همهٔ عطرهای عربستان
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
این اثر یکی از چهار نمایشنامهئی است که فرناندو آرابال زیر عنوان «سپیدهدم سرخ و سیاه» یا «تخیل - انقلاب» در سال ۱۹۶۸ نوشته است.
«همهٔ عطرهای عربستان» و سه اثر دیگر را وی با الهام از دوران زندان خود در اسپانیای فرانکو بهبهانهٔ توهین بهشعائر ملی و رهبر ملت (سال ۱۹۶۷) و نیز طغیان نسل جوان در فرانسه و از آنجا در همهی جهان (سال ۱۹۶۸) نوشته است.
ارابال نازیسم در حال نضج، نژادپرستی، ارتش غیرمردمی و کلیسای محافظهکار را رسوا میکند و از تنفس آزاد انسان، بهویژه جوانان و از عشق و آزادی سخن میگوید.
مکانی که حادثه در آن اتفاق میافتد:
اسپانیای امروز یا هر جا که استبداد حکم میراند.
صحنه:
این نمایشنامه را میتوان در خیابان اجرا کرد. و نیز میتوان آن را بهشیوهٔ معمول در یک تماشاخانه نشان داد. بالای سر تماشاگران از سوئی بهسوی دیگر پردهئی آغشته بهخون کشیدهاند. درست وسط پرده لکهٔ خونی هست که تدریجاً بهاطراف نَشْد میکند. زیر لکهٔ خون تماشاگری ننشسته است، امّا آن جا بشکهئی هست که در تمام مدت نمایش قطره قطره از بالا، خون بهدرون آن میچکد.
یک ساعتِ آونگی بهدیوار انتهای صحنهٔ نمایش خودنمائی میکند. در زیر ساعت همسرِ مردِ محکوم بهمرگ ایستاده که نوعی کلاه تلفنچیها را بهسر دارد.
اشخاص:
مائیدا MAIDA، همسر مرد محکوم بهمرگ
ایبار YBAR، محکوم به مرگ
کشیش
ژنرال [۱]
بانکدار
نمایش
جارچی در لباس عصر «گوتیک» با طبل وارد میشود.
جارچی (با لحنی خشک): خشونت استبداد... پس از آن تعداد اعدامها چندین برابر شد.
(جارچی بلافا صله بیرون میرود. ساعت آونگی چهار صبح را نشان میدهد.)
مائیدا: مادموازل خواهش میکنم عجله کنید، شمارۀ مرا بگیرید.
(چند لحظه سکوت)
البته. میدانم که همۀ کارمندان مخابرات بهمن محبت دارند. ازهمهشان ممنونم، با وجود این تمنا میکنم... الان ساعت چهار است. ساعت پنج صبح قرار است شوهرم تیرباران بشود.
(گوشی را میگذارد.)
خداوندا، چرا چنین مصیبتی باید سرم بیاید؟ همه با جان و دل دنبال کارماند. با همه تماس میگیرند، از این تلفن بهآن تلفن. با وجود این احساس میکنم که گمشدهام... آخ! کاش میتوانستم کنار او باشم.
صدای تلفونچی: همین الان اسقف اعظم را بهتان میدهم.
(چند لحظه سکوت) با یکی از همکاران خود حرف میزند:)
الو! اسپانیا؟ گوشی، خواهش میکنم.
مائیدا (حرف او را میبرد): شما پدر «بیوسکا کوتوواد» هستید آقا؟
(نورافکن بر بشکه میتابد. کشیش که گوشی تلفن را بهدست دارد دیده میشود، مردی است با کلاه خاص اسقفها.)
کشیش (خوشبیان و چربزبان): حرف بزنید دخترم. از دست من چه خدمتی ساخته است؟ بگوئید انجام بدهم.
مائیدا: رأس ساعت پنج، یعنی یک ساعت دیگر... میخواهند شوهر مرا تیرباران کنند خواهش میکنم، استدعا میکنم پیش رئیس دولت اسپانیا وساطت کنید. شما میتوانید دل او را بهرحم بیاورید. آخر شما کشیش محرم رازش هستید.
