نان بیات

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۷ فوریهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۲:۴۲ توسط Mohaddese (بحث | مشارکت‌ها) نان بیات» را محافظت کرد: مطابق با متن اصلی است. (‏[edit=sysop] (بی‌پایان) ‏[move=sysop] (بی‌پایان)))
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۵۴



اثر: او هنری

ترجمه: محمد آسیم


دکان نانوائی میس مارتا میچام در کنج خیابان واقع شده بود. (دکانش سه پله داشت وقتی‌که آدم از پله‌ها بالا می‌رفت و در دکان را باز می‌کرد زنگی که روی در نصب کرده بودند به صدا درمی‌آمد.

چهل سال از عمر شریف میس مارتا می‌گذشت دو هزار دولار اندوخته در بانک داشت. از مال دنیا به غیر از این‌ها صاحب دو دندان عاریه و یک قلب رئوف هم بود. بسیاری از زن‌ها که به پای میس مارتا نمی‌رسیدند شوهری به چنگ آورده بودند.

یکی از مشتری‌هائی که به دکان نانوائی می‌آمد بالاخره توجه میس مارتا را به خود جلب کرد. مردی بود جاافتاده. عینک می‌زد و ریش خرمائی‌رنگ داشت. معلوم بود به ریشش زیاد ور می‌رود. خیلی پاک بود.

انگلیسی را با لهجه آلمانی صحبت می‌کرد. لباس او مستعمل و بعضی جاهای آن هم در شرف پاره شدن بود. وصله هم داشت با وجود این ظاهر او مرتب و تمیز بود. خیلی هم باادب به نظر می‌آمد.

همیشه دو گرده نان بیات می‌خرید. نان تازه دانه‌ای پنج سنت ارزش داشت ولی نان بیات دو تا پنج سنت جز نان بیات چیز دیگر نمی‌خرید.

میس مارتا به دقت به سر و صورت این مشتری نگاه می‌کرد تا اینکه یک بار لک‌های قرمز و قهوه‌ای روی انگشتان او مشاهده نمود. گمان کرد او نقاش بسیار فقیری می‌باشد. بدون شک در دخمه‌ای زندگی کرده، نقاشی نموده و نان بیات خورده است و شیرینی‌های لذیذ میس مارتا را در نظر مجسم می‌سازد.

اغلب اوقات هنگامی‌که تنها نشسته چای می‌نوشید و از آن نان‌های برشته لذیذ با مربا می‌خورد آهی می‌کشید و آرزو می کرد کاش این نقاش مودب می‌آمد و به جای نان بیات از این غذای لذیذ می‌خورد. چنانچه قبلاً هم اشاره شد میس مارتا رئوف بود.

برای اینکه در حدس خود راجع به شغل او اطمینان حاصل کند تابلوئی را که چندی پیش خریده بود آورد در گوشه دکان نصب نمود.

تابلو منظره شهر ونیز را نشان می‌داد. در آن قصری مجلل از مرمر دیده می‌شد. در یک طرف بانوان در قایق نشسته و دستشان را توی آب دریا فرو برده با آن بازی می‌کردند. چند ابر هم در آسمان جلب توجه می‌کرد. دو روز بعد مشتری آمد. دو عدد نان بیات خواست.

هنگامی‌که میس مارتا مشغول پیچیدن نان در کاغذ بود مشتری گفت: «چه تابلوی زیبائی دارید» میس مارتا در درون به عقل و هوش خود آفرین گفته اظهار داشت: «من نقاشی را خیلی دوست دارم. (نه حالا زود است نباید بگوید نقاشی‌ها را دوست دارم) آیا به عقیده شما تابلو چطور است؟»

«قصر را خوب نکشیده‌اند دورنمای آن درست نیست. مرحمت زیاد»

نان را برداشته سر را به علامت خداحافظی تکان داد و رفت.

آری او نقاش است. آن وقت تابلو را برداشته دوباره در اطاق خود نصب نمود.

راستی چه چشمان مهربانی دارد و چه ابروان پهنی. با اینکه نان بیات می‌خورد با یک نگاه نقص تابلو را فهمید. آری اشخاص فوق‌العاده باید مرارت بکشند تا مردم روزی پی به استعداد و شخصیت آنها ببرند.

دو هزار دلار در بانک، یک دکان نانوائی و یک قلب رئوف… برای پیشرفت نقاش و نقاشی نباید بد باشد… نه، بسیار مفید است.. ای میس مارتا آخر این چه خیال‌بافی است.

گاهی چند لحظه‌ای با میس مارتا صحبت می‌کرد. مثل اینکه از گفتار او خوشش می‌آمد.

فقط نان بیات می‌خرید. از آن نان‌های مختلف و شیرینی‌ها هیچکدام را نمی‌خواست.

به نظرش آمد که او لاغرتر و ناامیدتر شده است. میل داشت تکه لذیذی به نان بیات او اضافه کند ولی جرأت نمی‌کرد. نمی‌خواست او را برنجاند. از غرور نقاشان باخبر بود.

بلوز ابریشمی خال‌خال آبی را در دکان می‌پوشید و برای فقط زیبائی به‌دانه و بوره را دم می‌کرد و می‌نوشید.

یک روز همان مشتری به عادت معمول داخل دکان شده سکه پنج سنتی را جلوی میس مارتا گذارده نان بیات خواست. میس مارتا دست دراز کرد تا نان را برداشته به او بدهد. ناگهان صدای ماشین آتش‌نشانی شنیده شد.

مشتری برای تماشا به طرف در رفت. فکری به سر میس مارتا آمد. در انجام آن تأمل نکرد.

ده دقیقه پیش شیرفروش نیم کیلو کره تازه برای او آورده بود. میس مارتا با کارد شکم نان‌ها را پاره کرد و توی هر کدام مقدار زیادی کره گذارده و آنها را فشرد.

همین‌که مشتری برگشت میس مارتا نان‌ها را در کاغذ می‌پیچید.

پس از قدری صحبت مشتری رفت. میس مارتا با خوشحالی لبخند زد.

آیا زیاده از حد پرروئی کرده؟ آیا خواهد رنجید؟ نه حتماً نمی‌رنجد.

مدت مدیدی فکرش مشغول همان قضیه بود. او را در نظر مجسم می‌کرد. وقتی که کره و نان را باز کند چه حالتی به او دست خواهد داد؟

موقع خوردن است. فرچه و جعبه رنگ را کنار می‌گذارد.

می‌خواهد نان خالی را با آب بخورد. نان را تکه‌تکه می‌کند.. آه!

میس مارتا سرخ شد. آیا در موقع خوردن به یاد دستی که کره را در میان نان گذارده است خواهد افتاد؟ آیا…

زنگ در دکان به‌شدت صدا کرد. سروصدای زیادی برپا شد.

میس مارتا به عجله از پشت دکان به جلو آمد. دو مرد در آنجا بودند. یکی مرد جوانی بود که پیپ می‌کشید و تا کنون او را ندیده بود و دیگری آن نقاش بود.

چهره او سرخ، زلفانش ژولیده و کلاهش در پس کله‌اش رفته بود. مشت‌ها را به سوی میس مارتا گره نمود…

به میس مارتا با خشونت فریاد زد. دوم کپف (احمق) و چند تا فحش دیگر به زبان آلمانی.

مرد جوان دائم او را عقب می‌کشید.

او به خشونت گفت: «نه من نمی‌روم باید حرف‌هایم را به او بزنم».

با مشت به پیشخوان دکان میس مارتا کوفت.

فریاد زد همه را خراب کردید زنیکه…»

پاهای میس مارتا سست شد. به دیوار تکیه داد و دست را روی بلوز ابریشمی خال‌خال آبی گذارد. آن مرد جوان دست رفیقش را گرفت و گفت بیا بس است. آنچه باید بگوئی گفتی.»

او را بیرون برده و خودش برگشت.

حتم میل دارید علت این جنجال را بدانید. این آقا همکار من و مهندس ساختمان است. سه ماه است که در مسابقه نقشه ساختمان جدید شهرداری کار می‌کند. دیروز خطوط را با مرکب پر کرده بود. آیا می‌دانید که در این کار نخست نقشه را با مداد می‌کشند و وقتی‌که تمام شد آن خط‌ها را با نان بیات پاک می‌کنند. زیرا بهتر از مداد پاک‌کن است.

او نان را از شما می‌خرید. این کره که در نان بود همه چیز را ضایع کرد و نقشه او دیگر به درد نمی‌خورد.

میس مارتا به پشت دکان رفت بلوز ابریشمی را درآورد و آن پیراهن چیت را که سابق می‌پوشید در بر کرد.

جوشانده به‌دانه و بوره را هم بیرون ریخت.