تولد روشنفکران روسیه

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۵ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۷:۱۲ توسط Farzaneha (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۶

آیزایا برلین

آیزایا برلین (Isaiah Berlin) فیلسوف و منتقد انگلیسی‌ همیشه در زمینهٔ فلسفهٔ سیاسی و ادبیات روسی کار کرده است. آثار مهم او عبارتند از: «زندگینامهٔ کارل مارکس»، «چهار مقاله دربارهٔ آزادی»، «ویکو وهردر» و «روشنفکران روس». کتاب اخیر تحولات اندیشه‌های سیاسی و ادبی روسیه را در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم بر‌رسی‌ می‌کند و مقدماتی را که منجر به انقلاب ۱۹۱۷ شد توضیح می‌‌دهد، این کتاب را نجف دریابندری به فارسی ترجمه کرده است و در آینده منتشر خواهد کرد. مقاله‌ زیر پارهٔ مستقلی است از بخشی از این کتاب با عنوان «یک دهه ممتاز» - یعنی‌ سالهای درخشان ۱۸۴۰ تا ۱۸۵۰ که در آن‌ها ادبیات روسیه به مرحلهٔ بلوغ رسید و سلسله معروف نویسندگان بزرگ روسیه ظهور کرد. «تولد روشنفکران روسیه» زمینه‌های سیاسی و اجتماعی ظهور این نویسندگان را بر‌رسی‌ می‌کند، و از آن‌جا که در اوضاع آن روز روسیه با اوضاع امروز جامعهٔ ما از پاره‌ای جهات وجوه تشابهی‌ به چشم می‌‌خورد نگاهی‌ به چگونگی‌ تولد روشنفکران روسیه می‌‌تواند برای خوانندگان جالب باشد.

۱

عنوان گفتار من - «یک دههٔ ممتاز» - و نیز موضوع این گفتار هر دو از مقالهٔ مفصلی گرفته شده‌اند که در آن پاول آننکوف منتقد و مورخ قرن نوزدهم روسیه، سی‌ سال پس از دورهٔ مورد بحث دوستانش را توصیف می‌‌کند. آننکوف مردی بود، خوشایند، هوشمند، و بسیار متمدن، و دوستی‌ بود بسیار همراه و شایان اعتماد. شاید منتقد بسیار عمیقی نبود، و دامنهٔ مطالعاتش هم زیاد وسعت نداشت - دانشمندی متفنن بود، که در اروپا سفر می‌کرد و دوست می‌داشت با مردان برجسته دیدار کند؛ مسافری روشنفکر و تیزبین بود.

پیداست که این مرد علاوه بر داشتن سجایای دیگر، شخصاً هم انسان مطبوعی بوده است، تا حدی که توانسته است نظر کارل مارکس را بگیرد، و مارکس دست کم یک نامه به او نوشته است که مارکسیست‌ها برای آن در موضوع پیر ودون اهمیت قائل‌اند. در حقیقت، آننکوف توصیف بسیار زنده‌ئی از ظاهر مارکس و جلادت فکری او در سال‌های جوانی برای ما بر جا گذاشته است - که تصویری است بیطرفانه و طنزآمیز؛ و شاید بهترین تصویری باشد که از مارکس در دست داریم.

درست است که آننکوف پس از باز گشتن از روسیه علاقه‌اش به مارکس را از دست داد، و مارکس که می‌پنداشت تاثیر زوال ناپذیری بر این مرد گذاشته است چنان از او رنجید که تا سال‌ها بعد از این روشنفکر سرگردان روس که در دههٔ چهل در پاریس دوروبر او می‌چرخید ولی‌ معلوم شد که مقاصدش چندان جدی نبوده است، به‌تلخی‌ یاد می‌‌کرد. اما آننکوف با آن که به مارکس وفادار نماند، وفاداری به هم‌میهنان خودش، بلینسکی و تورگنیف و هرتسن، را تا پایان عمر ادامه داد. و جالبترین نوشته‌های او مطالبی است که دربارهٔ این‌ها نوشته است.

«یک دههٔ ممتاز» توصیفی است به قلم آننکوف از زندگی برخی‌ از نخستین اعضای - پایه‌گذاران اصلی‌ - جامعهٔ روشنفکران روس، میان سال‌های ۱۸۳۸ و ۱۸۴۸ - زمانی‌ که همهٔ آن‌ها جوان بودند و برخی‌ هنوز به دانشگاه می‌رفتند و برخی‌ تازه از دانشگاه بیرون آمده بودند. جالب بودن این موضوع تنها از لحاظ ادبی‌ و روانی‌ نیست، زیرا که این روشنفکران نسل اول در روسیه چیزی را پدید آوردند که مقدر بود عواقب سیاسی و اجتماعی فراوانی‌ در سراسر جهان داشته باشد. به نظر من باید گفت بزرگترین نتیجهٔ مشخص این جنبش خود انقلاب روسیه بود. این روشنفکران شورشی روس بنیان‌گذاران کیفیت معنوی گفتار و کرداری بودند که تا پایان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ادامه یافت و به نقطهٔ اوج ۱۹۱۷ رسید.

درست است که انقلاب روسیه (که هیچ رویدادی، حتی انقلاب کبیر فرانسه، در قرن پیش از آن به آن اندازه مورد بحث و تفکر قرار نگرفته بود) مسیر‌هائی را که بیشتر این نویسندگان پیش‌بینی‌ می‌‌کردند نپیمود. اما، به رغم آن‌هائی‌ که میخواهند اهمیت فعالیت‌های نویسندگانی چون تولستوی و کارل مارکس را ناچیز بشمارند، اندیشه‌های کلی‌ در جریان حوادث تاثیر فراوان دارند. نازی‌ها ظاهراً به این نکته پی‌ برده بودند، زیرا در کشورهائی که تصرف می‌‌کردند فورا رهبران روشنفکران را به نام خطرناک‌ترین موانع سر راه خود از بین می‌بردند؛ تا این اندازه، نازی‌ها تاریخ را درست تحلیل کرده بودند. اما دربارهٔ تاثیر اندیشه در زندگانی بشر هر‌چه بیاندیشیم، بیهوده خواهد بود که بخواهیم تاثیر فراوان اندیشه‌ها را - مخصوصا اندیشه‌های فلسفی‌ را - در آنچه بعدها روی داد انکار کنیم. اگر آن گونه جهان‌بینی‌ که، مثلا، فلسفهٔ هگل - که در آن ایام رونق داشت - میتواند هم علت و هم عارضه آن به‌شمار آید وجود نمی‌‌داشت، مقدار زیادی از آنچه روی داد شاید یا اصلا روی نمی‌‌داد یا به نحوه دیگری روی می‌‌داد. بنابر‌این اهمیت عمدهٔ این نویسندگان و متفکران، از لحاظ تاریخی‌، در این است که اندیشه‌ها‌یی را به حرکت در آوردند که نه تنها روسیه را زیر و زبر کرد بلکه تاثیرشان از مرزهای روسیه بسیار فراتر رفت.

البته دلایل خاص‌تری هم برای شهرت این مردان وجود دارد. اگر آن محیط خاصی‌ که این مردان پدید آوردند و پرورش دادند وجود نمی‌‌داشت، مشکل بتوان تصور کرد که ادبیات روسی در میانهٔ قرن، و مخصوصا رومان‌های بزرگ روسی، می‌توانست به وجود بیاید. در آثار تورگنیف، تولستوی، گونچاروف، داستایوسکی، و داستان‌نویسان کوچک‌تر نیز احساس خاص زمان آن‌ها و فلان یا بهمان محیط خاص اجتماعی و تاریخی‌ و محتوای عقیدتی‌ آن چنان نفوذ کرده است که حتی در رومان‌های "اجتماعی" غرب کمتر دیده می‌‌شود. این مطلبی است که بعدا به آن باز‌می‌گردم.

نکتهٔ آخر این که این مردان انتقاد اجتماعی را پدید آوردند. شاید این ادّعا زیاد جسورانه یا حتی یاوه به نظر بیاید؛ ولی‌ منظور من از انتقاد اجتماعی توسل جستن به آن معیار داوری نیست که برحسب آن‌ها ادبیات و هنر در درجه اول غرض آموزشی دارند یا باید داشته باشند؛ هچنین آن نوع انتقاد را نمی‌‌گویم که منتقدان رومانتیک مخصوصا در آلمان پدید آوردند و در آن قهرمانان یا بدکاران داستان‌ها سنخ‌های اصیل بشریت شناخته می‌‌شوند و به این اعتبار مورد بر‌رسی‌ قرار می‌‌گیرند؛ و باز منظورم آن روش انتقادی نیست که فرانسویان مخصوصا در آن مهارت فراوان نشان داده‌اند و عبارت است از کوشش برای باز‌سازی فراگرد افرینش هنری، آن هم بیشتر از طریق تحلیل محیط اجتماعی و معنوی و روانی‌ و منشأ و موقعیت اقتصادی هنرمند به جای تحلیل شیوه‌های هنری خالص او یا صفات و کیفیات خاص اثر هنری؛ هرچند که روشنفکران روسی کم‌و‌بیش به همهٔ این کارها هم پرداخته‌ا‌ند.