کشیش: دخترم. همۀ ما که در این ساعت اینجا هستیم بههمسر شما فکر میکنیم. مطمئن باشید که همۀ ما برایش دعا خواهیم کرد.
مائیدا: ولی مسأله این است که فرمان عفوش را بگیرید... که او را نکشند.
کشیش: رحمت الهی چنان بیکران است دخترم، که حتی آنهائی را هم که مرتکب معاصی کبیره شدهاند شامل خواهند شد.
مائیدا: آخر شوهر من که...
کشیش (حرف او را قطع میکند): درست است، درست است دخترم. من همۀ اینها را میدانم. تصور میکنم شما هم شنیده باشید که طی سالهای جنگِ داخلی من در یک سفارتخانۀ خارجی بودم. از وحشیگریهای آن روزگار کاملاً باخبرم. از جمله هَدْم و حَرق ِ صومعهها. خداوند آنها را هم میآمرزد دخترم.
مائیدا: شوهر من جز این که میخواسته قدرت دست مردم باشه هیچ گناهی مرتکب نشده...
(چند لحظه سکوت)
مرا میبخشید. در موقعیتی که من الان گرفتارش هستم، حتی یک دقیقه وقت را هم نمیتوانم حرام کنم. پدرِ روحانی! شما را بهآنچه میپرستید، شما را بهجان عزیزترین کستان قسم می دهم که عفو شوهرم را از رئیس دولت درخواست کنید. شما دوست او هستید.
کشیش: هنگام دعا بهیاد شما خواهم بود. خداوند شما را قرین دریای رحمت خود کند.
(کشیش گوشی را میگذارد. دستها را به گونهئی نمایشی در بشکه میشوید. دستها را خشک می کند. صلیبی برمیگیرد و میرود. نور روی اوست. سپس تاریکی.)
صدای مائیدا: امکان ندارد او را تیرباران کنند! امکان ندارد! آخ، ایبار! ایبار!
سکوت.
خاطره:
آنگاه نوری غریب.
نورافکن بر مائیدا و ایبار میتابد
آفتابی درخشان جای ساعت را میگیرد
ایبار: مائیدا! مائیدا!
مائیدا: دل نگران تواَم. داری میروی بهاسپانیا؟ بهاسپانیا؟
ایبار: باید با رفقا باشم. باید دیکتاتوری را نابود کنیم. مردم باید دوباره آزادیشان را دست بیاورند.
مائیدا: بهمن و بچهها هم فکر کن.
ایبار: شما همیشه توی فکر من حضور دارید.
مائیدا: میدانی ایبار؟ روزهائی که تو نیستی هم من بشقابت را میگذارم روی میز. هر روز را بهانتظار تو شب میکنم و هر شب طرف راست تختخواب میخوابم، چون طرف چپ جای توست، ایبار.
ایبار: گریه نکن، غصه نخور. تو قهرمان منی. جوی آوازخوان من! بچگی من! ابرهای آبی من! روشنائی من! دوستت دارم، مائیدا!
مائیدا: من روی زمین زانو میزنم و رخت میشویم تا از تو پذیرائی کنم. وقتی تو نیستی دیوارها رنگ جنون خواهند گرفت، و من قلبم را در قفسی خواهم کرد.
یکدیگر را در آغوش میگیرند.
تلفن زنگ میزند.
تاریکی
نور برمیگردد. ساعت آونگی چهار و ربع را نشان میدهد.
مائیدا گوشی را برمیدارد.
صدای تلفونچی: خانم، یک خبر فوقالعاده: همین الان خبردار شدیم که قرار است پاپ و رئیس جمهوریهای آمریکا و روسیه و فرانسه پشت سر هم از رئیس دولت برای شوهرتان تقاضای عفو کنند.
مائیدا: چه سعادتی! یعنی آیا ممکن است نجات پیدا کند؟
صدای تلفونچی: مادرید الان روی خط است خانم.
