پائیز تازه
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
ساعت را کوک کرده بودم که سر 6/5 زنگ بزند. این سه ماه تعطیلی عادت کرده بودم پیش از ساعت هشت بیدار نشوم. نمیدانم چه شد که نیمساعتی قبل از زنگ زدن ساعت از خواب پریدم. اوّل فکر کردم از صدای پای او، که وارد راهرو شد، بیدار شدهام. یعنی نه اینکه فقط فکر کرده باشم؛ برایم مسلم بود که عمویم آمده. حتی دیدمش هم. انگار آمد جلو در اتاقم و برگشت. البته بعد ازاشتباه درآمدم؛ هیچکس نیامده بود. شاید دنبالهٔ خوابی که می دیدم به بیداریم کشیده بود، شاید هم فقط فکر خودم را باور کرده بودم. آخر من همهاش بهعمویم فکر میکنم، نمیدانم چه خوابی دیدم، اما مثل همیشه باید خواب عمویم را دیده باشم.
مادرم چند دقیقهئی بعداز من بیدار شد رفت آشپزخانه. صورتم را تندتند شستم رفتم کنار پنجره هوا خنک بود و پاک. بوی روز اول مهر را میداد. من این بود را حسابی میشناسم. پنجمین سالی است که این بو را تجربه میکنم: بوی روپوشهای تمیز. بوی کیفهای نو. بوی مدادهای نوتراش، پاک کنهای کار نکرده و دفترچههای سفید. بوی نگرانی از چیزهای مجهول. بوی ذوق زدگی از دیدن دوستها و همکلاسیها.
مادر چای را دم کرد برگشت به اتاق. پدر با کرختی از رختخواب پاشد رفت دستشوئی. مادر بهمن که داشتم روپوشم را می پوشیدم با محبت نگاهی کرد و گفت:
- دختر خوشگلم، هنوز خیلی زوده. اول چائیتو بخور، بعد روپوشتو بپوش.
- میل ندارم.
- نه، ذوقزدئی : دیدن همکلاسیهات، سر کلاس رفتن، زنگ تفریح...
روپوشم را پوشیدم، رفتم جلو آینه. مضحک بهنظر میآمدم. روپوشم گشاد بود. مادرم می گفت اگر قالب تنت باشد وسط سال تنگ و کوتاه میشود. «دختر عین کدوست، زریجان. روز بهروز قد میکشه.»
به قیافهام تو آینه خیره شدم. فکر کردم باید پانزده ساله باشد، و شروع کردم بهحساب کردن: هفت سالگی رفتم مدرسه و حالا کلاس پنجم. هفت و پنج دوازده.
پدرم از دستشوئی که آمد، وقتی مرا جلو آینه دید لبخند مهربانی زد و گفت:- عشق تعطیلیت کور شده، نه؟
- بهتر، باباجون.
- گوش کن دخترم. نکنه تو مدرسه مواظب دهنت نباشیها. شعار دادن و بحث کردن موقوف. اونجا مدرسهس، خونه که نیس. دیگه دختر بزرگی شدی. این چیزها رو خودت باید خوب بفهمی.
- چشم.
- هر کی هم ازت چیزی پرسید، اصلاً بهاش جواب نده.
مادر هم آمد به کومک بابا:
- آره دخترم. نکنه مثلاً یه وقت از دهنت درره بگی عموم زندونی سیاسی بوده یا تو خونهمون کتابهای فلان و بهمان داریم.
بیحوصله گفتم:
- میدونم مامان، صد دفعه سفارش کردین.
راستی هم که صد دفعه میشد. از وقتی که دیدند اول مهر نزدیک میشود همین جور وقت و بیوقت این سفارش را تکرار میکردند. حتی عمو هم سفارش کرده بود،منتها من خودم میدانستم که دیگر باید مواظب حرف زدنم باشم. آن وقتها که حرف میزدم، همهٔ عالم حرف میزدند. هنوز بهما یاد نداده بودند که بعضی حرفها را بزنیم بعضی حرفها را نه. که بعضی شهدا را دوست داشته باشیم بعضی را نه. پارسال وقتی مدرسهمان را تعطیل میکردیم میزدیم بهکوچه و خیابان، برای همهشان شعار میدادیم. پوستر و عکس همهشان را میخریدیم. من توی اتاق کوچک خودم عکس کرامت دانشیان و مهدی رضائی را کنار هم زده بودم بهدیوار، ولی بعدها یک روز پدرم گفت عکس کرامت را از دیوار بکنم.
