یورش
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
۱
وقتی آن دو نفر از واگن غذاخوری پیاده شدند و مغرورانه قدم در کوچه پس کوچهها گذاشتند، تازه شب به آن شهر کوچک ایالت کالیرفنیا فرو افتاده بود. هوا از بوی میوههای درختان انبوه انباشته بود. باد فانوسهای خیابانها را به نوسان در میآورد و سایههای تیرهای تلگراف را روی زمین به این سو و آن سو میبرد. ساختمانهای چوبی کهنه ساکت و آرام بنظر میآمد و سایههای محو چراغهای خیابان روی پنجرهای کثیف انعکاس مییافت.
هم قد بودند یکی از آن دو مسنتر بود، موهایشان کوتاه بود و شلوار کار آبی رنگی بپا داشتند. مرد مسنتر نیم تنهای بتن داشت در حالیکه مرد جوان عرقگیری پوشیده بود. همچنان که در خیابانهای تاریک در خیابانهای تاریک گام برمیداشتند صدای قدمهاشان در دیوار خانههای چوبی انعکاس مییافت.
مرد جوان با سوت ترانه «پیش من بیا ای بچهٔ دیوونه» را شروع کرد اما ناگهان از سوت زدن دست برداشت و گفت:«دلم میخواد این آهنگ لعنتی از کلهم بره بیرون. از صبح تا حالا تو کلمهمه. یه آهنگ قدیمیه.»
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۲۱:
از روی ریل خط آهن گذشتند...
رفیقش به طرف او برگشت:
«میترسی روت Root? راستشو بگو... مثل گناهکارا میترسی.»
داشتند از زیر یکی از چراغهای آبیرنگ خیابان میگذشتند. قیافهٔ روت بهمنتهای خشونت رسید؛ چشمهایش بهم رفت و دهانش بهطرز مشمئزکنندهای تلخ شد.
«نه، نمیترسم»
چراغها را پشت سر گذاشتند. چهره روت دوباره درهم رفت.«دلم میخواد تهوتو کارا رو بهتر بلد بودم. دیک Dick.... تو پیشترها هم از این کارا کردی و راشو بلدی. اما من نه»
دیک با هیجان جواب داد:
«راه یاد گرفتن هرچیزی، انجام دادنشه. راستی که آدم از کتابا نمیتونه چیزی یاد بگیره.»
از روی ریل خط آهن گدشتند. یک برج چوبی بالاتر از خط با چراغهای سبز نورانی شده بود.
روت گفت:
«هوا خیلی تاریکه نمیدونم ماه بالا میآد یا نه. وقتی هوا اینجور تاریکه ماه بالا میآد.... راستی، دیک! اول تو صحبت میکنی؟»
«نه تو صحبت کن. من تجربهم بیشتره. وقتی داری صحبت میکنی مواظبشون میشم و به موقع مجبورشون میکنم که داد بزنن. میدونی چی باید بگی؟»
«آره، میدونم. کلمه به کلمه شو تو ذهنم حاضر دارم. اول روی کاغذ نوشتم و بعد حفظ کردم. از خیلیها شنیدم اول که رفتن بالا نتونستن یک کلمه حرف بزنن، اما بعدش مثه اینکه آدم دیگهای شده باشن کلمهها مث سیل از دهنشون بیرون ریخته. مایک شین گندهه Big Mike sheane میگفت واسه اونم همینجور پیش اومده. اما من از این شانسا ندارم. واسه اینه که همهشو نوشتم.»
سوت نالهوار یک ترن بلند شد و لحظهای بعد ترن از پیچی گذشت و نوری قوی به روی ریل انداخت. کوپههای روشن از کنارشان گذشت. دیک برگشت و به عبور قطار چشم دوخت بعد با رضایت گفت:
«تو اون یکی زیاد مسافر نیست. راستی تو میگفتی که یه رفیق پیرت تو راهآهن کار میکنه؟»
روت کوشید تا لحن تلخی در کلامش نباشد و گفت:
«آره، ترمزبانه. وقی فهمید دارم چکار میکنم بیرونم کرد. میترسید کارشو از دست بده. نمیتونس بفهمه. براش حرف زدم اما واقعاً نتونس بفهمه؛ دممو گرفت و انداخت بیرون» صدای روت گرفته بود. یکباره احساس کرد کخ چقدر ضعیف شده و چقدر احساس دوری از سرزمین خودش را میکند. بعد با صدای خشنی گفت:«بدیش این که نمیفهمن چه بلایی سرشون میآد. همش تو قیدای خودشون گنان.»
دیک گفت:
«حفظش کن. مطلب خوبیه. اینم یکی از حرفاته؟»
«نه، اما اگه خیال میکنی خوبه میتونم اینم تو باقی حرفام اضافه کنم.»
دیگر چراغهای خیابانها کمتر شده بود.ردیفی از درختهای اقاقیا در طول جاده روئیده بود. شهر پایان مییافت و قلمرو دهکده شروع میشد. در طول جاده غیر آسفالت چند خانه کوچک با باغچههای خراب دیده میشد.
روت بار دیگر گفت:
«آخ خدا! چه تاریکه. نمیدونم کارمون به کجا میکشه. اگه طوری شد واسه فرار شب خوبیه.»
مدتی با سکوت را پیمودند.
روت پرسید:«دیک! هیچ فکر فرارو کردی؟»
«والا نه. خلاف دستوره. اگه این کارو بکنیم اخراجمون میکنن. تو حالا جوونی، گمونم اگه بذارم خیلی دلت میخواد درری.»
روت فریاد زد:
«فکر میکنی تو چند دفعه بیرون رفتی و همهٔ تهتوی کارا رو بلدی. خودتم این حرفا رو صد دفعه شنیدی.»
دیک گفت:اما من هرچی میشنوم میندازم پشت گوش.»
روت سرش را پائین انداخته بود و آهسته راه میرفت. خیلی آهسته گفت:
«دیک! تو مطمئنی فرار نمیکنی؟ مطمئنی که تا آخرش وامیستی؟»
«ـ البته که مطمئنم. قبلاً این کارو کردم. معلومه که تنها راهش اینه. مگه نه؟»
و بعد در تاریکی روت را ورانداز کرد:«ـ پسر چرا این حرفو میپرسی؟ میترسی فرار کنی. اگر میترسیدی چرا قبول کردی؟»
روت لرزید و گفت:
«گوش کن دیک! تو آدم خوبی هستی. به هیچکس نمیگی که بهت چی گفتن، آخه من این چیزا سرم نیومده. چطور بدونم اگه یه نفر بخواد گرزشو بزنه تو صورتم باید چیکار کنم؟ فکر فرار نمیکنم کنم. سعی میکنم فرار نکنم.»
«ـ درست شد پسر بذار اینطور باشه. اما تو سعی میکنی فرار کنی منم اسمتو رد میکنم. یادت باشه که ما جایی واسه بیشرفهای ترسو نداریم.»
«ـ تو هم بس کن این مزخرفاتو با این حرفات کشتیمون.»
همچنانکه پیش میرفتند درختهای اقاقیا انبوهتر میشد و باد در میان برگها میدوید از جلو خانهای عبور کردند که سگی در آن پارس میکرد. مه سبکی فضا را گرفته بود و ستارهها در آن گم شده بودند.
دیک پرسید:
«مطمئنی که همه چیز و حاضر کردی؟ چراغها رو؟ کتابا رو گرفتی؟ تمام این کارا با تو بود.»
«همه رو بعدازظهری درست کردم اما عکسا رو نچسبوندم... همشون اونجا تو جعبهاس.»
ـ « چراغها نفت دارن؟»
ـ «همشون پرن. ببیم دیک؛ مثه اینکه یهبیشرفی جیغ کشید، نشنیدی؟»
ـ «چرا... همیشه یکی فریاد میکشه.»
ـ آگمونم چیزی از یورشیها نشنیدی نه، نه؟»
«ـ از کجا بشنوم. خیال میکنی اونا میان بهمن میگن که خیال دارن حمله کنن؟ روت! مواظب خودت باش. این ترسو از خودت دور کن. اگر این حرفا رو تموم نکنی یواش یواش عصبانی میشم.»
۲
به یک ساختمان چهارگوشهئی که در دل تاریکی سیاه دیده میشد نزدیک شدند. صدای پایشان روی پیادهروی چوبی بلند بود.
دیک گفت:
«هنوز که هنوزه کسی نیومده... بذار درو باز کنیم که اینجا یه خورده بیشتر روشنتذ شه.»
انبار خلوتی بود؛ با پنجرههای کهنهئی که از کثافت تیره شده بود. پشت یکی از شیشهها یک آگهی لاکی استرایک [۱]چسبیده و در طرف دیگر عکس خانمی بود که داشت کوکاکولا میخورد.