مائیدا: ژنرال «آلوارِز دِ لینهرا؟... خودتان هستید؟
کنار بشکه، همان هنرپیشۀ قبلی – منتها اکنون در اونیفورم یک ژنرال – ظاهر میشود. گوشی تلفنی بهدست دارد.
نورافکن.
ژنرال (با بیانی شمرده و محکم، بهگونۀ نظامیان): سرکار خانم! بهعنوان یک شوالیۀ اسپانیائی و یک مسیحی مؤمن آمادۀ شنیدن اوامر شما هستم. یک زن اسپانیائی هیچگاه در اسپانیا بهدلیل جنایات همسرش مجرم شناخته نمیشود.
مائیدا: اجازه بدهید در یک چنین موقعیتی وارد این مطلب نشویم. امّا این را هم بدانید که بهعنوان یک مرد سیاسی بههیچ وجه نمیتوانید او را بهخاطر فعالیتهایش سرزنش کنید. البته عقاید شما و او با هم تفاوت دارد. ولی من مطمئنم که او حتی وقتی هم که سعی میکند عقاید خودش را بهکرسی بنشاند بهعقاید دیگران احترام میگذارد.
ژنرال: میهن مقدس است. میهن ِ ما سربازان اسپانیائی در اعماق قلبمان قرار دارد. اجازه بفرمائید خدمتتان عرض کنم کسانی که بهعنوان داشتن افکار مترقی بهیک پارچگی میهن لطمه میزنند، تقوا و نظم و احترام به سنتهای ِ ملی را بهمخاطره میاندازند و خسارات جبرانناپذیری بهوطن میزنند.
مائیدا: من میگویم جبرانناپذیرترین زیانها این است که همسر مرا تیرباران کنند.
ژنرال: خانم، شما در خارج زندگی میکنید. اگر شما یک زن اسپانیائی واقعی بودید – یعنی زنی بودید که تنها ترسش این باشد که مبادا مقدسترین چیزها، یعنی سنتهایش را، از دست بدهد... بله، اگر یک زن اسپانیائی واقعی بودید، مانند زنان قهرمان اسپانیای باستان نومانس [۲]، میگفتید: «چه باک از هزار و هزاران کشته، وقتی نجاتِ وطَن بهچنین چیزی نیاز دارد؟»
مائیدا: من اسپانیائی هستم و اگر در خارج زندگی میکنم تنها بهاین دلیل است که در اسپانیا امنیت ندارم.
ژنرال: تمنا میکنم، سرکار خانم! این که میفرمائید کمال بیلطفی است. این هم یکی از آن افتراهای وحشتناکی است که دشمنان ما بهما میبندند. در اسپانیا همه آزادند، البته بهاین شرط که بهاصول مقدس ِ حاکم بر سرنوشت کشور حمله نکنند.
مائیدا: آخ مرا ببخشید. شاید دفعۀ دیگر، در موقعیتی دیگر، بتوانم دربارۀ همۀ این چیزها باتان بحث کنم. چیزی که الان میخواستم این است که شما در حضور رئیس دولت وساطت بفرمائید بلکه شوهر من تیرباران نشود. خواهش میکنم بهخاطر انسانیت، بهدلیل نَفس انساندوستی، این کار را بکنید.
ژنرال: سرکار خانم، مطمئن باشید من بهعنوان یک شوالیۀ اسپانیائی و بهعنوان مَردی که افتخار میکند و موظف است تا آخرین قطرۀ خونش را نثار وطنش کند در موردِ همسر شما هم مثل همۀ موارد مشابه، آنچه را که وجدانم اجازه بدهد انجام دهم.
مائیدا: عفو!
ژنرال: اجازه بدهید این مکالمه را طولانیتر از این نکنیم. من باید وظیفۀ سربازی خودم را انجام بدهم. با عرض احترام.
ژنرال گوشی را میگذارد. دستهایش را بهگونهئی نمایشی در بشکه میشوید.
نور روی او متمرکز میشود.
دستها را خشک میکند.
یک مشعل عزاداران را روشن میکند، آن را برمیدارد و میرود.
تاریکی.
