آ، بابا، قیقامْ
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
شهرزاد
چیزی از زندگی پدرم باقی نمانده بود، که مادرم افسانه را زائید.
آن روز از مدرسه بهخانه برمیگشتم و مثل همیشه «کیهان بچهها»ئی را که با ده شاهی پول توجیبیم از باباپاکتی – که با روزناهها پاکت درست میکرد و بهبقالی و لبنیاتی میفروخت – کرایه کرده بودم، میخواندم. کیهان بچههای نو پنجهزار بود و فقط نسرین میخرید که دست احدالنّاسی نمیداد. باباپاکتی قبول کرده بود که هر هفته کیهان بچهها را ده شاهی بهمن کرایه بدهد، بهشرطی که کثیف و پارهاش نکنم و غروب چهارشنبه بگیرم صبح پنج شنبه پَسش بدهم...
تو خیابان و کوچه بههمهچیز تنه زده بودم؛ از تیر چوبیِ چراغ برق که با پیشانی بهاش خرده بودم و دماغم درد گرفته بود، تا ننه کربلائی که صدتا فحش بارم کرده بود:
- ذلیل شدۀ بیپدر و مادر، جلو چِشِتو نیگا کن! تخم حروما تو کوچه که راه میرن خیال میکنن ارواح باباشون دارن تو باغ بهشت قدم میزنن. نه این طرفشو نیگا میکنه نه اون طرفشو. سگ توله... خدا بهزمین گرمت بکوبه...
صدای کلفتی که نفهمیدم از کجای کوچه آمد گفت: - داره چرت و پرتای باباشو میخونه. اینارو باید چوب تو...
داشتم دنبالۀ سفرهای سندباد را تمام میکردم. از بس هیجان داشت بهآقا کَلدوز، گدای کوری که همه میگفتند بوی لاش مرده میدهد و هیچکی ازده قدمیش رد نمیشد هم تنه زدم. با عصای چوبی شکستهاش زد توی کمرم و گفت:- پدرسگایِ کثافت، خیرتون که نمیرسه دیگه تنه چرا میزنین. تول سگِ مادر بهخطا! اگه چش داشتم حالیت میکردم...
گفتم: - تقصیر منه، میدونم آقا کَلدوز. امّا آخه چهکار میتونم بکنم؟ بهخونمون که رسیدم تا بهکارا برسم نصفه شب شده، تازه مشقامم باید بنویسم. اینم باید بدم همه بخونن و تا صبح پسم بدن. واسه اینه که تا رسیدن بهخوانه باید تمومش کنم...
روتو کم کن دیگه... برو اگه راست میگی یه چیزی بیار بده من...
هنوز آخرین صفحۀ کیهان بچهها تمام نشده بود که سر کوچهمان رسیدم. ثریا، زن باقر جگرکی، که تا سال پیش همکلاسی بودیم و حالا شوهر کرده بود سرش را یواشکی از پنجره آورد بیرون و گفت: - آب نباتتو گذاشتهم رو کاشیِ کنارِ در. وَرش دار و کیهان بچهها رو بنداز بالا، تا یه ساعت دیگه تمومش میکنم. زود باش، یکی میبینه میره بهباقر میگه.
آب نبات را برداشتم، کیهان بچهها را لوله کردم بالا انداختم و گفتم: - تا غروب تمومش کن. باید بدمش ناهید.
ثریا کیهان بچهها را تو هوا گرفت و گفت: - زود خودتو برسون خونه. یوسفتون از صبح همینجور خون بالا میآره مادرتم دردش بود. خودت که میدونی: باقر قدغن کرده پا از خونه بیرون نذارم، اگه نه میرفتم خونتون کومک...
یوسف، یوسف، خون...
ته کوچه پر بود از زنهای چادرسیاهی و چادر نمازی. همیشه همین جور بود، منتها صبحها بیشتر و غروبها که از مدرسه برمیگشتم کمتر. صبحها همۀ زنهاجمع میشدند دور چادرشبِ احمدآقا سبزی فروش که از میدان تره بار میآورد و تو محله میفروخت...
جانم برای یوسف در میرفت. خودم را بهدو رساندم بهدر خانه. همۀ اهل محل توخانۀ ما جمع بودند. همۀ زنها و بچهها، از تو اتاق گرفته تا تو حیاط و تو کوچه...
