حضرتِ ابراهیم
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
ابراهیم٬ پسر ارز٬ نزد مسلمانان و اعراب بهابراهیم خلیل و خلیل الله معروف است و نزد قوم یهود بهابرام. ـ وی دو پسر داشته است: اسماعیل و اسحاق؛ که اعراب خود را ذرّیهٔ اسماعیل میدانند و بنی اسرائیل خود را ذرّیهٔ اسحاق؛ و بدین ترتیب اعراب و یهود در نیای بزرگ خود ابراهیم بهیکدیگر میپیوندند.
عامّه٬ توجیه نوادر اشکال و غرایب اندامهای پارهئی جانوران را بهحوادثی ساختگی در زندگی حضرت ابراهیم توسل جستهاند.
***
امّا داستان ابراهیم٬ بهگونهئی که در قصص الانبیا آمده است:
«پدر ابراهیم آزربنناخور بود از نسل سامبننوح٬ و کارش بُتگری بود٬ و بتخانه در دست او بود٬ و به نزدیک نِمرود مقرّب بود. و نمرود را کَهَنِه گفته بودند که «در این دو سه سال کودکی از مادر جدا شود که زوال ملک تو بر دست او بُوَد»و ـ نمرود بفرمود تا هر کودکی از مادر جدا شدی بکشتندی.
چون ابراهیم بیامد٬ مادرش او را بهکوه برد و جائی جُست تنگ و تاریک٬ و ابراهیم را آنجا بنهاد و گفت: «باری اگر بمیرد من نبینم!» ـ و برفت. ملک تعالی او را بپرورد در آن غار٬ و نیکو میداشت بهقدرت خویش.
چون یک ماه برآمد مادرش پنهان در آن غار شد٬ شاد شد و تعجب درماند و این حدیث پنهان میداشت و هر چند روزی برفتی و بدیدی تا ده ساله شد و آن روزگار برگشت و کشتن کودکام بگذشت. پس پدر را از حال او آگاه کرد. پدر٬ ابراهیم را بدید. ابراهیم پرسید: ـ خداوند من کیست؟
گفت: ـ مادرت.
گفت: ـ خداوند مادرم کیست؟
گفت: ـ منم.
گفت: ـ خداوند تو کیست؟
گفت: ـ نمرود.
گفت: ـ خداوند نمرود کیست؟
پدرش گفت: ـ خاموش که او خداوند همگان است.
ابراهیم گفت: ـ من این نپذیرم!
آزر مادر ابراهیم را گفت: ـ این پسر را اینجا بگذار که اگر بهشهرش بریم ما را در بلا افکند.
برفتند و چند سال دیگر در آن غار بمان تا روزی اندیشه کرد که «من اینجا چه کنم؟ بروم خدای خود را طلب کنم و بهخدمت او مشغول شود». ـ بیرون آمد و جهان را بدید و آسمان و زمین را٬ و گفت: ـ بیخلاف٬ این را صانعیست که آفریده است.
آنگاه بهشهر آمد و پدر او را نیکو همی داشت و نیز میفرمود که: «این بُتان را بهبازار میبر و میفروش!». ـ و نیز پدرش بهبتخانه اندرون بتان کرده بود٬ و او آنجا بودی و هر که بهعبادت آمدی ابراهیم او را گفتی: ـ این را چرا عبادت میکنید که نشاید.
مردمان بیامدند و پدرش را گفتند: ـ پسرت بتان را میکنوهد و میگوید ایشان را عبادت نشاید کرد٬ و تو همه خلق را بدین میخوانی!
پدرش بیامد و گفت: ـ یا ابراهیم! این چه سخنان است؟
گفت: ـ بیزارم من از تو و از این بتان تو!
سه سال ببود و همچنان که رسیدی آن بتان را مینکوهیدی. تا پدرش بمرد و به دست عَمَّش ماند که هازر نام داشت. بهدل خویش اندیشه کرد «چگونه کنم تا بتان را قهر کنم تا مردمان بدانند که این بتان چیزی نهاند؟»
وایشان را عیدی بودی که بهدشت بیرون شدندی و چون بازآمدندی آن بتان را عبادت کردندی. پس آن روز خود را بیمار ساخت و در آن بتخانه رفت٬ تبر برگرفت و همه بتان را پارهپاره کرد مگر بت بزرگتر را٬ و آن تبر بر گردن بت بزرگ نهاد و بیرون آمد. چون مردمان بهبتخانه درآمدند گفتند «این که کرده است؟» و بهدرگاه نمرود شدند که حال چنین افتاده. و گفتند: ـ میشنیدیم که این ابراهیم همیشه بتان ما را بد میگوید.