گفتم:
- واسه چی بابا؟
- من دیگه حوصلهٔ دردسر ندارم. هرچی کشیدیم بسه.
-مگه چی شده؟
- هیچّی. تو هنوز زوده بفهمی.
- هرچه سعی کردم بهپدر بفهمانم که زود نیست و می فهمم،تو کَتش نرفت که نرفت.
آن روز که تو تظاهرات پوستر صمد بهرنگی را کشیدند پائین، من بودم و دیدم.
وقتی هم که عکس گلسرخی و جزنی را توی دانشگاه پاره میکردند. باز آنجا بودم.
میگفتند «چپیاند.» اما نمیگفتند چرا نباید دوستشان داشت.
***
مادر صبحانه را رو زمین چید و من با دقت، طوری که روپوش نوَم چُروک نشود، کنار پدر سر سفره نشستم. پدر تو فکر بود. حس کردم اوقاتش تلخ است. علتش را تا حدی میدانستم. مدتی بود از عمویم خبری نداشتیم. مادر چند دفعه گفت «چائیت سرد میشه» و پدر هم هر دفعه لبی بهاستکان میزد و باز همان طور چشمش راه میکشید.
یک ماه پیش، یک شب عمو آمد خانهٔ ما. یک چمدان بزرگ دستش بود. موی سر و سبیلش را آنقدر کوتاه کرده بود که اول نشناختمش. دستپاچه بود. چمدان را برد زیرزمین و برگشت. پدرم نگران پرسید:
- چیزی شده؟
- نه. محض احتیاطه. اوضاع چندون روشن نیست.
- از کردستون چه خبر؟
- خبر خاصی ندارم. رادیو رو که شنیدین. ارتشو فرستادن اونجا.
یک لحظه از فکرم گذشت که شاید عمو از کردستان آمده، امّا همان دم حواسم جا آمد. یادم آمد همان دیروزش بهمان سر زده بود. آن وقت وسوسه شدم بروم تو زیرزمین ببینم توی چمدان چی هست، اما جلو خودم را گرفتم. با این همه،وقتی عمویم آمد جلو مرا ببوسد ازش پرسیدم:
- تو چمدون چیه؟
- کتاب، عزیزم.
- پس چرا قایمش کردین؟
- همینطوری، آخه ریختن جلو دانشگاه کتابارو آتیش میزنن.
پدر که پاک از اوضاع دلخور بود تلافیش را سر من درآورد:
- انقدر فضولی نکن دختر!
و من دیگر چیزی نپرسیدم.
عمویم آن شب، خانهٔ ما ماند. کلافه و گیج بود. مدتی طول کشید تا بهقیافهاش عدت کنم، با پدر حرفهای تازهئی میزدند. از دو تا معلم میگفت که همان دیروز اعدام شده بودند. پدرم گفت:
- نکنه شایعه باشه؟
- نه. متأسفانه شایعه نیست، مطمئنّم.
طوری حرف میزد که انگار آنها را می شناخته. عمویم میگفت:
- حتی ممکنه زندونیای سابقم بگیرن. سروقتِ خیلیها رفتن، علیالخصوص تو کردستون و اونطرفها.
پدر چشمهایش را دوخته بود بهدهن عمویم و با دقت گوش میگرد و هیچّی نمیگفت. عمویم، حرفهایش که تمام شد رفت دراز کشید. صورتش شکستهتر بهنظر میرسید. من ناراحت شدم. خیلی دوستش داشتم. هیچ یادم نیست کی افتاد زندان. آن موقعها من شش سالم بود. اما بعضی وقتها با پدرم میرفتیم ملاقاتش. یادم مانده: اوین، قزل قلعه، قصر، اهواز، تبریز...
روزهائی که توی راهپیمائی شعار آزادی زندانیان سیاسی میدادیم هیچ وقت یادم نمیرود. همراه پدر و مادر و عمّههایم میرفتیم و آنقدر فریاد میکشیدیم که برگشتنا، صدای همهمان گرفته بود. آن روزها بهما یاد نمیدادند که بعضی از زندانیهای سیاسی را باید دوست داشته باشیم و بعضی را نه. من و میلیونها نفر دیگر تو خیابانها برای آزادی همهٔ زندانیهای سیاسی فریاد میکشیدیم و همهشان را هم دوست داشتیم. امّا حالا دیگر آن طوری نیست. نه برای من، که برای خیلیها. چندوقت پیش که عمویم آمده بود خانهٔ ما، پرسیدم: