اَکوسیاه
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
محمدرضا صفدری
آب کدام دریا کم میشود اگر دستهای زنی سبزه و ترکهئی شانههای آفتاب سوختهٔ اَکوسیاه[۱] را مالش دهد؟ چه بهتر که زن بلند بالا باشد و موهای شلالش[۲] تا کاسهٔ زانو برسد. زنِ مَرد مُردهئی است؟ باشد، غمی نیست. مرد پایش میشَلد؟ این هم حرفِ شکم سیرهاست. زن چه میخواهد جز سرپناهی؟ مردی کاری، که او را از کپرها و شَرِ بدمستها و فرنگیهای بدشلوار[۳] نجات بدهد.
برایش اتاقی میگیرد ماهی سیوپنج تومن. درست دو روز پس از آوردن او به خانه، میرود پیش همولایتیها. خالومِنو و سیدعلی که روی هم میکنند پول لحاف و گلیمی در میآید. پروائی نیست که دیوارها شوره زده است؛ با کاغذ و مقوا میشود رویش را پوشاند و با حلبی یا تخته پارهئی میتوان برایش دری ساخت. همسایهها هم که نصف بیشِترشان کارگر شرکت نفتند؛ پس نباید خوف حرفهائی را داشت که پشت سرشان بزنند. بگذار زن توغُرِ تابستان[۴]، دلِ بالا[۵]، میان اتاق بخوابد و سقف را نگاه کند. حالا که به آرزویش رسیده چه مانعی دارد که مردی هم بالا سرش باشد.
الحقْ هم که مرد است! چون روز نیست که بچههای کوچکتر یا بزرگتر از بچهٔ زن، رودست مادرهاشان نمیرند. از گشنگی، بیشیری، گرما و اسهال. سالِ مرگ گشته[۶]ئی است. فقط فرنگیها و بچه کارمندها شیر میخورند. دیگر هیچ. همه جا خشکی است. هرجا زمین را بکاوی شور آب است و پائینترش نفت. با وجود این اَکوسیاه شیر میآورد. شیر قوطی خیلی هم خوشمزه است. از فرنگیها کِش میرود. نه، خیالِ بچه تخت! کسی به جهنم نمیرود. حالا که پای ناپدری کج است بگذار دستش از آن هم کجتر باشد.
آن شب تابستان، زن دارد رو پشت بام جه پهن میکند که اَکوسیاه با بستهای رو شانه میآید توسرا. جوری هم از تارکی دیوار رد میشود که کسی نبیندش. حتی زن خالومِنو هم که جلو اتاقشان نشسته لهلک[۷] میپزد، صدای پایش را نمیشنود. مادر بچه را بغل میزند از پلهها میرود پائین دم اتاق میایستد. اگر زن خالومِنو هم کمی جلوتر میآمد میتوانست دندانهای سپید اکوسیاه را تو سیاهی اتاق ببیند. زن میگوید: - توئی اکبر؟
اَکو رو بسته نشسته لبخند میزند و با اشاره او را به اتاق میخواند. بعد از رو بسته پا شده توسرا نگاه میکند. درِ همهٔ اتاقها بسته است جز اتاق خالومنو که زنش تازه فانوس را روشن کرده. خانه که نیست: دورتادورِ سرا آلونکهای تنگ و ترشی هست عین سوراخ روباه.
اَکو با چاقو سربسته را میدرد و قوطی شیر را نشانِ مادر میدهد.
- اینا چیه؟ از کجا آوردی؟
مرد جواب نمیدهد. با دزدْ خنده[۸]ئی بچه را بغل میکند مینشاند رو قوطی شیر:
- بیست و چارتاست. اگه از آسمون سنگ هم بباره این بچه شیر داره.
زن با ترس میگوید: - خونهت بسوزه دُورِ ولایت! خودت هم میدونی چهکار کردهای! همین حالاس پاسبون و امنیه بریزه تو خونه!
- هیچکی خبر نشد. یکی من، یکی هم سیدعلی برد.
- دست بکش از این کارهات! همین یه ماه پیش به خاطر چَنتا قوطی شیر یه نفرو کشتن؛ یادت رفته؟
صحبتکنان به پشت بام میرسند که زن خالومنو صدا میکند: - کی بود اومد توسرا؟
- کِی؟ چه وقت؟ زنِ اکو از دیوارکِ پشت بام گردن میکشد پائین. میبیند که زنِ خالومنو، با دست، شکل و اندازهٔ بسته را نشان میدهد:
- همین حالا... بارش هم انگار سنگین بود!
صدایش دیگر از ته اتاق نمیآید. شاید مثل همیشه میگوید: - خوبه آدم زرنگ باشد. با اون نصفِ پا، ببین چه دروخونهئی به هم زده!
اکو و زنش با شک بههم نگاه میکنند. این زن خالومَنو دَلّهِٔ اصفهان[۹] است. هنوز سنگی بهاش نخورده دنیا را خبر میکند. تو راه پلهها، چشم مادر به مردش دوخته مانده است:
- خیال کردی وقتی اومدی اون نفهمید؟ هوشیارتر از اونه که تو خیال کردهی. حالا چه میکنی؟
- برو یهقوطی بِدش. بگو چارتا شیر آوردیم. برا بچهمونه.