دیک در دو لنگهئی را باز کرد و رفت تو. کبریتی کشید و یک چراغ نفتی را روشن کرد. لوله را سر آن گذاشت و چراغ را روی یک جعبه وارونه سیب قرار داد.
«روت بیا اینجا باید کارارو مرتب کنیم.»
دیوارهای ساختمان با رنگهای مختلفی اندوده شده بود. در یک گوشه روزنامههای پارهٔ گرد و خاک گرفته افتاده بود. دو پنجره پشتی پر از تار عنکبوت بود. غیر از سه تا جعبه سیب هیچ چیز توی انبار نبود.
روت به طرف یکی از جعبهها رفت و آگهی بزرگی را که با رنگهای قرمز و سیاه تند عکس مردی را نشان میداد بیرون کشید. یکی از آگهیها را به دیوار جلا یافته پشت چراغ چسباند و بعد یکی دیگر را آنطرفتر بهدیوار کوبید. چند تا کتاب و کاغذ روی جعبه دیگر کپه کرد. صدای پاهای او در کف چوبی انبار بلند میشد.
«دیک! اون یکی چراغو روشن کن. اینجا خیلی تاریکه.»
«پسر از تاریکیم میترسی؟»
دیک به ساعتش نگاه کرد.
ـ «یهربع بههشت مونده. بعضی از بچهها میباس زودتر اینجا باشن.»
دور دستش را توی جیب بغلش نیمتنهاش کرد و بیصدا پهلوی جعبه ایستاد. چیزی پیدا نبود که رویش بنشیند. عکس سیاه و قرمز با خشونت به اتاق خیره شده بود. روت به دیوار تکیه کرد.
نور یکی از چراغها ضعیف شد و یواش یواش شعلهاش پس زد... دیک بهطرف چراغ رفت و گفت:
«گمونم گفتی که چراغها پر نفته. این یکی که خشکه.»
«ـ فکر میکنی کس دیگه نمیتونست اینو بگه؟ این دفعه خودتو نشون دادی.»
باد در میان اقاقیها سفیر میکشید. یکی از درهای جلو روی پاشنه چرخید و کمی باز شد. باد به درون انبار آمد و دستهٔ روزنامههای گرد و خاک گرفته را بهم زد و عکسهای روی دیوار را مثل پرده کنار زد.
«روت! اون درو ببند. هیچوقتم بازش نذار. اینجوری بهتر میشه صدای آمدن اونا رو شنید.»
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
«ساعت تقریباً عشت و نیمه.»
ـ«فکر میکنی بیان؟ اگه پیداشون نشه چقدر باهاس منتظرشون بشیم؟»
مرد مسنتر بهدر نیمهباز خیره شد.
«ـ ما اقلاً تا ساعت نهونیم اینجا میمونیم. دستور داریم که هرجوری شده این میتینگو برگزار کنیم.»
صداهای شب از لای در نیمهباز واضحتر بهگوش میرسید:
صدای رقص برگهای اقاقیا در جاده، صدای آهسته و استوار پارس سگ.
تصویر قرمز و سیاه روی دیوار نیمه تاریک تهدیدکننده بهنظر میرسید.
آگهی روی دیوار بار دیگر بهتکان درآمد.
دیک در حالیکه بهدور و بر نگاه میکرد با صدای آرامی گفت:
«ـ گوش کن پسر، میدونم که میترسی. وقتی میترسی یهنگاه کوچولو بهاون بنداز [با انگشتش بهتصویر اشاره کرد] اون هیچوقت نمیترسید. یادت باشه که چهکارها که نکرد.»
روت به عکس نگاه کرد و گفت:«ـ خیال مینی اصلاً نمیترسید؟»
دیک حرفش را بهتندی قطع کرد و با لحن توبیخآمیز تندی گفت:
«ـ اگرم میترسید نمیذاشت کسی بفهمه. اینو سرمشق خودت بدون و هیچوقت نذار بقیه ملتفت شن که چی حس میکنی.»
«ـ دیک! تو آدم خوبی هستی. نمیدونم که وقتی منو تنها بیرون بفرستن باید چیکار کنم.»
«ـ بچه! درست میشی. میتونم بگم که یه مزخرفاتیرو تو کلهات پر کردی، بدیت اینه که هیچوقت تو آتیش نبودی.»
روت بهسرعت نگاهی به در انداخت.