نمورد گفت: ـ بیاریدش!
ابراهیم را پرسید: ـ این تو کردی؟
گفت: ـ بلکه این بزرگترشان کرد. بپرسید تا بگوید!
گفت: ـ تو دانی که ایشان سخن نگویند.
ابراهیم گفت: ـ چگونه پرستید آن را که از او نه منفعت است نه مضرّت؟
نمرود فرمود: ـ بروید و هیزم آرید سوختن ابراهیم را٬ که او را عذاب آتش خواهم کردن!
چهار ماه هیزم گِرد میکردند. وابراهیم را بازداشته بودند. آنگاه از زندان بیرون آوردند تا بهآتش افکنند. ابلیس بیامد بهدشمنی٬ و منجنیق ایشان را آموخت. منجنیق بساختند و در آن منجنیق نهاده بینداختند. چون بهمیان آتش بیارامید ملک تعالی آتش را بر وی سرد گردانید. پس در میان آتش تختی پیدا آمد تا ابراهیم بر آنجا بنشست. حوض آب پیش او پدید آمد و نرگس و ریاحین گِرد بر گِرد تخت او برُست و حلّهٔ بهشت بیاوردند تا بپوشد. و هیچ کس آنجا نتوانست رفتن تا سه روز.
پس نمرود گفت: ـ یا ابراهیم! این را از کجا آوردی و این آتش تو را نسوخت؟
ابراهیم گفت: ـ خدای تعالی مرا نگاه داشت.
گفت: ـ نیکو خدائی است خدای توی! اگر من بگروم مرا بپذیرد؟
وزیران و ندیمان ترسیدند کار و بار و حشمت ایشان برود٬ نمرود را گفتند: ـ چندین سال خداوندی کردی اکنون بندگی کنی؟ این جادوی است که وی بکرده است!
عمِّ ابراهیم گفت: ـ بدانید که جَدّانِ ما آتش پرستیدند؛ و حُرمتِ آن را که از اهل بیتِ ما بُوَد آتش او را نسوزد.
نمرود گفت: ـ یا هازر! چه گونه هلاک کنم او را؟
هازر گفت: ـ بدان که ما هرگز دود نپرستیدهایم؛ او را بهدود هلاک کنیم.
هازر بفرمودتا چاهی عظیم بکندند. و آن چاه را پُر کاه کرد٬ و ابراهیم را بربست و در آنجا افکندند و پارهئی آتش در آن کاه زدند. حق تعالی بادی بفرستاد تا از آن آتش پارهئی برگرفت و در ریش هازر افکند و همه ریش هازر بسوخت. و خلق آوازی شنیدند که «ای هازر! اهل بیت تو آتشپرست بودند٬ چه گونه است که آتش تو را میسوزد؟» ـ پس همچنان بسوخت٬ وبادی در آمد و آن خاکستر بر گرفت و در چشمهاس خلق میزد٬ و هر که آن هیزم آورده بودند همه نابینا شدند.
چون نمرود فروماند گفت: ـ من با تو برابری نکنم لیکن با خدای تو حرب کنم. اگر او خدای آسمان است من خدای زمینم و مرا سپاه است و زمین مراست و اهل زمین قویترند. من خود بهحرب خدای تو روم!
آن گاه بفرمود تا تابوتی ساختند بهچهار گوشه٬ بندهاش از زر ودارآفرینهای او از مروارید؛ و چهار کرکس قوی بیاوردند و هفت شبانروز گرسنه بداشتند٬ پس چهار مسلوخ نیکو از چهار گوشهٔ تخت بیاویختند و آن چهار کرکس را از چهار گوشهٔ تخت بربستند تا آن کرکسان بدان گوشت مینگریستند و آهنگ گوشت میکردند و تابوت را برداشتند. ونمرود با وزیر د بابوت نشسته بود با تیر و کمان. چون تابوت بههوا بر رفت٬ چندان برآمدند که جهان بهچشم ایشان چون کلوخی میدیدند وچون پارهئی دیگر برآمدند٬ چون دودی. نمرود گفت: ـ اکنون بهجایگاه رسیدیم. دست پیش کنیم تاخدای ابراهیم بر ما حیله نکند.
تیر به کمان نهاد و برانداخت. حق تعالی جبرئیل را بفرستاد تاآن تیر را بهدریا برد و بهشکم ماهی در زد تا خونآلود شد٬ آن گاه تیر خونالود باز آمد و در تابوت افتاد. نمرود بازآمد و خلق را گفت: خدای آسمان را بکشتم!
و تیرِ خونالود بنمود. ایشان راست پنداشتند و همه کافر شدند.
ابراهیم با نمرود گفت: ـ مسلمان شو٬ که تو میدانی که آن چه میگوئی و میکنی دروغ است!
گفت: ـ اگر دروغ میگویم و او را نکشتم وسپاه پیش من نفرستاد٬ گو بفرست!
جبرئیل آمد و گفت: ـ یا ابراهیم! نمرود را بگوی سپاه ساخته کن که خداوند من سپاه میفرستد٬ ضعیفترین سپاه خود را٬ و آن پشه است.
نمرود گفت: ـ آری.
پس نمرود بفرمود مردمان را تا هرکسی هر روز سه هزار پشه میکشتند. پس هر چند بیش میکشتند بیش میگشت٬ تا چندان شدند که هیچ نمیتوانستند خوردن و خفتن[۱]. نمرود درماند. پس بفرمود تا خانهئی ساختند ریخته از مِس٬ و دری ساختند که چون فراز شدی هیچ شکاف نماندی٬ و بهمقدارِ نفسِ وی که برون آمدی سوراخی بگذاشتند. حق تعای پشهئی را فرمان داد تا بهآن شکاف درآمد. یک پرش بشکست از تنگیِ سوراخ. بیامد و بر سرِ بینیِ نمرود بنشست. خواست بزند تا برود٬ بهبینی او رفت. حق تعالی آن پشه را زنده بداشت در مغز وی٬ تا مغزش بخورده سیزده شبانروز. پس نمرود بیطاقت شد. بفرمود تا بوقها بساختند و میزدند تا آن آواز در سرش افتادی و آن پشه ساعتی از خوردن بیستادی از آواز بوق تا او را یک ساعت قراری بودی.
چون چهل روز برآمد پشه بزرگتر شد. نمرود را طاقت برسید٬ بفرمود مَرخدم و حشم را بهخدمت میآئیدهر روزی٬ و تازیانه میزنید بر سر من تا مرا آرام بود. ـ همچنان میکردند تا رنجش کمتر شدی. چون بیقرارتر شد٬ بفرمود سرهنگان و خدم وحشم را تا بر وِی میگریستندی وسیلی بر گردن او میزدندی تا آرام یافتی.
چهل روز دیگر برآمد. پشه در مغزش بزرگتر شد. پس از آن بفرمود سرهنگان با عمود بر سرش میکوفتندی٬ و نمرود خودی بر سرنهاده بود تا آسیب زخم بهسرش نرسد.
مردمان در بلای او درماندند. گفتند چه کنیم تا از وی برهیم؟ ـ او را سپاه سالاری بود قوی. خلق او را گفتند «ما را از او برهان که درماندیم!» ـ پس روزی بیامد و عمودی بر سرش زد. سر او بهدوپاره شد و پشهئی بیرون آمد چندِ کبوتری. و نمرود٬ هم در ساعت بمرد.
(صفحات ۴۳تا۵۹ ٬ بهتلخیص)
***
[پدر ابراهیم] تارخ یا تارح یا ترح[۲] یا آزر بتتراش بوده است[۳]. مولود او بهکلده در مشرق بابل٬ بهشهر اور٬ تقریباً دو هزار سال پیش از میلاد... برادزادهٔ او لوط است و خانهٔ کعبه بنا کردهٔ اوست. خدای تعالی٬ به ابراهیم٬ قربان کردن پسر خود اسماعیل را (بهروایت مسلمین) و یا اسحاق را (بهروایت یهود) امر فرمود؛ وآن گاه که به اجرای امر خدا میپرداخت بهذبح گوسفندی بهجای پسر مأمور گشت. وی درصد و هفتاد سالگی درگذشته است.