ناپسری هم دیگر کم کمک بزرگ شده. سیاه، با دندانهای درشتِ سفید. حقا که پدرش جاشو بوده. به خودشان رفته. و چه عشقی میکند با او وقتی اَکوسیاه از سر کار وا میگردد! بچه، تن خستهاش را به بازی میگیرد و او کودکانه میخندد. این جور آدمها تنها یکبار تمام صورتشان از خنده باز میشود، آن هم وقتی که بدانند زنی راست راستکی به فکرشان است و بچهئی دارند که باش بازی کنند. حالا هم مرد با پای شکستهاش که هیچوقت تا نمیشود برای پسرش ادای دعوای سگ و گربه را در میآورد. پسرک هم پِخپِخکنان پَرِ مرغی را به لالهٔ گوش پدر میکشد که مادر از پلّهها میآید بالا، پیش آنها.
- گرفت چی گفت؟
- هیچی... میگم تو شیخجابرو میشناسی؟
- تموم کَپَرنشینا میشناسنش. چی شده؟
زن در سکوت رو زانوها مینشیند میگوید: فرنگیا دخترشو خراب کردهن... زنِ خالومنو میگه: اون چارتا که خون السنو رو ریختن، رفتهن جلو خونهشون بردهنش. سه چهار روز خبری ازش نبوده، شیخجابرم به خاطر آبروش دم نزده، تا امروز دُختکَ[۱۰] رُ میارن تو کوچه ولش میکنن.
اکو پا میشود و هوشیار به زن نگاه میکند: - خُب، شیخجابر چه کرد؟
زن گویا نگاهش را میخواند: - هیچی، داره دنبال تو و سیدعلی میگرده که...
- که ما بریم تلافی کنیم؟ خوبه آدمی مث، اون میتونه با فرنگی جماعت دربیفته. ما نتونستیم، اما اون...
اکو یک باره بچه را میگذارد زمین. فکری توسرش بازی میکنه: - ما هم کمکش میکنیم.
- مگه ما چه کارهایم؟ خودش صدتا قوموخویش داره.
- جابر خیلی به دردِ ما خورده. وقتی السنو اون طوری شد خرج کفنودفنش کی داد؟ مگه شیخجابر نداد؟ وقتی برادر شوهر تو کشتن و فرنگیا نمیذاشتن کسی بره خاکش کنه، کی بود که شبونه رفت جسد السنو رو دزدید بُردش خاکستون[۱۱]؟ شیخجابر و بچهش بودن، مگه نه؟ پیش ازین که زن من بشی کی برات مایه گذاشت تا بری تو بازار ماهی فروشی کنی؟... از همه چی گذشته، فرنگیا خودن مارَم ریختهن؛ مگه نه؟
زن چون تازه سروسامان گرفته، با خوف میگوید: - کاهِ کهنه باد مَده[۱۲]، اونها چه آدم بکشن چه آب بخورن، براشون فرق نداره.
اکوسیاه هم تشر میزند: - نبدر، دیگه بندرِ بیشتری نیست![۱۳] کاری سرشون میآرم که هریکیشون به کون ستارهئی دربرن[۱۴]!
زن میداند که اَکو حالا جان گرفته و زبان بازی میکند. اگر میتوانست، کاری کرده بود. همان چهار تا فرنگی که السنو را با قیر کشتند هر روز دراز جلو چشمش میگردند. مگر شوخی است؟
خالومنو هم خودش را میرساند پشت بام: - اینا میخ شونو محکم کوبیدهن تو این زمین. به این آسونیام نمیشه پاتو کفششون کرد... درسته: شیخجابر همپارهٔ[۱۵] ماس، امّا...
- اما چه؟
اکو میبیند که خالو دلش میکِشد باکسی دردِدل کند. مثلاً بگوید: «آنها همیشه درنبودِما بودهاند[۱۶]، اول که آمدند ایران، زمان جنگ بود. میگفتند: ما تاجر هستیم و کاری هم به کار کسی نداریم. فقط میخواهیم جنسمان را بفروشیم. شما هم بخواهید، معامله میکنیم. نفت که ملی شد، گِلاسکوی انگلیسی رفت و به جایش رئیس پلیس آمریکائی آمد. پشت سرش هم تپانچههای انگلیسی را جمع کردند. بعد از کودتا هم که خودت میدانی. حسابی روسرمان شیرک شدند.» - اما چون اکو و زنش به حرفهایش سرمیلی نشان نمیدهند پا میشود برود: - باید صبح زود بیدارشم.
اکو هم میگوید: - تا صبح، میشه هفتصد سینه خواب کرد، حالا بشین یه خورده باهم گپ بزنیم.
اکوسیاه هرروز آنها را میبیند، جز امروز صبح. کار، با گرمای شهریور و آفتاب شروع شده. دریاست وصفِ بلندِ باربرها با شانههای عرق نشسته. دوتا کشتی نفتکش آمده. آن یکی که خیلی بزرگتر است دور از ساحل ایستاده. چند روز است خوابیده و پُر نمیشود. آنها که کوچکترند، مخزنهای لبالب از نفتشان را در آن نفتکش خالی میکنند. با تلمبه هم خالی میشوند.
اکوسیاه و خالومنو هم از یک کشتیِ دیگر که کناره گرفته بار خالی میکنند.
- دوش[۱۷] که بیرون نرفتی، ها؟
اکو گونیِ برنجی را روی صف گونیها و بستهها میاندازد و مشکوک نگاهش میکند. پیشانی سیاه و پُرشیارش با آفتاب میجنگد: - مگه خودت توخونه نبودی؟
- چرا، اما شاید نصفِ شب رفته باشی.
- اگه رفته بودم بهت میگفتم.
