دو نامه از داستایوفسکی
در شماره گذشته، نامهٔ اول و قسمتی از نامهٔ دوم «فیودور داستایوفسکی» نویسندهٔ بزرگ را چاپ کردیم. اینک بقیهٔ نامههای او را به نظر شما میرسانیم:
هنوز در توبولسک بودیم که سعی کردم اطلاعاتی دربارهٔ زندانبان آیندهام در تبعیدگاه بدست آورم. به من گفتند: فرمانده آدم بسیار مؤدب و خوبیست، اما در عوض زندانبان کریوزو موجود قالتاق و ظالم و نخالهایست و پستترین و بدجنسترین و بدذاتترین دائمالخمریست که میشود تصورش را کرد. همه از او نفرت دارند و تا بتوانند خودشان را از او کنار میکشند. همان روزهای اول، دوروف مرا که رأی دادگاه دلیل محکومیتمان را «حماقت» ذکر کرده بود، پیش خواند و تذکر داد که با اولین جرمی که مرتکب شویم، فرمان خواهد داد ما را به شلاق ببندند. او نزدیک به دو سال سمت زندانبان را داشت و در این مدت جلوی چشم همه تمام قوانین را زیرپا گذاشته بود. پس از دو سال، به همین مناسبت محاکمهاش کردند. خداوند مرا از شر او حفظ کرد. اغلب اوقات مست لایعقل پیش ما میآمد (هرگز او را هشیار ندیده بودم) از میان ما محکومی را که از همه هوشیارتر و آگاهتر بود، پیدا میکرد و بیرون میکشید و به بهانهٔ اینکه محکوم بیگناه مست کرده شلاقش میزد! گاهی اوقات، شب نزد ما میآمد و یکی را به علت اینکه از پهلوی چپ خوابیده نه از پهلوی راست، و یا آنکه در خواب حرف زده و فریاد کرده است، بر حسب مجازاتی که در عالم مستی به ذهنش خطور میکرد به باد کتک میگرفت. ما با چنین آدمی سر کار داشتیم، بدون آنکه بگذاریم شاخش به لباسمان گیر کند، چون هر ماهه گزارشی از رفتار و کردارمان به پترزبورگ میفرستاد ... .
تمام مدت چهار سال محکومیتم را پشت دیوارها گذراندم؛ و فقط وقتی بیرون را میدیدم که کار اجباری سنگین و شاق دربین بود. گاه و بیگاه، هوا که بد میشد یا باران میبارید، یا سرما بیداد میکرد، تاب و توان و قوتم از میان میرفت. یکبار گفتند که چهار ساعت اضافه کار کنم، آن هم در سرمائی که جیوه منجمد شده بود و گرماسنج ۴۰ درجه زیر صفر را نشان میداد. یک پایم را سرما زد و علیلم کرد.
ما همه در یک محبس زندانی بودیم. یک خانهٔ کهنه، خراب و چوبی را در نظر بیاورید که مدتها پیش میبایستی از بین رفته باشد. اتاقها در تابستان به حد غیرقابلتحملی گرم است و در زمستان سرد. کف خانه طوری به گل و کثافت آغشته شده که هر آن بیم آن میرود که آدم پایش بلغزد و زمین بخورد، پنجرههای کوچک بر اثر گل و کثافت، از خزه پوشیده شده است به طوریکه در روز روشن هم نمیتوان کنار آن نشست و چیزی خواند. در زمستان شیشههای پنجره از طبقات کلفت یخ پوشیده میشود. سقف مرتب چکه میکند و از همهجا سوز سرما میآید. از سرما چنان به یکدیگر میچسبیم که زندان شبیه قوطی ساردین میشود. بخاری فقط شش تکه هیزم سهمیه دارد؛ سلول آنقدر سرد است که چکههای آب سقف یخ میبندد و دیگر ذوب نمیشود. سوز سرما تحملناپذیر است و در تمام طول زمستان ادامه دارد.
در همان سلول محل سکونت، محبوسین لباسهای خود را میشویند و همهجا را آنقدر تر میکنند که آدم به هیچ چیز نمیتواند دست بزند. از غروب آفتاب تا صبح، بیرون رفتن از سلول به هر عذر و بهانهای که باشد ممنوع است. جلوی در سلول مستراحی است که از تخته درست شده و آدم تمام شب از بوی تعفن و گند آن نمیتواند نفس بکشد. ولی محکومین میگویند: «چون آدم موجود زندهایست، پس باید کثافت هم بکند». دو تختهٔ لخت و دراز، تختخواب ما را تشکیل میدهد، فقط اجازه داریم که یک بالش داشته باشیم. رواندازمان پوست کوتاهیست که تمام شب پاهایمان از آن بیرون است. به این ترتیب تمام شب از سرما میلرزیم. ساس و شپش و فوجی از حشرات مختلف دیگر، تمام وقت مزاحمند. در زمستان دو نیمتنهٔ پوستی نازک و یک جفت چکمهٔ ساقه کوتاه میدهند که هرگز بدن و پاهایمان را گرم نمیکند. تمام زمستان را در سرمای سیبری باید با این شرایط بگذرانیم.