[لغتنامهٔ دهخدا٬ ذیل ابراهیم]
باورهای توده
- چون از مصدرالهی حکم صادر شد که قوم لوط را هلاک کنند جبرئیل با سه ملک دیگر (بنا بهروایتی با هفت یا نه یا دوازده ملک دیگر) از آسمان بهزمین آمدند.
چند روز بود که مهمان برای ابراهیم نیامده بود و قرار ابراهیم آن بود که تا مهمان بر سر سفرهاش حاضر نمیشد غذا نخورد. ـ ملائکه مأمور شدند که اول بهنزد ابراهیم بروند ومهمان او شوند تا طعام بخورد. جبرئیل و ملائکه همراهش بهصورت بشر شدند و آمدند بهمهمانخانهٔ حضرت ابراهیم. خضرت از رسیدن مهمان خوشحال شد برخاست رفت گوسالهئی بریان کرد آوردنزد مهمانها گذاشت. دید دست بهطعام دراز نمیکنند. پرسید٬ گفتند: «ما ملکیم٬ غذا نمیخوریم». ـ فرمود «چرا اول نگفتید که گوساله را نکشم؟» ـ جبرئیل گفت: «حالا هم طوری نشده!» بالش را کشید بر روی گوساله٬ دفعتاً گوساله زنده شد و بانگ کرد و دوید بهاصطبل پیش مادرش.
سبب آن که حق تعالی حکم کرد ابراهیم خلیل حضرت اسماعیل را قربان کند حکایتِ همین گوساله بود:
وقتی که حضرت ابراهیم رفت بهنزد زنش ساره و گفت «مردمان محترم بزرگ بر من وارد شدهاند چه غذا برایشان ببرم؟» ساره گفت: «مادهگاوی داریم٬ زائیده. برای مهمانهایت ببر». ـ حضرت ابراهیم خوشحال شد گوساله را ذبح کرد و ملتفت نشد که گوساله را جائی بکشد که مادرش نبیند٬ پیش چشم مادرش او را کشت و آن ماده گاو بر خود پیچید و اشک ازدیده بارید. همان بود که شب در خواب بهاو فرمودند پسرت اسماعیل را باید بهدست خودت بکشی تا تلخی این کار را بفهمی!
[ملّااسماعیل واعظ سبزواری٬ مجمعالنّورین] صفحات ۱۷۶ و ۱۷۹ ٬ بهتلخیص
- تا زمان اباهیم موی سفید در انسان بههم نمیرسید. اسحاق آن قدر شبیه ابراهیم بود که مردم پسر و پدر را از هم امتیاز نمیدادند. ابراهیم عرض کرد: «پروردگارا٬ موی ریش مرا سفید کن تا میان من و اسحاق امتیاز باشد!» ـ اول کسی که ریشش سفید شد او بود.
[همانجا٬ ۲۴۹]
- حضرت ابراهیم اولین کسی بود که تنبان بهپا کرد.
«حق تعالی وحی فرمود بهحضرت ابراهیم علیهالسلام که زمین بهمن شکایت میکند از دیدن عورت تو٬ پس میان عورت خود و زمین حجابی قرار ده. ـ پس زیرجامه تا زانو بهعمل آورد و پوشید.»
[محمدباقر مجلسی٬ حلیةالمتقین] ورق ۴، روی ۲
- حضرت ابراهیم اولین کسی بود در عالم که ختنه کرد[۴]. در صحرا بود که جبرئیل آمد عرض کرد: «ابراهیم! خداوند میفرماید باید ختنه کنی». دلاکی نبود٬ تیغ دلّاکی هم همراه نداشت. دید تا بخواهد بهشهر برود طول میکشد، تیشهئی داشت با خودش که درختی چیزی قطع بکند، دید طول میکشد و امر خدا تأخیر میافتد، تأخیر در امر خدا را جایز ندانست، با همان تیشه پوست ختنهگاه را قطع کرد.
[ملّااسماعیل سبزواری، جامعالنورین] مجلد اول: کتاب انسان تألیف سال ۱۳۰۳ ه.ق.