باز به کشتی نزدیک میشوند. تفنگدار گردن کلفتی با لباس مخصوص نگهبانی میدهد، و یکی دیگر، از بستههائی که باربرها خالی میکنند صورت برمیدارد. اَکو گونی را جابهجا میکند، آن را به شانه میکشد، و گوش میدهد به غُرولُندِ خالومِنو: - ببین چهطوری نگات میکنه... حتماً خبرهائی هست و تو از ما میپوشونی. میگن سرِچارتاشونو بریدهن گذاشتن رو شکمشون.
- گفتم که خبری نیست. شب هم تا صبح توخونه بودم.
- یعنی تو نمیدونی اونارو کشتهن؟
خالومِنو با صورت پرچروک، شلوارِ کوتاه و زیرپیراهن خیسِ عرق پشت سر او راه میآید. گوئی برایش سنگین است. چهل پنجاه کیلو بار، برای اکو چیزی نیست، اما خالو با آن شانه و بازوی بیگوشت چهطور میتواند تا شب دوام بیاورد؟ از پشت که نگاهش کنی رگهای شکمِ پایش را سفت شده میبینی. هرچه باشد خودش را به اکو میرساند. فرنگیها، سرخ مثلِ گُلِ[۱۸] گاو، میان باربرها میگردند تا کسی کمکاری نکند. خالو نگهبان را میپاید؛ وانمود میکند که سرش پائین است اما میخواهد اَکو را به حرف بکشد. میرود زیر زبانش[۱۹] که:
- سرپُری[۲۰] مکن خالوجان! اگه کاری از دستت در رفته، تا دیر نشده برو!
اکو، ناراحت، صندوق تختهئی را از شانه پَرت میکند پائین: - فرنگی چهقدر پولت دادهن[۲۱]؟
- پول!... پولِ چی؟
- که از من حرف دربیاری.
- من میگم گولِ شیخجابرو خوردهی، دیگه اینجا نمون. السنو هم مثل تو بیاحتیاط بود. هرچی گفتمش از اینا باید ترسید گوش نکرد. به خیالش فرنگیا از قلعهٔ بلندِ باباش میترسن[۲۲].
اکوسیاه میغرّد و خاومِنو را میکشد پشت دیوار گونیها: - انگار دوش لحاف روت در رفته[۲۳] که این همه پرتوپلا میگی!
- پس کارِ کیِه؟ نگاه کن مهندس جُوْ چهطور تو کارگرا میپلکه! به خیالت دنبالِ چیه؟
هر دو میبینند که جُو، دراز و شتر آسا، با یک زیرپوش رکابی و رانهای سرخ و کلفت، از جلوشان میگذرد و میرود سرِ لولهئی که به شکمِ کشتی میریزد.
سیدعلی جَلدی خودش را میکشد پشت دیوار. نفسنفس میزند.
- الان صدات میکنن ازت میپرسن دیشب کجا بودی. تو هم که از خونهت بیرون نرفتی، پس ترس نداره.
- ما هم نترسیدیم.
- پیداشون کردن؟ (این، صدای خالومِنو است که میلرزد و چشم به دهن سیدعلی میماند.)
- ها. تونخلستون بودن. بدجوری هم...
- این نصفِ حّقِ اوناس... باید از این بدترها سرشون بیاریم. دنیا وارثها[۲۴]، تو روزِ روشن السنو آتش زدن.
اکو را صدا میکنند. راه میافتد برود، که خالو جلوش را میگیرد:
- نه، نرو! از من میشنوی بنداز پشتِ گونیها از این جا دَر رو!
سیدعلی دستی به سبیلش میکشد و به تو دِل میدهد[۲۵]: - بِش بگو بره. اگه فرار کنه میگن کار خودشه. نمی]ورنش که، فقط باهاش سؤال و جواب میکنن.
خالومنو این بار زبان میکشد[۲۶]: - والله بالله نره بهتره. یهوَخ دیدی به خاطر شیرهام که شده بلائی سرش آوردن.
- کسی ندیده که ما از شرکت شیر بردیم. اگرم فهمیده باشن، تازه حالا کی به فکر شیره؟ از دوش تا حالا پاک خودشونو باختهن، دیگه حتی یکیشونم تو شهر دیده نمیشه.
تا سیدعلی حرفش را تمام کند، اکو از گونیها دور شده است. جُو روعرشه قدم میزند. چشمش که به او میافتد به پاسبان اشاره میکند: «آمد... این... آکو.» دیگر نمیتواند فارسی بگوید. سَر میکند[۲۷] مال خودشان را گفتن. خیلی هم تندتند و ناراحت، که پاسبان حالیش نمیشود و سرتکان میدهد. یک رانِ سرخ دیگر دورِ لولهٔ نفت میپلکد هردم به مخزن سر میکشد و ساعت را نگاه میکند. کِی پُر میشود؟ یک هفته است پهلو گرفته و هنوز خبری نیست. نفت، عینِ ماستی که خوب نبسته باشد با صدای مخصوص وارد مخزن میشود. پاسبان به مهندسِ ایرانی میگوید:
- بهش بگو ما اینو میبریم شهربانی.
جُو خیلی کفری است اما بروز نمیدهد. سیگار برگش را دمادم هُف میکشد و در جواب مهندس ایرانی غُرغُر میکند. مهندس ایرانی میگوید: - میگه اول باید از رئیس پلیس ما اجازه بگیرین.
پاسبان میگوید: - اون که زبون آدم سرش نمیشه. مثِ گراز میمونه.
فرنگی دومی که با شیر بزرگِ لوله بازی میکند حرف او را به خود میگیرد، به جُو چیزی میگوید و مشت تکان میدهد.
پاسبان هم جواب میدهد: - هرچی گفتی خودتی، ننه قحبه!
جُو خم شده دستمال سفیدش را تو نفتهای دورِ دهنهٔ مخزن خیس میکند و آن را میفشارد. اکو با چشمهای گشاد قطرههای نفت را که از دستمال به آن سوراخ سیاه و بزرگ میچکد تماشا میکند: - بش بگو قیمت دستماله خیلی بیشتره.
جُو دستمال را که سیاه شده پرت میکند تو دریا. پاسبان و اکو راه میافتند. جُو به تفنگدار خودشان اشاره میکند که با آنها برود. و او با دستمال سفیدی عرق سینهاش را میگیرد و اکو سیاه را به جلو میراند.
- این درازه واسه چی میاد دیگه؟
- که یه وقت فکر فرار به سرت نزنه.
اکو پای شلش را به زمین میکشد و جلوجلوِ آنها قدم برمیدارد: - آگه بخوام، الآنم میتونم.
- جُم بخوری این فرنگیه سرخت کرده!
- من هم با یه نیش چاقو صورت جفتتونو به هم میدوزم!
پاسبان میرود زیر زبانش: - خُب، شروع کن. با اون پولی که از جابر گرفتی میارزه مارَم بفرستی لای دستِ اونا!
اکو وا میگردد نگاهش میکند: - چی گفتی؟ شیخجابر چیکار کرده؟
- مام شنیدهیم دیگه. اگرم کشته باشی، من یکی بدم نمیاد. حاضرم فرارت بدم.
اکو، با بیستوهفت تابستانی که تمام کرده، دیگر میتواند بداند منظور پاسبان چیست:
- اگه دنبال پول میگردی ما نیستیم.
پاسبان دَم نمیزند. با دیدن درِ ورودیِ شهربانی، اکوسیاه را محکم میچسبد. دژبان به فرمانده خودشان که از در میآید بیرون سلام میدهد. باهم حرف میزنند. اکو میتواند اسم خودش و جُو را بشنود. دوتائی، همان جور پچپچ کنان میروند. اکو وسط راهرو مانده. کسی تحویلش نمیگیرد. نه تنها او، تمام پاسبانها تو دست و پای سرخ رانها[۲۸] گم شدهاند. تو هر اتاق را که نگاه کنی یک آدم سرخ و سفید نشسته. شهربانی سرایِ[۲۹] بزرگی دارد با دیوارهای بلند. از درِ بزرگ که میروی تو، دست راست و چپت همهاش خانه[۳۰] است که فاصلهٔ میان آنها را نخلها پر کردهاند. پیشتر که بروی، دیوار سفیدی هست که پشتش زندان است. پاسبان به آخرین اتاقِ طرف راست میرود. اکو از آنجا صدای مردی را میشنود که: «بیارش تو!» - تا او وارد اتاق میشود، آن ایرانی که پیراهن و شلوار سفید دارد خود را سرگرمِ خواندن پروندهئی نشان میدهد.
- سلام.
مرد، که به حساب خودش تازه اکو را دیده، فریاد میزند: - بازم تو مادر قحبه؟ اون جریان پارسالت، این هم... خُب، شیخجابر واسه هر سری چهقدر پول بت داد؟
- نمیشناسمش. فقط اسمشو شنیدهم.
- میدونم خودشو ندیدهی، امّا آدماشو چی؟
پا میشود تو اتاق بنا میکند قدم زدن. قد کوتاهی دارد:
- آدم شب گرفته تو خونهش نشسته داره با بچهئی که مال خودشم نیس بازی میکنه، که یههُو میبینه در میزنن. میره دَمِ در، میبینه دوتا آدم غریبه اون پشت وایسادهن. خیلی جالبه! نه؟ تو تاریکی بهات لبخند میزنن. تعارفشون میکنی بیان تو، امّا اونا تورو میکشن بیرون. همین جور یواش یواش تو کوچهها میرین جلو... تا این جاش درسته؛ نه؟
- کی وارد کوچهها میشه؟
مرد سفیدپوشت ته استکانی میاندازد بالا: - آدم خودشم نمیدونه چه جوری پاش به یه ماجرا کشیده میشه... دوتا ناشناس پیداشون میشه و گذشته تو میارن جلو چشمت... از خوب راهی هم وارد میشن... خُب، تو هم از فرصت استفاده میکنی، چون هرچی نباشد خودتم از خدا میخوای که انتقامتو بگیری! باهاشون میری باغ، تو تاریکی نخلها یه عرب که صورتشو پوشونده میاد جلو و از ته حلق بهات میگه... خُب، حالا خودت بگو چی گفت.
اکو رو صندلی لهستانی تکانی میخورد: - کی چی گفت؟
مرد سفیدپوش لیوان را جلوش نگه میدارد: - عرق میل داری؟... اصلاً نمیخوری یا فقط با ما نمیخوری؟
بعد لب میز مینشیند: - ... آره. عربه میگه: اکبر! چه خوب شد که اومدی! ما به همدیگه احتیاج داریم. خونِ السنو هم مثِ ناموسِ شیخجابره... بعدم میگه آدم مست که باشد بهتر میتونه شیکمِ یه بابائی رو جِر بده... حالا با ایناش کاری نداریم...
ناگهان برمیگردد تو چشم اِکو خیره میشود: - اسم اون دوتا چیه؟ حرف بزن!
اکو ناباور نگاهش میکند: - کدوم دوتا، جناب سروان؟
جناب سروان با کف پهن دستهاش صورت اکو را سیاهتر میکند: - اگه بخوای پهلوون بازی دربیاری میلهٔ اون پای لنگتو میکشم بیرون میتپونم به هرچی نابدترت!
اَکو پای راستش را بلند میکند، پشتش را میدهد به دیوار.
صدای جناب سروان بلند میشود: - بشین رو صندلی، حرومزاده!
- من کسی رو نکشتم.
- ما هم نگفتیم تو آدمکشی. اون شبم خودتو کنار کشیدی، واسه خاطر چی؟ زن و بچّهت؟
همین وقت یک رانْ سرخِ خیکّی، با پشمهای زردی که از پاچههای شلوارَکش بیرون زده میآید تو، کناری میایستد.
باز جو همچنان دارد قدم میزند: - حالا هم باید هوای زن و بچّهتو داشته باشی. بگو ببینم: اونارو کجا میشه دید؟ منظورم اینه که مثلاً کارگر شرکت نفتن؟ یا سرِ کشتیها باربری میکنن؟ یا مثلاً یکیشون بلند و چارشونهس؟ سبیل هم داره؟ یا شاید جای سبیل ریش داره، ها؟
- شما که اونا رو جلو خونهٔ ما دیدین، همونجا چرا نگرفتینشون پس؟
بازجو به فرنگیِ خیکّی لبخند میزند. این فکر از کلّهٔ اکو میگذرد که: «حامد لابد گیر افتاده... چه خوب که آن شب آن دوتا صورتشان را پوشانده بودند!... یعنی حامد را گرفتهاند و او نمیداند؟ پس چرا سیدعلی چیزی نگفت؟»
جای فکر و خیال نیست. صدای بههم چسبیدن پاشنهٔ پوتینهای مأموری او را به خود میآورد. مرد سفیدپوش به حرفهای مأمور گوش میهد و بعد او را مرخص میکند.
- زن و بچّهتو کجا قایم کردهی؟
- صبح که اومدم سرِکار، خونه بودن.
- فرارشون دادهی! خیال میکنی خیلی زرنگی، نه؟ امّا اینو بدون که...
با آرنج میزندش. اَکو آبْگاهش را میچسبد و سینه به زمین میکشد. این فکر توسرش بازی میکند که مبادا حامد آن دونفر را شناخته باشد و... همانطور که کف اتاق پهن شده چشمش همهجا کار میکند فرنگی را میبیند که به بازجو چیزی میگوید و بازجو هم قبول میکند، چون پیاپی به نشانِ قبول یا تأکید سرتکان میدهد. بعد، صدای او را میشنود که: - بیا ببرش، سرکار!
هفت روز بعد، از زندان شهربانی میاندازندش بیرون. و او یک راست به خانهٔ خالیِ بیزن و بعد به شرکت میرود. سرِکار، سیدعلی بهاش میگوید خیالش راحت باشد، زن و بچهاش را برده جائی که دست فلک هم به آنجا نمیرسد. اکوسیاه، خودش هم دَهبهدُو شده[۳۱] که چرا بیشتر نگهش نداشتهاند. پیش از دیدن سید، از زبان خالومِنو شنیده که حامد گیر افتاده امّا آن دو نفر دیگر شبگریز[۳۲] کردهاند. یعنی حامد تا امروز صبح هرچه میدانسته گفته؟ یعنی ممکن است مثلاً سیدعلی و برادرش را هم لو داده باشد یا گفته باشد که اکو هم بازوی یکی از آنها را خونی کرده؟ نه، این کار را نکرده و نمیکند. پس این همه دوستی به چه دردی میخورد؟ سالهای سال تو کشتیها، توشرکتها، توشیخنشینها باهم کار کردهاند. حامد هرکجا باشد میداند که اَکو و سیدعلی مادر و برادر کوچک او را دست تنها نمیگذارند.
اکو هیچوقت از فکر بچهاش در نمیرود. چون ظهر به ظهر که برای ناهار میروند، آن قوطی شیری که کِش میرود برای کیست؟ بچهام. نباید گفت «زِ بهرِ گُل زمستون دوست دارُم». بی انصافی است. چه باک که آدم بهخاطرِ مادرِ بچه چندتای دیگر را هم دوست داشته باشد؟ خیلی باید دریادل باشی که از ناطورها و تفنگدارهای فرنگی نترسیو آخر یک جعبه شیر کم چیزی نیست. باید طوری ببری که چشم آنها نبیندت. حتی سیدعلی هم با آن شانههای پهن و سبیل کلفت خوف میکند: - گمونم خونِ سرت زیاد شده[۳۳]! تازه همین امروز ولت کردهن، باز میخوای بهونه دستشون بدی؟
اِکو سیاه بسته را بغل میزند: - دست خالی هم ناجوره... سید! نمیدونی چه کیفی داره وقتی ببینمش! تازه یاد گرفته بُوآ[۳۴] صدام میکنه. خودشو میندازه تو بغلم، ناخوناشو میکشه رو دماغم. بچهٔ خوش خاکیه[۳۵]. یه روز ظهر خوابیده بودم، یههُوْ دیدم اومد کنارم صورتشو کشید به صورتم.
- میدونم چی میگی. اما به رفتن آبروی آدم نمیارزه. اون دفعه هم که بردیم شانسی بود.
- یعنی گیر میافتیم؟ نه، بتونم تا پشت توریها برسونم کار تمومه. اونجا دیگه راحته. میذارم تا غروب. تو و خالومنو پشت سیمخاردار میمونین، من هم از این طرف میندازمشون بالا.