مریم کنج حیاط از توی دیگ آب جوش برمیداشت میریخت تو لگن و زهرا خانم برمیداشت میداد دستِ قمر خانم که کنار پنجره وایستاده بود. کبرا روچراغ پریموس کاچی هم میزد. زینا آسوری که شبها تو کافۀ مادر ثریا گارسن بود هیچکی تو خانۀ خودش راهش نمیداد و بابام خیلی دوستش داشت، همان جور که گریه میکرد تو استکانها چائی میریخت میچیدشان تو سینی... احمد، برادرم، یا دستهای کوچولوش قند میشکست میریخت تو قندانها. خاله سکینهام که چشمهایش آب آورده بود و هیچ جا را نیدید مشغول برنج پاک کردن بود. ننه آرشیم از سراتاق تا ته اتاق میرفت و برمیگشت. قرآن را گرفته بود سرش و با کمر تا شدهاش از راهرو میآمد تو حیاط و برمیگشت تو راهرو، ویکریز میگفت:- لعنت بر شیطون! اون یکی داره میره، این یکی داره میاد... کهچی بشه؟ اون با اینچه فرقی داره؟ آخه اینم شد کار؟ یا اون یا این. یه سگ توله با یه سگ تولۀ دیگه چه فرقی میکنه آخه؟ صلوا بِرفسّین. لعنتیا، صلوات بِرفسّین! با پای نجس تو اتاق نرین. لاالهالالله بگین...
صدای فریاد مادرم، از راهرو و پنجره، مثل آن روزیکه کاغذهای بابام را آن آدمهای گندۀ عبوس ریختن بیرون، بیرون میریخت، تا تو حیاط و تا تو کوچه تمام محلّه.
گیج و منگ شده بودم. میخواستم زودتر خودم را برسانم بهدر اتاق. مادرم را خوابانده بودند وسط اتاق و عزیزم بالا سرش نشسته بود قرآن میخواند. فاطمه خانم و صنمبر خان ملافه پاره میکردند، میدادند به رباب خانم که روهم میچید. مادر اصغر قیچی را گرفته بود رو چراغ و داغش میکرد. من دنبال یوسف میگشتم که داشت پَرپَر میزد، رو دستِ مادر آفاق که هم گریه میکرد هم زیرلب دعا میخواند و فوت میکرد توهوای اتاق، که یکدفعه خاله رضوانم چشمش که بهمن افتاد سینی مسی را که دستش بود زد تو فرق سرم، گفت: پتیارۀ چِش سفید! واسّادی اینجا بَرّوبِرّ نیگا میکنی؟ برو در دکّونِ اون پدر پدرسگت ورش دار بیار اینجا. یا بگو بفرسته دنبال یه خری که ماشینی چیزی داشته باشه که ننهتو برسونیم بهیه حکیمی جائی. یا یکییو ورداره همراهش بیاره... تو این خراب شده که صدا بهصدا نمیرسه.
راهرو دورِ سرم میچرخید. بیهوا زبانم را گاز گرفته بدم و از درد جانم داشت بالا میآمد. چشم هایم پراز اشک شده بود. آدمهای دور و بر بهنظرم جنّ و پری شدند، با لباسهای سیاه و سفید و دستای دراز و کوتاه، که یوسف را مثل کیهان بچهها بههم کرایه میدادند و پساپس پیرهنش را میزدند بالا بهشکمش نگاه میکردند و میگفتند: - سرخه. سرخکه. سرخک داشته حنا بهتنش مالیدهنف حرارتش زده تو. حرارت حنا خورده بهجیگرش داره خفش میکنه...
فریاد مادرم بلندتر شد و موهای بلند سیاهش ریخت روصورتش: - یا حضرت معصومه! یا فاطمه زهرا! آقا، آقای ما! خانم، یا زینب کبرا! یا خدیجه! یا هندجگرخور! یکی بدادم برسه.
صدای صلوات همۀ خانه را پر کرد... ننه آرشیم سرش را از حیاط آورد تو پنجره داد زد:- پدر و مادر لعنتی! هندجگرخورو نگو. هنوز نمیدونی کدوم بهکدومن؟ «یا زینب کبرا» بگو، «یافاطمه زهرا» بگو، لاالهالالله بگو، تا اون وروجَکِ تخم نابسمالله بیاد بیرون جون منو خلاص کنه!
خونی که از زبانم میریخت با گوشۀ اُرمَکَم پاک کردم خودم را رساندم بهمادر آفاق. ربانم نمیچرخید امّا با هر مکافاتی بود گفتم: - خانم بزرگ! خانم بزرگ! یوسفو بدین بهمن از اینجا ببرمش بیرون، ببرمش رو پشت بون. اونجا هم خلوتتره هم هواش سالمتره...
یوسف، چشمهای خسته و بههم آمدهاش که بهمن افتاد دستهایش را دراز کرد طرفم.
- خانم بزرگ! این بچه داره از نا میره!
یوسف با زبان بیزبانیش که فقط قارّ و قورّی میکرد گفت: - قیقام .. آ... بابا... قیقام...
صدای ننه آرشیم همۀ صداها را برید: - واقیامتا! واقیامتا! چرا هیچکی نمیگه اینجا چه خبره؟... چرا هیچکی نمیاد این تخم بابسماللهو بگیره؟... اگه تو بیابون بودیم یه سنگی بود که روش بزایم. اگه تو کوه بودیم یه مار و مارمولکی بود که صدامو بشنفه... واقیامتا! واقیامتا!