صدای مائیدا: چهطور ممکن است ایبارِ نازنین من این اندازه دشمن داشته باشد؟ چرا باید بر خودم مسلط باشم؟ آن هم در مقابل جلادهای تو، ایبار؟ نمیدانی چهقدر دلم میخواست همۀ چیزهائی را که تو دلم جمع کردهام بهشان بگویم... چه کنم که، ارزش زندگی تو بالاتر از همه چیز است.
سکوت
خاطره:
نور غریب
نورافکن بر مائیدا و ایبار میتابد.
آفتاب بهجای ساعت آونگی نشسته است.
ایبار: مائیدا! مائیدا!
مائیدا: تو زندگی منی. وقتی تو اینجا پیش مائی حس میکنم مثل دختربچهئی که زیر چتر یک قارچ عظیم نشسته حامی دارم. تو افق منی، و من آرزو داشتم خواب جوان و گرم تو بودم. نزدیک سینهات.
ایبار: این قدر بهسفر مادریدِ من فکر نکن.
مائیدا: باشد ایبار... ولی تو بهفکر ما باش. تو صندوق اسباببازی ما هستی. تو برج ِ سر بهفلککشیدۀ مائی.
ایبار: ملت اسپانیا باید آزادی خودش را دست بیاورد. چکمههای ارتش، ملت را له کرده است. ارشتی که قرنهاست بهطور منظم در تمام جنگها شکست میخورد حالا دارد انتقامش را از مردم میگیرد. سازمان تفتیش عقاید، امروز، قرن بیستم، هنوز پابرجاست. «هنوز بوی ِ خون میآید... همۀ عطرهای عربستان نمیتواند آنها را بشوید...» [۳]
مائیدا: تو میدانی چه باید بکنی. تو ریشهئی، تو کوهی، و ما همه، چشمبسته، راه تو را میگیریم.
ایبار: تو همانی که من در این دنیا بیش از همه چیز دوست دارم.
یکدیگر را در آغوش میگیرند.
تلفن زنگ میزند.
تاریکی.
نور برمیگردد. ساعت آونگی چهار و نیم را نشان میدهد. مائیدا تلفن را برمیدارد.
صدای تلفونچی: خانم، خواستم بهاطلاعتان برسانم از منابع موثق شنیدهایم که پاپ و رؤسای جمهور خارجی سرساعت چهاروربع از رئیس دولت اسپانیا عفو شوهرتان را خواستهاند.
مائیدا: یعنی ممکن است نجات پیدا کند؟
بهگریه میافتد.
صدای تلفونچی: وصلتان میکنم بهمدیر کل بانکهای اسپانیا.
مائیدا: ممنون. (پس از چند لحظه سکوت) عالیجناب!
نزدیک بشکه همان هنرپیشهی پیشین، در هیأت بانکدار ظاهر میشود. تلفن بهدست دارد.
بانکدار: تمنا دارم خانم. بنده را «عالیجناب» خطاب نفرمائید. این عنوان را سابق بر این برای سرمایهدارهای بزرگ بهکار میبردند. امروزه ما خیلی جلو رفتهایم. بهتودۀ مردم نزدیک شدهایم. با ما هم همان طور حرف میزنند که با دیگران. حتی گاهی «تو» خطابمان میکنند.
مائیدا: شوهر من، همان طور که خودتان شاید بدانید، تا چند دقیقۀ دیگر...
بانکدار (سخن او را قطع میکند): بله، خبرش را بهام دادهاند. یعنی بنده مطبوعاتِ خارجی را هم مطالعه میکنم. مبادا تصور کنید ما مردان اقتصاد اسپانیا توی غارها زندگی میکنیم و همۀ درهای زندگی مدرن را بهروی خودمان بستهایم. باور بفرمائید من مشترکِ بهترین روزنامههای پاریس و لندن و نیویورکم.
مائیدا: بله، میدانم که روزنامههای اسپانیا، همه در این ماجرا سکوت کردهاند.
