قضیهٔ بچه خوک...

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۵:۰۱ توسط Babak (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۸

بدون شک همه ی شما شب کریسمس بچه خوک خورده اید. اما می دانید من چه خوردم؟ روز کریسمس سوپ و گوشت گاو خوردم، روز دوم کریسمس نیز خوراکم سوپ و گوشت گاو بود، فقط روز سوم گوشت خوک سرخ کرده خوردم تا لااقل بوی گوشت خوک سر سفره بپیچد.

من بچه خوک را از دست دادم و فکرش را بکنید، این واقعه پس از آن که با چشم خودم بچه خوک را دیدم و با دست خودم لمسش کردم، رخ داد.

روز جمعه یعنی موقعی که قیمت خوک ارزان بود، مانند هر رئیس خانواده ی خیرخواه و مهربانی، بچه خوک خوبی خریدم و به خانه آوردم. همه ی ما به نوبت دستش زدیم و گفتیم: "هورا!". ابتدا خود من لمسش کردم و گفتم: « اوهو!» بعد زنم، مادر زنم، خواهرم، خواهر زنم، بچه ها و آشپزمان، بنوبت دستی به بدنش کشیدند و گفتند: « اوهو!». علاوه بر این بنا به توصیه مادر زنم از کشیش نیز دعوت کردم که قبل از ذبح، دعای قربانی بخواند و پس از انجام همه اینکارها با خاطری آسوده بامور خود پرداختیم. زنم بچه ها را شستشو داد و عمامه های بد ترکیبی بسرشان پیچید؛ مادر زنم در حالیکه برای تسکین اعصابش ضماد خردل به گردنش مالیده بود خود را توی جاجیمی پیچید و کنار بخاری نشست؛ خواهر زنم لباس سفید کریسمسش را می برید و پرو می کرد؛ زنم نیز مانند همیشه ورقه های نازک سیب زمینی را (برای رفع سردرد) روی سرش نهاد، آنها را با پارچه ای بست و دستکش های سفیدش را برای لکه گیری با بنزین بدست کرد؛ کلفتمان چکمه های کهنه ام را بپا کرد و رفت فرشها را بتکاند و و من هم ریشم را می تراشیدم. در یک چنین وضع شاعرانه ای که هر کسی بکار خود مشغول بود، ناگهان کلفتمان سراسیمه خود را توی اطاق انداخت و در حالیکه جاروب را در دستش تکان می داد، ناله کرد: - بچه خوک فرار کرده است! البته خود شما می توانید حدس بزنید که انعکاس این خبر در محفل ما کمتر از انفجار بمب نبود.

پلیس را در نظرتان مجسم کنید و توجه داشته باشید که این واقعه مقارن کریسمس رخ می‌دهد، در حالی که قرار است به مناسبت سال نو، طبق معمول سنواتی کارمندان دولت ترفیع بگیرند. با توجه به این مساله می‌توانید فکر هر کارمندی را به‌راحتی بخوانید: «هوم، به‌خاطر این بچه خوک ممکن است درجه هم گرفت». همه دست به‌کار شدند. افسری از سر کلانتری و به‌دنبال او \اندارمی که بچه‌ خوکی در بغل دارد، مستقیمن به طرف خانه‌ی آقای وزیر رهسپار است. - جناب آقای وزیر، افتخار دارم به‌عرض برسانم که بنده شخصن همه‌ی نیروی خود را صرف یافتن سریع بچه‌ خوکتان کردم. لحظه‌ای بعد افسری از کلانتری بخش وراچار (۱) به‌همراهی ژاندارم و یک بچه خوک به راه می‌افتد. - جناب آقای وزیر، افتخار دارم... بیست دقیقه‌ای هم نمی‌گذرد که کارمندی از کلانتری بخش ساوامال (۲) راه خانه‌ی آقای وزیر را در پیش می‌گیرد و ژاندارمی سومین بچه خوک را به دنبالش حمل می‌کند. - جناب آقای وزیر افتخار دارم... اکنون سه بچه خوک در حیاط خانه‌ی آقای وزیر خرخر می‌کنند و در همان حال سه کارمند نیز در انتظار ارتقا درجه روزشماری می‌نمایند، ولی سر و کله‌ی کارمند چهارم نیز از کلانتری بخش دورچول (۳) پیدا می‌شود و به‌دنبال او ژاندارمی بچه خوکی را حمل می‌کند. - جناب آقای وزیر، افتخار دارم به عرض برسانم که بنده شخصن موفق شدم بچه خوک فراری را دستگیر کنم. پس از لحظه‌ای، ارابه‌ای در برابر آقای وزیر متوقف می‌گردد و رییس کلانتری بخش توپچیدر (۴) و به‌دنبال او ژاندارمی با یک بچه خوک از آن پیاده می‌شوند. - جناب آقای وزیر، فکرش را بفرمایید، بچه‌ خوکتانبه خود محله‌ی توپچیدر فرار کرده بود، امام بنده فورن شناختمش. کسی نمی‌تواند از چنگ من فرار کند! در این موقع کارمندی هم از بخش پالیلول (۱) ظاهر می‌شود و به‌دنبال او ژاندارمی یک... بوقلمون حمل می‌کند. ظاهرن موفق نشده


۱- Vratchare ۲- Savamale ۳- Dortchole ۴- Toptchidere دور افتاده‌ترین محله‌ی بلگراد. همه ما یکصدا فریادی برآوردیم و به تعقیب بچه خوک پرداختیم. در پیشاپیش صف، من سر برهنه، با صورت صابونی و حوله ای بر گردن حرکت می کردم، پشت سرم زنم با سیب زمینی های سرش و دستکشهای سفیدش روان بود، بدنبال او مادر زنم در حالیکه خود را توی جاجیم پیچیده بود می دوید، بعد از او خواهر زنم که دامن لباس مهمانی اش را پوشیده بود حرکت می کرد، پس از او کلفتمان مسلح به جاروب در حالیکه چکمه های کهنه مرا بپاداشت می دوید و بالاخره در انتهای صف دو بچه کودن من عمامه به سر شلنگ می انداختند. من شخصا فرماندهی این ارتش را بعهده گرفتم. دشمن بدون لحظه ای توقف عقب نشینی و ما هم مصرانه و بدون دادن تلفات پیشروی می کردیم. ضمن پیشروی فقط مادر زنم ضماد خردل و زنم سیب زمینی های سرش را از دست داد. اما با همه اینها روحیه ارتشم قوی بود و دلیرانه بسوی پیروزی پرواز می کرد. بدین ترتیب چند خیابان بلگراد را طی کردیم، تا اینکه بچه خوکمان خود را بدرون حیاطی انداخت. بدون اتلاف وقت فرمان نهائی را صادر کردم و به ارتشم آرایش جنگی دادم. توپخانۀ سنگین یعنی مادر زنم را کنار دروازه و توپخانۀ کوهستانی یعنی زن و خواهر زنم را در حیاط مستقر کردم بطوریکه بتوانند بهمۀ نقاط حیاط مسلط باشند، کلفتمان را در کنار مستراح و تیراندازها یعنی بچه های عمامه بسر را بخط زنجیر بستم و خود بمنظور اکتشاف محل، بجلو رفتم.