«ـ مث اینکه داره میآد؟»
«ـ این مزخرفاتو ول کن! وقتی اینجا برسن خودشون میان تو.»
«ـ اما نه... مث اینکه کسی اونجاست!»
صدای گامهای شتابزدهای در جاده پیچید که بعد بهصدای دویدن و عبور از پیادهرو چوبی تبدیل شد. مردی در لباس کار که کلاه رنگرزها را بهسر داشت بهدرون دوید. داشت نفسنفس میزد.
«ـ بهتره در رین! یهدسته دارن یورش میآرن اینجا. از بچهها کسی میتینگ نمیآد. اونا میخوان که شما میتینگو بر قرار کنین اما من یکی که نیستم. اسباتونو جمع کنین در رین؛ دارن میان»
رنگ از روی روتپرید و چهرهاش منقبض شد، با خشم دیکنگاه کرد. مرد مسن بهلرزه افتاد. دستش را بهجیب بغلش برد و شانههایش را تکان داد و گفت:
«ـ متشکرم که ما رو خبر کردی. تو در رو ما چیزیمون نیس.»
مرد گفت:«اونا میخواستن بیان و خبرتون کنن.»
دیک سرش را تکان داد و گفت:
«ـ مطمئن باش که اونا اون طرف قضیه رو نمیفهمن. جلو دماغشونم نمیتونن ببینن. تو تا گیر بیفتی بزن بهچاک!»
«ـ بچهها! شما نمیآئین؟ واسه بردن اسبا با کمکتون میکنم.»
دیک با لحن خشکی گفت:
«ـ ما اینجا میمونیم. دستوره. باید این کارو بکنیم.»
مرد داشت بهطرف در میرفت که برگشت و گفت:
«ـ میخوایین منم بمونم؟»
«ـ نه. تو پسر خوبی هستی لازم نیس. ممکنه که یهجای دیگه ازت استفاده شه.»
«ـ خوب، هرچی از دستم میومد کردهام.»
۳
دیک و روت صدای قدمهای او را روی پیادهرو چوبی که در تاریکی شب خاموش شد شنیدند. شب صدای پای او را منعکس میکرد. برگهای مرده روی زمین کشده میشد. از مرکز شهر نعره موتورها بلند بود.
روت به دیک نگاه کرد و دستهایش را دید که در جیب بغل مشت شده بود. عضلات صورتش منقبض شده بود اما چمش که به جوان افتاد خندید. عکسها روی دیوار بلند میشدند و سر جایشان پس مینشستند.
«ـ پسر میترسی؟»
روت کوشید که حرف او را تکذیب کند اما نتوانست:
«ـ آره میترسم. شاید من اصلاً برای این کار ساخته نشدم».
دیک با خشم گفت:
«ـ پسر! مواظب باش. مواظب باش!» و ادامه داد«آدمهای کم جرئت باید به پر دلها نگاه کنن. آدم راحت نباید بیعدالتیهای بقیهرو فراموش گنه. روت! اوضاع این جوریه. این دستوره.» و بعد خاموش ماند.
پارس سگ بلندتر بهگوش میرسید.
روت گفت:
«ـ گمونم اومدن. فکر میکنی بکشنمون؟»
«ـ نه، معمولاً که کسی رو نمیکشن.»
«ـ اما تا میخوریم میزننمون. همچین با چوب میزنن تو صورتمون که دماغمون خورد شه. اونا آرواره مایک گندهه رو از سهجا شکوندن.»
«ـ مواظب باش پسر! مواظب باش ببین اگه کسی تو رو زد، این اون نیست که تورو میزنه، تقصیر سیستم کاره که تو باید کتک بخوری و این تو نیستی که کتک میخوری این ارزشهاست که بیاعتبار میشه. میتونی اینارو تو کلهت نیگه داری؟»
«ـ دیک! نمیخوام در رم. بخدا نمیخوام. اگه خواستم در رم میتونی جلومو بگیری. باشه؟»
دیک جلو رفت و دستش را بر شانههای روت گذاشت:
«ـ چیزیت نمیشه. بهاون پسره که میخواد بزنتت سفارشتو میکنم.»
«ـ بهتر نیس این اعلامیهها رو قایم کنیم تا همشو نسوزونن؟»
«ـ نه. یهنفرشون ممکنه یکی از اونا رو بذاره تو جیبش و بعداً بخونه. همین هم خودش خیلیه. کتابارو بذار همونجا باشه . فعلاً حرف نزن. حرف زدن کارارو خراب میکنه.»
