آبدانه‌های چرکیِ بارانِ تابستانی

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۴ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۱۳:۴۸ توسط Idin (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۹

ع. پاشائی

آبدانه‌های چرکیِ بارانِ تابستانی

آن‌چه به نام آبدانه‌های چرکی باران تابستانی دربارهٔ شعر صبح می‌خوانید نه تعبیر و تفسیر این شعر است، و نه نوعی برداشت اجتماعی‌ یا ادبی‌ از آن، و یا چیزی مانند این‌ها. این فقط یک راه خواندن شعر است. به این معنا که کوشیده‌ام مفردات این شعر را سبک سنگین کنم، ستون‌هائی را که این شعر بر آن‌ها بنا شده به طور عینی جست و جو کنم. طرح کلی‌ آن را به هم بریزم و از نو بسازم. حالات عینی یا ذهنی‌ بودن واژه‌های آن را به محک بزنم. عیار عاطفی‌شان را بسنجم. طرح شعر را و نیز طرح هر واژه را در اندازه‌ها و ابعاد گوناگون بزرگ کنم تا بهتر دیده شود. موقعیت‌های متضاد را عرضه کنم تا برجستگی و بعدی در فضای شعر پدید آید و این پنهان و آشکار شعر را دیدنی‌‌تر کند. کوشیده‌ام آن‌چه را در نگاه نخست دیده می‌‌شود، یا نمی‌‌شود ببینم. کاربرد واژه‌ها را، برای نمونه، «آبدانه» و «آبله»، «کاهلانه» و «به تردید»، و تقدم و تأخر آن‌ها را با یکدیگر مقایسه کنم. در زمان و مکان شعر دقت کنم. برخی‌ از مفاهیم آن را، مثلاً مفهوم «باران» و «شهید» را، با شعر‌های دیگر همین شاعر بسنجم، و کارهائی از این گونه. از اینجاست که گفته‌ام که این نوشته نه تعبیر و تفسیر این شعر است، و نه نوعی برداشت اجتماعی و ادبی‌ از آن. تفسیر شعر دیگر با خود شماست. سیر در عوالم درونی‌ آن به عهده خود شماست. در واقع زمینهٔ قبلی‌ و فضای کنونی عاطفی و تجربهٔ درونی‌ و اجتماعی‌ خود شماست که آن را تعبیر و تفسیر می‌کند. غرض از این نوشته فقط این است که انگیزه‌ئی باشد که شعر را با جانی آگاه‌تر بخوانید، و بیشتر برای جوانانی نوشته شده است که در نظر نخست نمی‌‌توانند آن‌چه را لازم است از شعر دریابند تا محرکی باشد برای تفکر دربارهٔ آن شعر. کوشش می‌کنیم که این کار را در شماره‌های آینده نیز دنبال کنیم.

                                    . . .

صبح است. ساعت پنج. پنجره را باز می‌کنی‌ که، صبح بهار است. گویا باران می‌‌بارد و باد آرامی می‌‌وزد. دوست می‌‌داری سر و رو را به نوازش باد و باران بهاری بسپاری. سرخوشانه زمزمه کنی‌ ...

صبح است. ساعت پنج. لیکن پنجره را که باز می‌کنی‌،

ولرم و

کاهلانه

آبدانه‌های چرکی باران تابستانی ...

ولرم نخستین احساس تست از جهان پیرامونت. نخستین لطمهٔ سرخوردگی از فریب «باران». چیزی همچون لیزی کرم خاک، که اشمئزازی در تو بر می‌‌انگیزد: ولرم و چندش آور است، قطراتش «آبدانه» است: جوش آبکی، جوش چرکی.

نفرت زده سر بالا می‌‌کنی‌ تا به آسمان نگاهی‌ بیندازی: هوا خفه است، آسمانی دیده نمی‌‌شود. هوا گرفته و کدر است. مریض و پلشت، لزج و بویناک و مشمئزکننده است.

با خود می‌گوئی: عجبا! این باران نمی‌‌بارد!

این فقط آبدانه‌های چرکی باران تابستانی است که بر برگهای بی‌عشوهٔ خطمی به چشم می‌‌خورد! شرجی غلیظ هوای ناسالم راه نفس بر تو می‌بندد.

با خود می‌گویی: چه هوای کثیفی! این‌ها قطره‌های باران نیست، بارانی در کار نیست، این‌ها حباب جوش‌های چرکی است ... هوا شرجی است، خفه کننده است و نفسگیر...

با خود می‌گوئی: شگفتا! آبدانه‌های چرکی باران تابستانی، شرجی و مسموم، و آن هم در بهار؟... بهار است و آبدانه‌های چرکی باران تابستانی؟

اما در شعر هرگز گفته نشده که باران می‌بارد یا فرو می‌ریزد، یا چیزی از این گونه. اصولاً در سراسر شعر فقط یک «فعل حرکت» آمده است و آن هم در پایان بند دوم. مگر می‌شود که آبدانه‌های چرکی ببارد؟_ نه. این آبدانه‌های چرکی که کاهلانه بر برگ‌های خشن سمباده‌ئی خطمی دیده می‌شود «آبله‌های باران» است. تاول‌های آبله‌ئی که بر این برگ‌های بی‌‌عشوه نشسته و از سر حسن نیتی (شاید) در نخستین نظر قطرات باران را تداعی کرده، بی‌ گمان بیماری عفونی‌ نفرت‌آوری است که خاک و باغچه را آلوده و نخست از برگ‌های خطمی، از اندام‌های این ارگانیسم خشن، بیرون زده است. این باران نیست، بیماری آسمان است که نخست بر این برگ‌های زشت مقوا گونه، بر این برگهای لعنت و پستی در آمده است.

به‌صدای بلند می‌گوئی چه هوای کثیفی! چه صبحگاه بهاری نفرت‌انگیزی!

تا اینجای شعر هیچ واژه‌ئی تو را بر نمی‌‌انگیزد. از جادوی واژهٔ «صبح» هم که عنوان شعر است کاری ساخته نیست جز این که با کنایه‌ئی تلخ سراسر قطعه را در خود می‌‌فشارد. در حقیقت این «صبحی‌» بی‌ شفق است که در کار نیست و وجود عینی یا کنائی ندارد.

در شعر به هیچ روی نشانی‌ از آسمان نیست، نشانی‌ از پاکی نیست، زیبائی نیست.