انقلاب در دهکدهٔ ما

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۷

زیور آنداژ

از روستای خواجه‌آباد مسجد سلیمان، ۱۴ ساله


صدای الله اکبر اذان لالهٔ گوش را نوازش می‌داد و این نشانهٔ آن بود که حالا همه از کوه و کمر برگشته و درحال خواندن نمازند. من تازه از مدرسه مرخص شده بودم. آن روز کمی دیرتر از همیشه از مدرسه بیرون زده بودم. وقتی وارد دهکده شدم همه جا خاموش بود. اشعهٔ خورشید پائیزی، دهکده را زیر تازیانه گرفته بود. صدای گریهٔ بچهٔ مش حسن سکوت را می‌شکست.

صدا زدم: - بی‌بی، بچه چرا گریه می‌کند؟

جواب داد: - از گرماست. بچه‌ام پخت از گرما. آخه بچه‌است و طاقت گرما را نداره. به‌خانه رسیدم. سلام کردم. دیدم برادرهایم همه از گرما لباس‌ها را از تن‌شون کنده‌اند و لخت تو خانه می‌گردند. تنها در این میان مادرم بود که مثل همیشه پوشیده بود. پدر هم پیراهنش را درآورده بود.

صدای مادر آمد که: - دختر، امروز چرا دیر اومدی؟ کجا بودی؟

گفتم: - امروز یه انشاء نوشته بودم و سرکلاس خواندم. خانم معلم خیلی خوشش اومد. گفت «صبر کن تا با هم غلطاشو تصحیح کنیم».

پدرم سرش را انداخت پائین، گفت: - مثلاً چی نوشتی؟ تو که میدونی من سواد ندارم. دلم می‌خواد بدونم تو که سواد داری چطور فکر می‌کنی.

گفتم: - پدر! نوشتم که دیگه از انسان بودنم خسته شدم. نوشتم که دیگه نم‌تونم ببینم بچه‌های مش حسن با پاهای برهنه و قوزک‌های زخمی و چرکین و موهائی که ماه‌هاست شانه نخورده زجر می‌کشند و مادری که شل است و نمی‌تواند بچه‌ها را پرستاری کند و پردی که هرچه بیش‌تر زحمت می‌کشد کم‌تر می‌تواند نانی برای این بچه‌ها درآورد. توشتم ما باید با هم قیام کنیم. نوشتم بالاخره یک روز این انسان‌های زجردیده به‌حد انفجار می‌رسند و دیگر هیچ ظلم و ستمی را نمی‌پذیرند. می‌دونی پدر وقتی انشایم را خواندم خانم معلم چی گفت؟ گفت: «دخترم، من ازانشاء تو خوشم امومد. ولی اگر این انشا را جای دیگه نشون بدی تو و خانواده‌ات را بیچاره می‌کنند.» پدر منظورش چی بود؟ آخه مگر حقیقت را گفتن گناه است؟

پدر گفت: - نه دخترم، امّا کسانی هستند که نمی‌خواهند این حقایق گفته شود و مردم روشن شوند و بخواهند خود را از بردگی نجات دهند. از حرف‌های پدرم به‌هیجان آمدم اگر چه پدر یک روستائی پاک و نجیب بود امّا کم‌تر کسی می‌تواند مثل پدر مرا قانع کند. امّا او خودم خنده‌ام گرفته بود آخر نمی‌دانستم چرا معلم ای حرف را به‌من زد. گفتم: پدر اگه بقیه یادداشت‌های مرا می‌دیدن چی می‌کردن. پدر گفت: تو نباید این نوشته‌هایت را به‌کسی نشون بدی آن‌ها را بده تا توی صندوق خودم قایم کنم آخه دخترم تو یک دختری و من نمی‌توانم ببینم که برای تو ناراحتی پیش بیاید. اوّل نارحت شدم و بعد خندیدم و گفتم: پدر اگر آن‌ها را بگیری آن‌قدر می‌نویسم تا دل همه آتیش بگیره و بیان مرا بگیرند تا از زندگی خلاصم کنند. پدرم تکان خورد و فریاد زد من اجازه نمی‌دهم تو دیگر حتی چیزی بنویسی چون خودم را در قبال تو مسئول می‌دانم. خشم سراسر وجودم را فرا گرفته بود امّا اجازه نداشتم به‌سر پدرم داد بکشم. خشم خود را فرو خوردم و گفتم: پدر بالاخره همه بیدار می‌شوند و دیگر کسی نمی‌تواند در برابر حقایق بی‌تفاوت باشد.