- حضرت ابراهیم اولین کسی بود که عبارت «اللهاکبر» را بهزبان آورد. و آن، هنگام ذبح فرزندش اسماعیل بود بهفرمان خدا. حق تعالی گوسفندی فرستاد تا بهجای اسماعیل قربانی شودو ابراهیم به مشاهدهٔ آن بیاختیار فریاد کرد «اللهاکبر!»
- وقتی بهفرمان نمرود تل هیزمی راکه حاضر کرده بودند آتش زدند تا حضرت ابراهیم رازنده بسوزانند، اززیادی حرارت کسی نمیتوانست نزدیک برود. مانده بودند معطل که حالا حضرت را چه جور باید انداخت آن وسط. همین وقت شیطان خودش را به صورت نجاری در آورد و ساخت منجنیق را به آدمهای نمرود یاد داد، و حضرت ابراهیم را با منجنیق به وسط آتشها پرتاب کردند. ـ منجنیق اختراع شیطان است.
- وقتی حضرت ابراهیم را بهآتش انداختند فرشتهئی آمد بالای سرش چتر زد و جلوزبانههای آتش را گرفت. همی وقت برادر و خواهری پیش نمرود آمدند تعظیم کردند گفتند ما کاری میکنیم که فرشته بهیک چشم هم زدن هزارها فرسخ از این جا دور بشود بهشرط این که در عوض، اولاً ما را در غرفهٔ بهشتی که ساختهئی جا بدهی چون خانه و سرپناهی نداریم، ثانیاً از مال دنیا بینیازمان بکنی چون که بسیار فقیریم. پس از آن که نمرود شرطهاشان را قبول کرد، آن خواهر و برادر لباسهاشان را در آوردند و لخت و عور، زیر چشم حضرت ابراهیم با هم مشغول بوس و کنار شدند. اسم برادره کو Kov بود، اسم خواهره لی Li. حضرت ابراهیم که شرط و شروط آنها را با نمرود شنیده بود نفرینشان کرد که تا دنیا دنیاست نه جائی قرار و آرام بگیرند و نه یک شکم سیر بهخودشان ببینند. ـ کولیها از نسل آن برادر و خواهرند و برای همین است که بهآنها سوزمانی هم میگویند.
- گوش مارمولک کر است و نمیتواند چیزی بشنود، و این بهعقوبت آن است که وقتی حضرت ابراهیم را به آتش انداختند بهآن فوت میکرد تا شعلهورتر بشود.
[ملّااسماعیل سبزواری، کتاب حیوانات]
- وقتی حضرت ابراهیم بهآتش انداخته شد همهٔ حیوانات روی زمین دست بهآسمان بلند کردند که خداوندا اجازه بده آب بهاین آتش بریزیم. خداوند عالم برای اثبات قدرتش بههیچ کدام از حیوانات اجازه نداد مگر بهمورچههای ریز، که با دهنشان آب آوردند ریختند تا آتش خاموش شد. این است که کشتن مورچه معصیت دارد. شیخ صدوق، در کتابش موسوم بهخصال، بهنقل از امام جعفر صادق، قورباغه را خاموش کنندهٔ آتش معرفی میکند و میگوید بر سر این جانفشانی دو سودم بدن این حیوان سوخت، که ظاهراً اشاره بهآن لکّههای سیاه روی پوست نوعی وزغ است. پارهئی نیز ابابیل یا پرستو را خاموش کنندهٔ آتش نمرود میدانند.
پاورقیها
- ^ آفریدگار خبرداد از کار وی ابراهیم را که نمرود را بگوید که تو را بیمادر و پدر بپروردم و پلنگی را مسخّر تو کردم تا تو را شیر داد٬ آخر کاربا ما حرب کردی و ما با تو حرب نکردیم. فیالجمله اگر توبه کنی قبول کنم. چون این سخن شنید نمرود جواب داد من بهحرب تو آمدم چرا با من حرب نکردی؟ ـ آفریدگار پشه را بفرستاد. بههر یکی از لشکرِ وی یک پشه برسید٬ و لبهای ایشان میگزید و آماس میگرفت ...
[محمدبن احمد طوسی٬ عجایبالمخلوقات] صفحه ۶۳۳