پنجره

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۵ ژوئیهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۹:۱۰ توسط Sadegh (بحث | مشارکت‌ها) (پایان تایپ)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۹۲

اثر: گی‌دوموپاسان

ترجمه: فریدون کیانی




بهار امسال در پاریس با خانم دوژاول آشنا شدم. طولی نکشید که احساس کردم بی‌اندازه به او علاقمند شده‌ام. اما شما همان اندازه او را می‌شناسید که من می‌شناختم. نه. ببخشید. تقریباً همان اندازه... می‌دانید که چقدر پر هوس و خیال‌پرداز است؟ رفتاری روشن و قلبی پراحساس دارد. خودرأی. غیرعادی. ماجراجو، بی‌پروا و بسیار مغرور است. ولی در عین حال زنی احساساتی. مشکل‌پسند. زودرنج. حساس و فروتن می‌باشد.

او یک بیوه بود. من زنان بیوه را می‌پرستم. چون که آدم تنبلی هستم. به فکر ازدواج با او افتادم و دلباختگی خود را به او نمایاندم. هرچه بهتر می‌شناختمش. علاقه‌ام به او بیشتر می‌شد. بران شدم که در فرصت شایسته‌ئی از او درخواست ازدواج نمایم ، زیرا که باو سهت دل باخته و در این دلباختگی، بسیار پیش تاخته بودم. وقتی مردی می خواهد ازدواج کند نباید بیش از اندازه دلباخته همسر خود بشود، زیرا که این دلباختگی زیاد، چشم خردش را کور می‌کند و به لغزش ابلهانه‌ئی دچارش می‌سازد. عنان اختیار از کف می‌دهد، هم ابله می‌شود و هم خام. مرد باید که خویشتن‌دار باشد.

بنابراین یکروز به خانه‌اش رفتم و یک جفت دستکش تابستانی برایش هدیه بردم و گفتم:

ـ خانم، من مرد خوشبختی هستم که مهر شما را بدل گرفته‌ام و آمده‌ام از شما بپرسم که آیا می‌توانم امیدوار باشم که خشنودی شما را فراهم آورده و افتخار همسری شما را بیایم؟! این هدفی است که برای رسیدن به آن هرکاری از دستم برآید انجام خواهم داد.

به آرامی پاسخ داد:

هرطور که میل شما باشد، من هنوز درست نمی‌دانم که آیا با قبول عشق شما به کمال مطلوب خود خواهم رسید یا نه؟ ولی بهتر است آن را محک بزنیم و در بوته آزمایش بگذاریم. از نقطه نظر یک مرد، عشق شما را می‌پذیرم ولی باید بر من روشن شود که اخلاق و روحیه شما چگونه است و دارای چه رفتاری می‌باشد؟ بسیاری از زناشوئی‌ها به انجامی تلخ و توفانی می‌رسد، زیرا. نه زن و نه مرد، هیچکدام در هنگام زناشوئی یکدیگر را خوب نشناخته‌اند. کوچکترین چیزی، یک اندیشه آزاردهنده ریشه‌دار، یک عقیده پایدار درباره چند نکته اخلاقی، مذهبی، یا هرچیر دیگر، یک حالت ناراحت‌کننده، یک عادت زشت، کمترین خطا یا حتی یک خصوصیت نکوهیده کافی است که دو دلداده پر مهر و وفا را تا دم مرگ، دو دشمن آشتی‌ناپذیر، سخت دل و تلخکام می‌سازد. من تا وقتی از نزدیک با مردی که می‌خواهم شریک زندگیش شوم آشنا نشوم و به تمام زیر و بم‌های سرشت او پی نبرم، ازدواج نخواهم کرد. می‌بایست در فرصت‌های مناسب و ماه‌های دراز؛ از نزدیک او را بررسی نمایم. این راهی است که پیشنهاد می‌نمایم. تابستان به ملک من در لاویل بیایئد تا مدتی باهم باشیم و در آن‌جا، در آن جای آرام خواهیم فهمید که آیا می‌توانیم در کنار هم برای همیشه زندگی کنیم یا نه...

دارید می‌خندید؟ اشتباه می‌کنید، اوه، مرد عزیز، من اگر از خودم اطمینان نداشتم هرگز چنین پیشنهادی به شما نمی‌کردم. همان‌طور که شما مردها می‌دانید، من آن‌قدر نسبت به عشق نفرت دارم و به آن به چشم خواری می‌نگرم که هیچ‌وقت به وسوسه نمی‌افتم و خوشتن‌داری را از کف نمی‌دهم. فهمیدید؟! حالا حاضرید؟!