انتقاد اجتماعی به این معنی‌ البته پیش از آن‌ها هم سابقه‌ داشت، و منتقدان غرب به صورتی‌ بسیار حرفه ئی‌تر و با دقت و عمق بیشتر این کار را انجام می‌‌دادند. منظورم از انتقاد اجتماعی آن شیوه ئی است که در حقیقت به دست بلینسکی منتقد روس پدید آمد. - شیوه‌یی که در آن خط میان زندگی‌ و هنر به عمد زیاد روشن کشیده نمی‌شود؛ ستایش و سرزنش، محبت و نفرت، تمجید و تحقیر، آزادانه بیان می‌‌شود - هم برای صورت‌های هنری اثر، و هم برای آدم‌هایی‌ که در اثر تصویر شده‌اند؛ هم برای سجایای شخصی‌ نویسنده، و هم برای مضامین نوشتهٔ او؛ و معیار‌هایی‌ که در این گونه برداشت‌ها وجود دارد، با صراحت یا به طور تلویحی، عین‌‌ همان معیار‌هایی‌ که در توصیف آدم‌های واقعی‌ در زندگی‌ روزانه و داوری کردن در حق آن‌ها به کار می‌‌رود.

این نوع انتقاد البته خود مورد انتقاد فراوان قرار گرفته است. به آن اتهام زده‌اند که هنر را به جای زندگی‌ می‌گیرد و بدین ترتیب از خلوص هنر می‌کاهد. این منتقدان روسی چه زندگی‌ را به جای هنر گرفته باشند چه نگرفته باشند، آنچه مسلم است برداشت تازه‌یی از داستان‌نویسی پدید آوردند که از جهان‌بینی‌ خاص آن‌ها سرچشمه می‌‌گرفت. این جهان‌بینی‌ بعدا به عنوان جهان‌بینی‌ خاص جامعهٔ روشنفکران روس شناخته شد. - و رادیکال‌های جوان دههٔ ۱۸۳۸ - ۴۸، یعنی‌ بلینسکی، تورگنیف، باکونین، و هرتسن، که آننکوف با عشق فراوان آن‌ها را در کتابش توصیف می‌‌کند، بنیان گذاران حقیقی‌ این جامعه بودند. کلمهٔ «اینتلی گنتسیا» (intelligentsia = جامعهٔ روشنفکران) یک کلمهٔ روسی است که در قرن نوزدهم ساخته شد و اکنون در همهٔ زبان‌های اروپایی به کار می‌‌رود. خود پدیده روشنفکران، با عواقب تاریخی‌ و ادبی‌ و انقلابی‌اش، به گمان من بزرگ‌ترین سهمی است که سرزمین روسیه در تحولات اجتماعی جهان داشته است.

مفهوم «جامعهٔ روشنفکران» را نباید با افراد روشنفکر (intellectuals) اشتباه کرد. اعضای این جمع به دلیلی‌ بیش از علاقهٔ خشک و خالی‌ به اندیشه‌ها خود را وابسته به یکدیگر می‌دانستند؛ این‌ها خود را یک فرقه مومن و معتقد، چیزی شبیه به یک جامعهٔ روحانیت غیر دینی، می‌انگاشتند؛ و هدفشان ترویج یک برداشت خاص از زندگی‌ یا تبلیغ یک نوع مذهب بود، از لحاظ تاریخی‌ پدید آمدن این روشنفکران نیازمند مختصری توضیح است.


۲

غالب تاریخ‌نویسان روس با این نظر موافقند که شکاف اجتماعی بزرگ میان گروه درس خواندگان و «تودهٔ سیاه» مردم در تاریخ روسیه ناشی‌ از زخمی بود که پطر کبیر بر پیکر جامعهٔ روسیه زد. پطر بر اثر شوقی که برای اصلاحات داشت جوانان برگزیده‌یی را به مغرب زمین فرستاد و هنگامی که این جوانان زبان‌های غربی را فرا‌گرفتند و با هنر‌ها و مهارت‌هایی‌ که از انقلاب صنعتی قرن هفدهم برخواسته بود اشنا شدند، آن‌ها را به روسیه باز‌گرداندند تا رهبران آن نظام اجتماعی نوی باشند که پطر با بیرحمی و شتاب بر سرزمین فئودالی خود تحمیل کرده بود. به این ترتیب پطر طبقه کوچکی از «مردان نو» پدید آورد که نیمه روسی و نیمه خارجی‌ بودند. - در روسیه به دنیا آمده بودند ولی‌ در خارج درس خوانده بودند. این مردان در طول زمان هیئت حاکمهٔ کوچکی از مدیران و دیوانیان دولتی پدید آوردند که بالای سر مردم قرار داشتند و دیگر در فرهنگ قرون وسطایی آن‌ها سهیم نبودند؛ برای همیشه از آن‌ها بریده بودند. ادارهٔ امور این ملت بزرگ و نافرمان رفته رفته دشوار و دشوار‌تر شد. و شرایط اجتماعی و اقتصادی در روسیه از غرب - که در حال پیشرفت بود - بیشتر و بیشتر فاصله گرفت. هرچه این شکاف بارز‌تر می‌‌شد، طبقه حاکم ناچار بر تودهٔ مردم بیش‌تر و بیش‌تر فشار می‌آورد. به این ترتیب گروه کوچک فرمانفرمایان از تودهٔ عظیم فرمانبردارن دور‌تر و دور‌تر افتاد.

در قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم، حکومت در روسیه‌گاه فشار می‌‌آورد و‌گاه آزادی می‌‌داد. چنین بود که وقتی‌ کا‌ترین کبیر احساس کرد که سنگینی‌ یوغ دارد از اندازه می‌‌گذرد، یا ظاهراً کار‌ها بیش از حد وحشیانه شده، شدت استبداد ستمگرنه را اندکی‌ تخفیف داد. و تحسین ولتر و گریم را بر انگیخت. اما همین که به نظر آمد این کار به جنب‌و‌جوش زیادی در داخل انجامیده و اعتراضات بالا گرفته است و عدهٔ زیادی از درس خواندگان دارند اوضاع روسیه را با غرب مقایسه می‌‌کنند، کا‌ترین فورا بوی خطر را شنید؛ سرانجام انقلاب فرانسه او را به وحشت انداخت، و او دوباره سرپوش را بر جای خود گذشت. رژیم روسیه بار دیگر سختگیر و ستمگر شد.

در دورهٔ حکومت الکساندر اول اوضاع چندان فرقی‌ نکرد. اکثریت عظیم مردم روسیه هنوز در تاریکی‌ فئودالی می‌‌زیستند، و روحانیت ضعیف و روی هم رفته بیدانش روسیه نفوذ معنوی مختصری در آن‌ها داشت، و لشکر بزرگی‌ از دیوانیان دولتخواه، که‌گاه پر بیکاره هم نبودند، بر تودهٔ روستائیان که روز به روز نافرمان‌تر می‌‌شدند فشار می‌‌آوردند. میان ستمگران و ستمکشان یک طبقه درس خواندهٔ کوچک هم وجود داشت، که بیشترشان با زبان فرانسه آشنا بودند و از شکاف عظیم میان زندگی‌ چنان که می‌‌توانست باشد و زندگی‌ چنان که بود - در غرب و در روسیه - آگاهی‌ داشتند.

این‌ها غالباً مردانی بودند که فرق میان داد و ستم، تمدن و توحش را خوب می‌‌فهمیدند. ولی‌ این را هم می‌‌دانستند که دگرگون ساختن اوضاع بسیار دشوار است و خودشان هم با رژیم موجود بستگی دارند، و اصلاحات ممکن است تمام ساختمان جامعه را بر سرشان خراب کند. بسیاری از آن‌ها یا به نوعی بدبینی و بی‌ عقیدگی راحت و آسودهٔ ولتروار رسیده بودند، و هم به اصول آزادی ارادت داشتند و هم رعیت‌های‌شان را شلاق می‌‌زدند، یا دربارهٔ نوعی نومیدی شریف و بیهوده داد سخن می‌‌دادند.

این وضع با حملهٔ ناپلئون، که روسیه را به مرکز اروپا کشاند، دیگرگون شد. یک شبه، روسیه به یکی‌ از قدرت‌های بزرگ غالب اروپا تبدیل شد، آن هم قدرتی‌ آگاه از نیروی درهم شکنندهٔ خویش و مسلط بر صحنهٔ سیاست، که اروپائیان وجودش را با بی میلی و وحشت می‌‌پذیرفتند؛ نه به عنوان مساوی، بلکه به عنوان حریفی که زورش بر آن‌ها می‌ چربید.

