قوهای وحشی
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
هانس کریستین آندرسن
ترجمهٔ محمد قاضی
در سرزمینهای دور، که پرستوها زمستان بهآنجا میروند، پادشاهی بود که یازده پسر و یک دختر داشت، بهنام الیزا.
یازده برادر، که همه شاهزادهٔ واقعی بودند، نشانْ بر سینه و شمشیر بهکمر بهمدرسه میرفتند، با قلمِ الماس بر لوحِ زرّین مینوشتند، و آنقدر زیرک بودند که همهٔ درسها را از بر میکردند و همه با دیدنشان فوراً پی میبردند که شاهزادگان واقعیاند. خواهرشان الیزا با کتابِ پُر از تصویرش که بهبهای نصف کشور تمام شده بود در خانه میماند و روی یک چهار پایهٔ کوچک شیشهئی مینشست.
بیشک بچهها همه خوشبخت بودند ولی سرنوشت چنین بود که این خوشبختی زیاد نپاید. مادرشان مُرد و پدرشان که پادشاهِ کشور بود ملکهٔ بدجنسی را بهزنی گرفت که هنوز نیامده از بچهها کینه بهدل گرفت. و بچهها از همان روز اول متوجه این حال شدند. جشن بزرگی در کاخ پادشاه برپا بود و بچهها مهمان بازی میکردند، ولی ملکهٔ بدجنس مثل همیشه بهآنها نان شیرینی و سیب پخته که خیلی دوست میداشتند نداد، تازه ماسهٔ نرم توی فنجان چایخوریشان ریخت و بهآنها حکم کرد که بخورند و بگویند بَه بَه! چه خوشمزه است!
هفتهٔ بعد، ملکهٔ بدجنس الیزای کوچک را بهده فرستاد و به روستائیان سپرد؛ و از شاهزادگان بیچاره هم آنقدر پیشِ پادشاه بد گفت که همه از چشمِ پدر افتادند.
ملکهٔ بدجنس بهایشان گفت:
- مثل پرندههای بزرگ، ولی بیسروصدا، پَر بزنید و بروید، و در این دنیای پهناور نان خود را بهدست بیاورید.
با این حال نتوانست آنقدر که دلش میخواست بهشاهزادگان بدی بکند، و آنها بهشکل یازده قویِ زیبای وحشی درآمدند. همه با فریاد عجیبی از پنجرههای کاخ پر کشیدند و بر فرازِ باغ و بیشهها بهپرواز درآمدند.
صبحِ زود، همه با هم بهخانهٔ آن روستائی که خواهرشان الیزا آنجا بود و هنوز خوابیده بود رسیدند. روی بام خانه پرواز کردند، گردنِ درازشان را کشیدند و بالاهشان را بههم زدند امّا کسی توجهی بهآنها نکرد. ناچار پَرکشان تا دل ابرها اوج گرفتند و در این دنیای وسیع رفتند و دور شدند تا بهجنگلِ انبوهی رسیدند که تا ساحل دریا گسترده بود.
الیزای کوچولوی بیچاره درده توی اتاقِ مزرعه بود، و چون سرگرمی دیگری نداشت با یک برگ سبز بازی میکرد، روی برگ دو سوراخ میکرد و بهنظرش میآمد که چشمان روشن برادرانش را میبیند، و پرتو خورشید که بهگونههایش میتابید او را بهیاد بوسههای آنها میانداخت.
روزها یکنواخت از پیِ هم میگذشت. باد که از روی پی چین گلهای سرخِ جلو خانه میوزید بهگلها میگفت: «چه کسی کسی ممکن است زیباتر از شما باشد؟» و گلهای سرخ و جواب میگفتند: «الیزا.» یکشنبهها نیز وقتی پیرزن روستائی دمِ درِ خانه مینشست و بهخواندن کتاب دعای خود مشغول میشد بادْ صفحههای کتاب را برمیگرداند و میگفت: «چه کسی ممکن است پارساتر از تو باشد؟» کتاب جواب میداد: «الیزا»، و این راست بود.
وقتی الیزا پانزده ساله شد بهخانه برگشت، و چون ملکه او را دید که چهقدر زیبا شده است بسیار خشمگین شد و کینهٔ او را بهدل گرفت. دلش میخواست او را نیز مثل برادرانش تبدیل بهقو کند ولی جرأت نکرد که این کار را فوراً بکند، چون پادشاه مشتاق دیدار دخترش بود.