غذایمان نان است و آش کلم. طبق دستور، آش میباید ۱۳۰ گرم گوشت برای هر نفر داشته باشد؛ اما گوشت را چرخ میکنند و توی آش میریزند و بنابراین، هنوز یک تکه گوشت درست و حسابی در غذایم ندیدهام، روزهای تعطیل «حریرهٔ» بدون کره و چربی، و در ایام عید کلم خالی خوراک ما را تشکیل میدهد. من سلامت معدهام را از دست دادهام و اغلب دچار سوءهاضمه هستم. یبوست مزاج عذابم میدهد. خوب میتوانی بفهمی که در اینجا انسان بدون پول هرگز نمیتواند زندگی کند. اگر من پول نداشتم، مسلماً تا به حال از بین رفته بودم. محکومین عادی هم درست مانند ما به همین غذا اکتفا میکنند. هر کدام از آنهابرای خودش یکجور کار و کاسبی درست کرده است و پول کمی به دست میآورد؛ گروهی از آنها خیاطی میکنند.
بیشتر چایی میخورم و گاهی پولی میدهم و تکهای گوشت میخرم تا خودم را زنده نگاهدارم. کنار گذاشتن دخانیات بهکلی غیرممکن به نظر میرسد، چون برای مقاومت در مقابل تعفن، تنها راه است. همهٔ این کارها در غیاب مفتش انجام میگیرد. من اغلب مریضم و در بیمارستان افتادهام، به حملهٔ صرع و غش مبتلا شدهام که گاهگاه به سراغم میآید. بهعلاوه، رماتیسم هم آزارم میدهد. با همهٔ این احوال خودم را آدم سالمی میدانم. فکرش را بکن، تنها لذتی که میتواند وجود داشته باشد و چیزی نمانده بود از میان برود، فراهم کردن یک کتاب است؛ و وقتی کتابی به دستم میرسد، میبایست کاملاً مخفیانه، میان نگاههای خشمگین و دائمی رفقایم، سختگیری مفتش، داد و مرافعه، اعتراض، جیغ و فریاد، در حال ترس و لرز جهنمی آنرا بخوانم.
فقدان هر گونه تنهائی! چهارسال، چهار سال تمام! اگر کسی بگوید که به ما بد گذشته است، حق مطلب را ادا نکرده است! ترس را هم اضافه کن: ترس دائم، ترس از اینکه اتفاقی روی ندهد، یا اینکه تخطی و تجاوزی پیش نیاید که به مجازات منجر شود و روحیهٔ یک افلیج را مطیع و مغلوب کنند. اینست شرح واقعی زندگانی من برای تو. من نمیخواهم برایت بیان کنم که در این چهار سال، چه تغییراتی در روحم، عقایدم، روان و قلبم، به وجود آمده است و من تحمل کردهام، چون قصهٔ درازیست. دغدغهٔ خاطری که دائماً در برابر واقعیت و حقایق تلخ داشتهام، هرگز بیهوده و بیسبب نبوده است. من اکنون احتیاجات و امیدواریهائی دارم که قبلاً حتی یکبار هم به فکرم خطور نکرده بود. من فقط یک چیز را میخواهم بگویم: مرا فراموش نکن، به من کمک کن. من به کتاب و پول احتیاج دارم. این دو چیز را محض رضای خدا برایم بفرست!
