کارنا و کنتی

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۱ سپتامبر ۲۰۱۳، ساعت ۰۴:۳۸ توسط Zahram (بحث | مشارکت‌ها) (تایپ تا پایان صفحه ۱۴۷)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۲
رابیندرانات تاگور


کنتی – شهبانوی پاندورا – پیش از آنکه به خانه شوهر رود فرزندی به‌جهان آورد که او را کارنا نام نهاد. آنگاه، از برای آن‌که این راز ننگ‌آلوده را نهان دارد، کارنا را به ارابه‌رانی سپرد که آدهی‌رانا نام داشت.

ارابه‌ران، نوزاد را به خانهٔ خود برد و او را همچون جگرگوشهٔ خویش گرامی داشت.

کارنا دوران کودکی را پشت‌سر نهاد و در آغاز جوانی به‌فرماندهی سپاه گوراوا برگزیده شد...

وی مادر خویش کنتی را نمی‌شناخت. و روزی که بر کنار رود گنگ نشسته بود، کشتی به نزد او رفت تا پرده از حقیقت ماجرا به یکسو زند و خود را بدو بشناساند...


کارنا:

من کارنا فرزند آدهی‌رانای ارابه‌رانم. و اینجا بر کنار گنگ مقدس نشسته‌ام تا خورشید شامگاهی را درودی بفرستم... به من بگوی، تو کیستی؟

کنتی:

من، هم آن زنم که نخستین بار، ترا با خورشیدی که می‌ستائی آشنائی داد.

کارنا:

ترا نمی‌شناسم. اما چشمانت، بسان بوسهٔ آفتاب سحرگاهی – که برف کوهساران را با گرمای آتشوارش آب می‌کند – قلب مرا می‌گدازد؛ و آهنگ کلام تو، در وجود من انگیزهٔ اندوهی چنان مبهم است که بر آن دلیلی نمی‌توانم شناخت...
ای زن بیگانه! با من بگوی: آن کدامین راز است که ولادت مرا با وجود تو پیوند می‌دهد؟

کنتی:

فرزند، شکیبا باش!... چندان که پلک‌های تاریکی، دیدگان کنجکاو روز را به‌هم برنهد این راز را با تو در میان خواهم نهاد.
اکنون ترا، هم بدین‌اندازه کفایت است که بدانی کنتی نام من است.

کارنا:

کنتی، مادر آرجونا؟

کنتی:

آری به‌حقیقت من مادر آرجونایم که دشمن تست... اما مرا بدین‌جهت از خویشتن مران.
روز محاکمهٔ سپاهیان را در دیوانخانهٔ هاپستی‌نا به‌خاطر دارم؛ که تو – جوان ناشناخته – چنانچون نخستین پرتو سپیده‌دمان در میان ستارگان شبانگاهی، بدانگونه گستاخ، به دیوانخانه درآمدی...
دریغا! که بود آن زن شوربخت که با دیگر زنان خاندان شاهی در پس پرده نشسته بود و دعاکنان، با نگاه اشک‌آلودهٔ خویش بر اندام باریک برهنه‌ات بوسه می‌داد؟ و چگونه است که اکنون بازش نمی‌شناسی؟
او، مادر آرجونا بود!


آنگاه، برهمن، فرمانروای سپاه، پیش آمد و چنین گفت:
«– هیچ جوان حقیرتباری را شرف آن نیست که آرجونا را به نبرد تن‌به‌تن فراخواند».
و تو در آنهنگام، چونان ابر توفانزای شامگاهی – که گهگاه از درد روشنائی سر کوفته می‌نماید – خاموش ماندی.
می‌دانی آن زن تیره‌بخت که از خشم و آزرم تو دلش به‌شور آمد و جانش بگداخت، لیکن ناگزیر زبان در کام کشید و خاموش ماند، که بود؟
او، مادر آرجونا بود!