آفرینش جهان در اساطیر
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
با جلال فرخی
*اساطیر سرخپوستان مودوک
سرزمین بومی سرخپوستان «مودوک»[۱] در درههای پر نشیب و فراز شرق ارگون[۲] و غرب نوادا[۳] و دامنهی شرقی کوهستان آبشار کوچک، یعنی منطقهئی که رودهای فراوان آن به سوی دریاچهها جاری است، قرار دارد.
زندگی سرخپوستان مودوک با این درهها و رودها و دریاچهها پیوند دارد. خوراک این سرخپوستان از ریشهی نوعی سوسن وحشی، شلغم وحشی و ساقهی خالدار نوعی گیاه بومی تامین میشود، و هر تیره زمینهای خاص خود را داد، به اینها باید دانههای گیاهان بومی و شکار حیوانات کوچک و برگ منطقهئی را افزود. خوراک زمستانی این سرخپوستان از نوعی ماهی قزل آلای دود داده فراهم میشود. از غذاهای دیگر این سرخپوستان، یکی هم لاک پشت است که از لاک آن برای ساختن ظرف و ابزار استفاده میکنند.
هر بهار کنار دریاچهها از زنبق های وحشی پوشیده میشود، و تورها و سبدهای نیئی یکی از وسایل صید است که در حاشیهی این دریاچهها تعبیه میکنند. این سرخپوستان کفششان را از پوست گوزن تهیه میکنند و کلبههای بوم کند مانند و کاهگلیشان، که سقف آن را با حصیر میپوشانند، مامن زمستانی آنهاست.
اسطورههای «مودوک»، همچون زندگانی آنان ساده و بی پیرایه است و از تبیینات فلسفی کم تر برخوردار است و مانند سرخپوستان «کومانچی»[۴] به مسائل متافیزیکی بی توجه اند. در نظر این سرخپوستان جهان همیشه بوده و هست، و قهرمانان «مودوک» به آن شکل داده اند. و هنوز هم از حفرههائی یاد میکنند که در ساحل شرقی دریاچهی خشکیده ی «تول»[۵] در صخرهها وجود دارد و کومو کومز از آنجا به آفریدگان خود نظاره میکند. «کومو کومز» بود که جهان و هرچه در او هست را آفرید.
«کومو کومز» در ساحل شرقی دریاچهی «تول» بود و جز او و آب چیزی نبود. «کومو کومز» اندیشید «اینجا همه آب است بی زمینی بر کنارهی آب. آب در آغوش زمین چهگونه شکلی خواهد یافت؟»
و چنین بود که کومو کومز به دریاچه فرو رفت، به اعماق آب، پایین، پایین، پایین، پایین و پایین، پنج بار تا به اعماق دریاچهی تول رسید و مشتی لجن برگرفت. لجن را در پیش خود انباشت و تپهئی را که از لجن پدیدار شده بود با کف دست کوبید. «کومو کومز» لجن را با دستان خود کوبید و کوبید و لجن پهن و پهن تر شد و اطراف او را فرا گرفت، چندان که دریاچه مهار شد و «کومو کومز» در جزیرهئی کوچک از لجن، و در میان آب باقی ماند.
«کومو کومز» بخشی از زمین را شادمانه با دست و در غرب و شمال توده کرد و کوهساران را پدید آورد. آن گاه با ناخن خود شیارهائی در کوهساران پدید آورد تا رودها از آنجا به پایین دره جاری شود و به سوی دریاچهها بشتابد. چنین است که اگر ناخنهای خود را در خاک مدفون کنید یا به آب بیندازید به کومو کومز باز میگردد.
«کومو کومز» گیاهان و درختان را از زمین برآورد، پرندگان را در فضا جای داد، ماهیان را در رود جای داد و چهارپایان را بر زمین. او جهان را به زیبائی زنان و به آرامش سبد شکل داده بود.
کومو کومز کار را به پایان برده بود. خسته بود و زمستان فرا میرسید. کومو کومز اندیشید که «باید در زمستان رفتاری چون رفتار خرس داشت، باید پناهگاهی گرم جست و در آن به خواب رفت»
چنین بود که «کومو کومز» در زیر دریاچهی تول و در زیر تپهئی که با دستهای خودآفریده بود حفرهئی کند و برای خود مامنی ساخت. تپهئی که ساخته بود خشک و سخت بود.