ولی پدر باز با اخلاص روستائی خود دلیل‌ها و برهان‌های زیادی برایم آورد و بعد بدون نتیجه به‌مزرعه رفت و من هم به‌کمک مادر کارهای خانه را انجام دادم. ما یک رادیو داریم. پدرم آن را از سفر کویت آورده است، تمام همسایه‌ها هنگامی که کارهای‌شان را انجام دادند از بزرگ و کوچک به‌دور این رادیو جمع می‌شوند و به‌آن گوش می‌دهند اگر چه چیزی از آن هم نمی‌فهمیدند ولی گوئی طنین صدای این آهن پاره به‌آن‌ها آرامش می‌بخشید. داشتم درس‌هایم را می‌نوشتم که صدای علی پسر یدلاه آمد. او در کلاس هفتم و هم کلاس خودم بود و مرا بنا به‌سفارش پدر با خود به‌شهر می‌برد. با هم به‌دبیرستان می‌رفتیم و می‌آمدیم و من او را به‌عنوان یک برادر خوب پذیرفته بودم و او هم مرا مانند خواهر خود دوست می‌داشت. اگر علی نبود پدرم هیچ وقت اجازه نمی‌داد که منی به‌مدرسه بروم و چون او را مثل پسر خودش می‌خواست مرا به‌دست او سپرده بود.

علی صدا زد: گلی رادیو را روشن کن. می‌خوام گوش بدم. من پیچ رادیو را باز کردم و خودم دوباره به‌سر کتابم برگشتم و داشتم کلمات را پیش خود مرور می‌کردم که یک دفعه دیدم گوینده گفت: «کارگران فلان و کارمندان فلان به‌خاطر کم بودن حقوق اعتصاب کردند.» من از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم فریاد زدم: علی باور کن این اعتصابات اول کار است و همه این‌ها بهانه‌ است بالاخره خلق داره بیدار می شه. امّا علی زد زیر خنده و گفت: گلی چرا چرت و ئرت می گی& خوب بیچاره ها حقوق‌شان کم بوده و اعتصاب کردند. من خاموش ماندم شاید توی دلم به‌گفتهٔ خودم شک کردم.

از آن روز بعد توی دهکده شایع دش که وضع کشور دارد به‌هم می‌خورد. از آن به‌بعد همیشه خانهٔ ما پر بود از مردم ده و همه می‌خواستند ببینند که امروز چه خبر شده او گوینده هم همیشه چیزهای جدیدی داشت و همیشه کلمهئی به‌نام اخلال‌گران را به‌کار می‌برد. دیگر مردم به‌خیابان‌ها می‌ریختند و شعار می‌دادند برابری وبرادری، حکومت عدل علی، و آن بی‌شرم‌ها آن‌ها را به‌زیر رگبار می‌گرفتند ولی این انسان‌ها که سالیان دراز در زیر طوق بردگی کمرشان خم شده بود و همه چیز را از دست داده بودند و به‌حدّ انفجار رسیده بودند هیچ مانعی نمی‌توانست آن‌ها را از راهی که در پیش گرفته بودند باز دارد. من خودم را مسئول می‌دانستم و هر روز از پدر خی‌خواستم که مرا به‌شهر ببرد و من هم در تظاهرات شرکت کنم و به‌آن کثافت‌ها بگویم که دیگر خون ما مکیده نمی‌شود و زخم ما التیام نمی‌پذیرد ولی پدرم به‌من جواب می‌داد اگر تو می‌خواهی مبارزه کنی باید در همین دهکدهٔ کوچک خودمان مبارزه کنی چون این انسان‌ها هستند که احتیاج به‌رهبری و راهنمائی دارند. من متوجه شدم که کار درست هم هیمن است و از فردا از همه زنان دهکده‌مان خواستم که همه در یک جا جمع شوند. وقتی فردا همه جمع شدند به‌آن‌ها گفتم مردم ایران همه دارند خود را به‌کشتن می‌دهند و در زیر توپ و تانگ‌های ظالمان می‌میرند حالا نوبت شماست که به‌پا خیزید و مبارزهٔ خود را اعلام دارید. تعدادی از آن‌ها فریاد برآوردند که شاه برای ما خوب بود. زمین‌ها را به‌خود ما داد. داشتم از ناراحتی می‌ترکیدم گفتم: آخه لامصب‌ها آن زمین‌ها را شاه از کجا آورده بود که به‌شما داده؟ آن‌ها حق خودتان بود و به‌خود شماها هم تعلق می‌گرفت و مال کسی نبود کهبه‌شما بخشیده شود. حرف‌های من در گروهی تأثیر کرد و حاضر شدند در راهپیمائی شرکت کنند. بعد به‌علی گفتم که با مرد‌ها حرف بزند و گروهی حاضر شدند فردا در دهکدهٔ کوچک‌مان که از دهات عقب افتاده خوزستان است راهپیمائی کنیم و شعارهائی که من و علی نوشته بودیم خوانده شود.