بانکدار: قضاوت شتابزده نفرمائید. اگر مطبوعات ما در این باره قلمفرسائی نکردهاند بهدلیل وظیفۀ اخلاقیشان است: چالهئی نباید کند که باعث جدائی مردم اسپانیا از هم بشود. نباید مردم را بهکینهتوزی تحریک و تشویق کرد.
مائیدا: ببخشید. من نمیخواستم این مسأله را پیش بکشم. فقط چون خبر دارم که شما دوست صمیمی رئیس دولت هستید و یکی از شخصیتهای اصلی هستید که کودتای او علیه جمهوری را از لحاظ مادی تأمین کردید، فکر میکنم بتوانید پادرمیانی کنید و عفو همسرم را از ایشان بگیرید.
بانکدار: راست است. در واقع من افتخار میکنم که دوست این مرد قابل پرستش هستم. کسی که زندگیش را برای خوشبختی اسپانیا فدا کرده.
مائیدا: نه تنها زندگی خودش، بلکه زندگی اسپانیائیها را هم فدا کرده. خودش یک بار گفته بود اگر لازم باشد آماده است نصف مردم کشور را هم بهقتل برساند... (متوجه میشود که نباید این گونه حرف بزند:) آخ! عذر میخواهم. قصد نداشتم حرفی بزنم که باعث ناراحتیتان بشود. فقط میخواستم دربارۀ شوهرم با شما حرف بزنم. در مورد عفوش.
بانکدار: نیازی بهعذرخواهی نیست. من شخص دموکراتی هستم. فراموش نفرمائید که البته دموکراسی اسپانیا دموکراسی دیگری است، ولی هرچه باشد یک دموکراسی است. تعهد ما تداوم خط لیبرالیسم است.
مائیدا: در واقع امیدوارم که با طرح مسائل سیاسی ناراحتتان نکرده باشم. فقط ازتان تقاضا دارم بهخاطر عطوفت، بهخاطر انسانیت، کاری انجام بدهید.
بانکدار: خودتان ملاحظه میفرمائید سرکار خانم، که با بنده میشود حرف زد. این تصویر موهوم را باید از ذهنها پاک کرد که اسپانیا کشوری تحت سلطۀ استبداد و ارتجاع است. مثلاً شما خودتان شاهدید که یک آدمی مثل من، یعنی یک لیبرال واقعی، کنسرسیوم مهمترین بانکهای کشور را اداره میکند.
مائیدا: بههمین دلیل هم هست که پادرمیانی شما در این مورد خیلی مؤثر خواهد بود.
بانکدار: آخ، خانم عزیز... شانس اسپانیای ما، رئیس ماست. مردی که با قدرت و قاطعیت تمام زمام امور میهن را بهدست گرفته. یک رهبر مسئول. همۀ ما، فقط خدمتگزاران او هستیم. البته کاملاً منطبق با همۀ آزادیهائی که داریم. ولی توجه داشته باشید که در همه حال خدمتگزار او هستیم. شما خیلی فرق دارید. من خوب میتوانم حدس بزنم که در خارج راجع بهما چه میشنوید...
مائیدا: عفو!
بانکدار: تحمل بفرمائید تا برایتان توضیح بدهم. شما میگوئید از اسپانیا کار دیگری ساخته نیست جز صدور خدمتکار زن برای همه نوع کار، و کارگر بیکار و خیل روشنفکر. خوب، خانم، کسی اینها را مجبور کرده از اسپانیا بروند؟ شما فکر میکنید که ما اینجا پیکاسو و کازالْس [۴] را خامخام میخوریم؟ اگر امروز طبقۀ تحصیلکرده از اسپانیا مهاجرت کرده برای این است که لیاقت اسم زیبای «اسپانیائی» را ندارد. باور کنید نویسندگان مشهوری که زندگی در خارجه را انتخاب میکنند خودشان آن جور میخواهند. ما در اسپانیا با آغوش باز ازشان استقبال میکنیم؛ فقط البته طبیعی است که نباید بهاصولی که بنای وحدت ملی را میسازد حمله کنند، همین طور بهمعتقدات سیاسی رهبر کشور.