کومو کومز پیش از آن که به زیرزمین برود با خود اندیشید او روزنی از ماوای خود به جهان بیرون باز کند تا بیآن که رنج حرکت به خود دهد آفریده هاش را نظاره نماید. چنین بود که دیوار ماوای خود را آن قدر با ناخن خراشید تا روزنی برای نظاره ی جهان در آن بهوجود آورد، روزنی که در قلهی صخره بود و میتوانست از آنجا همه چیز را باز بیند. آن روزن هنوز هم برجاست و مردانی که به بالای صخره صعود میکنند با رفتن به درون آن روزن میتوانند جهان بیرون را نظاره کنند: پس از رفتن «کومو کومز» دریاچهی تول خشکید و به سرزمین درختان مبدل شد.
«کومو کومز» هنوز هم گه گاه از خواب برمیخیزد و از آن روزن به تماشای جهان و تغییرات آن میشیند. شاید روزی آب خشکیده به دریاچهی تول باز گردد و جهان به هیئتی درآید که پیش از رفتن «کومو کونر» با ماوای خود چنان بود. به روایت مری چیلکوین از قبیلهی «مودوک»*
اساطیر سرخپوستان شایِن[۶]
مردم قبیلهی شاین که به زبان «الگونکین»[۷] سخن میگویند در نیمهی قرن هفدهم از جنگلهای غرب دریاچهی بزرگ به دشتهای مرکزی کوچیدند و با این مهاجرت از کشاورزی و صنایع دستی، که به اسکان نیاز دارد، روی گردان شده به شکار گاومیش و سوارکاری پرداختند.
در آغاز قرن هجدهم سرخپوستان شاین را سوارکارانی میدانستند که ویژگیشان در دلیری چنگجویان کلاه پرداری بود که به قبایل دیگر یورش میبردند و ثروت و زنان دشمن را غارت میکردند و هرگاه که فرصتی می یافتند مناطق مسکونی و دژهای پاسداری شهرنشینان را مورد تاخت و تاز قرار میدادند.
گاومیش تنها حیوانی بود که زندگی سرخپوستان شاین را در دشتها میسر میساخت. این سرخپوستان از گوشت گاومیش برای غذا، از پوست آن برای پوشش «تیپی»[۸] و لباس و کفش و ظروف استفاده میکردند، و علاوه بر اینها، از هر یک از قسمتهای دیگر تن گاومیش در مراسم گوناگون آیینی استفاده میکردند. بزرگترین مراسم آیینی این قبیله «رقص خورشید تابستان»[۹] است که نیایشی است برای زنده ماندن گاومیش وحشی و مردم قبیله.
زنان شاین هنروران ماهری بودند که نخست هنرشان رنگ آمیزی ماهرانهی تیغهای خارپشت بود، و پس از رواج دادوستد پیرایههائی از سنجوق و مهرههای رنگین میساختند با آن که زندگانی مادی شاینها دیگرگون شده اما اساطیر کهنشان را با خود به دشت آورده و هرگز فراموش نکرده اند. افسانهی زیر نمونهئی از اساطیر شاینهای جنگل نشین است که آن را با خود به دشت آورده اند:
در آغاز چیزی نبود، و ماهئوه، روح همه در خلا میزیست. ماهئو به پیرامونش نگریست، چیزی ندید. گوش فرا داد، چیزی نشنید. ماهئو تنها بود، تک و تنها در خلا.
چون توانائی ماهئو بسیار بود دلتنگ نشد. بودن او هستی جهان بود. ماهئو در زمان بی انجام به حرکت درآمد و چنان دید که نیرویش را به کارگیرد. با خود اندیشید که اگر نیرویم را در آفریدن جهان و باشندگان[۱۰] آن به کار نگیرم از این نیرو چه حاصل؟
ماهئو با نیرویش دریاچهٔ بزرگی آفرید که شور بود. ماهئو میدانست که میتواند بیرون از این دریاچهٔ شور زندگی را، که همیشه بوده است، هستی ببخشد، چرا که اگر ماهئو اکنون سردی و شوری آب را بر لبان و زبانش احساس میکرد.