اَکو و سیدعلی در پناه دیوارِ گونیها و کیسههای سیمان پیش میروند. درست از جائی که کشتی پهلو میگیرد، تا سرِ خیابان، الوار است و کیسههای سیمان. یک دیوار درست و حسابی. میماند پَرِ غروب[۳۶] که خیابان خالی میشود از آن جا هم دیگر تا سیمهای خاردار راهی نیست. همین فکر هم توسر اَکو بازی میکند:
- بسته رو میذارم این جا، هوا که تاریک شد میام سرِ بَختش[۳۷].
- حالا تو چه شتابی داری؟ پارهش کن، شبی یهدونهشو ببر.
اَکو با خنده میگوید: - عجب حرفی میزنی ها! بیام کارمو بیستوچار برابر کنم؟ تو این چند روز زندگی هزار جور میگرده...
خندهاش با صدای سوت نگهبان شکسته میشود. گوش تیز میکنند. بار دیگر سوت فرنگی به گوش مینشیند. تفنگدار را میبیند که با گامهای شتری پیش میرود، و پشتسرش ناطوری با چوبدستش. اکوسیاه میدود هوایِ[۳۸] خیابان، که از سیمهای خاردار جست بزند. فریاد «ایست! ایست!» ناطور هم بلند است. سیدعلی بانگ میزند: «بسته رو بنداز! بندازش!» - امّا او از قوطیهای شیر دل نمیکَند موتورسواری را هم پیش از آنکه بپیچد تو سینهاش نمیبیند. تا به خودش بجنبد و پایش را از زیر تنهٔ موتور بکشد بیرون، تفنگدار شانهاش را به ضرب قنداق نرم کرده و یک پاسبان دیگر دستهایش را از پشت بههم قفل زده. - اون رفیقت کجاس؟
نگاههاشان میدانِ خالی پشت دیوار را میکاود. سیدعلی رفته است. اگر بود نمیتوانست تحمل کند، مخصوصاً وقتی اکو بخواهد دربرود و پاسبان بگیردش. خالومِنو هم بود طاقت نمیآورد ببیند مرد لندهوری که جو صدایش میکنند از وانت بیاید پائین و با کندهٔ زانو بخواباند تو کمر اَکوسیاه. مگر جو این دفعه میگذارد او را ببرند شهربانی؟ - نه! چهار دستوپایش را میگیرند پرتش میکنند عقب وانت. کسی نیست جلوشان را بگیرد؛ فرنگیها هم بی سرخر و با خیال راحت تو یک اتاقک سیمیِ دیواره بلند زندانیش میکنند.
گرما و شرجی شهریورماه!... آه، تو این هوا سگ از سوراخش بیرون نمیآید.
معلوم است دیگر: کمی آفتاب تو مُخش تابید بلند میشود دور و بر را میپاید. کارگرها رفتهاند ناهار و تا ساعت دو نمیآیند. چشمش به تفنگدار فرنگی میافتد که تو سایبان دارد خودش را با دستمال باد میزند. راه فراری نیست. چشمههای دیوار سیمی ریزتر از آن است که بشود با دستوپا ازش بالا رفت. حتی آن چارچوب آهنی هم از طرف بیرون نصب شده و بهاش دسترس نیست. با هر جان کندی هست خودش را بالا میکشد امّا نگهبان میبیندش و با لولهٔ تفنگ بهاش اشاره میکند پائین اَکو کف دستهایش را پیاله میکند و به فرنگی نشان میدهد که تشنه است. فرنگی با خنده سرتکان میدهد. خیلی حرف است ها! عرق از چهار بَستِ تنت بریزد، و او پیراهن سفید آستین کوتاهش را سرِ لولهٔ تفنگ آویزان کند و برایت شکلک دربیاورد! هرکس دیگری هم جای اَکوسیاه باشد شلوارش میکشد پائین و گُلش را حوالهٔ فرنگی میکند. بگذار عصبانی بشود؛ مگر از کجا پائین آمده؟ خیالِ خالومِنو تخت! اکو جا نمیزند؛ حتی تو این تشنگی کُندهٔ هیزم شده.... امّا تشرزدن نصفِ زور است:
- اگه دستم بِت برسه چنون بزنمت که درازات قدِ پهنات بشه!
انگار تفنگدار دستگیرش شده که اکو چه میگوید. او هم به زبان خودش بنا میکند فحش دادن. و بعد، طوری که اکو ببیند آب یخ را از فلاسک میریزد تو لیوان، یک دوجرعه سر میکشد و باقیش رو میپاشد روخاکِ تشنه. اَکو هم هرچه از آن بدتر که به عمرش شنیده با دست و پا حوالهاش میکند. به تفنگدار که به زانو قراول رفته اعتنا نمیکند. شاید از وقتی که سایهٔ چند نفر را پشت نگهبانی دیده جگردارتر شده؛ چون پس از خوردن پاره آجرها به در اتاق و بلند شدن صدای گلوله بیدرنگ خودش را میاندازد رو زمین و سیدعلی و خالومِنو و سهتای دیگر از پشت دیوار میپرند بیرون. «ها» بکشی[۳۹] فرنگیها ریختهاند روسرت. مهندس جُو از نگهبان چیزی میپرسد، او هم اشاره میکند به سیدعلی. – جُو میغرد. مهندس ایرانی به جای او میگوید: - واسه چی این کارو کردین؟
- اگه ما نبودیم با تفنگ کشته بودش. داشت با تیر میزندش.
مهندس ایرانی میگوید: - این وحشی بازیها چیه؟ نگاه کنین،سرشو شکستهین.
