٔ شخص کورلا و مقاله‌اش و روش‌هایش به‌صراحت اعلام داشتند، بلکه نظریات خود را دربارهٔ ادبیات مارکسیسم، سوسیالیسم، و موضوع «بیگانگی با خود» (Alienation) در یک جامعهٔ سوسیالیستی، و موضوعات و مسائل دیگر نیز عنوان کردند. لی‌ترانی نوینی، پاسخ‌های اینان را در یکصد و چهل هزار نسخه چاپ کرد و از چهارده میلیون مردم چک و اسلاو، دست کم نیم میلیون تن آن‌ها را خواندند. چک‌ها و اسلاوها از چشم‌های خودشان باورشان نمی‌آمد. غالب آن‌ها از کافکا چیزی نمی‌دانستند و اگر می‌دانستند هم آن قدر نبود که به‌کاری بیاید. اما حالا، به برکت مجادله‌ئی قلمی، با نویسنده‌ئی آشنا می‌شدند که ظاهراً در جامعه‌ئی نظیر جامعه‌ٔ کنونی خود آن‌ها زیسته بود، تجربیاتی مشابه تجربیت خود آن‌ها داشت، مسائل برایش به‌همین اندازه پیچیده بود، و به‌طور کلی صاحب همان احساسی بود که آن‌ها داشتند، اما چهرهٔ چنین نویسنده‌ئی را طی بیست سال گذشته از آن‌ها پنهان نگه داشته بودند!

طولی نکشید که کافکا در زادگاه خود یکی از محبوب‌ترین نویسندگان شد. هزاران نفر از این مردم حتی نامی از قصر یا محاکمه یا مسخ نشنیده بودند ولی حالا هنگامی که در ادارات یا دکان‌های‌شان و یا در اتوبوس با وجود بودن در کنار یکدیگر احساس تنهائی و بیگانگی می‌ردند و می‌دیدند چگونه جامعه‌شان در زندگی روزانه آن‌ها را به‌بازی گرفته است، به یکدیگر نگاه می‌کردند و به‌نخستین بیگانه‌‌ئی که برمی‌خوردند به‌نجوا می‌تند: «این وضع چه قدر کافکائی است!»

طولی نکشید که ده‌ها هزار نسخه از آثار کافکا انتشار یافت و به‌محض این که نخستین مقالهٔ انتقادی دربارهٔ هر یک از آثارش در مطبوعات به‌چاپ می‌رسید نسخه‌های آن اثر نایاب می‌شد. مردم می‌خواستند بدانند در چگونه دنیائی زندگی می‌کنند، چه عواملی زندگی‌شان را مشخص می‌کند و اگر در جامعه‌شان هدفی برای زندگی هست آن هدف کدام است؛ و امیدوار بودند فرانتس کافکا بتواند در این زمینه پاسخی به آن‌ها بدهد. شاید بسیاری از این مردم در آخر کار ناامید شدند، چون برای فرار از بن‌بستی که در آن قرار داشتند راهی نیافتند. ولی مطمئناً فرانتس کافکا و عواملی که او را به‌نوشتن برانگیخته بود وسیله‌ئی شد که خوانندگان آثارش موقعیت خود را با آن‌ها تطبیق دهند و بدین وسیله هدایت شوند.

اما وضع کافکا امروز در پراگ چگونه است؟ اکنون پس از دوازده سال که از کنفرانس لیبلیس گذشته است فکر می‌کنم که دوباره آثارش جزو ادبیات محسوب شده باشد. او هیچ یک از کیفیاتی را که کارسْت و گارودی درباره‌اش به بحث پرداخته بودند از دست نداده است، اما دیگر آن ویژگی سیاسی را ندارد. کافکا در آن ایامی «سیاسی» می‌شد که مردم چک و اسلاو می‌توانستند به ژوزف ک. (مسّاحِ داستان قصر) تأسی جویند و در کوشش‌های دلهره‌آمیز او برای شکستن دیوار و وردِ به قصر، شریک شوند.

ولی سرانجام در شب بیست‌ویکم ماه اوت ۱۹۶۸ و روزها و ماه‌های پس از آن توانستند پا به «قصر» بگذارند. دیگر هیچ چیز برای آن‌ها اسرارآمیز با مهمائی نبود. دیگر هیچ هدف دست نیافتنی وجود نداشت که بخواهند بدان برسند، چرا که اکنون دیگر نمی‌گفتند «این وضع چقدر کافکائی است!» اکنون همه می‌دانستند که قصر، خالی است؛ دیگر برای آن‌ها در آن‌جا چیزی وجود نداشت، و اگر هم داشت چیزی نبود که در جست‌وجویش باشند. دریافتند که آنچه در آن‌جا هست قدرت محض است، نیروی نظامی و پلیس است. این رویاروئی، پاسخ‌های پرسش‌های‌شان را آسان‌تر و قابل درک‌تر می‌کرد.

۲

رومن کارْسْت که در شمار سخنرانان کنفرانس لیبلیس بود، در گفتار خود (تحت عنوان «کوشش برای نجات انسان») گفت:


تمثیلات کافکا، بر توهمات قهرمانان او و اعتقاد بی‌پایه‌شان مبنی بر این که در دنیائی آزاد و منطقی زندگی می‌کنند که اصولی اخلاقی بر آن حاکم است، خط بطلان می‌کشد. به‌خاطر زندگی در این عصر دروغ‌ها و واقعیات ساختگی، مدام از همه سو ناله‌های جگرخراش و نوحه‌سرائی بر شکست تاریخ و پند و اندرز درباب چگونگیِ یافتنِ راه بهتری برای زندگی به‌گوش می‌رسد... کافکا نویسنده‌‌ئی است که همه چیز را نفی می‌کند، بی‌ان که راه حلی ارائه دهد.

طریقی که کارست برگزیده همان است که یکی از قهرمانان کافکا می‌توانست انتخاب کند. کارست یهودی، به‌عنوان روشنفکر محزونی که «قهرمانان دوران» ما همآواز است، از مردم کشوری است که در آنجا، در سال‌های ۱۹۳۰، تنها حزبی که یهودیان را به‌عضویت می‌پذیرفت حزب کمونیست بود. شکست لهستان در سال ۱۹۳۹، «خوشبختانه» او را به آن بخش از کشور سوق داد که به ‌وسیلهٔ ارتش شوروی اشغال شده بود. استالین بی‌درنگ برای مدت هفت سال به‌سیبری تبعیدش کرد که به‌طور