بر دستش بوسه زدم و گفتم:

ـ خانم، پس چه موقع شروع خواهیم کرد؟

ـ دهم ماه مه.

ماه بعد در خانه‌اش منزل گرفتم، براستی زن مخصوصی بود، از بام تا شام نگران رفتار من بود. چون به اسب علاقه زیادی نشان می‌داد، همه روز چندین ساعت وقت خود را به اسب سواری در بیشه‌ها می‌گذرانیدم، و در زیر پرتو خورشید به گفت‌وگو درباره چیزهای گوناگون می‌پرداختیم. چون که او می‌خواست با همان کوششی که برای دیدن کوچکترین کارهام به کار می‌برد، پنهانی‌ترین اندیشه‌هایم را نیز وارسی نماید.

و اما من. دیوانه‌وار به او دل بسته بودم و حتی از این که ممکن است سرشت ما با یکدیگر هماهنگی نداشته باشد، کوچکترین ناراحتی به خود راه نمی‌دادم. اندکی بعد پی بردم که حتی در هنگام خواب نیز مرا زیر نظر گرفته و نگران رفتار من می باشد. در اتاق کوچک؛ پهلوی اتاق من؛ آخرهای شب کسی پنهانی می‌آمد و می‌خوابید. از این جاسوسی‌های نهانی بالاخره جانم به لب رسید و یک شب برای با خبر شدن از سرانجام کار خود، پافشاری نمودم و بی‌صبری نشان دادم ولی خانم دوژاول طوری با من گفتگو کرد که مرا از پافشاری و کوشش بیشتری در این باره بازداشت. اما خیلی دلم می‌خواست هرطور شده تلافی این خبرکشی‌ها و مراقبت‌هائی را که درباره من انجام داده‌اند، دربیاورم. از این‌رو در اندیشه یافتن راه و وسیله کار برآمد.

بله، خانم دوژاول خدمتکاری داشت به نام سزارین که یکی از دخترهای زیبای گرانویل به شمار می‌رفت. در گرانویل همهٔ دخترها خوشگل بودند. اما این خدمتکار هم مانند خانمش زن سبزه‌ئی بود.

یک روز عصر او را به اتاقم کشیدم و پنج فرانک در دستش گذاشتم و گفتم:

ـ دخترجان، فکر نکنی می‌خواهم کار بد و ناپسندی برایم انجام بدهی، بلکه می‌خواهم همان کاری را که خانمت درباره من می‌کند، من هم نسبت به او انجام دهم.

خدمتکار جوان لبخند استهزا آمیزی زد، من افزودم:

ـ می‌دانم که روز و شب مرا می‌پایند، خوراک خوردنم. آب خوردنم. جامه پوشیدن و اصلاح کردنم، و حتی جوراب پوشیدنم را می‌پایند. من این‌ها را خوب می‌‌دانم.

دختر جوان درحالی که بسوی در اتاق می‌رفت. گفت:

ـ بله، می‌دانید آقا...

ایستاد،من هم دنبال حرفم را گرفتم و گفتم:

ـ این تو هستی که در اتاق پهلوئی می‌خوابی که ببینی آیا من توی خواب خرخرمی‌کنم یا حرف می‌زنم. انکار نکن!

بی‌درنگ به خنده افتاد و گفت:

ـ بله، می‌دانید آقا...

باز حرفش را ناتمام گذاشت. من دل و جرأتی یافتم و گفتم:

ـ ببین دخترم، خودت می‌دانی این خوب نیست که ته و توی کارهای من همه برملا شود در حالی که من هیچ از کارهای زنی که می‌خواهد همسر من شود سر در نیاوردم. من او را با تمام قلب و روحم دوست دارم. او در دیده و اندیشه و قلب من زن دلخواهی است. ولی با وجود این‌ها، چند چیز است که برای فهمیدن آن‌ها حاضرم پول بیشتری بدهم...

سزارین بر آن شد اسکناسی را که در دستش نهاده بودم در جیب بگذارد، فهمیدم که قضیه روبه‌راه شده است.