اومسک بیغولهایست زشت و نفرتانگیز. در اینجا اصلاً درخت وجود ندارد. در تابستان: گرما، باد و گردوخاک، و در زمستان: طوفان برف تنها جلوهٔ طبیعت است. در این بیغوله فقط نظامیها ساکنند و عدهٔ قلیلی در کثیفترین شرایط زندگی میکنند (از مردم عادی صحبت میکنم). اگر در اینجا چند نفر را نیافته بودم، مطمئناً تا بهحال از بین رفته بودم. کنستانتین ایوانوویچ ایوانف با من مثل یک برادر رفتار میکند و در حق من از هر محبتی که از دستش برآید دریغ نمیکند. من مدیون او هستم. اگر به پترزبورگ آمد از او تشکر کن. ۲۵ روبل هم به او بدهکارم، اما نمیدانم چگونه میتوانم مواظبت همیشگی او را، اجابت تقاضاهایم را، جبران کنم؟ و تازه او تنها نیست! برادر، آدم خوب در این دنیا زیاد است. میخواهم برایت بنویسم که سکوت تو اغلب مرا آزرده و غمگین میکند، درهرحال از اینکه پولی برایم فرستادی از تو تشکر میکنم. در نامهٔ آیندهات (مطمئن نیستم که بتوانم آدرس دیگری غیر از زندان به تو بدهم) مفصل و کامل، تا آنجا که ممکن است از حال و احوال خودت، از خانواده: فیودوروونا و بچهها، از همهٔ اقوام و آشنایان و دوستان در مسکو، برایم بنویس. میخواهم بدانم کی زنده است و کی مرده. از کسب و کارت هم برایم بنویس. همچنین بنویس که از کجا سرمایهای آوردی و کارت را شروع کردی، درآمدی هم دارد؟ چیزدار شدهای یا نه؟ و بالاخره آیا میتوانی به من کمک مالی بکنی؟ اگر میتوانی، سالی چقدر ممکن است برایم بفرستی؟ درون نامههای رسمی پول نفرست، مگر اینکه من آدرس دیگری نتوانم پیدا کنم. ولی در همه حال هرچه برای من میفرستی به نشانی میخائیل پتروویچ باشد، (علتش را که میفهمی؟). برای رفع احتیاج آنی، هنوز پول دارم؛ اما کتاب ندارم. اگر برایت ممکن است، مجلات امسال، یا اقلاً «تاریخ سرزمین اجدادی» را برایم بفرست. از همه مهمتر این کتابهاست: «تاریخ دوران باستان» (ترجمهٔ فرانسه) و «تاریخ معاصر». اینها را حتماً برایم بفرست که لازم دارم، و چند کتاب اقتصادی و مذهبی. ارزانترین و کاملترین آنها را انتخاب کن. با اولین پست برایم بفرست.
آنوقتها به من دلداری میدادند که در سیبری مردم صاف و ساده هستند. اما من از مردم صاف بیشتر از ماجراجوها میترسم. بهعلاوه، انسان در همهجا انسان است. حتی در اینجا هم، در میان قاتلین و جنایتکاران زندانی، من به آدمهایی برخوردهام که واقعاً عمیق، نیرومند، باصفت و خوشدلاند، مثل طلای توی نجاست. بعضیها به خاطر بعضی از صفات درخشان خود جلب احترام میکنند و بعضی بهطور مطلق درخشان و خوبند. من، به یک جوان «چرکسی» که به علت قتل به سیبری تبعید شده بود زبان روسی درس میدادم. نمیدانی چطور از من تشکر میکرد! یک زندانی دیگر، وقتیکه از او خداحافظی میکردم، به گریه افتاد. من به او گاهی پول داده بودم، خیلی ناچیز. اما حقشناسی او عظیم بود. باآنکه عکسالعملهای من در برابر آنها تلخ و سرد بود و در مصاحبت با آنها دمدمی مزاج و کم حوصله بودم، آنها حالت روانی خاص مرا ندیده میگرفتند و در هر حالی که بودم، وجودم را تحمل میکردند، بدون آنکه گلهای بکنند، و از این بهتر در زندان ناظر چه صفات و محسناتی میتوانستم باشم! من به جزئیات زندگانی آنها پی بردم و نمیتوانم به خود ببالم و از خودم تعریف کنم که آنها را خوب شناختهام.
چه تجربههائی که توانستم از آدمهای هرزهگرد و دزد و قاتل برای شناخت خودم و دیگران به دست آورم! در اینباره میشود کتابها نوشت. چه مردم فوقالعاده و درخشانی! عمری را که اینجا در زندان گذراندم، عمر از کف رفته و گمشدهای نیست؛ و اگر من روسیه را ندیدهام، در عوض مردم روسیه را به خوبی شناختهام... از این لحاظ باید به خود ببالم. اما گمان میکنم که این خودستائی قابل اغماض نباشد، اینطور نیست؟
قرآن و کتاب «انتقاد بر عقل مطلق» اثر کانت و «عقاید هگل» و به خصوص «تاریخ فلسفه» را برایم بفرست. تمام آیندهٔ من بستگی به این کتابها دارد. به خصوص کوشش کن کاری بکنی که مرا از اینجا به قفقاز بفرستند. از آدمهای مطلع سئوال کن که کتابهایم را در کجا میتوانم منتشر کنم و در این مورد چه اقداماتی باید انجام بدهم. اما گمان نمیکنم که پیش از دو یا سه سال دیگر بتوانم کتابی منتشر کنم. تا آنوقت به من کمک کن. برایت قسم میخورم که اگر تا حالا پولی به دستم نرسیده بود، سربازها مرا کشته بودند! امید و پشت و پناه من توئی.
از این پس رمان و نمایشنامه خواهم نوشت. ولی باید خیلی بخوابم، خیلی! فراموشم نکن!
بار دیگر خدا نگهدار!
فئودور داستایوفسکی