پیروزی بر ناپلئون و لشکرکشی به پاریس رویداد‌هایی‌ است که در تاریخ اندیشه‌های روسیه اهمیتشان با اصلاحات پطر برابری می‌‌کند. این رویداد‌ها روسیه را از وحدت ملی‌ خود آگاه ساخت و او را بر این داشت که خود را ملتی بداند که به نام یکی‌ از ملل بزرگ اروپا شناخته شده است، نه همچون جماعت منفوری از وحشیان که پشت دیوار چین در گند خود غوطه‌وراند و غرق در تاریکی‌ قرون وسطایی با تردید و ناشیگری ادای خارجیان را در‌می‌ آورند. به علاوه، چون جنگ دراز‌مدت با ناپلئون شور میهن‌پرستی‌ گسترده و پاینده‌یی پدید آورده بود، و بر اثر مشارکت عموم مردم در یک آرمان مشترک حس برابری میان فرقه‌های گوناگون افزایش یافته بود، عده‌ای از جوانان آرمان‌پرست میان خودشان و ملتشان رفته‌رفته رابطه‌یی احساس کردند که درس و دانش به تنهایی‌ نمی‌‌توانست در آن‌ها برانگیزد. رشد ملت‌پرستی‌ و میهن‌دوستی‌ ناچار احساس مسئولیت در برابر بی‌ سروسامانی و فقر و فلاکت و بی‌ کفایتی و ستمگری و بی‌ نظمی روسیه را نیز در پی‌ داشت. این عذاب وجدان عمومی‌ حتی بی‌احساسترین و کم ادراک‌ترین و سنگدل‌ترین و بی‌ تمدن‌ترین اعضای هیئت حاکمهٔ روسیه را نیز در بر گرفت.

۳

عوامل دیگری هم بود که این احساس گناه عمومی‌ را دامن می‌‌زد. یکی‌ از این‌ها مسلما تصادف همزمان افتادن جنبش رومانتیک در آلمان و آمدن روسیه به اروپا بود. (گفتم تصادف، چون این چیزی جز تصادف نبود.) یکی‌ از عمده‌ترین عقاید رومانتیک‌ها این است که در جهان هر چیزی به آن دلیل به صورتی‌ و در زمانی‌ و در جایی‌ که می‌‌بینیم واقع می‌‌شود که جزئی از یک غرض واحد کلی‌ است. (و این عقیده از خویشان آن نظریاتی است که می‌‌گویند تاریخ مطابق قوانین یا طرح‌های قابل اکتشاف پیش می‌‌رود، و هر ملتی «اندام زنده» [«اورگانیسم»] جداگانه‌یی است و به صورت «انداموار» «تکامل» می‌‌یابد، و مجموعه‌یی از آحاد نیست که به صورت مکانیکی یا بی‌ ترتیب حرکت کند.) رومانتیسم مشوق این اندیشه است که نه تنها افراد بلکه گروه‌ها نیز، و نه تنها گروه‌ها بلکه نهاد‌ها نیز - مانند دولت‌ها، کلیسا‌ها، سازمان‌های حرفه‌یی، انجمن‌ها، که ظاهراً برای مقاصد معین و غالباً بهره‌جویانه تشکیل می‌‌شوند، - دارای «روحی‌» می‌‌شوند که ممکن است خودشان از آن آگاه نباشند، و آگاه شدن از آن در حقیقت‌‌ همان فراگرد «روشن شدن» است.

این نظریه می‌‌گوید هر فرد انسانی‌ یا هر کشور و‌ نژاد و نهادی دارای غرضی یگانه و فردی و درونی‌ است که خود در غرض وسیع‌تر همهٔ موجودات یک عنصر «اندموار» را تشکیل می‌‌دهد، و فرد با آگاه شدن از آن غرض در حرکت به سو‌ی روشنی و آزادی شرکت می‌‌کند. این روایت دنیوی (غیر دینی) از یک عقیده دینی کهن، ذهن جوانان روس را سخت تحت تاثیر قرار داد. این نظریه را جوانان به دو علت با آمادگی کامل گوش کردند - یکی‌ مادّی و دیگری معنوی.

علت مادّی این بود که دولت حاضر نبود به مردم خود اجازه بدهد که به فرانسه سفر کنند. زیرا، مخصوصا پس از ۱۸۳۰، فرانسه را کشوری می‌‌دانستند دچار بیماری مزمن انقلاب و مستعد شورش و قیام مداوم و خونریزی و قهر و آشوب. بر عکس، آلمان در زیر پاشنه‌های استبداد بسیار آبرومندی آرمیده بود. بنابر‌این دولت جوانان روسیه را تشویق می‌‌کرد که به دانشگاه‌های آلمان بروند و آنجا راه و رسم مدنیت را یاد بگیرند و، لابد، نوکران وفاداری برای حکومت استبدادی روسیه بار بیایند.

نتیجه درست وارونه بود. در این زمان احساسات پنهان فرانسه دوستی‌ در آلمان چنان شدید بود و خود آلمانی‌های روشن شده چنان به اندیشه‌ها - و در این مورد خاص، اندیشه‌های عصر روشنگری فرانسه - اعتقاد داشتند و در آن‌ها تعصب می‌‌ورزیدند و خود فرانسویان را پشت سر می‌‌گذشتند که جوانان سر به راه روس در آلمان بسیار پیش از ایام آسودهٔ لویی فیلیپ در پاریس آلودهٔ «افکار خطرناک» شدند. دولت نیکلای اول چاله‌یی را که می‌‌بایست در آن بیفتد، پیش پای خود نمی‌‌دید.

اگر این علت اول پدیدار شدن جوش و جنبش رومانتیک در روسیه بود، علت دوم را باید نتیجهٔ مستقیم آن به شمار آورد. جوانان روس که به آلمان رفته بودند یا کتاب‌های آلمانی‌ می‌‌خواندند، گرفتار این اندیشهٔ ساده شدند که، چنان که کاتولیک‌های فرانسه و ناسیونالیست‌های آلمان سخت اعتقاد داشتند، انقلاب فرانسه و انحطاط پس از آن بلا‌هایی‌ بودند که همچون جزای‌‌ رها کردن ایمان دیرینه بر سر مردم نازل شدند، و روس‌ها مسلما از این عیب‌ها بری هستند. زیرا دربارهٔ روس‌ها هر حرفی‌ بتوان زد این‌قدر هست که تا به حال انقلاب به سراغ‌شان نیامده است. تاریخ‌نویسان رومانتیک آلمان مخصوصا در تبلیغ این نظر اصرار داشتند که اگر مغرب زمین به علت شکاکیت و عقلانیت و ماده‌پرستی‌ و‌‌ رها کردن سنت معنوی خود دارد سقوط می‌‌کند، پس آلمانی‌ها را، که دچار این سرنوشت اندوه‌بار نشده‌اند، باید ملت جوان و تازه‌نفسی دانست که به آداب و رسوم روم منحط آلوده نشده است - ملتی که در حقیقت وحشی است، اما سرشار از نیرویی خشن است و دارد میراثی را که فرانسویان ناتوان از دست می‌‌نهاد به دست می‌‌گیرد.

روس‌ها این استدلال را فقط یک قدم پیش‌تر بردند و چنین گفتند که اگر جوانی و وحشی بودن و نداشتن تربیت ملاک آیندهٔ درخشان باشد، پس امیدواری آن‌ها از آلمانی‌ها هم بیشتر خواهد بود. در نتیجه سخن‌سرایی‌های رومانتیک و بی‌حساب آلمانی‌ها دربارهٔ نیروهای ذخیره شدهٔ آلمان و زبان زندهٔ آلمانی‌ و پاکی‌ و صافی‌ آن، ملت جوان و تازه نفس آلمان در مقابل ملت‌های «آلوده» و لاتینی شده و منحط غرب، در روسیه با شور‌و‌شوق قابل فهمی‌ رو‌به‌رو شد. به علاوه، این سخنان یک موج آرمان‌پرستی‌ اجتماعی را در روسیه برانگیخت که از اوایل دههٔ بیست قرن نوزدهم تا اواسط دههٔ چهل رفته‌رفته همهٔ طبقات را در برگرفت. وظیفهٔ واقعی‌ هر فردی این بود که خود را وقف آرمانی کند که «جوهر» ش برای آن ساخته شده است. اما این آرمان (بر‌خلاف آنچه ماتریالیست‌های قرن هجدهم فرانسه می‌‌گفتند) نمی‌‌توانست نوعی عقلانیت علمی‌ باشد، زیرا می‌‌گفتند این تصور که زندگی‌ تابع قوانین مکانیکی است، اشتباهی‌ بیش نیست. و اشتباه بد‌تر این است که تصور کنیم می‌‌توان یک قانون علمی‌ را، که از مطالعهٔ ماده‌ بیجان گرفته شده است، برای حکومت عقلانی بر افراد بشر و سامان دادن به زندگی‌ آن‌ها در سراسر جهان به کار برد. وظیفهٔ انسان چیز دیگری است - این است که بافت و «حالت» و اصل زندگی‌ همهٔ موجودات را درک کند، در روح جهان نفوذ کند (که مفهومی‌ است دینی و عرفانی، که پیروان شلینگ و هگل آن را در اصطلاحات عقلانی پیچیده‌اند)، طرح نهایی‌ و «درونی‌» جهان را دریابد، جای خود را در این طرح بشناسد، و بر اساس آن رفتار کند.