صدای سگها آرامتر و بیروحتر شده بود. هجوم باد دستهای از برگهای پژمرده را بهسوی در نیمه باز راند. عکس روی دیوار از جایش بهحرکت درآمد و یکی از گوشههایش از جا کنده شد.
روت بهآن سمت رفت و بار دیگر عکس را سنجاق زد. در نقطهای از شهر صدای ترمز ماشینی برخاست.
«ـ دیک! چیزی میشنوی؟ صدای اومدنشونو میشنوی؟»
«ـ نه.»
«ـ گوش کن دیک مایک گندهه با آرواره شکسته یه گوشه افتاده بود و هیشکی هم بهکمکش نیومد.»
مرد مسن با خشم بهطرف او برگشت. یکی از مشتهای گره کردهاش را از جیب نیم تنهاش بیرون آورد. چشمهایش که او را نگاه میکرد تنگ شد و مرد نزدیکتر آمد و دستش را روی شانه روت گذاشت و گفت:
«ـ درست به حرفان گوش بده. من زیاد چیز نمیدونم اما سر اینجور کارا زیاد استخون خورد کردم. نمیدونم چی میشه اما اینو میدونم که حتی اگه ما رو بکشنم چیزی نمیشه. اصلاً مهم نیس.»
بهسمت در رفت و بهبیرون نگاه کرد و به هر دو جهت گوش داد و بعد بهدرون انبار آمد:
«ـ چیزی شنفتی؟»
«ـ نه. هیچی.»
«ـ فکر میکنی چی مانع اومدنشون شده؟»
«ـ آخه چطور ممکنه که بدونم.»
روت آب دهانش را قورت داد:
«ـ احتمالم داره که نیان. شایدم فلا Fela شوخیش گرفته بود.»
«شایدم...»
«ـ خوب حالا باهاس تموم شبو منتظرشیم که بیان و دخلمونو بیارن.»
صدای زوزهٔ خشن باد بلند شد و بعد کاملاً فرو نشست. سگ از پارس کردن ایستاد. قطاری برای خط عوض کردن سوت کشید و بعد تقتق کنان دور شد و شب را آرامتر از پیش برجا گذاشت در یکی از خانههای دوروبر صدای زنگ ساعتی بلند شد.
«ـ یهنفر داره صبح زود سر کار میره. شایدم شبگرده.»
صدایش در میان سکوت بلندتر بهگوش میرسید. در جلویی نالهای کرد و آهسته بسته شد.
«ـ دیک! حالا ساعت چنده؟»
«ـ نه و یه ربع.»
«ـ خدایا! فقط نه و ربع. فکر میکردم نزدیک صبحه. دیک! دلت نمیخواد بیان و کارو یکسره کنن؟ گوش کن دیک! مث اینکه صدایی شنیدم.»
«ـ آره. مث اینکه دارن یواشکی صحبت میکنن.»
سگ یکبار دیگر هم پارس کرد، و اینبار در صدایش خشونتی نهفته بود.
صدای نجوای آرامی شنیده میشد.
«ـ دیک! نیگا کن. نیگا کن.! گمونم پشت پنجره یکی رو دیدم.»
مرد مسن با ناراحتی خندید.
«ـ گمونم که نتونیم درریم. محاصره شدیم» توی گلویش خندید و ادامه داد:«پسر مواظب باش الان میرسن. یادت باشه که این اونا نیستن میزننت.»
صدای قدمهای هجوم آورندگان شنیده شد. درها بههم خورد و انبوهی مرد بهدرون انبار ریختند. مردها لباسهای کثیفی تنشان بود و کلاههای سیاهی بهسر داشتند. در دستهایشان گرز و چوب بود.
دیک و روت ایستاده بودند. چانههایشان به پائین افتاده بود و سرشان خم شده بود. چشمهایشان بهنظر میرسید که بسته مانده است.
یورشیها که یکباره تو ریخته بودند کمی ناراحت شدند. دور دو مرد حلقه زدند و بهآنها چشم دوختند و منتظر ماندند تا یکیشان از جا بجنبد.
روت زیرچشمی نگاهی به دیک انداخت و دید که مرد مسن بانگاهی سرد و سرزنش بار بهاو چشم دوخته است، گویی دارد درباره حرکاتش قضاوت میکند.