ـ گوش کن، دخترم، ما مردها همواره به خصوصیات جسمی مشخصی در زن‌ها توجه داریم که این خصوصیات چیزی از فریبندگی زن‌ها نمی‌کاهد، بلکه فقط ارزش آن‌ها را در دیده ما کم و زیاد می‌کند. نمی‌خواهم که تو از خانمت پیش من بدگوئی کنی، نه، حتی نمی‌خواهم عیب‌های پوشیده او را ـ اگر هم عیبی دارد ـ برایم آفتابی کنی، بلکه فقط به چهار یا پنج پرسشی که می‌خواهم از تو بکنم، صاف و پوست کنده پاسخ بده.

تو خانم دوژاول را بهتر از هرکس دیگر می‌شناسی، چون که هر روز جامه برتنش می‌کنی و جامه از تنش می‌کنی، خوب، حالا، بگو ببینم آیا او همین اندازه که ظاهرش نشان می‌دهد؛ فربه و گوشتالو هست؟!

دختر کوچک پاسخی نداد، من دنبال کردم:

ـ ببین، دخترم. برخی از زن‌ها زانوهایشان پیچ دارد و با هر قدمی که برمی‌دارند زانوهایشان بطور ناهنجاری بهم می‌مالند، بعضی‌ها هم که خیلی وضعشان خراب است و ساق پاهایشان بی‌شباهت به کمانه پل نیست ـ بطوری که آدم می‌تواند از میان ساق پاهای آن‌ها بیرون شهر را تماشا کند ـ هر دو دسته این‌ها خیلی زیبا هستند. بگو ببینم ساق پای خانم تو چه شکلی دارد و جزو کدام دسته هست؟!

دختر کوچک پاسخی نداد. من دنباله سخنم را گرفتم:

برخی از زن‌ها چنان سینه زیبا و برجسته‌ئی دارند که زیر پستان‌هایشان فرورفتگی ژرفی بچشم می‌خورد. برخی هم بازوان گوشتالو ولی اندامی کشیده دارند. عیده‌ئی نیز، قسمت جلوی بدنشان خوش ترکیب و چشم‌گیر ولی قسمت عقب برعکس بدترکیب و بی‌قواره هستند. این زن‌ها همه‌شان خوشگل هستند. خیلی هم خوشگل. اما من فقط علاقمندم بدانم خانم تو چه هیکلی دارد؟ اگر راست و پوست کنده پاسخ بدهی باز هم پول بیشتری به تو خواهم داد.

سزارین با کنجکاوی به من نگریست و از ته دل خنده‌ئی کرد و گفت:

ـ آقا، غیر از این‌که او زن سبزه‌ئی است، از حیث شکل و هیکل درست شبیه من است و سپس از اتاق بیرون دوید. سرم کلاه رفته بود، این‌بار به ابلهی خود پی بردم و بران شدم آن‌چه را که از آن من بود بازگیرم.

یک هفته بعد، آهسته بدرون اتاق کوچکی که سزارین در آن‌جا مرا هنگام خواب می‌پایئد رفتم، گیره در را نیانداختم. نزدیک نیمه شب بود که بدرون جایگاخ دیده‌بانی خود آمد. بی‌درنگ او را دنبال کردم. هنگامی که چشمش به من افتاد، خواست فریاد بکشد، ولی با دستم دهانش را بستم و با زحمت مختصری بزودی فهمیدم که خانم دوژاول باید زن بسیار زیبا و خوش هیکلی باشد. مگر این که سزارین دروغ گفته باشد.

از این تماس و وارسی که اندکی بیشتر شده بود، لذت فراوانی بمن دست داد، مثل این‌که سزارین هم از همین لذت برخوردار شده بود.

باور کنید، به شرافتم سوگند. او یک نمونه دلربا و زیبائی از نژاد باس نورماند بود که در نخستین نگاه هیکلش خوش ریخت و دلربا می‌نمود، ولی از برخی ریزه‌کاری‌ها و خصوصیات دقیقی که همواره مورد سرزنش هنری چهارم قرار می‌گرفت، برکنار بود. این نکته‌ها را بزودی به او حالی کردم و چون به بوی خوش، دلبستگی زیاد دارم، همان شب یک شیشه بزرگ ز عطر گل سنبل زرد به او هدیه دادم.

خیلی زودتر از آن‌که من گمان می‌کردم بستگی و آشنائی ما با یکدیگر نزدیک و صمیمانه گردید... زیرا که او به صورت معشوقه دلربا و دلپسندی درآمده بود که زیرکی خداداد داشت و تنها برای چشاندن لذت عشق‌بازی؛ آفریده شده بود.

لذتی که او به من ارزانی می‌داشت مرا برای صبر کردن تا پایان کار آزمایش خانم دوژاول؛ توانائی می‌بخشید رفتارم غیرقابل ایراد و خودم رام و سربراه و مهربان شده بودم.

و اما نامزدم، خانم دوژاول، او مرا به اندازه کافی مرد دوست‌داشتنی یافته بود، و از نشانه‌های غیرقابل تردیدی پی بردم که بزودی کاملاً مورد پسند وی قرار خواهم گرفت. بدون شک در آن هنگام، من یکی از خوشبت‌ترین مردان روزگار بودم، زیرا که به آرامی و خونسردی چشم به راه نخستین بوسه زن دلخواه خود؛ دوخته بودم، زنی که او را در میان بازوان دختر زیبا و جوانی که بی‌گمان بچنگم افتاده بود، ستایش و پرستش می‌کردم. یک روز به غروب، همان‌طور که از اسب سواری برمی‌گشتیم، خانم دوژاول با ترش‌روئی و ناراحتی شکایت کرد که خدمتکاران؛ با وجود پافشاری او توجه و پروای لازم را در کار گردش و سواری او نکرده‌اند. او حتی چندین بار این جمله را بازگو کرد:


ـ بهتره که توجه بیشتری بکنند، بهتره که توجه بیشتری بکنند، می‌دانم چطوری خدمتشان برسم.

شب آرام و خاموشی را در بستر گذراندم. بامداد خیلی زود با نیرو و شوق فراوان از خواب بیدار شدم و جامه بر تن نمودم.

عادت کرده بودم هر بامداد برای سیگار کشیدن به برج کاخ بروم، پله‌کان این برج مارپیچ بود و در طبقه اول، بالای دیوار یک پنجره بزرگ قرار داشت که پلکان را روشن می‌کرد.

به آرامی جلو می‌رفتم، با سرپائی‌های تخت نمدی مراکشی که به پا داشتم، از نخستین پله بالا رفتم. ناگهان چشمم به سزارین افتاد که از پنجره خم شده بود و داشت بیرون را نگاه می‌کرد. تمام هیکل سزارین را ندیدم، فقط نیمی از تنه‌اش، نیمه؛ پائین تنه‌اش را دیدم. این قسمت که نگاه مرا بسوی خود کشیده بود، حالتی شهوت‌آمیز داشت و در یک دامن زیر سفید رنگ کوتاه بسختی پوشیده شده بود.

آهسته به او نزدیک شدم، دختر جوان هیچ آوائی نشنید زانو بر زمین زدم و آهسته و بی‌پروا، پاهای او را در بغل گفتم و بوسیدم. و آن‌گاه بوسه نرمی بر گونه‌اش زدم، بوسه دلداده‌ئی که انجام هرکاری از او برمی‌آید.

غق شگفتی شدم، بوی عطر گل شاه‌پسند به دماغم خورد، ولی هیچ فرصت اندیشه کردن در این باره نداشتم. ناگهان ضربه‌ئی دردناک، یا چیزی مانند یک سیلی ساخت به صورتم خورد و دماغم را شکست. در این میاد فریادی بگوشم خورد که موی بر تنم راست کرد. صورتش را خوب بسوی من برگرداند، نگاه کردم، خانم دوژاول بود.

مانند زنی که در حال غش و ناتوانی است دستش را در هوا تکان می‌داد، برای چند لحظه ایستاد و خیره خیره به من نگریست. آن‌گاه دست خود را چنان بلند کرد که فکر کردم می‌خواهد بر مغز من بکوبد. ولی به تندی از پیش من گریخت.

ده دقیقه بعد سزارین پیش من آمد، مانند آدم‌های گنگ نامه‌ئی به دستم داد، نوشته بود:

«خانم دوژاول امیدوار است که آقای دوبریو بی‌درنگ هم‌نشینی و هم‌سخنی با او را رها سازد.»

من هم رها ساختم و رفتم.

بله، من هنوز از این پیشامد افسرده و پریشانم. به هر وسیله و زبانی شده کوشیده‌ام که بر این لغزش من قلم بخشش بکشد ولی تمام کوشش‌هایم بیهوده و بی‌فایده گردیده است. ولی، باور کنید، از آن لحظه شگفت‌انگیز تاکنون در وجود خود، در قلب خود بوی گل شاه پسندی را احساس می‌کنم که سراپای هستیم را از آرزوی سرکشی آکنده ساخته است، آرزوی این‌که بتوانم روزی لطف و مهر از دست رفته او را بسوی خود بازگردانم.

پایان