وظیفهٔ فیلسوف این است که حرکت تاریخ را تشخیص دهد، یا حرکت آن چیزی را که به زبان مرموز «مثال» می‌‌نامیدند، و این را روشن کند که «مثال» نوع بشر را به کجا دارد می‌‌برد. تاریخ رود پهناوری است، اما جهت آن را فقط کسانی‌ می‌‌توانند تشخیص دهند که استعداد سیر و سلوک درونی‌ خاصی‌ داشته باشند. هر قدر هم این جهان بیرونی را مشاهده کنیم نخواهیم فهمید که این جریان درونی‌ و زیرزمینی متوجه کدام جهت است. کشف آن به معنای پیوستن به آن است؛ تکامل نفس هر فرد به عنوان موجود عقلانی (یا ناطق) و تکامل جامعه بستگی دارد به تشخیص صحیح جهت معنوی یا طریق زندگی‌ است؛ متفکران کاتولیک آن را با زندگی‌ کلیسای مسیحی‌ یکی‌ می‌‌دانستند. فیخته به زبان مبهم و سپس هگل به صراحت گفتند که این چیز‌‌ همان دولت است.

مفهوم روش «اندموار» («اورگانیک») تماماً فریاد می‌‌زد که ابزار مورد علاقهٔ قرن هیجدهم -تجزیهٔ شیمیایی مواد به اجزای متشکله، به ذرات نهایی‌ و تجزیه‌ناپذیر، خواه ذرات مادهٔ بیجان و خواه ذرات نهادهای اجتماعی - برای فهم و درک هیچ چیزی کافی‌ نیست. اصطلاح مهم و تازهٔ آن دوره، «رشد» بود - و تازگی‌اش در این بود که آن را بیرون از مرزهای زیست‌شناسی‌ علمی‌ به کار می‌‌بردند؛ و برای فهمیدن اینکه رشد چیست، انسان می‌‌بایست حس درونی‌ خاص داشته باشد که بتواند جهان ناپیدا را درک کند؛ می‌‌بایست قوهٔ کشف و شهودی داشته باشد که بتواند آن اصلی‌ را دریابد که به موجب آن هر چیزی به شکلی‌ که می‌‌بینیم رشد می‌‌کند؛ و رشد متوالی‌ اجزای «مرده» نیست، بلکه فراگرد حیاتی مرموزی است که دیدن آن نیازمند نوعی بینش شبه عرفانی است؛ نوعی حس برای درک جریان زندگی‌؛ برای درک نیروهای تاریخ؛ برای درک اصولی که در طبیعت، در هنر، در روابط شخصی‌ عمل می‌‌کنند؛ برای درک روح آفریننده‌یی که علم تجربی‌ از آن بی‌خبر است و نمی‌‌توندجوهر آن را دریابد.

۴

این روح رومانتیسم سیاسی است. از یورک گرفته تا عصر خود ما، و ریشهٔ براهین خشمالودی است که برضد اصلاح‌طلبی لیبرال و هر نوع کوشش برای درمان دردهای اجتماعی از راه‌های عقلانی اقامه می‌‌کنند، به این عنوان که این کوشش‌ها ناشی‌ از جهان‌بینی‌ «مکانیکی» است، و ناشی‌ از کج فهمیدن ماهیت جامعه و چگونگی‌ تکامل آن. برنامه‌های نویسندگان فرانسوی دائره‌المعارف یا پیروان لسینگ (Lessing) در آلمان را محکوم می‌‌کردند و آن‌ها را تلاش‌هایی‌ می‌‌دانستند یاوه و زورکی برای گرداندن جامعه همچون مجموعه‌یی از اجزای بیجان، همچون ماشین، و حال آنکه جامعه موجودی است زنده و تپنده.

روس‌ها برای این گونه تبلیغات آمادگی فراوانی‌ داشتند، زیرا که آن‌ها را در عین حال هم در جهت ارتجاع و هم در جهت پیشرفت می‌‌کشید. می‌‌توانستند باور کنند که زندگی‌ رودخانه‌یی است که تلاش برای ایستادگی در برابرش یا تغییر دادن مسیرش بیهوده و خطرناک است، و تنها کاری که با آن می‌‌توان کرد این است که انسان هویت انسانی‌ خود را با آن در‌آمیزد - به نظر هگل با فعالیت استدلالی و منطقی‌ و عقلانی «روح»؛ و به نظر شلینگ به طور شهودی و ذوقی، با نوعی الهام که عمق آن معیار نبوغ انسانی‌ است، که اساطیر و ادیان و هنر و علم از آن سرچشمه می‌‌گیرند. این جنبه دارای جهت ارتجاعی بود و مستلزم کنار گذاشتن هر آن‌چه تحلیلی و عقلانی و تجربی‌ است، و هر آن‌چه بر اساس آزمایش و علوم طبیعی استوار است. از طرف دیگر، می‌‌توانستند بگویند که ما تلاش و تقلای جهان نوی را که می‌‌خواهد متولّد شود، از درون زمین احساس می‌‌کنیم. احساس می‌‌کردند - می‌‌دانستند - که پوستهٔ نهاد‌های کهن زیر فشار‌های درونی‌ «روح» تاریخ در حل ترکیدن است. هرکه این را حقیقتاً باور داشت، اگر به دلیل به دلیل عقل پای‌بند بود، آماده بود که مخاطرات پیوستن به یک جریان انقلابی را به جان خرد، زیرا که اگر نمی‌‌پیوست آن جریان او را از میان می‌‌برد. می‌‌پنداشتند که در جهان همه‌چیز در حل پیشرفت است، همه‌چیز حرکت می‌‌کند؛ و اگر آینده از متلاشی شدن و منفجر شدن جهان امروز و در‌آمدن آن به صورتی‌ دیگر است، پس ابلهانه خواهد بود که با این حرکت همراه نشویم و این فراگرد ناگزیر را نپذیریم.

رومانتیسم آلمانی، مخصوصا مکتب هگل، در این مسئله دچار اختلاف بود؛ در آلمان، در هر دو جهت جنبش‌هایی‌ وجود داشت، و در روسیه نیز که در حقیقت تابع اندیشه‌های دانشگاهی آلمان محسوب می‌‌شد، دنبالهٔ این جنبش‌ها به چشم می‌‌خورد. اما در غرب این گونه اندیشه‌ها از سال‌ها پیش رواج داشتند؛ نظر‌یات و عقاید فلسفی‌ و اجتماعی و دینی و سیاسی دست کم از زمان رو‌نسانس در اشکال بسیار متنوع با هم برخورد می‌‌کردند و یک فراگرد کلی‌ فعالیت بسیار غنی را پدید می‌‌آوردند که در آن هیچ اندیشه یا عقیده‌یی نمی‌‌توانست برتری بی‌ چون و چرای خود را نگاه دارد، وحال آنکه در روسیه چنین نبود.

یکی‌ از تفاوت‌های بزرگ قلمروهای کلیساهای شرق و غرب در این بود که کلیسای شرق رو‌نسانس و رفورمی به خود ندیده بود. مردم بالکان می‌‌توانستند هجوم ترک‌ها را دلیل واپس‌ماندگی خود بدانند؛ اما در روسیه هم وضع بهتر از بالکان نبود؛ در روسیه طبقهٔ درس‌خواندهٔ گسترش‌یابنده‌ای وجود نداشت که با یک سلسله پله‌های اجتماعی و فکری روشن‌ترین و تاریک‌ترین قشر‌ها را به هم وصل کند. شکاف میان روستائیان بیسواد و کسانی‌ که سواد خواندن و نوشتن داشتند در روسیه از هر کشور اروپائی دیگری وسیع‌تر بود - هر‌چند روسیه را در آن زمان نمی‌‌شد یک کشور کاملا اروپایی به شمار آورد.

به این ترتیب تعداد و تنوع اندیشه‌های اجتماعی و سیاسی که در تالارهای سن‌پطرزبورگ و مسکو به گوش می‌‌خورد هیچ تناسبی با جوش و جلای فکری پاریس و برلین نداشت. پاریس البته کعبهٔ فرهنگی‌ زمانه بود، اما برلین هم، با وجود سانسور شدید دولت پروس، از لحاظ مناظرت و مناقشات فکری و دینی و هنری دست کمی‌ از پاریس نداشت.