ماهئو بهنیرویش گفت: «شایسته است که باشندگان آبی باشند» پس هستی یافتند. نخست ماهی، که غواص اعماق بود هستی یافت و سپس صدف و حلزون و خرچنگ در لای و لجن اعماق دریاچهئی که ماهئو آفریده بود پدید آمدند.
ماهئو آنگاه بهتوانایی خود اندیشید و خواست که باشندگان روی آب هستی یابند، و یافتند. و غازهای برفی، جره مرغابیان، ماغها، پرستوهای دریائی و اسفرود بیدم بر آب بهشنا پرداختند و آواز صدای بال و شنا کردنشان در تاریکی بیکران در گوش ماهئو نشست.
ماهئو خواست که آنچه را آفریده است بهچشم ببیند. و دید. روشنائی پدید آمد و همه جا را فرا گرفت، نخست اندک، سپس درخشان و توانا از شرق تا میانهٔ آسمان و همهٔ افق را پوشاند. ماهئو بهتماشای نور نشست. پرندگان را دید، و ماهیان را و صدفها ماهیان را که در ژرفای دریاچه آرمیده بود.
ماهئو با خود اندیشید که آفریدههای من چه زیبایند. غاز برفی شناکنان بهسوئی که میاندیشید ماهئو آنجا باشد شتافت، و گفت: «ترا نمیبینم، اما میدانم که هستی. نمیدانم کجائیِ اما تو باید همه جا باشی. ای ماهئو بهمن گوش دار! نیکوست آبِ آفریدهٔ توِ آبی که ما بر آن زندگی میکنیم. ای ماهئو! پرندگان چون ماهیان نیستند و گاه از شنا کردن خسته میشوند. پرندگان دوست دارند که گاه از آب بیرون آیند.»
ماهئو گفت: «بهپرواز در آئید». ماهئو دستانش را تکان داد، و پرندگان از هر سوی بر فراز آب بهپرواز درآمدند، > آسمان را تیره و تار کردند. ماهئو با خود گفت: «بالشان در پرتو نور زیباست».
نخستین مرغی که بهدریاچه بازگشت اسفرود بیدم بود. او که میدانست ماهئو در همه جا هست، در حلی که در آوازش تمنائی نهفته بود، بهپیرامونش نگاه کرد و گفت: «ماهئو! تو آسمان را و نور را بهما ارزانی داشتهای که در فروغ آسمان پرواز کنیم، و آب را آفریدهای که در آن شناور شویم. چون از شنا کردن خسته شویم پرواز میکنیم و برای آرمیدن بهجائی خشک نیاز داریم. ماهئو جائی خشک بهما ارزانی دار، جائی که بتوانیم در آن آشیانه بسازیم.»
و ماهئو گفت: «باشد! اما برای آفریدن چنین جائی بهیاری شما نیازمندم. من در حدّ توانائی خویش چهار چیز آفریدم: آب و روشنایی و آسمان و باشندگان آب را»
باشندگان آب همآواز گفتند: « بگو چه گونه ترا یاری کنیم، آنچه بگوئی همان کنیم»
و ماهئو با دست بهغازبرفی اشاره کرد و گفت: «بگذار نخست بزرگترین و تندپروازترینِ باشندگانِ آب بهجست و جوی زمین بپردازد». غاز برفی بهجانب ماهئو شتافته گفت: «همهٔ توان خود را بهکار میگیرم». آنگاه غازبرفی چالاک بهشنا پرداخت و با کشیدن شیاری سفید بر آب چون تیری بهپرواز درآمد و دمی بعد جز لکهئی بر روشنای آسمان نبود. آنگاه غازبرفی بازگشت و وقتی بهروی آب رسید با منقار خود چون نیزهئی سینهٔ آب را شکافت و در دریاچه فرو رفت.
«ماهئو» بهشمارش آغاز کرد، چهار، چهارصد، و غازبرفی با منقار نیم گشوده و در حالی که هوا را بهدرون سینه میکشید بر آب نمایان شد. ماهئو' پرسید: «چه آوردهای؟» و غازبرفی غمگنانه گفت «هیچ، چیزی نیافتم».