صدای گریۀ زنها و صدای صلوات بلندتر شد. صدای نالۀ مادرم بیشتر شد. خاله رضوانم دوباره چشمش افتاد بهمن. داشتم از ترس موش میشدم و خودم را میکشیدم کنار که داد زد:- بازم اینجائی که؟ اینجا واسادی چیکار؟ برو در دکون بابات گفتم، توله!
فریاد مادرم از اول هم بلندتر شد:- یا حسین مظلوم! یا عمّه کلثوم!
عزیزم، که بالا سرش نشسته بود گفت:- اون یکی این قذه درد نداشن. اون یکیها آسونتر میاومدن. این که بعدِ اوناس چرا این قذه سخت میآد؟ این که باید آسونتر باشه.
رقیه خواهرم از زیر پای مادرِ آفاق دستم را کشید، چشمهای اشکآلودش را دوخت بهچشمهایم و گفت:- شادی. شادی. کیهان بچههای امروز رو آوردی؟
یوسف چنگ انداخت موهایم را گرفت و با همان زبان بازنشدهاش که مثل یک گلولۀ آتش سرخ شده بود گفت:- آ... قیقام... آباما... قیقام.
خانم بزرگ زد زیر چانهام و گفت:- این بچّه چی میخواد، ورپریده؟ چی میگه «آب، بابا، قیقام»؟ قیام – قیقام چیه دیگه؟ تو که زبونشو میفهمی چرا چیزی رو که میخواد بهش نمیدی؟
دوباره زبانم آتش گرفت. گفتم:- خانم بزرگ، خانم بزرگ جونم، بدینش بهمن این بچه رو. داره خفه میشه، مگه حالیتون نیس؟ منو چرا میزنین بیخود؟ اینجام جای واسّادَنه که واسّادین؟
و یوسف را از بغل مادر آفاق کشیدم بیرون و از لابهلای صداها و زنها رفتن تو راهرو. کنار راهرو دنبال راهی میگشتم که خاله رضوانم دوباره چشمش افتاد بهمن و محکم زد تو گوشم. گفت:- پدرسگ بیحیا! دفعۀ هزارمه که بهت میگم برو اون بابای بیهمه چیزتو بیار اینجا. سگ توله، مگه بهیه الف بچه چند دفعه باید یه حرفی رو زد؟
دستش را آورد جلو که یوسف را از بغلم بکشد بیرون، که نفهمیدم چه جوری از کوره در رفتم و یکدفعه با لگد محکم کوبیدم به ساق پاش و پاشنۀ دهنم رو کشیدم که:- پدرسگم خودتونین! توله سگم بودین! شما که نمیدونین. نمیدونین که دکون بابامو درشو بستهن. نمیدونین که خودشم گرفتهن بردهن. آخه بابام کجاس که برم بیارمش؟ کجا برم عقبش؟
خاله رضوانم از درد دور خودش میچرخیدف صورتش عین شاتوت سیاه شده بود و دهنش رو بهسقف بازمانده بود و صداش تو گلوش گیر کرده بود.
فریاد مادرم حالا دیگر گوشخراش شده بود. خودم را رساندم بهپشت بام. هم من گریه میکردم، هم رقیه که دنبالم میآمد. یوسف سرش را آرام گذاشت روی شانهام و بیحال صورت داغش را بهصورت من چسباند.
چیزی مثل نسیم از وسط رختهای نمدار رد میشد میآمد میخورد بهصورتم.
رقیه گفت:- میخواستم بقیۀ سفرهای سندباد رو برام بخونی...
صورت عرق کرده و دهان پر از خون یوسف را پاک میکردم، که فریاد مادرم برید و گریۀ افسانه و هلهلهی زنها و صلوات ننه آرشیم که تا هفت محلّه میرفت بلند شد.
رقیه گفت: این ده شِیِ من. کیهان بچههارو امشب برام میخونی شادی؟
یوسف دستهای کوچکش را از درز یقۀ اُرمک سیاهم برد تو و انگشتهای کوچولویش را که خاخنهایش رنگ ماه و مثل کاغذ روغنیِ رو حلوااَرده نازک و نرم بود بهسینهام رساند و گفت:- شتو... آنبات میقام... آ بابا قیقام...
ویک تکه خون دَلَمه بسته از گلویش بیرون ریخت، پخش شد رو زیرپیرهنیِ سفید بابامف و سرش روی شانهام افتاد...
یادم افتاد که تو شلوغی، نفهمیدهام که آب نبات را کجا انداختهام.
قبر بابام و یوسف اندازۀ هم نبود، امّا من هر دوشان را بیاندازه دوست میداشتم.