بنابر‌این باید در روسیه وضعی را تصور کنیم که سه عامل عمده بر آن حاکم بودند؛ یک حکومت ستمگر بیروح و بیشعور که کار اصلی‌اش سرکوبی مردم و جلوگیری از دگرگونی بود، زیرا که هر دگرگونی ممکن بود دگرگونی دیگری را در پی‌ داشته باشد؛ هرچند اعضای هوشمند‌تر این حکومت به طور مبهم این نکته را دریافته بودند که اصلاحات -آن هم اصلاحات اساسی‌، مثلا در مورد نظام «سرف» داری یا نظام دادگستری و آموزش - هم مطلوب است و هم ناگزیر. عامل دوم وضع توده‌های وسیع مردم روسیه بود؛ روستائیان ستمکش و تنگدست و شوربخت و ترشرویی که از درد می‌‌نالیدند ولی‌ توان و سازمان آن را نداشتند که به دفاع از خود برخیزند. میان این دو عامل، طبقه کوچک درس‌خواندگان هم وجود داشت که عمیقا، و‌گاه با غیض، تحت تاثیر اندیشه‌های غربی قرار گرفته بودند و از دیدن اروپا و جنبش اجتماعی و فکری بزرگی‌ که در اکنون فرهنگی‌ آن جریان داشت دچار خلجان ذهن شده بودند.

این نکته را باید باز یادآوری کنم که در روسیه نیز مانند آلمان، این اعتقاد رومانتیک در در فضا موج می‌‌زد که هر فردی رسالتی دارد که باید انجام دهد. حیف که بیشتر مردم رسالت خود را نمی‌‌شناسند؛ و این اعتقاد در میان مردم شور‌و‌شوقی برای اندیشه‌های اجتماعی و فلسفی‌ پدید آورده بود که شاید جانشین اخلاقی‌ دیانت رو به زوال بود. و بی‌ شباهت نبود به حرارت آن گروهی که بیش از یک قرن در فرانسه و آلمان از دستگاه‌های فلسفی‌ و مدائن فاضلهٔ سیاسی دفاع می‌‌کردند و در جستجوی توجیه تازه‌یی از جهان بودند که ارتباط با سازمان‌های سیاسی یا دینی آبرو‌باخته آن را از اعتبار نینداخته باشد. اما در روسیه در میان طبقات درس خوانده، یک خلا معنوی و فکری هم وجود داشت که علتش نداشتن سنت رونسانسی آموزش غیر دینی بود، و سانسور شدید دولت، گستردگی بیسوادی، بدگمانی و بی‌مهری در حق اندیشه‌ها و عقاید به طور کلی‌، و کارهای دیوانیان نگران و بزدل و غالباً ابله این خلا را حفظ می‌‌کرد. در این اوضاع، اندیشه‌هایی‌ که در غرب با نظریات و روش‌های فراوان در رقابت بودند و اگر می‌‌خواستند بر رقیبان خود تسلط یابند می‌‌بایست در تنازع بقای شدیدی پیروز شوند، در روسیه به ذهن روشنفکران با استعداد رخنه کردند. و حتی این ذهن‌ها را تصرف کردند، غالباً به صرف اینکه اندیشه‌های دیگر نبود که نیاز‌های فکری آن‌ها را برآورد. به علاوه، در پایتخت‌های امپراتوری روسیه تشنگی شدیدی برای دانش احساس می‌‌شد، و در واقع برای هر نوع خوراک فکری، همراه با احساسات صادقانه بیمانند (و غالباً ساده‌دلی‌ فراوان) و طراوت فکری و عزم پرشور برای شرکت در کارهای اجتماعی، و آگاهی‌ آمیخته به نگرانی از مسائل اجتماعی و سیاسی یک سرزمین پهناور، و نبودن پاسخ کافی‌ برای یک چنین حالت ذهنی‌ و فکری پاسخ‌هایی‌ هم وجود داشت غالباً از خارج وارد شده بود - در قرن نوزدهم یک اندیشهٔ سیاسی و اجتماعی در روسیه نبود که در‌‌ همان خاک به بار آمده باشد. شاید اندیشهٔ عدم مقاومت تولستوی اصالت روسی داشت؛ و آن هم روایت تازه‌یی از روش مسیحی‌ بود که تولستوی آن را چنان با اصالت بین می‌‌کرد که قوت یک اندیشهٔ تازه در آن احساس می‌‌شد. اما، به طور کلی‌، من خیال نمی‌‌کنم که روسیه حتی یک اندیشهٔ اجتماعی یا سیاسی تازه به سرمایهٔ این گونه اندیشه‌ها افزوده باشد؛ هر آنچه در روسیه می‌‌بینیم ریشهٔ نهایی‌اش را در غرب می‌‌توان یافت، و یا حتی پی‌اش را می‌‌توان در نظریه‌ای پیدا کرد که هشت یا ده سال پیش از روسیه در غرب رواج داشته است.

۵

بنابر‌این باید جامعه‌یی را در نظر بگیریم که به تعارض شگفت تاثیر‌پذیر است و آمادگی غریبی برای جذب اندیشه‌ها دارد - اندیشه‌هایی‌ که خیلی‌ سهل و ساده ممکن است سراسر جامعه را درنوردند، فقط به این دلیل که مسافری یک کتاب یا چند جزو از پاریس با خود آورده است (یا کتابفروش جگردری آن را قاچاقی‌ وارد کرده است)؛ به این دلیل که یک نفر در مجالس درس فعلا استاد نو‌هگلی در برلین حضور داشته است، یا با شلینگ دوست بوده است، یا با فعلا مبلغ دینی انگلیسی که نظریات عجیب و قریب دارد آشنا شده است. با رسیدن یک «پیام» تازه از جانب یکی‌ از شاگردان سن‌سیمون یا فوریه، یا وارد شدن یک کتاب از آثار پرودون یا کابه (Cabet) یا لورو (Loroux)، که تازه‌ترین پیامبران اجتماعی فرانسه بودند؛ یا با منتشر شدن اندیشه‌یی منسوب به داوید اشتروس یا لودویگ فویرباخ یا لامونه یا فعلا نویسندهٔ ممنوع دیگر، هیجان واقعی‌ پدید می‌‌آمد. این اندیشه‌ها، و پاره‌های اندیشه، چون در روسیه کامیاب بودند خریدار مشتاق فراوان داشتند. پیامبران اجتماعی و اقتصادی در اروپا به آینده انقلابی امیدواری کامل نشان می‌‌دادند و اندیشه‌هایشان برای جوانان روسیه سرمست کننده بود.

این گونه نظریات وقتی‌ در غرب اعلام می‌‌شدند گهگاه شنوندگان خود را برمی‌ انگیختند، و‌گاه به کار به تشکیل حزب‌ها یا فرقه‌ها‌یی می‌‌کشید، اما اکثریت کسانی‌ که این اندیشه‌ها را دریافت می‌‌کردند آن‌ها را حقیقت نهایی‌ نمی‌‌دانستند؛ و حتی کسانی‌ که این اندیشه‌ها را بسیار مهم می‌‌دانستند فورا دست به کار نمی‌‌شدند تا با هر وسیله‌یی که در دسترس دارند آن‌ها را در عمل پیاده کنند. روس‌ها درست مستعد همین کار بودند؛ با خود چنین می‌‌گفتند که اگر مقدمات درست و استدلال صحیح باشد، نتایج هم درست خواهد بود؛ و بعد، اگر این نتایج اعمال خاصی‌ را لازم و مفید بشناسد و به آن‌ها حکم کنند، آن وقت هر آدم جدی و درستی‌ وظیفه دارد که آن اعمال را فورا و تماماً انجام دهد، به جای این اعتقاد عمومی‌ که روس‌ها را به عنوان مردمی اندوهگین و مرموز و خود‌آزار و تا حدی متدین می‌‌شناسند، من می‌‌خواهم بگویم که روس‌ها، دست کم تا آنجا که به روشنفکران زبان‌دارشان مربوط می‌شود،‌‌ همان غربیان قرن نوزدهم بودند که کارها‌یشان قدری گزافه‌آمیز شده باشد؛ و نه تنها غیر عقلانی و در خود فرورفته و بیمارگونه نبودند، بلکه آنچه در حد اعلا و بلکه در حد افراط داشتند قدرت بسیار بسیار پیشرفت در استدلال بود، و منطقی‌ در نهایت روشنی.

درست است که وقتی‌ مردم می‌‌خواستند این نقشه‌های تخیلی‌ را به کار‌بندند و پلیس فورا جلوشان را می‌‌گرفت سرخوردگی پدید می‌‌آمد، و همراه سرخوردگی آمادگی برای فرورفتن در یک حالت اندوه و بی‌ اعتنایی، یا خشم قهرآمیز؛ اما این مرحله‌ٔ مربوط به بعد بود. مرحلهٔ اصلی‌ نه رمز‌آمیز بود و نه درون‌گرا، بلکه بر عکس عقلانی و جسارت‌آمیز و برون‌گرا و خوش‌بینانه بود. گمان می‌‌کنم تروریست معروف کراوچینسکی بود که یک بر گفت روس‌ها هر صفت دیگری داشته باشند، هرگز از نتایج استدلال خودشان پس نمی‌‌زنند. اگر «ایدئولوژی»‌های قرن نوزدهم و حتی قرن بیستم روسیه را مطالعه کنیم، به گمان من خواهیم دید که روی هم رفته هرچه نتیجهٔ یک مسئله دشوار‌تر و تناقض‌آمیز و بد‌خوراک‌تر باشد، دست کم عده‌ئی از روس‌ها با شور و اشتیاق بیشتر آن را می‌‌پذیرند؛ زیرا که این پذیرش به نظر آن‌ها چیزی جز دلیل صداقت معنوی انسان، چیزی جز اصالت اعتقاد انسان به حقیقت و جدی بودن او به عنوان یک فرد نیست؛ و هرچند نتایج استدلال انسان ممکن است بر حسب ظاهر پذیرفتنی نباشد، و یا حتی یاوه باشد، انسان نباید به این دلیل از دیدن آن نتایج پس بزند، زیرا که چنین کاری آیا جز ضعف و بزدلی، یا - بد‌تر از همه - مقدم داشتن آسایش خاطر بر حقیقت چه نم دارد؟ هرتسن یک بر گفت:

ما اهل نظریه و استدلالیم. به این دلیل استعداد عمانی عنصر... ملی‌ خودمان را هم افزود‌ایم. بی‌ رحم و بی‌‌‌نهایت خشک هستیم؛ با کامل میل حاضریم سر ببریم... با قدم‌های دلیرانه تا مرز هرچیزی پیش می‌‌رویم، و حتی از مرز هم می‌‌گذاریم؛ [اما] هرگز از استدلال عقب نمی‌‌مانیم، همیشه با حقیقت همراهیم...