- باکیش نیست. تازه تقصیر خودش بود. آب میخواس، ندادش که هیچی، طرفش تیراندازی هم کرد.
سیدعلی باز زبان میکشد[۴۰]: - هنوزم تشنهس. چرا آب بهش نمیدین؟ چرا تو آفتاب؟...
پاسبان و تفنگدار جلوش رو میگیرند. مهندس ایرانی با اشارهٔ جو داد میزند: - برین سرِ کارتون. قسمتای دیگه دارن کار میکنن، شماها چرا جمع شدین اینجا؟
وقتی آدم با چشم خودش ببیند کارگرها و باربرها یکی یکی پشتسرش میایستند البته که جانش گرم میشود. اینجا دیگر تشر زدن نصفِ زور نیست، تمام زور است. و سیدعلی با توپ و تشر میگوید: یاالله، بیارش بیرون از اونتو!
و یک جوری هم میگوید که جُو حسابِ کار دستش بیاید:
- این دُزد کرد... دزد، خیلی بد!
- خُب، دزدی کرده ببرینش شهربانی؛ تو گرما چرا نگهش داشتین؟
مهندس ایرانی میگوید: - آروم باش سید، برا عبرت دیگرون این کارو کردن.
- که چی بشه؟ اگه کاری کرده باید جرمش کنن، نه این جور.
مهندس ایرانی صداش را میآورد پائین: - ممکنه کارشو از دس بِده. شمام زیاد سخت نگیرین. برین سرِکاراتون! دیگه چی میخواین؟
و با این حرف، جُو را نشان میدهد که دارد میرود طرف درِ اتاقک سیمی را باز کند. اَکو، پاکشان، خودش را میرساند به ظرف آب. بعد با نگاهی به سیدعلی و صفِ کارگرها میرود بهمیان آنها که، صدای جو بلند میشود: - نُوْ، نُوْ[۴۱]... این آکو... آمد با ما... شهر آمد...
بعد خودش با تفنگدار جلو وانت مینشینند. و سیدعلی، با اشارهٔ دست، جست زدن و فرار کردن را برای اَکو تو هوا رسم میکند، چون میداند که اگر پای او به آن جا برسد، کمِ کم، یک سالی برایش زندان میبُرند. خالومنو هم تو همین فکر است: «سرِ هیچ و پوچ یه مدت اون تو میخوابه.»
- فوقش پول شیرارو ازش بگیرن.
- خُب. کافیه دیگه، برین سرِکارِتون، ساعت نزدیک چاهاره.
وقتی عقب وانت مینشیند به چه فکر میکند؟ آخر دیگر برایش چه باقی مانده که با یادش شبها و روزهای خالیِ زندان را پُر کند؟ - صورت محو و رنگ پریدهٔ دخترکی؟ دویدنِ کودکی پارهپوره به دنبال توپی پارچهئی؟ برق چاقوئی که در عضلهٔ بازوئی مینشیند؟ گفتوگوی مردانی که با آنها تخمهٔ آفتابگردان شکسته و استکانی بالا رفته؟ یا خیال رانهای سرخ و کلفتی که دختر جابر را درهم میفشارد؟
پاسبان مهلت نمیدهد به کس دیگری فکر کند: - میگن دَس به چاقوت محشره؟
- مام شنیدهیم!
- نه جون تو، شوخی نمیکنم. دلم میکِشید[۴۲] با اون چاقوت ناکارِشِون میکردی. مَنم از اینا بدم میاد... خُب، نگفتی بچهٔ کجائی...
وانت میایستد. جُو جَلدی میجهد پائین میپَرد تو پلیس خانه. پاسبان را صدا میکنند. یک دقیقه بعد، جُو، پشت یک سواری از درِ پلیسْ خانه میزند بیرون. اَکو دارد تنش را با بال پیرهن خشک میکند، که دو تفنگدار و یک خر هیکل دیگر او را از بالای وانت میکشند پائین. تو سواری، اَکو بههوایِ[۴۳] شهر اشاره میکند، امّا جو در جواب او بیل و کُلنگی خیالی را با دست به زمین میکوبد.
- شما... باید کار کرد!
این دیگر چه بازی است؟ بیل و کلنگ را دادهاند دستت تو زمین گودال بکنی... چه کَلَکی تو کار است؟ بیگاری است یا لجبازی؟ عقده دلشان را میخواهند خالی کنند یا فکر کردهاند با این بازیها میتوانند وادارت کنند که حرف بزنی؛ مثلاً جای آن دونفر را بگوئی؟ شاید آنها تا این دقیقه دریا را این طرف خودشان گذاشتهاند و رفتهاند پیِ کارشان. یعنی «شاید» که نه؛ اصلاً شکی توش نیست. حتی حالا دیگر با خیال راحت تو بازجوئی هم میتوانی لاشان[۴۴] بدهی. امّا اگر آنها را میان باربرها یا تو خانهشان پیدا کردند چه؟ راستی اگر رفتهاند، پس چرا سیدعلی آن جور اصرار داشت تو فرار کنی؟ لابد ترسیده که نکند تو را به جای آن دوتا نگهدارند. آخر مگر میشود؟ یعنی هیچ حساب و کتابی تو کارشان نیست؟ «ای بابا! تو اصلاً کجای کاری، اَکو؟ پایِ زور که اومد وسط، فلونِ لَقِّ حرفِ حساب! تا حالا اینو نشنیده بودی؟ حق به جانب اون کسیه که قانون را مینویسه!» - چه کار داری میکنی اَکو؟ دیگر فرصتی نیست. همین بس که شب تو را ببرند و پای شِلَت را فشاری بدهند تا سیدعلی و برادرش را هم کَت بسته بیاورند بیندازند کنارت... دُرست است که سیدعلی و برادرش کسی را نکشتهاند؛ اما هرچه باشد اوّل تیغهٔ چاقوی سیّد بود که نعرهشان را بلند کرد... «خُب، اَکو! حالا همهش تا شونهات تو گوداله: میتونی به یه خیز بّجِی بیرون و با پَرّهٔ بیل صورت دوتاشونو لهِ لَورده کنی. میمونه دوتای دیگه. از تپونچهٔ اون خر هیکلِ بدشلوار خوف مکن! تا بخوان به خودشون بجنبن سیدعلی و بقیه سر رسیدهن.»
هنوز اَکو نفس بیرون نداده، که تفنگدار انگشتهایش را رو لبهٔ گودال با پاشنهٔ پوتین لهِ میکند. و آن یکی باخندهٔ شومش خاکهای نرم شور با به گودال پس میریزد. چاقوی ضامندار اَکو ماهیچهٔ پای اولی را میدَرَد، امّا ته تفنگ دوّمی پسِ گردنش پائین میآید. – نه! هرجور شده باید بلند بشود، چون الآن است که خاک، گودال را پُر کند.
تا زانو، تا کمر، و حالا تا شانهاش بالا آمده... رو به شهر، میان خاکها ایستاده و پشتِ سرش پنجههای زردِ آفتاب، آبیِ دریا را به بازی گرفته. اَکوسیاه، دیگر آنها را نمیبیند. جلو چشمش دیواری از گونیها و کیسههای سسیمان، سیمهای خاردار و مخزنهای سربیِ رنگ نفت، صف بستهاند. و آن سو تَرَک، با صدای تیرِ فرنگیها، خالومنو با وَهچیره[۴۵]ئی رو برمیگرداند و کیسههای سیمان برشانههای سیدعلی و مردان دیگر کج میماند. انگار همه بار به دوش پا به دو میگذارند.
پاورقیها
- ^ اَکو مخفف اکبر است. عنوان را ما برای قصّه برگزیدهایم، زیرا احتمال میرفت «سیاسنبو – ۲» که عنوان اصلی آن بود سبب شود که بعض خوانندگان آن را دنبالهٔ قصهٔ سیاسنبو تصور کنند که در کتاب جمعه ۷ به چاپ رسیده است؛ هرچند که در واقع چنین نیز هست.
- ^ شلال: موی افشان و بیشکن.
- ^ زنباره.
- ^ اوج گرما. معادل «قلبالاسد».
- ^ شکمِ برآمده. وضع زنان باردار.
- ^ سالِ مرگْ گشته: سالی پر از مرگومیر و گرسنگی باشد.
- ^ نوعی غذا.
- ^ خندهٔ دزدانه.
- ^ دَلّهِ پیت حلبی است. دلّهٔ اصفهان بودن به معنی هوچی بودن است.
- ^ مصغر «دخترک».
- ^ گورستان.
- ^ موضوعات گذشته را پیش مکش.
- ^ معادل: اِین تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست!
- ^ معادل «سوراخ را آب [یا موش] را به هزارتومن خریدن».
- ^ همپاره: همطبقه، همصنف.
- ^ درنبودِ کسی بودن: به فکر نابودی کسی بودن. درصدد از میان بردن کسی بودن.
- ^ دیشب.
- ^ گُل، کنایه از آلت تناسلی حیوان نر است.
- ^ معادل «زیر پای کسی نشستن» و «از کسی حرف کشیدن».
- ^ مقاومت کردن. سرسختی کردن. کلّهشقّی.
- ^ دادهاند = داده است،به لهجهٔ جنوبی.
- ^ اصطلاح توضیح داده نشده است. [ک. ج.]
- ^ اصطلاح توضیحی ندارد. [ک. ج.]
- ^ کسانی که دنیا را به ارث بردهاند. شاید «جهانخوارهها». [ک. ج.]
- ^ دل دادن: جرأت کردن. تشجیع کردن.
- ^ توضیح داده نشده است. [ک. ج.]
- ^ بنا میکند. شروع میکند.
- ^ کسانی که رانهای سرخ رنگ دارند. کنایه از فرنگیها است.
- ^ حیاط، در مقابل اتاق.
- ^ اتاق، در مقابل حیاط.
- ^ مشکوک بودن. گرفتار تردید شدن.
- ^ توضیح داده نشده است. احتمالاً «شبانه گریختن» یا «پنهان شدن» است.
- ^ دقیقاً معادل «تن شخص خاریدن» و «سرشخص بوی قورمه سبزی دادن» است.
- ^ بابا.
- ^ خوشگِل.
- ^ احتمالاً «تنگِ غروب». [ک. ج.]
- ^ سرِ وقتش. سراغش.
- ^ سرفِ، سویِ.
- ^ اگر نفست درآید. صدایت را بلند کنی. به مجرّدی که کمترین صدائی برآری.
- ^ احتمالاً به معنی ادامه دادن حرف است. [ک. ج.]
- ^ نَه، نَه.
- ^ دلم میخواست. علاقه داشتم.
- ^ به سویِ، به طرفِ...
- ^ در دستنویس «لادادن» آمده. معلوم نیست سهوالقلم است یا در جنوب، لو دادن لودادن چنین تلفظ میشود. [ک. ج]
- ^ ترسناله، و جیغی که از سرِ وحشت برکشند.