تمام مردم دهکده با هیجانی به‌خصوص شعار می‌دادند من از خوشحالی اشگ می‌ریختم و از خدای خود می‌خواستم که این خشم را در وجود انسان‌ها خاموش نکند تا بلکه این انسان‌های رنج دیده آزاد گردند. دیگر ظهر بود زن‌ها باید به‌کارهای خانه‌شان می‌رسیدند حالا زندگی تمام مردم دهکده شده بود رادیو گوش دادن. البته ما با خود عهر بسته بودیم که باز همبستگی خود را با ستم‌دیدگان دیگر اعلام کنیم.

شب که پدر برگشت همه مسائلی را که در روز با آن‌ها سر در گریبان بودم برایش گفتم. گفتم که عده‌ئی از روستائیان که نمی‌خواهند حرف ما را گوش بدهند شایع کرده‌اند که ما می‌خواهیم این مردم را بدبخت و بیچاره بکنیم. پدرم لبخندی زد و گفت: کدام بیچاره یعنی آن‌ها نمی‌دانند که حالا بیچاره هستند تازه اگر حرف‌های ما درست نباشد آن‌ها که چیزی را از دست نمی‌دهند امّا تو دختر با کسانی که نمی‌خواهند قبول کنند در نیفت.

با صدای بانگ خروس ما همه از خواب برخاستیم. هنوز مادر به‌طویله نرسیده بود که صدای جیغش همه را تکان داد. خودم را که با عجله به‌در طویله رساندم لاشهٔ گاو و گوساله کوچک‌‌مان را دیدم که به‌روی زمین افتاده بود. وحشت کرده بودم. باور نمی‌کردم که انسان‌ها این‌قدر بیرحم باشند. یک کاغذ هم به‌دیوار چسبانده بودند که رویش نوشته شده بود: باز هم بگوئید شاه بد است و یک مشت چرت و پرت دیگر. وقتی پدرم به‌بالای سرمادرم رسید داد کشید: آخه زن مگر چی شده که دادت بلند شده مردم را ترسوندی این بهای کوچکی است که من در این راه دادم. یالله سرش را ببرید و پوستش را بکنید و بی همهٔ مردم قسمت کنید.

در همین وقت علی هم خودش را به‌ما رسانید و گفت: گلی چی شده؟ گفتم: یک عده آمدند و گاو و گوساهل‌مان را کشتند. داشت گریه‌ام می‌گرفت امّا برای این که اشک‌هایم را کسی نبیند به‌داخل خانه دویدم.

بعد از چند روز معلوم شد که عده‌ئی از مردم ده خودمان در این کار دست داشتند ما هم دیگر دنبالش را نگرفتیم. آخر پدرم می‌گفت: جوان‌های ما دارند زیر توپ و تانک‌ها له می‌شوند بعد ما بنشینیم این جا به‌فکر منافع خود باشیم.