و این سخن تند، به عنوان حکمی در حق برخی‌ از معاصران هرتسن چندان خلاف انصاف نیست.

۶

پس گروهی از جوانان را مجسم کنید که در زیر سلطه حکومت متحجر نیکلای اول زندگی‌ می‌‌کنند - مردانی که اشتیاقشان برای گرفتن اندیشه‌های تازهٔ شدید هرگز در جوامع اروپائی مانند نداشته است، و اندیشه‌ها را همین که از گرد راه غرب می‌‌رسند با شور‌و‌شوق و بی‌ چون و چرا می‌‌قاپند و برای پیاده کردن آن‌ها در عمل نقشه می‌‌کشند؛ اگر چنین وضعی را مجسم کنیم از اینکه نخستین اعضای جامعهٔ روشنفکران روس چه‌گونه مردمی بودند تصوری به دست خواهیم آورد. این مردم گروه کوچکی از «اهل ادب» بودند. چه حرفه ئی و چه متفنن، که خود را در جهانی‌ خشک و خالی‌ می‌‌دیدند؛ از یک سوی دولت خودکامهٔ دژخوئی بالای سرشان بود، و از سو‌ی دیگر تودهٔ ستمکش و بی‌ تمیز و زبان‌بستهٔ روستائیان در کنارشان؛ و این گروه خود را همچون سپاه شرم‌زده ئی می‌‌دید که پرچمی را به دوش می‌‌کشد تا همگان به چشم ببینند. - پرچم منطق و علم و آزادی و بهروزی را.

این‌ها مانند کسانی‌ که در جنگل تاریکی‌ گرفتار آمده باشند، چون تنی چند بیش نبودند خود را متحد می‌‌پنداشتند - و نیز چون ضعیف بودند، چون صادق و صمیمی‌ بودند، چون غیر از دیگران بودند. به‌علاوه، این عقیده رومانتیک را پذیرفته بودند که هر کسی‌ وظیفه دارد ورای مقاصد شخصی‌ و زندگانی مادّی رسالتی را بر‌عهده بگیرد؛ و چون بیش از برادران ستمکش خود درس خوانده و علم آموخته بودند، وظیفهٔ فوری خود می‌‌دانستند که آن‌ها را به سو‌ی روشنائی راهبری کنند؛ و این وظیفه برایشان الزام‌آور بود؛ و گمان می‌‌کردند که اگر، چنان که بیگمان تاریخ برایشان مقدّر ساخته است این وظیفه را انجام دهند. هر‌قدر گذشتهٔ روسیه تاریک و تهی بوده است آینده‌اش روشن و رنگین خواهد بود؛ و برای این کار لازم می‌‌دیدند که همچون یک گروه متعهد وحدت خود را حفظ کنند. اما این گروه اقلیتی بودند که دولت مدام سر در پی‌شان می‌‌گذاشت و قدرتشان هم درست در همین بود؛ آورندگان شرمندهٔ پیام مغرب زمین بودند که خود به یمن انفاس خوش فلان فیلسوف رومانتیک آلمانی یا به‌مان نویسندهٔ سوسیالیست فرانسوی از بند نادانی‌ و پیشداوری و کودنی و بزدلی راسته بودند و دیدشان دیگرگون شده بود.

رستن و رهانیدن از بند در تاریخ تفکر اروپائی بیسابقه نیست. رهاننده کسی‌ است که مسائل انسان را - خواه در نظریات و خواه در رفتار - پاسخ نمی‌‌گوید بلکه دیگرگون می‌‌کند - نگرانی‌ها و نامرادی‌های انسان را پایان می‌‌دهد. به این ترتیب که او را در چارچوب تازه ئی می‌‌گذارد که در آن مسائل پیشین معنی‌ خود را از دست می‌‌دهند، و مسائل تازه ئی پدیدار می‌‌شود که راه حل آن‌ها در جهان جدیدی که انسان خود را در آن می‌‌بیند گوئی تا حدی از پیش پرداخت شده است. می‌‌خواهم بگویم آنهائی که به دست مبلغان فرهنگ بشری یا «اومانیست‌های» رونسانس یا «فیلوزوف» ‌های فرانسوی قرن هجدهم رهانیده شدند تنها این نبود که می‌‌پنداشتند برای مسائل خود در آثار افلاطون یا نیوتون پاسخ‌های درست‌تری می‌‌یابند تا در آثار آلبرتوس ماگنوس یا راهبان یسوعی، بلکه خود را در جهان جدیدی می‌‌دیدند. مسائلی‌ که پدرانشان را ناراحت کرده بودند ناگهان در نظر خودشان بی‌معنی و غیر‌لازم شدند. این لحظه‌ئی است که زنجیرهای کهن فرو می‌‌ریزند و انسان احساس می‌‌کند که به صورت تازه ئی باز آفریده شده است و می‌‌تواند زندگی‌ را از سر بگیرد. مشکل بتوان گفت چه کسانی‌ می‌‌توانند انسان را به این معنی‌‌‌ رها کنند - ول‌تر شاید در زمان حیات خودش بیش از هر کسی‌ پیش یا پس از خود مردمان را‌‌ رها کرده باشد: شیلر، کانت، می‌ل، اینبسن، نیکه، ساموئل باتلر، و فروید، همه آدمیان را «ر‌ها» ساخته‌اند. تا آنجا که من می‌‌دانم آناتول فرانس، و یا حتی آلدوس هاکسلی هم، این تاثیر را داشته‌اند.

روس‌هایی‌ که من از آن‌ها سخن می‌‌گویم به دست فلاسفهٔ بزرگ آلمان «ر‌ها» شدند، هم از احکام جزمی کلیسای اورتودوکس، و هم از فرمول‌های خشک نویسندگان عقلانی قرن هجدهم - که شکست انقلاب فرانسه اگر نظریات ااا‌ها را راد نکرده بود باری بی‌ اعتبار ساخته بود. آنچه فیخته و هگل و شلینگ و شارحان و مفسران فراوان آثار آن‌ها فراهم ساخته بودند چندان دست کمی‌ از یک دیانت جدید نداشت. برداشت روس‌ها از ادبیات، فراوردهٔ این طرز فکر تازه است.

۷

می‌ توان گفت که در برداشت از ادبیات و هنر به طور کلی‌ وجود دارد، و شاید مقایسه آن‌ها خالی‌ از لطف نباشد. برای اختصار، من یکی‌ را فرانسوی و دیگری را روسی خواهم نمایید. اما این‌ها فقط برچسب‌هایی‌ است که برای کوتاهی‌ و آسانی به کار می‌‌رود. امیدوارم کسی‌ گمان نکند که من می‌‌گویم هر نویسندهٔ فرانسوی معتقد به آن چیزی است که ناماش را برداشت «فرانسوی» گذشته‌ام، با هر نویسندهٔ روسی پیرو برداشت «روسی» است. این تمایز را در هر صورتی‌ به معنی‌ حقیقی‌ کلمه بگیریم، بسیار گمراه‌کننده خواهد بود.

نویسندگان فرانسوی قرن نوزدهم روی‌هم‌رفته خود را فراهم کنندهٔ خوراک جامعه می‌‌دانستند. عقیده داشتند که روشنفکر یا هنرمند در برابر خود و جامعه وظیفه ئی بر عهده دارد - و آن این است که بهترین کار ممکن را فراهم کند. نقاش زیبا‌ترین تابلوئی را که از دستش برمی‌ آمد فراهم می‌‌کرد. نویسنده بهترین چیزی را که از قلمش جاری می‌‌شد می‌‌نوشت. این وظیفه ئی بود که هنرمند در برابر خود داشت؛ و جامعه هم انتظاری جز این نداشت. اگر اثر خوب بود، جامعه خوبی‌اش را به جا می‌‌آورد و نویسنده موفق می‌‌شد. اگر نوسندهٔ بی‌ ذوق بود یا مهارت ندشت، یا بختش یاری نمی‌‌کرد، موفق نمی‌‌شد؛ و کار تمام بود.