یک روز صبح زود ملکه بهحمام رفت. حمام در ساختمان مرمرین بسیار باشکوهی بود که با بالشهای نرم و فرشهای گرانبها زینت شده بود. سه قورباغه هم با خود بُرد، آنها را بوسید و بهاوّلی گفت:
- وقتی الیزا بهحمام آمد تو روی سرش بنشین تا مثل خودت لااُبالی شود.
به دومی گفت:
- تو روی پیشانی او بنشین تا مثل خودت زشت بشود و پدرش او را نشناسد.
به سومی هم گفت:
- تو روی دلش بنشین تا بدجنس بشود و بهبدبختی بیفتد.
بعد، قورباغهها را در آبی زُلال انداخت که بلافاصله رنگ آن سبز شد.
آن وقت الیزا را صدا زد، لختش کرد و مجبورش کرد که توی آن آب سبزرنگ برود. فوراً یکی از قورباغهها روی سرش نشست، دومی روی پیشانیش پرید و سومی روی سینهاش قرار گرفت. لیکن الیزا مثل این بود که چیزی نمیبیند و ناگهان سه گل شقایق سرخ بر آب شناور شدند. اگر قورباغهها جانورانی زهردار نبودند و آن زنِ جادوگر آنها را نبوسیده بود هر سه تبدیل بهگل سرخ میشدند، ولی آن جانوران زشت بیریخت بر و سینهٔ الیزا نشسته بودند و تبدیل بهگل شدند. الیزا آنقدر معصوم و پاکدام بود که جادو نمیتوانست بر او کارگر باشد. ملکه وقتی این ال رادید بهتن و صورت الیزا آب گردو مالید و رنگ پوست او از این کار قهوهئی شد؛ بعد خمیری بدبو هم بهصورتش مالید و گیسوان زیبای او را هم بههم ریخت، بهطوری که دیگر کسی نتواند الیزای زیبا را در آن قیافه بشناسد.
پدرش از دیدن او هراسان شد و گفت چنین آدم بدبختی ممکن نیست دختر او باشد. هیچکس نتوانست الیزا را بشناسد، مگر سگِ نگهبانِ کاخ و پرستوهای آنجا، ولی آنها هم جانوران زبان بستهٔ بیچارهئی بودند که کاری از دستشان برنمیآمد.
طفلک الیزا بهیادِ یازده برادرش افتاد و گریه را سر داد. غمگین و سرخورده، بیآنکه کسی متوجه شود از کاخ بیرون آمد و تمام مدت روز از میان مزرعهها و باتلاقها راه رفت تا خود را بهجنگل بزرگ برساند. در آن حال نومیدی نمیدانست بهکجا برود و میخواست هر طور شده برادرانش را پیدا کند. بیشک آنها نیز از خانه رانده شده بودند و او میرفت که بهدنبالشان بگردد و پیداشان کند.
همین که بهجنگل رسید شب شد، روی خزهها خوابید، سرش را بهدرختی تکیه داد و دعای شب خواند. در آن هوای رقیق شب همه چیز آرام بود و در اطراف او بیش از صد کرم شبتاب چون آتشی سبز میدرخشیدند، چنان که الیزا تا شاخهٔ درختی را تکان داد آن حشرات برّاق مثل ستارگان ثاقب بهسر و رویش ریختند.
الیزا در تمامِ شب خواب برادرانش را دید: در خواب دید که ایشان باز بچه بودند، بازی میکردند، با قلم الماس خود روی لوحهای زرّین مینوشتند، آن کتاب زیبای عکسدار را که بهبهای نصف مملکت بهدست آمده بود ورق میزدند، ولی دیگر مثل سابق روی لوحها خط و نقطه نمیکشیدند بلکه کارهای جسورانهای انجام داده بودند، ماجراهائی که بهسرشان آمده بود، و چیزهائی را که دیده بودند مینوشتند. و در آن کتاب عکسدار همه چیز زنده شده بود، چنان که مرغان میخواندند و آدمها از لای اوراق آنبیرون میآمدند تا با الیزا و برادران او صحبت کنند. امّا همین که الیزا صفحهها را برمیگردانْد آنها باز بهجای خود برمیگشتند تا تصویرها با هم مخلوط نشوند.
وقتی الیزا بیدار شد خورشید مقداری بالا آمده بود، فقط او نمیتوانست ببیندش چون زیر شاهخههای انبوه درختان پنهان بود و اشعهٔ خورشید از لای برگها مثل نقطههای زرّین برق میزد. دور و برش همه جا سبز بود و انگار پرندگان میخواستند روی شانههای او بنشینند. در این دم صدای شُرشُرِ آب بهگوشش رسید. در جنگل چشمههای زیادی بود که آبشان بهبرکهئی میریخت.اطرافِ آن برکه را که تَهَش شنی بود خاربُنها گرفته و آن را تاریک کرده بودند، امّا گوزنی از لای آنها برای خود راهی تا کنار برکه گشوده بود. الیزا از آن کوره راه استفاده کرد و بهآب که هر چیزی را در خود منعکس میکرد نزدیک شد. آبِ برکه آنقدر صاف و زلال بود که اگر باد شاخههای درختان را تکان نمیداد، چه آنها که در سایه بودند و چه آنها که نور خورشید روشنشان کرده بود گمان میرفت که نقشی کشیده بر شناند.
آن لحظه بود که الیزا تا عکس خود را در آینهٔ آب تماشا کرد و دید که رنگش قهوهئی و بسیار زشت شده است ترسید. امّا وقتی دستِ خیسش را بهپیشانی و چشمانش کشید سفیدی پوست تنش باز نمایان شد؛ رختهایش را درآورد و در آب خنک غوطه خورد: در دنیا شاهزادهئی زیباتر از او نبود.
هنگامی که لباسهایش را پوشید و گیسوان بلندش را بافت سرِ چشمه رفت و با دست آب خورد، و سپس بیآنکه بداند بهکجا میرود در جنگل بهراه افتاد. در فکر برادرانش بود و بهیادِ خدای مهربان که میدانست تَرکش نخواهد کرد. از یک درخت سیبِ وحشی میوه چید و بهجای غذا خورد. آن درخت را خدا سرِ راه او گذاشته بود تا از گرسنگی نمیرد - شاخهها زیرِبارِ میوه خم شده بودند. الیزا شاخهها را کنار زد و در دل جنگل ناپدید شد.
خاموشی جنگل چنان عظیم بود که او انعکاس صدای قدمهای خود را میشنید و هر برگ خشکی زیر پاهایش خش خش صدا میکرد. پرندهئی دیده نمیشد، پرتو خورشید از لای برگهای انبوه نمیگذشت و تنههای بلند درختان آنقدر کیپ هم بودند که انگار سدّی از تیر کشیدهاند. او هرگز تصور نمیکرد که گذارش بهچنان جای خلوتی بیفتد.
شب بسیار تاریک بود، بهطوری که حتی کرم شبتابی هم لای علفها نمیدرخشید. الیزا که بسیار غمگین بود خوابید. بهنظرش آمد که شاخههای انبوه بالای سرش پس میروند تا خدای مهربان و فرشتههای کوچکش با چشمان سرشار از مهر و محبت مراقبش باشند.
صبح روز بعد، وقتی بیدار شد با خود گفت که آیا خواب میدیده یا آنچه دیده راست بودهاست.
پس از آنکه چند قدمی رفت بهپیرزنی برخورد که در زنبیل خود میوهٔ جنگلی داشت. پیرزن از آن میوهها بهالیزا داد و دخترک از او پرسید که آیا یازده شاهزاده را درحال گردش توی جنگل ندیده است؟
پیرزن گفت: نه، ولی من دیروز یازده قوی وحشی دیدم که تاجی از طلا بهسر داشتند. آنها بر مسیر رودخانهئی که در همین نزدیکی است فرود میآمدند.
و الیزا را تا بالای تپهئی که پایِ آن رودخانهئی مارپیچْ جاری بود بُرد.
بر کرانههای رودخانه، درختان شاخههای درازشان را درهم انداخته بودند، و اگر آنقدر بزرگ نبودند که بههم برسند ریشههاشان از خاک بیرونزده و بهحال خمیده برآب شاخههای نازکشان درهم آمیخته بود.
الیزا با پیرزن وداع کرد و در امتداد رودخانه تا مصبّ آن پیش رفت. آنجا دریائی بزرگ و باشکوه جلوِ پای دخترک گسترده بود، ولی نه یک قایق بادبانی بهچشم میخورد و نه یک کشتی. پس او چگونه از آنجا دورتر میتوانست برود؟ بهسنگریزههای بیشمار ساحل که آب آنها را صاف و گِرد کرده بود نگاه میکرد، آبی که نرمتر از دست الیزا بود. او با خود اندیشدید: «آب بیآنکه خسته شود میغلتد و میرود و هر چیز سختی را نرم میکند. من نیز باید مثل آب خستگی ناپذیر باشم. از شا ای امواج روشن و خروشان، ممنونم که چنین درسی بهمن میآموزید. دلم بهمن میگوید کهشما آخر یک روز مرا بهنزد برادرانم رهنمون خواهید شد.»
روی خزههائی که امواج دریا آنها را میروبید یازده شهپر سفیدِ قو افتاده بود. الیزا آنها را جمع کرد و از آنها یک دسته پَر ساخت. روی پرها قطرات آب بود که کسی نمیدانست شبنم است یا اشک چشم. ساحل خلوت بود ولی الیزیا متوجه نبود، چون دریا دائم در تغییر است. هرگاه ابر سیاهی در آسمان پیدا میشد انگار آب میگفت که من هم میتوانم چهرهی تیرهئی داشته باشم، وقتی باد میوزید حاشیهی امواج بهرنگ سفید در میآمد؛ وقتی هم ابرها رنگ گلی بهخود میگرفتند باد مینشست و دریا بهشکل یک برگ گل صورتی رنگ در میآمد. گاه نیز دریا سبز یا سفید میشد ولی با همهٔ آرامی دائم وول میخورد و مثل سینهٔ کودکِ خواب رفته بالا میآمد و پائین میافتاد.
بههنگام غروب الیزا یازده قوی وحشی را دید که تاج زرّین بر سر داشتند و بهطرف ساحل میپریدند، و آنقدرهم بههم نزدیک بودند که بهیک قیطان دراز و سفید میمانستند. آن وقت الیزا بازبهبالای تپه رفت و پشت بوتهاهی خار دراز کشید. قوها در نزدیکی او بهزمین نشستند و بالهای سفیدشان را بههم زدند.
همین که خورشید پنهان شد قوها پَرشان افتاد و تبدیل بهیازده شاهزادهٔ زیبا شدند؛ آنها برادران الیزا بودند. الیزا آنها را با این که زیاد تغییر کرده بودند شناخت و فریادی از شادی کشید؛ خود را در آغوششان انداخت و یک یک را بهنام صدا زد. شاهزادهها نیز همین که خواهرشان را دیدند که چنین بزرگ و زیبا شده غرقِ شادی شدند. همه میخندیدند و پس از این که نامادریشان آن همه بهآنها بدی کرده بود میگریستند. برادر بزرگتر از همه گفت:
- ما برادران تو تا وقتی که خورشید در آسمان هست قوی وحشی هستیم، ولی همین که شب شد باز بهصورت آدم درمیآئیم. بنابراین باید مواظب باشیم که غروب وقتی میخواهیم بنشینیم زیر پایمان سفت باشد. غروب اگر زیاد بلند پریده و میان ابرها فرورفته باشیم از آن میترسیم که بهدرون گردابها بیفتیم. منزل ما اینجا نیست، بلکه آن طرف ساحل دریاست که به زیبائی همینجاست، و برای رفتن بهآنجا راهی دراز در پیش است. باید از دریا عبور کرد ولی هیچ جزیرهئی وسطِ آب نیست که شب را در آنجا بگذرانیم، فقط صخرهٔ کوچکی میانِ امواج هست که ما یازده نفر میتوانیم تنگِ هم روی آن قرار بگیریم. اگر دریا متلاطم باشد آباز روی ما میگذرد، با این حال باید خدا را شکر کرد که باز چنین پناهگاهی برای ما گذاشته و ما شب را بهصورت اصلی خودمان یعنی آدم روی آن میگذرانیم. اگر این صخره نبود ما هرگز نمیتوانستیم سرزمین زیبایمان را ببینیم، چون پروازِ ما تا اینجا دو روز از درازترین روزهای سال طول میکشد. ما بهولایت خود بیش از سالی یک بار، آن هم فقط برای مدت یازده روز، نمیتوانیم برگردیم.آن وقت بر فراز این جنگل بزرگ میپریم و از آنجا قصری را که در آن از مادرزادهایم و پدرمان در آن ساکن است و ناقوس کلیسائی را که مادرمان در آن آرمیده است میبینیم. اینجا همه چیز، از درختها خاربنها و اسبهای وحشی که در دشت میدوند، به همان صورت که در بچگی میدیدیم بهنظرمان آشنا میآیند. مرد زغالی هنوز آن ترانههای قدیمی را که ما بهآهنگ آنها میرقصیدیم میخواند. اینجا سرزمین عزیز ماست و تو خواهر عزیزمان را اینجا بازیافتهایم. ما بیش از دو روز دیگر نمیتوانیم اینجا بمانیم و سپس باید از فرازِ دریا بهسرزمینی پرواز کنیم که البته زیبا است ولی وطن ما نیست. و ما چگونه میتوانیم تو را باخود ببریم؟ کشتی که نداریم.
خواهرشان پرسید:
- من برای نجات شما چه میتوانم بکنم؟
و همه تقریباً در تمام مدت شب بهشور پرداختند و چند ساعتی بیش نخوابیدند.