تا شیلی
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
یانیس ریتسوس:
شیلی
به آلنده و نرودا
شهید مرد زیبا را تا بهروی درِ چوب گردو بلند کنید.
بهای پولاد سهونیم سنت بالا رفته است. و آهن.
بله، آهن هم. دلار. چکمه. دیگ- آی، فریاد کن
دیگی قیرجوشان- فریاد کن- تا دستانم را در آن فرو برم، دستان بیکارهام را. و ناخن سیاه کنم. هنوز نمیدانند چگونه حلقۀ ریسمان را در گردن افکنند. بلند کنید شهید مرد زیبا را، بلندتر از آن در که بهبیرون باز می شود.
آی، تلخترین سرنوشت! چه بسیار قهرمانانی که پنهان از زیر طاقیِ تاریخ گذر میدهیم. در قطار دربستهئی پر از ته سیگار و سبدهای خالی ماهیگیران و پرچمهائی که هزار بار تاشان کردهاند تا هیچ کس آنها را نشناسد،
در انبوهی عرشۀ کشتیها، در هم فشرده و پوشیده،
همچون گروه گوژ و گنگ گدایان، و در دلشان سنگ. هماره در گوشهئی مینشینند،
سه سگ کور و گیتار سرخ فراخ سینۀ نرودا.
دیگی، دیگی قیرجوشان- فریاد کن- تا دستانم را در آن فرو برم
دستانی که هنوز نیاموختهاند حلقۀ ریسمان را چگونه بهگردن باید آویخت.
نیکولاس گویلِن:
تا شیلی
خواهم رفت، میروم، رفتهام
بادم من و چرخ
با درخشش مس، گوهری که جهان بدان نیاز دارد
شیلی، حیات تو در تلألؤ من جاودانه خواهد بود.
با دلی باز، نامهئی بیپاکت
آشکارا ترا خاک خود میدانم
بیچیزم من، شکسته و بیچیز.
جغرافیای برّان ترا در دست میگیرم
جغرافیای کبوتر و آتشفشان، پرنیان و پولاد.
برف خیرهکننده و شعلههای سرکش یخ را.
لرزش زمین را با خود خواهم برد
باران را، و صفای قلّهها را
تندباد زوزهکشِ تنگۀ ماژلان را
همچون سگی بزرگ که زوزهاش یخ بسته باشد.
درخت «کوپی هو»در گسترۀ شعله بنفش خویش
فلقی آشنا بهمن نمود که خود را
در دل روز سپیدی که از گل جامه برتن داشت رها کرده بود.
و با شراب جاری شدم
از آستانۀ دری فراخ
بهسوی باکرگان خوابآلود خاک
و در کنار شیلی، شور شیدائیِ من بیدار شد.
در تنت کوفتگیها و زخمها را برشمردم
افتادن و باز برخاستنت را نگریستم
پیش چشم گَلهئی کفتار حیران
در شبی که در آتش تو میلرزید
دریای صداهائی را شنیدم که بهیکدیگر پاسخ میگفتند
گوئی که هیولائی بودم من، تبآلوده و کور.
در اطراف ادارات متروکِ شهرهای نمک
تبلوری سخت در من افتاده است و
نگاه تبزدۀ کارگر.
آی، شیلی! با وجود هر آن چه رفت، من یکی رفیقم
و دشمن تو دشمن من است. من میروم.
هم اکنون میروم. دیگه ترا رها نخواهم کرد
من بهدنبال مانوئل، آن قشون یک تنۀ معدوم، خواهم رفت.
ویکتور خارا:
استادیوم شیلی
پنج هزارتن از ما در اینجائیم
در این بخش کوچک شهر
پنج هزار تنیم ما.
نمیدانم در تمامی شهرها
و در سراسر کشور شمارمان چند است.
تنها در اینجا، امّا
ده هزار دست است که بذر میافشاند
و کارخانهها را بهکار میاندازد.ـ
چه منظومهئی از بشر
دستخوش گرسنگی، سرما، دهشت و رنج
فشارهای روانی، هراس و جنون!
شش تن از ما گم شدند
در پهنۀ فضای پر ستاره.
یکی مُرد، دیگری که چنان زدند که من هیچ گاه گمان نمیکردم که انسانی را بدان گونه توان زد.