هر روز شهرها به‌آتش کشیده می‌شدند و عده‌ئی از جوانان دراین زد و خوردها ای بین می‌رفتند. توی ده شایع شده بود که شب، ده را غارت می‌کنند. مردم از ترس توی خانه‌ها خوابیده‌بودند. تنها پدرم بود که هنوز به‌خانه برنگشته بود و ما داشتیم از انتظار می‌مردیم چون می‌خواستم خودم را سرگرم کنم رو کردم به‌دفترچه یادداشت‌هایم. در همین وقت پدر با سر و روی خونین وارد شد و همه را به‌وحشت انداخت. همه جلویش دویدیم و او را گرفتیم. ازش سؤال کردیم پدر چه کسی تو را به‌این حال و روز انداخته. گفت: چند از ده بالا بودند. آن‌ها چند نفر بودند و اگر نه نمی‌توانستند دست بوی من بلند کنند. زخم‌های پدر را شستیم و با پارچه‌ئی تمیز بستیم و در همین لحظه صدای جیغ و داد مردم ما را از خانه بیرون آورد و متوجه شدیم که عده‌ئی با چوب دستی به‌جان مردم افتاده‌اند و هرچه را به‌دست‌شان می‌افتد به‌غارت می‌بردند. هیچ کسی نمی‌توانست به‌آن‌ها نزدیک شود، اگر کسی کوچک‌ترین حرکتی می‌کرد جابه‌جا کشته می‌شد و فقط می‌توانستند درجای خود جیغ و داد کنند. رادیو اعلام کرد که در تمام شهرها حکومت نظامی اعلام شده و مردم جزء ساعات معین نمی‌توانند از خانه‌های‌شان بیرون بزنند و هر کس که از خانه‌اش بیرون آمد به‌سوی او شلیک می‌کنند. ولی با این حال مردم حتی شب، هم تظاهرات می‌کردند و شاه مرتب نخست وزیر را عوض می‌کرد. می‌خواست راهی برای نجات خود بیابد امّا هرچه جلو می‌رفت به‌بن بست می‌رسید. دیگر مردم از هیچ چیز نمی‌ترسیدند کفن می‌پوشیدند و توی خیابان راه می‌رفتند تا اگر مردند کفن داشته باشند. این‌ها را هر شب رادیو می‌گفت ولی ما که از شهر دور بودیم درست نمی‌دانستیم چه خبر است. در روستا قحطی آمده بود. مردم چیزهائی را که باید از شهر می‌خریدند گیر نمی‌آوردند و کسی نبود که جنس‌شان را بخرد تا لااقل پول بدهند و چیزهائی که می‌خواستند بخرند. زندگی در روستای ما روزبه‌روز بدتر می‌شد. دیگر کشاورزان کم‌تر به‌سرزمین‌ها می‌رفتند و زن‌ها کم‌تر کار می‌کردند. همه وحشت کرده بودند.