در این دید فرانسوی، زندگی‌ خصوصی هنرمند بیش از زندگی‌ نجار مورد توجه جامعه نبود. وقتی‌ که شما یک میز سفارش می‌‌دهید، توجهی‌ به این نکته ندارید که آیا نیّت نجار در ساختن آن خیر است یا شعر؛ یا اینکه آیا میانهٔ نجار با زن و فرزندانش خوب است یا بد. و اگر کسی‌ می‌‌گفت که میز نجار نازل یا محاط است چون خود نجار اخلاق نازل یا منحطی دارد، این گفت را تعصّب‌آمیز یا حتی ابلهانه می‌‌دانستند؛ آن‌چه مسلم است این طرز انتقاد از کار استاد نجار بسیار عجیب می‌‌بود.

این تعارض برداشت را (که من عمدًا آن را گزافه‌آمیز ساختم) همهٔ نویسندگان بزرگ روسیه در قرن نوزدهم به شدت مردود شناختند؛ و فرقی‌ نمی‌‌کرد که نویسندگانی باشند با تمایلات اخلاقی‌ و اجتماعی آشکار، با نویسندگان زیبائی پرستی‌ که به مسلک هنر برای هنر اعتقاد داشتند. برداشت «روسی» (دست کم در قرن گذشته) این است که انسان یکی‌ است وجودش را نمی‌‌توان تقسیم کرد؛ این درست نیست که انسان از یک طرف شهروند است و از طرف دیگر، جدا از این امر، پول‌ساز است و این دو وظیفه را می‌‌توان در دو خانهٔ جداگانه سر جای خود نگاه داشت؛ این درست نیست که انسان به عنوان رای دهندهٔ یک نوع شخصیت دارد و به عنوان نقش نوعی دیگر و به عنوان شوهر باز نوعی دیگر. انسان تقسیم‌ناپذیر است. گفتن اینکه «به عنوان هنرمند من این جور احساس می‌‌کنم و به عنوان رای‌دهنده آن جور، همیشه غلط است؛ و دروغ و خلاف اخلاق نیز هست. انسان یکی‌ است، و هر کاری می‌‌کند با تمام وجودش می‌‌کند. وظیفهٔ انسان‌ها این است که کار خوب بکنند، راست بگویند، و آثار زیبا پدید بیاورند. در هر زمینه ئی کار می‌‌کنند باید راست بگویند. اگر داستان‌نویس‌اند، باید به عنوان داستان‌نویس راست بگویند. اگر رقصندهٔ» با‌له‌ «اند، باید در رقص خود حقیقت را بین کنند.

این تصور از شرافت و تعهد کامل درست در قلب برداشت رومانتیک قرار دارد. موتزارت و هایدن بیگمان بسیار در شگفت می‌‌شدند اگر به آن‌ها گفته می‌‌شد که چون هنرمند‌اند ذوات مقدسی هستند و مقامشان از مردمان دیگر بسیار بالا‌تر است، کاهنانی هستند که در پرستش یک واقعیت فرا‌تر کمر بسته‌اند و خیانت به آن واقعیت گناه کبیره است. آن‌ها خود را صنعتگران حقیقی‌ می‌‌دانستند، و‌گاه نیز گمان می‌‌کردند که در خدمت خدا یا طبیعت الهام می‌‌گیرند و می‌‌کوشند در هر کاری که می‌‌کنند از ثنای صانع خود غافل نباشند؛ اما در وهلهٔ اول آهنگ نویسانی بودند که سفارش می‌‌گرفتند و آهنگ می‌‌نوشتند و تلاش می‌‌کردند که تا می‌‌توانند آهنگ خود را خوش از کار در بیاورند. قرن نوزدهم که فرا رسید، مفهوم هنرمند به عنوان یک ظرف مقدّس، ‌یک تافتهٔ جدا‌بافته، گسترش فراوان یافته بود. من گمان می‌‌کنم که این مفهوم در آلمان به دنیا آمد و با این عقیده مربوط است که هر انسانی‌ وظیفه دارد وجود خود را برای هدفی‌ وقف کند، و این وظیفه برای هنرمند و شاعر بیشتر الزام‌آور است، زیرا که او تمامی‌ وجودش را وقف کار خود می‌‌کند، سرنوشت او هم والا و دردناک است، زیرا که شکل ایثار هنرمند این است که خود را تمام و کامل فدای آرمان خویش کند. حالا این آرمان چیست، چندن اهمیتی ندارد مهم این است که هنرمند خود را بدون حسابگری ایثار کند، با نیت پاک هر آنچه دارد برای خاطر آن نور درونی‌ (حالا آن نور هر چه را روشن می‌‌کند) تفویض کند، چون فقط نیّت است که اهمیت دارد.

یکایک نویسندگان به این نتیجه رسیدند که روی یک دهنهٔ عمومی‌ ظاهر شده‌اند و دارند شهادت می‌‌دهند؛ بنابر‌این کوچک‌ترین لغزش از جانب آن‌ها - دروغ، فریب، خودخواهی، نشان ندادن شور و سودا برای حقیقت - گناهی است نابخشودنی. اگر انسان کار اصلی‌اش پول در‌آوردن باشد، پس لابد زیاد پاسخگوی جامعه نخواهد بود. اما وقتی‌ که انسان در برابر جامعه سخن بگوید، خواه شاعر باشد و خواه داستان‌نویس یا تاریخ‌نویس یا صاحب هر فن اجتماعی دیگر، مسئولیت کامل اهنمیی و رهبری مردم را پذیرفته است. اگر انسان این شغل را برای خود برگزیده باشد، آن وقت به حکم سوگندی همچون سوگند بقراط حکیم باید راست بگوید و هرگز به حقیقت خیانت نکند و در راه رسیدن به هدفش کمر ببندد و از خود بگذرد.

چند مورد روشن وجود دارد - و تولستوی یکی‌ از این موارد است - که این اصل به معنای حقیقی‌اش پذیرفته شد و تا آخرین نتایجش دنبال شد. اما این تمایل در روسیه بسیار وسیع‌تر از آن بود که مورد خاص تولستوی نشان می‌‌دهد. مثلا تورگنیف، که معمولاً او را غربی‌مآب‌ترین نویسنده در میان نویسندگان روس می‌‌شناسند، و بیش از، مثلا داستایوسکی یا تولستوی به خلوص و استقلال هنر باور داشت، و در داستان‌هایش با عمد و آگاهی‌ از دادن درس اخلاق پرهیز می‌‌کرد، و نویسندگان دیگر او را حتی سخت سرزنش می‌‌کردند. که دست از زیبائی پرستی‌ بردارد و این عادت زشت غربی را کنار بگذارد، و آن قدر وقت و توجه صرف صورت و نثر نوشته‌های خود نکند، و جوهر معنوی و اخلاقی‌ آدم‌های داستان‌هایش را بیشتر بشکافد - بله، همین تورگنیف «زیبائی‌پرست» نیز به این عقیده کاملا پای‌بند است که مسائل اجتماعی و اخلاقی‌ موضوعات مرکزی زندگی‌ و هنر هستند، و فقط در صورتی‌ قابل درک‌اند که در متن تاریخی‌ و عقیدتی‌ خاص خود قرار گیرند.

من یک بر سخت در شگفت شدم که دیدم یک منتقد ادبی‌ برجسته در مقاله‌ئی در یک نشریهٔ هفتگی می‌‌گوید که تورگنیف آگاهی‌ خاصی‌ از نیروهای تاریخی‌ زمان خود ندارد. این درست وارونهٔ حقیقت است. همهٔ داستان‌های تورگنیف به صراحت و در یک زمینهٔ تاریخی‌ معین از مسائل اجتماعی و معنوی سخن می‌‌گویند؛ آدم‌هایی‌ را توصیف می‌‌کنند؛ در شرایط اجتماعی معین و در تاریخ قابل تشخیص این حقیقت که تورگنیف تا مغز استخوانش هنرمند بود و جنبه‌های کلی‌ سیرت و موقعیت انسان را می‌‌فهمید نباید این نکته را از چشم ما بپوشاند که او این مسئولیت را به عنوان نویسنده کاملا پذیرفته بود که عین حقیقت را - در مسائل اجتماعی نیز همچون مسائل روانی‌ - بگوید و به حقیقت خیانت نکند.