مائیدا: همسر من محکوم شده...
بانکدار: و دادگستری اسپانیا هم با استقلال کامل کار میکند. بدون آن که زیر نفوذ کلام کسی باشد. البته جز در موارد بسیار بسیار استثنائی فقط بهندای وجدان خود عمل میکند.
مائیدا: شوهر من در یک دادگاه نظامی محاکمه شده است.
بانکدار: بله، ولی محاکم نظامی هم مثل محاکم عادی منصف و عادلند، و حتی من عقیده دارم که تا حدودی از دیگر دادگاهها هم منصفانهتر عمل میکنند، بهاین دلیل ساده که در این محاکم همه چیز زیر نظارت ارتش است؛ ارتشی که همیشه کشور را نجات داده. و بههمین دلیل است که بهجای انتخاب وکیل که معمولاً موجودی عوامفریب است و از تریبون سوءاستفاده میکند تا علیه منافع مملکت داد سخن بدهد، محاکم نظامی افسری را که بهرهبر وفادار باشد بهوکالت و دفاع از متهم منصوب میکند. بهاین ترتیب کسی که از متهم دفاع میکند، گرچه – شاید – امکان دارد – فاقد آگاهیهای قضائی باشد، اقلاً زبان قضاوت را بهتر میفهمد.
مائیدا: محاکمۀ شوهر من همهاش سه ساعت طول کشید.
بانکدار: یعنی شما ترجیح میدادید مثل پارهئی کشورهای فاسد محاکمه هفتهها طول بکشد؟ و در طول محاکمه همین طور شهود در تالار دادگاه رژه بروند؟ شوهر شما شانس آورده که برایش چنین محاکمۀ سریعی ترتیب داده شده. چرا باید مجبورش میکردند روزهای متمادی جلو چشم تماشاگران، بار خطاهایش را بهدوش بکشد؟
مائیدا: در محاکمۀ او شاهدی وجود نداشت.
بانکدار: شوهر شما را ارتشیها محاکمه میکردند. شاهد میخواستید؟ که چه بشود؟ تصور میفرمائید شاهد در رأی دادگاه تأثیری داشت؟ سرباز اسپانیائی فقط بهیک چیز فکر میکند: خدمت بهوطن، و اگر ضروری باشد از طریق فدا کردن جسم و جان.
مائیدا: دلم میخواست شما با رئیس دولت حرف میزدید...
بانکدار: آه، به این مرد که برگزیدۀ مشیت الهی است اعتماد کنید. هرگز او کاری نمیکند که بهاصول مقدس میهن ما و پرافتخارترین خدمتگزارش یعنی: ارتش، خدشهئی وارد بیاید.
مائیدا: آیا عفو شوهرم را خواهید گرفت؟
بانکدار: خانم عزیز! هرچه میخواهد بشود، بشود. ولی حتم بدانید که هیچ کس نمیتواند نام شکستناپذیر ما را از رونق و اعتبار بیندازد. من، خانم، درد شما را درک میکنم. شما در وجود من مردی را میبینید که آماده است با احترام و محبت در برابر زخمهای شما که بر اثر اعمال همسرتان بهوجود آمده سر تعظیم فرود بیاورد. واقعاً مایل نیستم بیش از این شما را از کوششی که دارید بهکار میبرید بازدارم. ارادت مرا بپذیرید خانم عزیز.
گوشی را میگذارد و دستهایش را با تظاهر در بشکه میشوید.
نور روی او متمرکز میشود.
دستهایش را خشک میکند.
سر یک اسب را که هنوز از آن خون میچکد برمیدارد. سرنیزهائی را در آن فرو میبرد و با آن از صحنه خارج میشود.
تاریکی.
نورافکن، مائیدا را روشن میکند.
مائیدا بهزانو افتاده است و میگرید. پیشانی بر خاک دارد. نزدیک او ساعتِ شنی عظیمی قرار داده شده. پرندۀ کوچکی دور او میچرخد. مائیدا بهپرنده، نگاه میکند و بهنظر میرسد که آرامش خود را بازیافته است.
