کارنا و کنتی
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
کنتی – شهبانوی پاندورا – پیش از آنکه به خانه شوهر رود فرزندی بهجهان آورد که او را کارنا نام نهاد. آنگاه، از برای آنکه این راز ننگآلوده را نهان دارد، کارنا را به ارابهرانی سپرد که آدهیرانا نام داشت.
ارابهران، نوزاد را به خانهٔ خود برد و او را همچون جگرگوشهٔ خویش گرامی داشت.
کارنا دوران کودکی را پشتسر نهاد و در آغاز جوانی بهفرماندهی سپاه گوراوا برگزیده شد...
وی مادر خویش کنتی را نمیشناخت. و روزی که بر کنار رود گنگ نشسته بود، کشتی به نزد او رفت تا پرده از حقیقت ماجرا به یکسو زند و خود را بدو بشناساند...
کارنا:
- من کارنا فرزند آدهیرانای ارابهرانم. و اینجا بر کنار گنگ مقدس نشستهام تا خورشید شامگاهی را درودی بفرستم... به من بگوی، تو کیستی؟
کنتی:
- من، هم آن زنم که نخستین بار، ترا با خورشیدی که میستائی آشنائی داد.
کارنا:
- ترا نمیشناسم. اما چشمانت، بسان بوسهٔ آفتاب سحرگاهی – که برف کوهساران را با گرمای آتشوارش آب میکند – قلب مرا میگدازد؛ و آهنگ کلام تو، در وجود من انگیزهٔ اندوهی چنان مبهم است که بر آن دلیلی نمیتوانم شناخت...
- ای زن بیگانه! با من بگوی: آن کدامین راز است که ولادت مرا با وجود تو پیوند میدهد؟
کنتی:
- فرزند، شکیبا باش!... چندان که پلکهای تاریکی، دیدگان کنجکاو روز را بههم برنهد این راز را با تو در میان خواهم نهاد.
- اکنون ترا، هم بدیناندازه کفایت است که بدانی کنتی نام من است.
کارنا:
- کنتی، مادر آرجونا؟
کنتی:
- آری بهحقیقت من مادر آرجونایم که دشمن تست... اما مرا بدینجهت از خویشتن مران.
- روز محاکمهٔ سپاهیان را در دیوانخانهٔ هاپستینا بهخاطر دارم؛ که تو – جوان ناشناخته – چنانچون نخستین پرتو سپیدهدمان در میان ستارگان شبانگاهی، بدانگونه گستاخ، به دیوانخانه درآمدی...
- دریغا! که بود آن زن شوربخت که با دیگر زنان خاندان شاهی در پس پرده نشسته بود و دعاکنان، با نگاه اشکآلودهٔ خویش بر اندام باریک برهنهات بوسه میداد؟ و چگونه است که اکنون بازش نمیشناسی؟
- او، مادر آرجونا بود!
- آنگاه، برهمن، فرمانروای سپاه، پیش آمد و چنین گفت:
- «– هیچ جوان حقیرتباری را شرف آن نیست که آرجونا را به نبرد تنبهتن فراخواند».
- و تو در آنهنگام، چونان ابر توفانزای شامگاهی – که گهگاه از درد روشنائی سر کوفته مینماید – خاموش ماندی.
- میدانی آن زن تیرهبخت که از خشم و آزرم تو دلش بهشور آمد و جانش بگداخت، لیکن ناگزیر زبان در کام کشید و خاموش ماند، که بود؟
- او، مادر آرجونا بود!
- و سپاس خدای را که لاریدهاما ارج تو بازشناخت؛ و هم در آن هنگام و در آن جای، افسر شهریاری آنکا را بر تارک تو نهاد؛ و بدینگونه، سپاه کاراوا را سر در فرمان تو مرد دلیر کرد...
- آری. آدهیراتای ارابهران – که از بخت بلند تو سخت شادمان بود – از انبو کسان، شتابان به سوی تو آمد. و تو بیدرنگ به جانب او دویدی و افسر شهریاری خود را، هم در آن هنگام که یاران پاندورا و سپاهیان وی به قهقهه میخندیدند، به زیر پای وی افکندی.
- میدانی تنها زنی از خاندان پاندورا که از این افتخار آمیخته به فروتنی، جانش از سرور فروغ یافت که بود؟
- او، مادر آرجونا بود.
کارنا:
- ای مادرشاهان! چه چیز ترا بدین جای آورده است؟
کنتی:
- در طلب لطف تو بدینجای آمدهام.
کارنا:
- فرمان کن، تا هرآنچه درخور شرافت و مردی من هست نثار قدمهای تو کرده شود.
کارنا:
ترا میخواهم همراه خود ببرم.
کارنا:
- به کجا؟
کنتی:
- به برترین جای سینهٔ خویش.
کارنا:
- ای مادر کامیار پنج شهریار دلیر!
- چگونه برای من که فرمانده فروتبار سپاهی هستم، جائی به روی سینهٔ خویش باز توانی یافت؟
کنتی:
- بر سینهٔ من جایگاه تو از جایگاه دیگر فرزندانم برتر است.
کارنا:
- لیکن مرا چنین شرفی از کجاست؟
کنتی:
- حق خداداد تست که از مهر مادر بهره گیری.
کارنا:
- تیرگی شامگاهان بر سینهٔ خاک گسترده میشود و سکوت بر روی آبها میآرامد و آهنگ کلام تو مرا به دیار دوردست کودکی که در سپیدهدم بلوغ من ناپدید گشته باز میبرد.
- با اینهمه – خواه وجود تو رؤیائی بیش نباشد؛ یا جزئی باشد از حقیقتی به فراموشی گرائیده – پیش آی و دست خود را بر چهرهٔ من بگذار!
- می گویند که مرا مادرم به هنگام ولادت ترک گفته است.
- چه بسا شبها به خوابش دیدهام که باز آمده است؛ اما چندانکه بانگ برداشتهام تا نقاب از چهره به سوئی فکند و رخساره به من باز نماید، از بر من ناپدید گشته است.
- اکنون در این شامگاه... هان! آیا دیدگان من بیدار است. یا همچنان گرفتار رؤیائی کاذبم؟
- بنگر، آنجا در آن سوی رود، خرگاه پسران تو روشن است و اینجا در این سوی، قبهٔ خیمهٔ سربازان من به امواج دریائی توفانی ماننده است که همچنان نگونسار، افسون شده باشد.
- پیش از آن که فردا شود و غریو جنگ برخیزد؛ در خاموشی خوفانگیز این دشتی که جنگ میباید بر پهنهٔ آن درگیر شود از چه روی میباید مادر دشمنم آرجونا با آهنگ کلام خویش از مادری به فراموشی گرائیده پیامی به من آورد؟ – از چه روی میباید تا جان من از سخنش چنان سرور پذیرد که مرا نسبت به دشمن من و برادران وی بر سر مهر آرد؟
کنتی:
- پس، فرزند من! درنگ مکن و با من بیا!
کارنا:
- من بیهیچ پرسشی با تردیدی با تو خواهم آمد... دعوت ترا روح من است آن که جواب میگوید... نبرد برای شهرت و پیروزی، نفرت از دشمن و خشم نسبت بدو، چونان رؤیاهای هذیانی شبی که در خلوت سحرگاهان فرو نشیند، به ناگاه در نظرم پوک و دروغین جلوهگر آمده است.
- با من بگوی: مرا به کجا خواهی برد؟
کنتی:
- ترا با خود بدان جانب رود خواهم برد: بدانجا که آتشهای شبانه، بر سراسر ماسههای رنگباخته، با انعکاسی زرین میدرخشد...
کارنا:
- آیا در آنجا مادر از دست رفتهٔ خود را برای همیشه باز خواهم یافت؟
کنتی:
- شک نیست فرزندم.
کارنا:
- پس از چه روی مرا از خویشتن راندی؟ زورقی شکسته بودم که از سرزمین نیاکان به دورم افکنده بودند و خوار و بیخانمان بر آبها سرگردان میرفتم...
- از چه روی میان من و آرجونا نفاقی اینگونه بیاساس به وجود آمده است؛ و پیوند طبیعی همتباری ما، از چه روی به نفرت و کینی چنین خوفانگیز تبدیل یافته؟
- تو خاموشی و سخنی بر لبانت نمیگذرد. شرم تو، در تاریکی پهنهور راه مییابد و سراپای مرا در نهان به لرزه میافکند. پرسش مرا بیپاسخ میگذاری!
- هرگز با من مگوی که چه چیز ترا برانگیخت تا فرزند دامانت را از مهر مادرانه بیبهره وانهی... تنها به من بازگوی که اکنون چه چیز ترا برانگیخته است تا مرا به ویرانههای بهشتی رهنمون شوی که مر آن را خود به دست خویشتن در هم کوفتهای؟
کنتی:
- نفرینی بس مرگآورتر از سرزنشهای تو، میآزاردم! – هرچند پنج فرزند دارم، اما قلب من چونان قلب زنی بیبهره از فرزند، پژمرده است.
- هم از آن زمان که نفاق بزرگ پدیدار آمد و نخستین فرزند مرا از دامانم ربود، شادیهای زندگی در دیدگاه من یکسره بیارج و پوک وانمود.
- در آن روزگاران نفرینشدهئی که من به «بایستن»های مادری خویش عذر ورزیدم، ترا یارای سخن گفتن نبود... هم آن مادر که با تو وفا نکرد، بدین روز، از تو خواهان کلامی سرشار از بخشش است.
- بگذار تا عفو تو، چنانچون شعلهئی قلب او را بسوزاند و گناهش را نابوده سازد.
کارنا:
- مادر! اینک اشکهای من... مر آن را پذیره شو!
کنتی:
- بدینجا با این امید که ترا به آغوش خویش بازگردانم قدم ننهادهام، بل امید من همه آن بود که حق ترا ادا کنم. همچون شاهزادهئی میان برادران خویش ظاهر شو و حق خود را بازگیر.
کارنا:
- مرا، فرزندی ارابهرانان شایستهترست. شکوه خویشاوندی گرانسنگ را آرزو نمیدارم.
کنتی:
- هرچه باداباد! بیا و سلطنتی را که به حق از آن تست، بازگیر.
کارنا:
- آیا تو که روزی مهر مادرانه را از من دریغ داشتهای، امروز میخواهی که با شکوه پادشاهی فریبم دهی؟ رشتهٔ خویشاوندی – که تو آن را از بن گسیختی – اکنون یکسره از میان برخاسته است. و دیگر بار پیوندی نخواهد یافت. شرمم باد اگر مادر برادرانم را مادر خود خوانم و مادری را که در سرای ارابهران در انتظار خویش دارم ترک بگویم!
کنتی:
- تو بس شکوهمند و باعظمتی!
- آه که کیفر پروردگار، چگونه در نهان، از دانهئیخرد تا به تجلیگاه حیاتی شکوهمند رشد میکند! – کودک ناتوانی که مادر از خود دورش داشته، رشدکنان از پیچاپیچ تاریک حوادث میگذرد تا به برادران خویش شکست آرد!
کارنا:
- مادر! هراس بر دل راه مده!
- پیروزی، سپاه پاونداوا را انتظار میکشد... من بدین نکته مؤمنم.– امشب اگرچه شبی آرام و خاموش است، قلب من مرا از اقدامی بیثمر آگاهی میدهد: اقدامی بیثمر به نیت هدفی باطل!.... یاران من محکوم به شکستند، از من مخواه تا ترکشان بگویم!– : بگذار سپاه پاونداوا تخت پادشاهی را به چنگ آورد، چراکه شایسته آن است. من، همچنان در کنار سیهروزان و شوربختان خواهم ماند.
- شب تولد من، مرا عریان و بینام به دست حوادث سپردی... اکنون دیگرباره ترک من بگوی، و بر انتظارم آرام مرگ و شکست من رحم میاور!