اگر کسی‌ ثابت می‌‌کرد که بالزاک جاسوس دولت فرانسه است، یا استاندال در بازار سهام کارهای خلاف اخلاقی‌ مرتکب می‌‌شود، این مطلب شاید برخی‌ از دوستان آن‌ها را ناراحت می‌‌کرد، اما روی هم رفته به مقام و نبوغ آن‌ها به عنوان هنرمند صدمه ئی نمی‌‌زد. اما در روسیهٔ قرن نوزدهم کمتر نویسنده ئی را می‌‌توان یافت که، اگر چنین چیزی دربارهٔ خود او کشف می‌‌شد، حتی لحظه‌ئی شک می‌‌کرد که این اتهام به کار نویسندگی‌اش هم مربوط می‌‌شود. من هیچ نویسندهٔ روسی را سراغ ندارم که در چنین موردی بهانه بیاورد که حسابش به عنوان نویسنده جدا است و باید بر اساس داستان‌هایش درباره‌اش داوری کنند، و زندگی‌ فردی‌اش هم حساب دیگری دارد. این است شکاف میان «تصور خاص» روسی و «فرانسوی» از زندگی‌ و هنر - چنان که من آن‌ها را نامیده‌ام. منظورم این نیست که همهٔ نویسندگان آن آرمانی را که من به فرانسویان نسبت داده‌ام می‌پذیرند، یا آنکه همهٔ روس‌ها از آنچه من تصویر «روسی» نامید‌ام پیروی می‌‌کنند، اما به طور کلی‌، خیال می‌‌کنم که این تقسیم، تقسیم درستی‌ است. و حتی در مورد نویسندگان «زیبائی‌پرست» هم صدق می‌‌کند - مثلا در مورد شاعران سمبولیست آغاز قرن، که هرگونه هنر مفید یا آموزنده یا «آلوده» را خوار می‌‌شمردند، و کوچه‌ترین علاقه ئی به داستان‌های تحلیل اجتماعی یا تحلیل روانی‌ نشان نمی‌‌دادند، و مسلک زیبائی‌پرستی‌ غرب را می‌‌پذیرفتند و در به کار بستن آن سخت مبالغه می‌‌کردند. حتی سمبولیست‌های روس هم نمی‌‌گفتند که ما از تعهدات اخلاقی‌ باری هستیم. بلکه خود را همچون سروش‌های عالم غیب می‌‌پنداشتند، همچون بینندگان واقعیتی که این جهان رمزی و اشاره ئی از آن است و، با آنکه از آرمان‌خواهی‌ اجتماعی دور بودند، به سوگندهای مقدس خود با شور معنوی و اخلاقی‌ باور داشتند. این‌ها شاهدان یک راز بودند؛ و آن ارمانی بود که، به حکم قواعد هنرشان، حق‌‌ رها کردنش را نداشتند، این برداشت به کلی‌ غیر از برداشتی است که فلوبر دربارهٔ وفاداری هنرمند به هنرش کرده است، که در نظر عبارت از این است که هنرمند کارش را درست انجام بدهد، یا بهترین روشرا در پیش بگیرد تا بهترین هنری را که از دستش برمی‌ آید ارائه دهد. برداشتی که من به روس‌ها نسبت می‌‌دهم برداشتی است که اختصاصاً اخلاقی‌؛ برداشت آن‌ها از زندگی‌ و هنر یکی‌ است. و در تحلیل آخر یک برداشت اخلاقی‌ است. این را نباید با مفهوم هنر مفید، که البته برخی‌ از روس‌ها آن را باور داشتند، اشتباه کرد. نویسندگانی که من می‌‌خواهم درباره‌شان سخن بگویم - نویسندگان دههٔ سی‌ و اوایل دههٔ چهلم قرن نوزدهم - مثلمان عقیده نداشتند که کار داستان و کار شعر این است که به مردمان بیاموزند که بهتر از این باشند. بالا گرفتن کار مسلک بهره‌جوئی مربوط به خیلی‌ بعد از این‌ها است. و مبلغان آن هم مردانی بودند که ذهنشان بسیار کند‌تر و خام‌تر از ذهن نویسندگانی است که اینجا مورد بحث من‌اند.

روسی‌ترین نویسندگان روس عقیده داشتند که نویسنده در وهلهٔ اول انسان است و مستقیما و دائماً مسئول حرفی‌ است که می‌‌زند، خواه این حرف در داستان آمده باشد و و خواه در نامهٔ خصوصی، خواه در سخنرانی‌ عمومی‌ و خواه در گفتگوی دوستانه. این دیدگاه هم به نوبت خود در تصور غربیان از هنر و زندگی‌ تاثیر فراوان کرد، و خود یکی‌ از شم‌های روشنفکران روسیه در سرمایهٔ اندیشه است. خوب یا بد، این عقیده وجدان اروپائی را سخت تکان داده است.

۷

در دوره-ئی که از آن سخن می‌‌گویم، هگل و فلسفهٔ هگلی بر فکر جوانان روسی مسلط بود. جوانان‌‌ رها شده، یا تمام شور و شوق معنویشان، عقیده داشتند که باید در فلسفهٔ هگل غرقه شوند. هگل رهانندهٔ بزرگ روز بود؛ بنابر‌این وظیفه داشتند - وظیفهٔ قطعی داشتند - که در هر کاری، خواه همچون فرد و خواه نویسنده، حقایقی را که از هگل آموخته بودند بین کنند. این ارادت - که بعد‌ها به ترتیب به داروین و اسپنسر و مارکس منتقل شد. برای کسانی‌ که نوشته‌های پرحرارت آن عصر، و مخصوصا مکاتبات ادبی‌ نویسندگان را نخوانده‌اند، فهمش دشوار است. برای روشن کردن مسئله، اجازه می‌‌خواهم چند قطعه طنزآمیز از نوشته‌های هرتسن، مرد اجتماعی بزرگ روسیه، نقل کنم. هرتسن دورهٔ آخر زندگی‌اش را در خارج گذارند و این قطعات را هنگامی نوشته است که گذشته را به یاد می‌‌آورده و جوّ روزهای جوانی‌اش را وصف می‌‌کرده است. این تصویر، چنان که در قالب آثار این طنزنویس بی‌ مانند می‌‌بینیم، کمی‌ گزافه‌آمیز است - و‌گاه کیفیت کاریکاتور پیدا می‌‌کند- امّا روح زمانه را به خوبی‌ نشان می‌‌دهد.

هرتسن پس از آنکه می‌‌گوید برداشت فکری محض مخالف سیرت روسی است، دربارهٔ سرنوشت فلسفهٔ هگلی پس از رسیدن به روسیه چنین ادامه می‌‌دهد:

... در سه قسمت کتاب «منطق» و دو قسمت «زیبائی‌شناسی‌» و در کتاب «دائره المعارف» هیچ قطعه ئی نیست که پس از چندین شب مجادله و مناقشهٔ شدید مکنون خاطر حضرات نشده باشد. آدم‌هایی‌ که دلشان برای دیدن همدیگر لاک می‌‌زد هفته‌ها از هم می‌‌بریدند.، چون که بر سر تعریف «روح فراتری» (ترانالدانتال) توافق نداشتند. به سبب عقایدی که دربارهٔ «شخصیت مطلق» و «وجود فی‌ نفسه» ابراز می‌‌شد دلخوری شخصی‌ پیدا می‌‌کردند. بی‌ارزش‌ترین جزوه‌های فلسفهٔ آلمانی‌ که در برلین و سایر شهر‌ها و دهکده‌های آلمان منتشر می‌‌شد و در آن نامی‌ از هگل برده شده بود، فورا خواسته می‌‌شد و آن قدر خوانده می‌‌شد که شیرازه‌اش از هم در‌می‌ رفت و ورق‌هایش زرد می‌‌شد و پس از چند روز می‌‌ریخت. پرفسور فرانکور در پاریس وقتی‌ که شنید که در روسیه او را ریاضیدان بزرگی‌ می‌‌شناسند و علامت‌های جبری او را نسل جوان ما در معادلات دیفرانسیل به کار می‌‌برند، از فرط هیجان به گریه افتاد؛ باقی‌ دانشمندان فراموش شده هم باید به گریه می‌‌افتادند - وردر‌ها و مارهانیک و می‌شله‌ها و اوتو‌ها و فانکه‌ها و شالر‌ها و روزفکرانتس‌ها و حتی خود آرنولد روگه... - نمی‌‌دانستند که در مسکو میان ماروسایکا و ماخووایا [نام‌های دو خیابان در مسکو] چه جنگ و جدال‌هایی‌ را باعث شده‌اند، چه‌گونه آثارشان را می‌‌خوانند، و چه‌گونه می‌‌خرند...

من حق دارم این را بگویم، چون خود من هم که با سیلاب‌های آن روز‌ها از جا کنده شده بودم، از همین چیز‌ها می‌‌نوشتم، و راستش این است که وقتی‌ ستاره‌شناس معروف ما بره وشچبکوف این نوشته‌ها را «حرف مفت» نامید سخت جا خوردم. در آن روز‌ها هیچ کس نبود که حاضر نباشد مسئولیت یک چنین جمله ئی را به گردن بگیرد: «تزاید انتزاعی‌یات در فلک جسمیات حاکی‌ از مرحله ئی است از روح مردّد به نفس که در آن روح، ضمن تعریف خود برای نفس خود، از بطن امکان به منصهٔ ظهور بالقوه می‌‌رسد و به فلک استشعار صوری در زیبائی وارد می‌‌شود.»

هرتسن چنین ادامه می‌‌دهد: