دو پرندهٔ آبی
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
از: دی. اچ. لاورنس
ترجمه: پردیس
زنی بود که شوهرش را دوست میداشت ولی نمیتوانست با او زندگی کند. شوهر نیز بهنوبه خود صمیمانه بهزنش علاقمند بود و معهذا نمیتوانست با او بسازد. هیچکدام هنوز چهل سال نداشتند و هر دو زیبا و جذاب بودند. بیشائبهترین احترامات را برای یکدیگر قائل بودند و بدون اینکه دلیلش را بدانند حس میکردند که برای ابد بههم پیوستهاند. بیشتر از هر کس دیگر در جهان بههم نزدیک بودند و میدانستند هیچکس بهخوبی خودشان قادر نیست آنها را بشناسد.
با اینوصف نمیتوانستند با هم زندگی کنند. معمولاً از نظر مسافت هزار و پانصد کیلومتر بین آنها فاصله بود اما مرد زیر آسمان خاکستری انگلستان، در کنه ضمیرش با وفاداری لجوجانهای بهزنش میاندیشید و او را در نظر مجسم میکرد که در همانحال که از مناسبات عاشقانهاش، دور از شوهر، در پرتو آفتاب «میدی» لذت میبرد میل غریبی داشت که نسبت به او صمیمی و وفادار باشد.
زن، زمانیکه روی مهتابی مشرف به دریا کوکتلش را مینوشید و چشمان خاکستری و استهزاءآمیزش را بهصورت موقر و آفتابسوخته ستایندهاش که واقعاً برای او بسیار خوشآیند بود – میدوخت در حقیقت سیمای خوشتراش شوهر جوان و زیبایش را میدید و صدایش را میشنید که با لحن مطمئن و ملاطفتآمیز و با حالت کسی که یقین دارد مسئولش را با خوشحالی اجابت میکنند انجام کاری را از منشیاش تقاضا میکرد.
منشی، دختری بسیار لایق، بسیار جوان و بسیار زیبا بود. او مرد را میپرستید و تمام زنانیکه برای او کار میکردند احساشان جز این نبود در حالیکه مردها بیشتر احتمال داشت با دندان ریزریزش کنند.
هنگامیکه مردی یک منشی دارد و این منشی او را میپرستد و شما زن این مرد هستید چه باید بکنید؟ نه اینکه چیز بدی بین آنها باشد – لابد میفهمید چه میخواهم بگویم. واضحتر حرف بزنیم هیچ چیز که بتوان آنرا زناکاری نامید در میان نبود. خیلی ساده فقط یک ارباب جوان بود و منشیاش. او دیکته میکرد و منشی، خودش را برای او هلاک میکرد، میپرستیدش و همه چیز کاملاً روبراه بود.
مرد او را نمیپرستید – یک مرد، احتیاجی به پرستیدن منشیاش ندارد – اما به او وابسته شده بود. میگفت «من روی میس رکسال حساب میکنم» در حالیکه روی زنش نمیتوانست حساب کند. تنها از یک چیز مطمئن بود: برای زنش اصلاً اهمیت نداشت که او رویش حساب کند.
بهاین ترتیب آنها با صمیمیت عجیب و ناگفتنی مرد متأهل با هم دوست مانده بودند. معمولاً سالی یکلار با هم مسافرت میکردند و اگر زن و شوهر نبودند از مصاحبت هم بسیار لذت میبردند. همینکه آنها زن و شوره بودند و دوازده سال بود با هم ازدواج کرده بودند و از سه چهار سال پیش نمیتوانستند زیر یک سقف زندگی کنند، عیش آنها را منقص میساخت. هریک از آنها در نهان نسبت بهدیگری احساس تلخی داشت.
معهذا هر دو آنها خوبی محض بودند. مرد مظهر گذشت بود و بدون آنکه بهمناسبت کثرت مراودات عاشقانه زنش خود را ناراحت کند برای او منزلت فوقالعاده و محبتآمیزی قائل بود. مراودات عاشفانه او جزء لاینفک وجود زن امروزی بهشمار میرفت.
– بالاخره باید زندگی کنم. من که نمیتوانم فقط بهخاطر اینکه من و شما قادر نیستیم با هم زندگی کنیم بهاین زودی خودم را بهیک مجسمه سنگ تبدیل کنم. سالها وقت لازم است تا زنی چون من بهیک مجسمه سنگ تبدیل شود. لااقل من اینطور امیدوارم.
شوهر جواب میداد:
– درست است. کاملاً درست است. بهعقیده من پیش از آنکه خودتان متحجر بشوید فراموش نکنید ستایشگرانتان را در سرکه بخوابانید و از آنها کنسرو خیار درست کنید.
این مرد بهطرز وحشتناکی باهوش و بسیار مرموز بود. زن کم و بیش معنی کنسرو خیار را درمییافت ولی منظور از «تحجر» چه بود؟ آیا میخواست بگوید که او بهاندازه کافی در سرکه خوابانده شده است و یک غوطه دیگر بیفایده است و طعم آرا از بین خواهد برد؟ منظور این بود؟ و خود زن، آیا او آب نمک و دره اشک بود؟
انسان نمیتواند تصور کند که یک مرد وقتی واقعاً باهوش و مرموز و بدتر از همه کمی هوسباز است تا چه حد میتواند پست باشد. او بهطور خوشآیندی هوسباز بود. چین دهان خمیدهاش با لب فوقانی بلند از خودپسندی و بوالهوسی حکایت میکرد. اما مگر مردی بهآن زیبائی و آنقدر خوشتراش و زبان میتوانست خودپسند نباشد؟ تقصیر از زنها بود.
اما از دست این زنها! اگر آنها گرد مردها نمیگشتند مردها چقدر دوستداشتنی بودند و چقدر زنها دلفریب بودند. اگر جز شوهرشان مردی وجود نداشت این امتیازی است که یک منشی از آن بهرهمند است. او میتواند شوهر داشته باشد اما یک شوهر در مقایسه با یک ارباب، یک رئیس و یا مردی که بهشما دیکته میکند و شما گفتههایش را بیکم و کسر یادداشت و سپس رونویسی میکنید. شبحی بیش نیست. مجسم کنید که زنی از گفتههای شوهرش یادداشت برمیدارد! اما یک منشی! محال است که یک «و» و یا «اما» گفته شود و او برای همیشه بهخاطر نسپارد و تازه قندکهای گل بنفشه [۱] در مقایسه با این کلمات هیچند!
باری! اشتغال بهماجراهای عاشقانه در پرتو آفتاب «میدی» انصافاً قشنگ است ولی شما میدانید که در همان موقع در شمال، در خانهای که شما باید آنرا منزل خودتان بدانید شوهری که او را دوست دارید، برای یک منشی که شما او را کوچکتر از آن میدانید که از او نفرت داشته باشید – و در هر حال با اینکه بهامتیازات او واقف هستید تحقیرش میکنید – دیکته میکند.
وقتیکه آدم یک ذره شن در چشم دارد و یا اندوهی در اعماق ضمیرش خانه کرده است دیگر یک ماجرای عاشقانه نمیتواند سرگرمکننده باشد.
چه باید کرد؟ مسلماً شوهر زنش را روانه نکرده بود.
بهشوهرش گفته بود «شما منشیتان و کارتان را دارید و دیگر جائی برای من باقی نمیماند» و جواب شنیده بود «یک اطاق و یک سالن با یک باغ و نصف یک اتومیبل بهشما اختصاص داده شده است. هر کاری که میل دارید بکنید. کاری بکنید که در آن لذت بیشتری مییابید.»
– در اینصورت زمستان را در «میدی» بهسر خواهم برد.
– باشد. د رآنجا همیشه بهشما خوش میگذرد.
– همیشه
آنها با برودتی که غمی در نهان داشت از هم جدا شدند و زن بهدنبال ماجراهای عاشقانهاش که چون تخممرغ خوردن راهبها جز عیش منقصی[۲] نبود بهراه افتاد.
اما مرد بهکارش مشغول شد. میگفت که از کار بیزار است ولی از آن دستبردار نبود. روزانه ده تا یازده ساعت کار میکرد. اینهم نتیجه ارباب، خود بودن!
زمستان بهاین ترتیب سپری شد و بهار آمد. چلچلهها پرپرزنان بهلانههایشان در شمال مراجعت کردند. این زمستان با آنکه هیچ فرقی با زمستانهای دیگر نداشت خیلی سخت گذشته بود. هر بار که پلکهایم میخورد ذره شن بیشتر در چشمان زن عاشقپیشه فرو میرفت. چهرههای آفتابسوخته بسیار زیبا بود و کوکتلهای سرد مزه بسیار مطبوعی داشت ولی او بیفایده با سماجت تمام چشمک میزد تا بلکه ذره شن را از چشمش بیرون بیاندازد. شوهر را میدید که در کتابخانهاش کنار گلهای معطر میموزا نشسته بود و هرچه میگفت این منشی لوند و لایق و مبتذل یادداشت میکرد.
بهخود میگفت «متحیرم که چطور یک مرد میتواند چنین چیزی را تحمل کند و آن منشی – هرقدر هم مبتذل باشد – چطور زیر بار چنین چیزی میرود.» و منظورش این دیکتههای دائمی و صمیمی بود که هر روز ده ساعت بدون آنکه چیزی جز یک مداد و شطی از کلمات در میان باشد، بین آنها جریان داشت.
چه باید کرد؟وضع بهجای آنکه اصلاح شود وخیمتر شده بود. دختر خانم مادر و خواهرش را هم بهخانه آورده بود. مادرش نوعی آشپز و ناظر هزینه بود و خواهرش یک جور خدمتکار که لباسها را میشست. از لباسهای آقا مواظبت میکرد و بهخوبی از عهده کارهایش بر میآمد. در واقع همه کارها بهبهترین وجهی ترتیب داده شده بود. مادر پیر غذاهای ساده ولی خوشطعم درست میکرد و خواهر تمام آنچه را که میشد از یک خدمتکار توقع داشت انجام میداد. بهلباسها میرسید و نیز غذا را مرتب میکرد. همه این کارها با حداکثر صرفهجوئی صورت میگرفت. آنها کاملاً بهکارشان مسلط بودند. وقتی طلبکاری زیاده از حد باعث ناراحتی میشد منشی بهشهر میرفت و همیشه گرفتاریهای مالی را مرتفع میکرد.
البته «مرد» قرض داشت و کار میکرد تا آنرا بپردازد. اگر او قهرمان افسانه شاه پریان هم بود و میتوانست مورچهها را بهخدمت بگمارد مسلماً معجزهای بزرگتر از اینکه منشی و خانوادهاش را برای خود نگهدارد، نمیتوانست صورت دهد. این سه زن حقوق نمیگرفتند و بهنظر میرسید که هر روز برای تکثیر نانها و ماهیها افسون تازههای بهکار میبرند.
بیشک «او» زنی بود که شوهرش را دوست میداشت اما به مقروض شدنش کمک میکرد و بهقیمت خونبهای پدرش، برای او گران تمام میشد. معهذا وقتی بهخانه برمیگشت خانواده منشی با مهربانی و احترام مبالغهآمیزی از او استقبال میکرد. هیچ مجاهدی هنگام بازگشت از جهاد موجب آنهمه هرج و مرج و سراسیمگی نمیشد. گوئی مثل ملکه الیزابت در «کنیل ورث» [۳] فرمانروائی بود که از زیردستان وفادارش بازدید میکرد. اما شاید این ظاهر امر بود: «آیا وقتی از شر من خلاص شوند خوشحال نخواهند شد!»