کوشش میکند برخود مسلط شود.
برمیخیزد، خود را در شنلی سپید و بزرگ که تقریباً تمامی بدن او را میپوشاند، میپیچد.
تاریکی.
نور متوجه ساعتِ آونگی میشود: ساعت پنج و ده دقیقه کم است.
هنرپیشهئی که نقش بانکدار و ژنرال و کشیش را داشت، وارد میشود. بهسوی ساعت آونگی میرود. از نردبانی بالا میرود تا بهساعت دست یابد. عقربهها را روی چهار و پنج دقیقه کم میزان میکند و از نردبان میآید پائین.
صلیبی را آتش میزند که مثل صلیب «کوکلوس کلان»ها میسوزد: آنگاه سر خود را زیر لبّادۀ گَل و گشادِ ویژۀ کفارهدهندگان اسپانیائی فرو میبرد.
زنگ تلفن را بهصدا در میآورد.
هنرپیشه: رئیس دولت را بدهید.
صدای رئیس دولت: بله.
هنرپیشه: حضرت اشرف؟
صدای رئیس دولت: حرف بزنید.
هنرپیشه: من مطلع شدهام که در مورد اعدام امروز، پاپ، رئیس جمهوری آمریکا، همچنین بسیاری از رؤسای دولتها تلفنی از شما تقاضای عفو کردهاند.
صدای رئیس دولت: همین طور است.
هنرپیشه: آیا بهاین فکر کردهاید که برای نرم شدن قدرتهای خارجی تاریخ اعدام را عقب بیندازید؟
(سکوت)
صدای رئیس دولت: خیر.
هنرپیشه: پس چه دستوری میفرمائید؟
(سکوت طولانی)
صدای رئیس دولت: ساعت پنج صبح، تیربارانش نکنند (سکوت طولانی)... بدون درنگ رأس ساعت چهار تیرباران بشود.
هنرپیشه: بیوهاش جسد او را مطالبه خواهد کرد.
صدای رئیس دولت: جسد را طوری نابود کنند که هیچ نام و نشانی ازش باقی نماند.
گوشی را میگذارد.
تاریکی.
صدای رگبار کرکنندۀ گلوله.
نور برمیگردد و بهروی پردۀ بالای بشکه میافتد.
مردی سرخ پوشیده یا آغشته بهلکههای خون میان پرده دراز افتاده. یک جنازه است. در امتداد پارچه سُر میخورد و در بشکه میافتد. جنازۀ ایبار است.
روی پرده، لکههای فراوان خون.
صلیب گُرگرفته، در انتهای صحنه همچنان میسوزد.
کنار صلیب، هنرپیشه، پوشیده در جامۀ کفارهدهندۀ گنهکاران ِ «هفتۀ سدس» عودسوزی بزرگ را میچرخاند.
نیمرخ همسر محکوم، ایستاده، در سایه دیده میشود. او شنل خود را پشتورو میکند و همۀ سیاهی ِ شنل، او را در خود فرو میکشد.
ضجهی جگرسوز بلندی که ناگهان میشکند.
سکوت.
ترجمۀ ایرج زهری
پاورقیها
- ^ این سه نقش را یک هنرپیشه بازی میکند که بهتناسب نقش، با گریمهای متفاوت ظاهر میشود.
- ^ Numance را در سال ۱۳۳ پیش از میلاد «سی پیون امیلیین» تسخیر کرد و درهم کوفت.
- ^ در تراژدی مکبث، مجلس اوّل از پردۀ پنجم. لیدی مکبث با اشاره بهدستهایش با خود چنین میگوید:
«از اینجا هنوز بوی خون میآید. تمام عطرهای عربستان این دستِ خُرد را نتواند سترد...» مکبث اثر ویلیام شکسپیر. ترجمۀ دکتر عبدالرحیم احمدی – انتشارات نشر اندیشه ۱۳۴۶ شمسی.
- ^ پابلو کازالس Pablo Casals نوازندۀ ویولنسِل، آهنگساز و رهبر ارکستر اسپانیائی.