آنگاه اسفرود بیدم بهپرواز درآمد و هنگامی که جز لکهئی بر روشنای افق نبود بازگشت و چون تیری در آب فرو رفت. رفت و بازگشت، و پاسخ او همان بود که «چیزی نیافتم». آنگاه اردک نر بهپرواز درآمد و وقتی که جز لکهئی بر آسمان روشن نبود بازگشت و چون تیری در آب فرو رفت. رفت و بازگشت، و پاسخ او همان بود که «هیچ چیزی نیافتم».
آنگاه ماغِ کوچک، که گهگاه سر بهزیر آب میبرد تا ماهی خردی بهمنقار بگیرد، در حالی که قطرات آب را با تکان دادن سر بهاطراف میپراکند، بهجانب ماهئو شتافت و چنین گفت: «ماهئو! وقتی سر بهزیر آب فرو میبرم انگار در آن ژرفا چیزی میبینم. شاید بتوان تاژرفا شنا کرد - نمیدانم. مرا چون باشندگانِ دیگر آبی یارای پرواز نیست اما شناگری بن آب را نیکو میدانم. ماهئو! میشود که من نیز در این راه تلاشی کنم؟»
و ماهئو گفت: «برادر کوچک اندام!، هیچ کس بهتر از خود او از توائیش آگاه نیست، من باشندگان آب را بهیاری خواستهام، تو نیز کوششی بکن! شاید شنا کردن بهتر از شیرجه رفتن باشد. برادر کوچک اندام! تو نیز در این راه تلاشی بکن، باید دید از تو چه کاری ساخته است».
و ماغِ کوچک، در حالی که هوارا بهشادی بهسینه میکشید، سر را بهزیر آب برد و روانهٔ ژرفا شد، رفت و رفت تا از نظر ناپدید شد. ماغ دیری از نظر ناپدید بود تا سرانجام ماهئو و پرندگان لکهٔ سیاهی را دیدند که از زیر آب بهسوی آنان میآید و هر دم بزرگتر میشود؛ و چنین بود که ماغ را بازشناختند. ماغ کوچک از زیر آب بهسوی آنان آمد.
ماغ کوچک با منقار فروبسته بر آب نمایان شد و بهجانب ماهئو روان شد و وقتی بهماهئو رسید گلولهٔ خردی از لجن را بر کف دستان ماهسو ریخت. ماهئو با سپاس گفت «برادر، برادر کوچک آنچه به ما ارزانی داشتهای همیشه حامی تو خواهد بود.» و چنین است که گوشت ماغ مزهٔ لجن دارد و انسان و باشندگانِ دیگر، گوشت ماغ را نمیخورند، مگر آنگاه که چیزی برای خوردن نیابند.
ماهئو گلولهٔ لجن را در کف دستانش غلتانید و غلتانید گلوله پهنتر و بزرگتر شد تا کف دستان او را پر کرد. ماهئو بهپیرامون خود نگریست تا لجن پهن شده را در جائی بگذارد، اما همه جا آب بود و آب، و فضای خالی بالای آب؛ جائی نبود.
ماهئو بار دیگر باشندگانِ آبی را فرا خواند و برای آن که گِل پهن شده را در جائی بگذارد از آنان یاری خواست. ماهیان و باشندگان دیگر آبی بهسوی «ماهئو» شتافتند. پشت صدف و حلزون و خرچنگ اگرچه صفت اما بسیار کوچک بود و جای درخوری نبود، و اینان نیز نه بر روی آب که در ژرفای آب میزیستند. ماهی گردهئی نیر داشت و گِل را پاره پاره میکرد. از باشندگان ب تنها یکی شایستهٔ این کار بود. مادر بزرگ لاکپشت. ماهئو از او پرسید: «می توانی مرا در این کار یاری کنی؟»
و مادربزرگ لاکپشت گفت «من اگرچه پیری دیرینه سالم و کُندم اما همهٔ توانم را بهکار میبندم». ماردبزرگ لاکپشت شناکنان بهسوی ماهئو رفت، و او گِلِ دستمالی شده را بر کاسهٔ لاکپشت نهاد. از دیر دستهای ماهئو تپهٔ بزرگی نمایان شد و مادربزرگ لاکپشت از نظرها ناپدید گشت.