دیگر خسته شده بودم و نمی‌خواستم فقط رادیو گوش بدم. هر وقت که پدر به‌شهر می‌رفت می‌گفتم برایم روزنامه بیاورد. شنیده بودم که روزنامهٔ کیهان بعد از مدتی طولانی که اعتصاب کرده بود به‌خواست امام شروع به کار کرده بود. در یکی از صفحات آن نوشته بود شب اول محرم حرکت تاریخی مردم همه را بهت زده کرد. مردم توپ و تانگ و مسلسل را به‌هیچ شمردند و در خیابان‌ها جوی خون راه افتاد و این کشتار تا روز بعد هم ادامه پیدا کرد و روزها و شب‌های بعد هم. البته چون ما به‌شهر نزدیک نبودیم در نتیجه چیزهای زیادی بدست نمی‌آوردیم. رادیو هم نمی‌توانستیم گوش بدهیم چون در آن موقع رادیو و تلویزیون در دست نظامیان بود و اجازه نمی‌دادند که خبر درستی بدهند و ما مجبور بودیم به‌خبرهای رادیو بی‌بی‌سی‌ گوش بدهیم و تنها مونس ما او بود که بدانیم در کشور چه خبر است و باز او بود که به‌ما خبر می‌داد امروز چند نفر از هم میهنان ما به‌خوی کشیده شده و خون‌شان خیابان را رنگین کرده است. آن شب هم طبق معمول همه رادیو گوش کرده بودند و آمادهٔ رفتن می‌شدند من هم به‌کمک مادر رختخواب بچه‌ها را می‌انداختیم که یک دفعه متوجه شعله‌های آتش شدم که از اتاقی که در آن کاه می‌ریختیم زبانه می‌کشید. فریاد زدم: پدر سوخت، همه چیز سوخت. با فریاد من پدر از جست و در اتاق را باز کرد. شعله‌ها زیاد بود. چون اتاق پر بود از کاه و انبار گندممان هم در آن بود در نتیجه همه چیز خشک و منتظر یک شعله. آتش داشت به‌خانه‌های کنار سرایت می‌کرد، آبی هم در دسترس نبود که با آن آتش را خاموش کنند و باید ربع ساعت می‌رفتی تا به‌دریا که پائین خانه‌ها بود برسی. اگر چه خیلی‌ها بیکار ننشستند و برای آب رفتند و عده‌‌ئی هم به‌ناچار با پارچه و هرچه دم دست‌شان بود به‌جان آتش افتادند. امّا آتش خیلی قوی‌تر از آن بود که بتوان آن را خاموش کرد. صدای چرچر گندم‌ها در‌ها را آتش می‌زد. مادرم گوشه‌ئی نشسته بود و داشت گریه می‌کرد و مرتب می‌گفت: ای خدا بچه‌هام از گرسنگی خواهند مرد آخه دیگه گندمی نداریم. من مات و مبهوت بودم و فقط آدم‌ها را تماشا می‌کردم و صدای گندم‌ها را می‌شنیدم که در میان شعله‌های آتش یه‌پرواز در می‌آمدند گوئی می‌خواستند خود را از آن جهنم خلاص کنند. صدای فریاد مادرم و صدای گریهٔ زن‌های دهکده‌مان قلبم را به‌درد آورد. آتش به دو سه خانهٔ دیگر هم رسیده بود. مرد و زن و بزرگ و کوچک تلاش می‌کردند تا بلکهجلوی آتش را بگیرند. دود تمام دهکده را فرا گرفته بود و صدای ضجه و نالهٔ انسان‌های رنجیده‌ئی که دیگر امیدی به‌زندگی کردن نداشتند فضا را پر کرده بود. آتش به‌خانهٔ مش حسن رسیده بود. زن مش حسن گوشه‌ئی بیهوش افتاده بود از بس خود را زده بود بیهوش شده بود و بچه‌هایش همه به‌دور او جمع شده بودند. زن‌های دهکده داشتند به‌صورتش آب می‌زدند چشم‌هایش را که باز کرد یکدفعه فریاد زد. بچه‌ام، بچه‌ام توی گهواره داخل خانه است. من دیگر چیزی نفهمیدم و طرف اتاق دویدم بقیه هم به‌دنبال من آمدند که مرا بگیرند. شعله‌های آتش همهٔ اتاق را گرفته بود. صدای شیون زن‌ها در دودها و شعله‌های آتش محو می‌شد. منو دم اتاق گرفتند و اجازه ندادند که به‌داخل خانه بروم. صدای گریهٔ بچه بار دیگر مرا تکان داد و سعی کردم خودم را از دست آن‌ها رها کنم و بچه را از توی خانه بیرون بیاورم این بار توانستم خودم را رها کنم و خودم را در میان شعله‌های آتش دیدم. ره به‌جائی نداشتم و یک شعله توی گهوارهٔ چوبی داشت می‌سوخت. پدرم که به‌دنبال من توی آتش پریده بود توانست مرا نجات دهد و خودش هم قسمت‌های زیادی از بدنش سوخته من هم قسمتی از دستا و پاها و کمرم سوخته ورد امّا قسمت‌های سوختهٔ من و پدرم زیاد عمیق نبودند. البته اگر پدر نبود من هم در آتش می‌سوختم امّا پدر اجازه نداد که من وارد شعله‌های خشمگین آتش بشوم و به‌همین دلیل توانستم جان سالم بدر ببرم. وقتی پرد مرا بیرون آورد مادرم را دیدم که به‌طرف من آمد و سعی کرد گوشه‌های لباسم را که آتش گرفته بود خاموش کند. من در همان لحظه متوجه آتش شدم که داشت کم‌کم مهار می‌شد آخر دیگر در آن اتاق چیزی نبود که بسوزد. در آن لحظه متوجه زن مش حسن شدم که می‌خواست خود را با پای شلش به‌درون آتش پرتاب کند.