واگن سیاه

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۹ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۰۴:۴۶ توسط Idin (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۹

غلامحسین ساعدی

نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت؛ مثل همه‌ی ولگردا، هر گوشه به یه اسم صداش می‌کردن، تو راه‌آهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لاله‌زار: میرزا بوغوس،‌ تو استانبول: بدارمنی، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهمیدیم اسم اصلی‌ش چی هس،‌ کجا روخشت افتاده، کجا بزرگ شده، پدر مادرش کی بوده، کجا درس خونده، چه جوری زندگی کرده‌، از کی به کله‌ش زده...

چندین و چندسال بود که پیداش شده بود، دیگه همه می‌شناختنش، و همیشه‌ی خدا، سر ساعت معین، یه گوشه پیداش می‌شد: ساعت نه سنگلج، ساعت ده توپخونه، ده و نیم لاله‌زار،‌یازده استانبول،‌و همین جوری تا غروب. قیافه‌ی عجیب غریبی واسه خودش درس کرده بود؛ ریش و گیس فراوون،‌صورت لاغر و استخوانی، دهن بی‌دندون، اندام بلند و خمیده،‌پای راستش که می‌لنگید و شونه‌ی چپش که تاب می‌خورد،‌ شاپوی کثیف و ژنده‌ئی روسر، عینک گرد پروفسوری رودماغ، بارونی‌ی بلندی که تا مچ پایش می‌رسید،‌و تموم سال با کوله‌باری از کتابای جورواجور با بند و تسمه به پشت بسته،‌ همین‌جوری می‌گشت، چرت و پرت می‌گفت، مسخره‌بازی می‌کرد و شکلک در می‌آورد. هیچ وقت گدائی نمی‌کرد، اما هرچی بهش می‌دادن می‌گرفت، خیلی راحت، بی‌اون که تشکری بکنه یا چیزی بگه. همیشه می‌خورد، زیادم می‌خورد، همه چیز می‌خورد،‌ با دهن بی‌دندون گردو و فندق می‌شکست، تو کافه‌ها، پیاله‌فروشی‌ها سر هر میز که می‌رسید، استکانی بهش می‌دادن که می‌انداخت بالا، و متلکی می‌گفت و رد می‌شد. تو حرف زدن، اصلا لهجه نداشت، به همین دلیل بعضی‌ها خیال می‌کردن که خل بازی در می‌آره و خودشو ارمنی جا می‌زنه. دمدمه‌های ظهر سایه‌ئی یا گوشه‌ی دنجی گیر می‌آورد،‌کتاباشو باز می‌کرد، جابه‌جا می‌کرد، ورق می‌زد،‌سرسری نگاهی می‌انداخت و دوباره جمع و جورشون می‌کرد. به هر زبونی کتاب داشت: انگلیسی، فرانسه، عربی، ارمنی،‌آسوری، روسی، آلمانی. راست راستکی‌م از هر زبونی چیزی سرش می‌شد. چه می‌دونم شایدم چاخان پاخان می‌کرد. می‌گفتن از بس چیز خونده، به سرش زده و دیوونه شده. به آدمای باسواد و درس‌خونده که می‌رسید،‌ جدی می‌شد و خیلی زود سر صحبت رو باهاپون وا می‌کرد، و آخرشم طرفو مچل می‌کرد و راه می‌افتادو چندین و چند بار دیده بودمش، تو کافه مرجان، عرق فروشی‌ی میترا،‌سر چار راه سی‌متری، و هیچ وقت راجع بهش خیال بد نکرده بودم. هیچ، نه شک، نه تردید، ابداً. به نظر من یه دیوونه‌ی حسابی بود.