نه! آنها با اشتیاق منتظرش بودهاند و با شور و حرارت تمام برای مراجعتش دعا میکردهاند. صمیمانه آرزو داشتهاند که دوباره وا را ببینند و کلیدها و اختیار خانه را بهاو بازگردانند. خانم خانه! زن آقا! آه! زن آقا!
زن آقا! هاله شوهر مثل یک طشتک چوبی وبال گردنش بود.
مادر که آشپزی میکرد «عامی» بود و از نتیجه دخترش که وظیفه خدمتکار را بهعهده داشت برای گرفتن دستورات مراجعه میکرد.
– خانم «گی» برای نهار و شام فردا چه میل دارید؟
– همان چیزهائیکه همیشه درست میکنید.
–ولی ما میخواهیم شما انتخاب کنید.
– لازم نیست. معمولاً چه درست میکنید؟
– فرق میکند. مادر برای خرید بیرون میرود و هر چیز بهتری که ببیند، هرچه که خوب و تازه باشد میخرد. اما حالا فکر میکند که شما دستور بفرمائید چه چیز باید بخرد.
– راستش من نمیدانم. در این گونه موارد بههیچ دردی نمیخوردم. بگوئید مثل سابق رفتار کند. مطمئناً او بیشتر از من وارد است.
– لااقل بفرمائید برای غذای دوم چه چیز را ترجیح میدهند؟
– من بهغذای دوم اهمیت نمیدهم و میدانید که آقای «گی» هم غذای دوم دوست ندارد. بنابراین برای من درست نکنید.
آیا میشد چنین وضع غیرممکنی را تصور کرد؟ زنها خانه را بدون هیچ نقصی اداره میکردند. همه چیز بهیک رویا شباهت داشت. چگونه یک همسر بیعرضه و ولخرج، وقتی صرفعجوئی خارقالعاده و تقریباً معجزهآسای آنها را میدید جرأت مداخله داشت. میتوان گفت که آنها تقریباً بدون پول خانه را راه میبردند.
زنهای فوقالعادهای بودند. گرد خود او هم پروانهوار میچرخیدند ولی او احساس میکرد که مضحکه شده است.
شوهرش برای اینکه نظر او را بداند پرسید «فکر نمیکنید که این خانواده خیلی خوب بهکارهای خانه میرسند؟»
– عالی! باید گفت که حیرتانگیز است. فکر میکنم که شما کاملاً خوشبخت هستید.
کاملاً راحت زندگی میکنم.
– میبینم. یک راحتی شگفتانگیز. من هرگز همچو چیزی ندیده بودم. اطمینان دارید که این وضع برای شما بد نیست؟
زن مخفیانه او را تماشا میکرد. خیلی سرحال بهنظر میرسید و با آن چربزبانی معمولیش خیلی زیبا بود. بسیار خوب پوشیده بود و آشکار بود که کاملاً از او مراقبت کردهاند. از آن نوع تعادل و حسن خلقی بهرهمند بود که در یک مرد بسیار برازنده است و هیچ مردی از آن برخوردار نمی شود مگر آنکه خروس دهکده کوچک خودش باشد و مرغانش تملقش را بگویند.
در حالیکه پیپش را از گوشه لب برمیداشت با لبخندی جواب داد:
– نه! مگر وضع من بد بهنظر میرسد؟
زن باعجله جواب داد: نه. طبعاً مانند همه زنهای امروزی او هم بهسلامتی و راحتی شوهرش که ظاهراً منشاء همه خوشبختیها است فکر میکرد. بلافاصله بهموضوع مورد علاقهاش برگشت و با صدائی ملایم و آرام گفت:
–شاید آنقدر که این وضع برای خودتان خوبست برای کارتان خوب نباشد.
او میدانست که مرد حتی یک لحظه نیز نمیتوانست تحمل کند که کارش را مورد مسخره قرار دهند. و مرد هم این صدای ملایم و آرام زن را میشناخت.
در حالیکه آماده دعوا شده بود گفت: یعنی چطور؟
و زن با بیقیدی جواب داد: – نمیدانم، شاید راحتی بیش از اندازه برای کار کردن مناسب نباشد.
مرد در حالیکه با هیجان زایدالوصفی بهدور کتابخانهاش میگشت و بهپیپش پک میزد گفت:
– اینرا نمیدانستم. وقتی من روزانه دوازده ساعت و در روزهای کوتاه ده ساعت متوالی کار میکنم فکر نمیکنم بشود گفت که در راحتی بیش از حد فرو رفتهام.
– نه، منهم تصور نمیکنم.
معذلک او اینطور فکر میکرد. راحتی او بیشتر از آنکه بهغذای خوب و بستر نرم مربوط باشد، ناشی از این بود که هیچکس و هیچ چیز وجود نداشت که بتواند برایش مانعی بهشمار آید.
منشی بهزن گفته بود: «وقتی فکر میکنم چیزی که بتواند مخالف میل او باشد وجود ندارد خوشحال میشوم».
«چیزی که بتواند مخالف میل او باشد وجود ندارد!». چه موقعیتی برای یک مرد. مردی که عزیزکرده زنانی است که میخواهد هرگونه موجبات ناراحتی را از او دور کند و این تنها چیزی بود که خودپسندی ضربتخورده زن را بهشدت بیدار میکرد.
این طرز فکر او بود ولی چه میتوانست بکند. در سکوت نیمه شب صدای شوهرش را میشنید که دیکته میکرد. صدائی دوردست و تنها و یکنواخت، مانند صدای خدا هنگام صحبت با شموئیل. شبح نحیف منشی را مجسم میکرد که سرگرم نوشتن علائم تندنویسی بود. و بعد در ساعات آفتابی روز هنگامیکه مرد هنوز خواب بود – هیچوقت زودتر از ظهر بیدار نمیشد – از یک سمت دیگر طنین گوشخراش و پرهیاهوی ماشین تحریر که به سروصدای یک ملخ غولآسا میماند بهگوش میرسید. این منشی کوچک بینوا بود که یادداشتها را رونویسی میکرد.
این دختر بیست و هشت سال بیشتر نداشت. مانند یک غلام سیاه کار میکرد و چیزی جز پوست و استخوان بهتنش نمانده بود. کوچک و زیبا ولی محققاً خسته و مانده بود. خیلی بیشتر از اربابش کار میکرد زیرا نه فقط باید تمام کلماتی را که او بهزبان میراند ضبط کند بلکه میبایستی همه آنها را موقعیکه ارباب استراحت میکرد در سه نسخه ماشین کند.
زن فکر میکرد: «نمیدانم این دختر چه منفعتی در این کار دارد. برای مرد ناچیزی خودش را خرد میکند و آنطور که من شوهرم را میشناسم نه حتی تا بهحال او را بوسیده است و نه هرگز همچو کاری خواهد کرد.»
***
اینکه مرد هیچوقت او را – منظور منشی است – نبوسیده بود وضع را بهتر میکرد یا وخیمتر میساخت؟ زن مردد مانده بود. او هیچکس را نمیبوسید حتی خودش را – منظور زن است – آیا دلش میخواست که شوهرش او را ببوسد؟ بهاین موضوع هم اطمینان نداشت ولی فکر میکرد که نه.
پس بالاخره چه میخواست. او زنش بود چه چیز از او میخواست؟
مسلماً دلش نمیخواست حرفهائی را که شوهرش دیکته میکرد، تننویس و بعد رونویس کند. از ته دل هم مایل نبود که او ببوسدش. شوهرش را خیلی خوب میشناخت. آری او را خیلی خوب میشناخت و بوسه مردی که انسان تا این حد او را میشناسد چه لذتی میتواند داشته باشد؟
اما بالاخره پس او چه میخواست؟ چرا اینطور به او چسبیده بود؟ فقط بهخاطر اینکه زنش بود؟ چرا از دیدن مردهای دیگر لذت میبرد – و او وقتی از لذت صحبت میکرد شوخی نمیکرد – بدون اینکه راجع به هیچیک از آنها جدی فکر کند؟ و چرا با اینکه از شوهرش هیچ لذت نمیبرد درباره او جدی فکر میکرد؟
بدیهی است که در گذشته لحظات خوبی را با هم گذرانده بودند... گذشته... گذشته با هزاران چیز که همه به هیچ تبدیل میشد. ولی حالا دیگر او برایش هیچ لطفی نداشت. هیچوقت از اینکه با او باشد لذت نمیبرد. کشمکش آرامی بین آنها وجود داشت که حتی وقتی پانزده هزار کیلومتر فاصله آنانرا از هم جدا میکرد از بین نمیرفت.
وحشتناک است! این آن چیزی است که زندگی زناشوئی نام دارد. چه باید کرد؟ مضحک است که آدم، همه این چیزها را بداند و هیچ عکسالعملی نشان ندهد.
زن باز بهخانه برگشت و در خانه خودش و حتی در چشم شوهرش بهمثابه مهمانی عالیقدر پذیرفته شد. منشی و خانوادهاش هم زندگیشان را در خدمت مرد گذشته بودند. زندگی آنها تماماً وقف مرد شده بود. شب و روز همشان را مصروف او میکردند و در مقابل چه بهدست میآوردند؟ دریغ از یک بوسه! مقدار ناچیزی پول. زیرا از حرفهای او خبر داشتند و تصمیم گرفته بودن که آنها را بپردازند. روزانه دوازده ساعت کار، بدون هیچ امیدی و یک انزوای تقریباً کامل برای اینکه او با هیچکس معاشرت نمیکرد.
بهغیر از اینها؟ هیچ! شاید بهاین مناسبت که گاهگاهی اسم یا عکس او را در روزنامهها میدیدند احساس فضیلت و اهمیت میکردند.
عجیب است که با اینوصف بهکارشان خیلی علاقه داشتند و مانند اشخاصیکه مأموریت مهمی بهعهده دارند از شغلشان کاملاً راضی و خشنود بودند.
در هر صورت اگر آنها از این وضع راضی بودند بهکسی ربطی نداشت. بدیهیست که آنها مردم عوامی بودند و بهتوده مردم تعلق داشتند و در نتیجه شخصیت و نفوذ او چشمشان را خیره میساخت. اما بیشک این وضع برای مرد خوب نبود. کارش از نظر کیفیت، به بیمایگی و ابهام میگرائید و تعجبی نداشت اگر سبک نوشتههایش تنزل کرده حالت مبتذلی بهخود گرفته بود. آری، این وضع واقعاً برای او ضرر داشت.
از آنجا که او زنش بود حس میکرد که باید برای نجات او کاری بکند. ولی چطور ممکن بود؟ مگر میتوانست بهاین سه زن فداکار و شگفتانگیز اعلان جنگ بدهد؟ معذالک دلش میخواست آنها را زا در خانه بیرون بیاندازد و بههمه چیز خاتمه دهد. آری، آنها بهاو صدمه میزدند. کار او را، حیثیت او را بهعنوان یک نویسنده و بالاخره زندگی او را تباه میکردند. با این مراقبتهای بردهوارشان موجبات فنای کامل او را فراهم میآوردند.
میبایستی با شجاعت بهآنها حمله کند ولی مگر ممکن بود؟ چطور میتوانست جای آدمهائی تا این درجه فداکار را پر کند. مسلماً چنین وفاداری بردهواری نه بهخاطر او و نه بهخاطر سیل کلماتی که دیکته میکرد امکانپذیر نبود.
او را تک و تنها بدون منشی و خانوادهاش مجسم کرده و لرزه بر اندامش افتاد. مثل آن بود که بخواهد نوزادری را لخت مادرزاد در سطل خاکروبه بیاندازد. اینکار غیرممکن بود!
در هر صورت احساس میکرد که لازم است کاری بکند حتی فکر کرد که هزار لیور دیگر قرض کند و اسنادش را برای شوهرش بفرستد و یا مطابق معمول بدهد که برایش بفرستند!
ولی نه! اقدام جدیتری لازم بود! اقدامی جدیتر و یا شاید هم ملایمتر. بین این دو، مردد ماند و نتوانست تصمیم بگیرد. در نتیجه هیچ اقدامی بهعمل نیاورد و در حالیکه روزها را به بطالت میگذراند منتظر ماند تا قوای بیشتری جمعآوری و از نو شروع کند.
بهار آمده بود. چه حماقتی کرده بود که هنگام بهار بهخانه برگشته بود. او چهل سال داشت. چه احمقانه است که آدم چهل سال داشته باشد!
در هوای گرم بعد از ظهر بهباغ رفت. زیر درختان پرندگان با صدای جیرجیرشان هیاهوئی بهراه انداخته بودند. آسمان داغ شده بود و او هیچ کاری نداشت که بکند. باغ از گلهای مختلف پوشیده شده بود. مرد نویسنده بساط پرشکوه و مجلل آنها را دوست میداشت. انبوه درختان یاس و پیچ اقایقا، شیرینبیان سرخ، لاله و شقایق و مینا با رنگهای مختلف و در حاشیه آنها گل «فراموشم مکن». دکمههای طلائی! چقدر گلها، اسامی احمقانهای دارند. اینهمه احساسات چرا؟ اگر قرار بود او گلها را نامگذاری کند خالهای آبی، لکههای زرد و زنبورهای سفید را انتخاب میکرد.
بهار، با آن برگهای پرتصنع و رقض گلهایش اگر انعکاسی در قلب انسان نداشته باشد، نمایشی پرطمطراق و زننده و بیمعنی بهنظر خواهد رسید. آری قلب زن هم احساسی برمیانگیخت.
عجب! از آنطرف پرچین صدائی بهگوشش رسید. صدائی یکنواخت و کمی هیجانانگیز. خدایا!... حالا در باغ بهمنشیاش دیکته میکرد. دیگر هیچ جا نمانده است که بشود از شر این دیکتهها در امان بود.
بهدور و برش نگاه کرد. هزار راه برای فرار کردن پیدا میشد. اما فرار چه فایدهای داشت. مرد هیچوقت از کارش دست نمیکشید. آهسته بهپرچین نزدیک شد تا گوش بدهد.
مرد یک مقاله برای مجله درباره داستانهای مدرن انشاء میکرد: «چیزی که داستانهای مدرن کم دارند معماری است» خدای من، معماری! این درست مثل اینستکه بگویند چیزی که داستانهای مدرن کم دارند، یک فنر شکمبند، یک قاشق چایخوری و یا یک دندانپرکن است.
با اینوصف منشی مینوشت، مینوشت و باز هم مینوشت نه! این وضع نمیتوانست ادامه داشته باشد. این واقعاً خارج از تحمل انسان بود.
درشت و قوی با حالت گرگی که در جستجوی طعمه باشد بدون سر و صدا طول پرچین را پیمود. بلوز ابریشمی زیتونیرنگ با دامن پلیسه سفید بهتن داشت. ساقهایش بلند و خوشتراش بود و کفشهایش بهطور سرسامآوری گرانقیمت بود.
مثل یک مادهگرگ دزدانه پرچین را دور زد و چمنزاری را که در آن زیر سایه شاخ و برگ درختان از هر طرف گلهای مینا روئیده بود زیر نظر گرفت. مرد در یک ئلنوی رنگی زیر یک درخت بلوط با شکوفههای صورتی دراز کشیده بود شلوار سپید با یک بلوز زرد قشنگ بهتن داشت. دست خوشترکیبش که از ئلنو بیرون مانده بود برای همآهنگی با کلماتی که ادا میکرد در هوا ضرب میگرفت. مقابل میز گردی از نی منشی کوچک با لباس بافتنی سبز، سرش را بهروی دفترچه یادداشتش خم کرده بود و با مهارت تمام علائم وحشتناک تندنویس را رسم میکرد. یاداشت برداشتن از گفتههای مرد کار دشواری نبود زیرا خیلی آهسته، همآهنگ با ضربهای دستش که از ئلنو آوزیان بود دیکته میکرد.
– در هر داستان باید یک قهرمان اصلی وجود داشته باشد که همیشه خواننده، نسبت بهاو احساس علاقه و همدردی کند – کسیکه همیشه مورد علاقه ما است – و ما هر قدر بیشتر او را بشناسیم و حتی وقتی بهنقاط ضعف انسانی او واقف میشویم باز بهاو علاقمندیم.
زن با ترشروئی پیش خود فکر کرد «هر مردی در نظر او یک قهرمان است» و از یاد برد که خودش هم هر زنی را یک قهرمان تصور میکند.
اما چیزی که او را تکان داد یک پرنده آبی بود که نزدیک پاهای منشی کوچک که سخت سرگرم کارش بود جست و خیز میکرد. این پرنده یک گنجشک کوهی بود با رنگ آبی و خاکستری و کمی زرد، ولی در آن روز نمناک بهاری و در هوای شفاف بعد از ظهر زن نویسنده او را آبی بهنظر آورد. پرنده آبی پرپرزنان دور و بر پاهای زیبا ولی معمولی منشی میگشت.
زن با خود اندیشید: «پرنده آبی! خوشبختی! لعنت بر شیطان!
مثل اینکه شیطان بهاو جواب داد زیرا پرنده آبی دیگری – یک گنجشک کوهی دیگر – از راه رسید و به زد و خورد با اولی پرداخت.
دو پرنده آبی که بهخاطر خوشبختی با هم جدال میکردند. لعنت خدا بر شیطان!
زن کم و بیش از میدان دید آن دو نفر که سرگرم کارشان بودند بهدور بود ولی نزاع پرندهها که پرهای آنها را بههر طرف پراکنده میساخت مرد نویسنده را ناراحت کرده بود.
دستمال خردلی رنگی را تکان داد و آرام بهآنها گفت:
– دوستان عزیز کوچک من، بروید و این نبرد کوچکتان را جای دیگری ادامه بدهید. بروید جای دیگر با هم تصفیه حساب کنید.
منشی کوچک که شروع کرده بود عین این کلمات را بنویسد بهسرعت چشمانش را از روی نوشته برداشت مرد لبخند عجیب و همیشگی خود را بر لب آورد و با مهربانی گفت:
– اینها را ننویسید. شما آن دو گنجشک را دیدید که بهسر و کله هم می زدند؟
منشی کوچک در حالیکه چشمان براقش را که نزدیک بود از شدت کار کور شود بهاطراف خود میگرداند گفت: نه.
اما او پشت سرش نیمرخ خارقالعاده و نیرومند و زیبای زن نویسنده را که بهیک مادهگرگ همانند بود و علائم ترس در چشمانش ظاهر شد.
زن در حالیکه با پاهای گرگوار و عجیب و در عین حال خوشتراشش که از زیر دامن کوتاه نمودار بود نزدیک میشد گفت:
– من آنها را دیدم.
– مرد پرسید:
– فکر نمیکنید این حیوانات کوچک بیش از اندازه شرورند؟
زن که خم شده بود تا یکی از پرها را از روی زمین بردارد تکرار کرد:
– بیش از اندازه! این پرها را در هوا نگاه کنید.
پری را که از روی زمین برداشته بود نوک انگشتش گذاشت و بهآن نگاه کرد. بعد منشی را از نظر گذراند و آخر بهطرف شوهرش برگشت. ابروان درهمرفتهاش حالت عجیب یک گرگ جاده [۴] را بهاو داده بود.
– بهنظر من مطبوعترین بعد از ظهرها آنهائی هستند که در آنها آفتاب نتابد، اصوات، رنگها و عطرها در هوا حل بشوند و همه چیز در بهار شناور باشد. آدم احساس میکند که در درون اشیاء قرار گرفته است. حتماً منظورم را متوجه شدهاید، درست مثل اینکه آدم در درون تخممرغ آماده باشد برای اینکه پوست آنرا سوراخ کند و بهخارج گام بگذارد.
زن بدون انکه اعتقادی داشته باشد گفت:
– واقعاً همینطور است.
سکوت کوتاهی حکمفرما شد. منشی چیزی نمیگفت. آنها منتظر بودند که زن برود.
– فکر میکنم که مثل همیشه خیلی کار دارید.
مرد با لبهای فشرده و حالت ملتمسانهای گفت:
– نه بیشتر از معمول.
دوباره سکوت عمیقی برقرار شد. مرد منتظر مراجعت زن بود.
– میدانم که مزاحم شما هستم.
– در واقع من فقط این دو گنجشک را تماشا میکردم.
زن در حالیکه بهپر زرد فوت میکرد تا آنرا از نوک انگشتش پرواز دهد گفت:
– شیطانهای کوچولو!
– واقعاً!
– خوب، بهتر است من بروم و بگذارم شما کارتان را ادامه بدهید.
مرد با خونسردی خوشآیندی گفت:
– چندان عجلهای نداریم و گذشته از این من فکر میکنم بیرون کار کردن هم خیلی راحت نیست.
– کی بهشما همچو توصیهای کرده بود؟ شما خودتان خوب میدانستید که در هوای آزاد کار کردن غیرممکن است.
– میس رکسال تصور میکرد که اینکار تنوعی خواهد داشت ولی من فکر نمیکنم که خیلی راحت باشد. شما چطور رکسال؟
– متأسفم.
زن با نگاهی که عاری از حسن نیت نبود و همانطور که یک گرگ میتواند به یک سگ کوچک بدبخت سیاهی نگاه کند او را نگریست و گفت:
– چرا متأثر باشید؟ من مطمئنم که جز بهخاطر مصلحت خود او این پیشنهاد را نکردهاید.
– فکر میکردم هوای آزاد برایشان مفید خواهد بود.
زن پرسید:
– چرا آدمهائی مثل شما هیچ بهخودشان فکر نمیکنند؟
منشی خیره بهچشمان زن نگاه کرده و گفت:
– ما هم بهخودمان فکر میکنیم اما نه مثل شما.
زن با ریشخند گفت «راستی!» و بهآرامی و با لحن کسل اضافه کرد:
– چرا وادارش نمیکنید بهشما فکر کند؟ در یک چنین بعد از ظهر دلانگیز بهاری باید مجبورش کنید که راجع بهپرندگان آبی خوشبختی که دور و بر پاهای کوچک و زیبای شما جست و خیز میکنند برایتان شعر دیکته کند. اگر من جای شما بودم مسلماً اینکار را میکردم.
سکوت مرگباری حکمفرما شد. زن چون مجسمهای بیحرکت در حالیکه تقریباً بهمنشی کوچک پشت کرده بود ایستاد. این عادت او بود که بههمه چیز تقریباً پشت کند.
– راستش من داشتم یک مقاله درباره آینده داستاننویسی انشاء میکردم.
– میدانم و این همان چیزی است که خیلی وحشتناک است. آخر چرا نباید چیز باروح و زندهای در زندگی خود رماننویس وجود داشته باشد؟
سکوت ممتدی برقرار شد. مرد قیافهای متفکرانه و اندوهگین داشت. بیشباهت بهیک مجسمه نبود. منشی سرش را بهزیر انداخته بود. زن با گامهای آهسته از آنجا دور شد.
– بهکجا رسیده بودیم مسی رکسال؟
منشی کوچک از جا پرید. عمیقاً منزجر شده بود. بهدوستی بیشائبه آنها اهانت شده بود.
اما یک لحظه بعد چون جویباری کوچک بهسیلاب کلمات او پیوست و بیش از آن مشغول بود که بتواند جز غروری که از کارش ناشی میشد چیزی حس کند.
وقت چای عصر فرا رسید. خواهرش سینی عصرانه را بهباغ آورد و بلافاصله زن هم ظاهر شد. لباسش را عوض کرده بود و پیراهن از پارچه نازک بهرنگ کاسنی آبی بهتن داشت. منشی کوچک کاغذهایش را جمعآوری کرده با پاشنههای بلند و قدمهای ریز بهراه افتاده بود.
– شما هم بمانید میس رکسال.
منشی کوچک متوقف شد و سپس بهتردید افتاد.
– مادرم باید منتظر باشد.
– بهاو خبر بدهید که نخواهید رفت. بهخواهرتان هم بگوئید یک فنجان دیگر بیاورد میخواهم امروز با ما چای بخورید.
میس رکسال متوجه مرد شد. او در ئلنو روی یک آرنج نیمخیز شده مثل هاملت پرابهام و مرموز بهنظر میرسید. نگاه تندی بهطرف منشی انداخت و لبانش را با بیقیدی آدمهای خیلی جوان بههم فشرد.
– بله، بمانید و یک دفعه هم با ما چای بخورید. توتفرنگی هم هست و من میدانم شما خیلی دوست دارید مانند یک پرنده بهآنها نوک بزنید.
منشی چشمانش را بهاو دوخت. لبخند خفیفی بر لبانش نقش بست و با عجله رفت تا مادرش را خبر کند. مدتی هم تأخیر کرد تا یک پیراهن ابریشمی بپوشد.
وقتی برگشت لباسی از ابریشم کاسنی آبی پوشیده بود. زن گفت:
– چقدر قشنگ پوشیدهاید!
– نه، بهلباس من نگاه نکنید. در مقایسه با لباس شما هیچ چیز نیست.
هردو یک رنگ لباس پوشیده بودند. زن در حالیکه چای میریخت گفت:
– لااقل مال شما ثمره کار خودتان است. من که نمیتوانم چنین ادعائی داشته باشم. چای پررنگ میخورید؟
با چشمان افسرده بهدختر جوان و کوچک و خسته که لباس آبی پوشیده بود و بهیک پرنده شباهت داشت و چشمانش از هزاران فکر مبهم و توصیفناپذیر حکایت میکرد خیره شده بود.
میس رکسال که با خشم خم میشد گفت:
– متشکرم، همینطور که ریختهاید خوبست.
– این خیلی پررنگ است. مگر اینکه بخواهید وضع معده خودتان را مختل کنید.
– نه، یک کمی آب میریزم.
– خوب کاری میکنید.
در حینیکه چای مینوشیدند و هر یک از زنها لباس آبی دیگری را تماشا میکرد زن نویسنده پرسید:
– وضع کار چطور است؟
– همانطور که انتظار میرفت. یک مشت حرف مفت. ولی این همان چیزی است که مردم میپسندند. واقعاً احمقانه است. نیست میس رکسال؟
میس رکسال با ناراحتی روی صندلیش جابهجا شد و گفت:
– این مقاله هم برای من جالب است ولی نه بهاندازه آن رمان.
– رمان؟ کدام رمان؟ داستان جدیدی در دست دارید؟
میس رکسال بهمرد نگاه کرد. بههیچ قیمتی حاضر نبود راز فعالیتهای ادبی اربابش را فاش کند.
– نه، فقط من طرح یک داستان جدید را برای میس رکسال تعریف کردهام.
زن با لحن التماسآمیزی گفت:
– میس رکسال این داستان را برای ما تعریف کنید. تعریف کنید ببینیم چه جور داستانی است. بعد روی صندلیش چرخید و بهمنشی کوچک خیره شد.
میس رکسال با دستپاچگی گفت:
– میترسم خودم هم هنوز خوب نفهمیده باشم.
– اشکالی ندارد همانکه فهمیدهاید برای ما تعریف کنید.
میس رکسال معذب و ناراحت ساکت مانده بود. حس میکرد که با سماجت بهاو حمله شده است. چشمهایش را بهچینهای دامن لباس آبیرنگش دوخته بود.
– میترسم از عهده برنیایم.
– چرا؟ شما دختر لایقی هستید. من مطمئنم که شما آنرا خیلی خوب میدانید و اصولاً فکر میکنم که در واقع قسمت قابل توجهی از کتابهای آقای «گی»را شما مینویسید. او موضوعی را برای شما میگوید و شما آنرا پرورش میدهید. اینطور نیست؟
با لحن تمسخرآمیزی حرف میزد که گوئی کودکی را بهبازی گرفته بود. بعد او هم بهنوبه خود بهتماشای چینهای دامن لباس آبیش که خیلی زیبا و گرانقیمت بود مشغول شد.
میس رکسال که از حرفهای زن بههیجان آمده بود گفت:
– حتماً شوخی میکنید.
–بهعکس، من از خیلی پیش و یا لااقل این اواخر حدس زده بودم که قسمت عمده کتابهای آقای «گی» را شما از روی موضوعی که او در اختیارتان میگذارد مینویسید.
این حرفها با لحنی آمیخته بهشوخی و تمسخر گفته می شد ولی بیرحمانه بود.
میس رکسال در حالیکه سر جایش راست مینشست گفت:
– اگر نمیدانستم که شما فقط قصد دارید دستم بیاندازید خیلی بهخود میبالیدم.
– شما را دست بیاندازم؟ نه فرزند عزیزم! هرگز چنین چیزی بهخاطرم خطور نکرده است. شما دو برابر من هوش دارید و یک ملیون بار لایقتر از منید. اما فرزند عزیزم، من شما را فوقالعاده تحسین میکنم زیرا اگر تمام مرواریدهای هند را بهمن ببخشند حاضر نیستم کار شما را بکنم. علاوه بر این من...
میس رکسال همچنان ساکت بود.
مرد که نیمخیز شده بود با اضطراب پرسید:
– یعنی میخواهید بگوئید هرکس کتابهای مرا بخواند اینطور فکر میکند...
– من، بله. کاملاً مثل اینستکه میس رکسال با الهام از فکر شما آنها را نوشته باشد.
هر وقت که مشغله شما زیاد بود من واقعاً فکر میکردم که او اینکار را میکند.
– چقدر باهوش هستید.
– خیلی. بهخصوص اگر اشتباه کرده باشم!
– حقیقت هم همین است.
– چیز عجیبی است. یکبار دیگر هم من اشتباه کردم.
سکوت مطلق همه را فرا گرفت.
میس رکسال که از شدت عصبانیت انگشتانس را در هم میفشرد سکوت را شکست و با ناراحتی گفت:
– شما میخواهید انچه را بین من و او هست خراب کنید.
– اما... مگر چه چیز بین شما و او هست؟
میس رکسال که اشک درد و غم و خشم در چشمانش حلقه زده بود فریاد کرد:
– من از کار کردن با او خوشبخت بودم: خوشبخت بودم که برای او کار کنم.
زن با هیجانی دروغین جواب داد:
– ادامه بدهید و از اینکه با او و برای او کار میکنید خوشبخت باشید. ادامه بدهید و تا میتوانید خوشبخت باشید. اگر این موضوع شما را خوشبخت میسازد چه بهتر که از خوشبختیتان لذت ببرید. خیال میکنید اینقدر بیرحمم که بخواهم آنرا از شما بگیرم؟ برای اینکه با او کار کنم؟ من نه تندنویسی میدانم و نه ماشیننویسی و نه دوبل. بهشما میگویم که کاملاً آدم نالایقی هستم. در مدت عمرم حتی یکشاهی پول درنیاوردهام. یک طفیلی هستم درست مثل عشقهای که بهیک درخت بارور میپیچد. پرنده آبی بهگرد پاهای من نمیچرخد. شاید پاهای من زیاده از حد بزرگ و سنگینند.
در این موقع چشمانش متوجه کفشهایش شد که فوقالعاده گران خریداری شده بود بهطرف شوهرش برگشت و ادامه داد:
– اگر بخواهم از کسی انتقاد کنم از شما است «کامرون» که همه چیز را از او میگیرید و هیچ چیز بهاو نمیدهید.
میس رکسال فریاد کشید:
– ولی او همه چیز بهمن میدهد. همه چیز!
زن که چشمان شگفتزده و سختگیز خود را بهاو میدوخت پرسید:
– منظورتان از این حرف چیست؟
میس رکسال مکث کرد. مثل اینکه صدای خشکی در فضا طنین انداخت و وضع عوض شد. آنگاه منشی کوچک با سربلندی گفت:
– چیزی نیست که حسادت شما را موجب شود. من هرگز خودم را بهاو تحمیل نکردهام.
سکوت عمیقی حکمفرما شد.
– خدای من! شما همه چیز میدهید، هیچ چیز در مقابل نمیگیزید و خیال میکنید خودتان را بهاو تحمیل نمیکنید. خدایا پس اسم اینکار را چه میگذارید؟
– ما مثل هم فکر نمیکنیم.
– خدا را شکر. منهم همینطور فکر میکنم.
مرد با لحن نیشداری پرسید:
– از جانب چه کسی خدا را شکر میکنید؟
– از جانب همه. از جانب شما برای اینکه در قبال هیچ چیز همه چیز بهدست میآورید، از جانب میس رکسال که گویا از این معامله شوم لذت میبرد و از جانب خودم که از همه این عوالم بهدورم.
میس رکسال با بزرگمنشی گفت:
– کسی شما را مجبور نمیکند که از این عوالم بهدور باشید. این خود شما هستید که میخواهید اینطور باشید.
زن که از جایش بلند میشد گفت:
– از لطف شما متشکرم اما میترسم هیچ مردی نتواند متوقع باشد که دو پرنده آبی خوشبختی بهدور پاهایش پرواز کنند و پرهای کوچک یکدیگر را بکنند.
اینرا گفت و از آنجا دور شد.
پس از چند لحظه سکوت توأم با ناراحتی و ناامیدی میس رکسال با ناله گفت:
– خدایا! ممکن است زنی بهمن حسادت ورزد؟
– البته.
و این تنها حرفی بود که مرد زد.
پاورقیها
- ^ منظور گل بنفشهای است که در شکر آب شده فرو میبرند تا بههمان شکل باقی بماند.
- ^ چون قشرهای پائین کشیشها فقیرند و توانائی خوردن تخممرغ تازه ندازند، اصطلاح عیش منقص درباره تخممرغ مصرفی آنها بهکار رفته است.
- ^ Kenilworth.
- ^ جن یا موجود خرافی و یا موهومی که شبها بهصورت گرگ اشخاص خرافاتی را دنبال میکنند.