روت دستهای لرزانش را به درون جیبش راند و به زحمت کمی جلو رفت. صدایش میلرزید اما بلند بلند حرف میزد:
«ـ رفقا! وضع شمام درست مث وضع ماست. ما همه برادریم ـ»
چماقی در هوا صفیر زد و با ضربه سختی بهسرش خورد. روت روی زانوهایش خم شد و با دستهایش خودش را نگه داشت.
مردها بهآرامی ایستاده بودند و نگاه میکردند.
روت بهآرامی روی دوپا ایستاد. از گوش شکافتهاش مایعی آرام بهسوی گردنش جاری بود. گوشه صورتش کبود و ارغوانی شده بود. بار دیگر استوار برجایش ایستاد. نفسش هیجانآمیز بود. دستهایش استوار و صدایش مطمئن و قوی بود. چشمهایش از هیجان سرخ شده بود.
فریاد کشید:
«ـ ببینین. تمام اینا واسه شماس. ما این کارارو بهخاطر شما میکنیم. تمامشو. شماها نمیدونین دارین چیکار میکنین.»
«بکشینشون!»
یک نفر وحشیانه خندید و بعد موجی از خنده برخاست.
روت در همان حال که داشت میافتاد یک لحظه نگاهی تند به دیک انداخت و چهره مصمم و خندههای تلخش را دید....
۴
روت چندبار بههوش آمد اما هنوز درست بهحال نیامده بود. سرانجام چشمهایش را باز کرد و ایستاد و اطرافش را شناخت. روی صورتش باندها سنگینی میکرد. میتوانست از لای پلکهای بد کردهاش باریکهای از نور را ببیند. همانطور که دراز کشیده بود لحظهای سعی کرد موقعیت خود را دریابد. بعد صدای دیک را در نزدیکی خود شنید:
«ـ پسر بیداری؟»
روت خواست حرف بزند اما دید که صدایش بدجوری گرفته است.
«ـ همچی»
«ـ گمونم اونا درست حساب سرتو رسیدن. خیال کردم دیگه رفتی. شانس آوردی که دماغت سالم موند... صورت من که حسابی داغون شده.»
«ـ دوتا از دندههامو خورد کردن. تو صورتتو خم کرده بودی زمین، این کار باعث نجات چشمات شد.»
اندکی مکث کرد و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«ـ آدم وقتی دندههاش میشکنه نمیتونه خوب نفس بکشه. شانس آوردیم که پلیس بهدادمون رسید.»
«ـ دیک ما تو زندونیم؟»
«ـ به، تو سلول مریضخونه.»
«ـ سر کتابها چه بلایی آوردن؟»
فهمید که دیک سعی میکند بخندد و نفسش به شماره افتاده است.
«تحریک بهشورش. فکر میکنم یه شیش ماهی برامون حبسی ببرن کتابها دست پلیس افتاده.»
«ـ دیک! بهاونا نمیگی که من هنوز سنم نرسیده، نه؟»
«ـ نه نمیگم. بهتره حرف نزنی و صدات در نیاد. سخت نگیر!»
روت ساکت شد و دردی سنگین وجودش را فرا گرفت اما لحظهای بعد دوباره بهحرف آمد:
«ـ دیک! زیاد صدمه نخوردیم... خندهدارهها... گمونم چیزیم نیس.»
«ـ پسر! تو خوب از آب در آمدی، مث همهٔ اونایی که تو عمرم دیدم. یه گزارش خوب ازت رد میدم. کارت عالی بود.»
روت سعی کرد مطلبی را در نظر مجسم کند:
«ـ وقتی منو کتک میزدن دلم میخواست بهشون بگم که این واسم اهمیتی نداره.»
«ـ البته پسر. این همون چیزی بود که بهت گفتم. این تقصیر اونا نبود. تقصیر روش کار بود. نباید از اونا متنفر باشی... اونا بیش از این چیزی نمیدونن.»
روت باملالت به حرف آمد. درد در وجودش سنگینی میکرد:
«ـ دیک! یادت میآد که تو «انجیل» یههمچی چیزی نوشته شده:
«آنها را ببخشائید، زیرا که آنها آنچه را که انجام میدهند نمیدانند.»
دیک با خشونت گفت:
«ـ این حرفای مذهبی رو بذار کنار...»
روت گفت:
«ـ صحبت مذهب و این حرفها نبود که... فقط میخواستم یههمچی چیزی گفته باشم. این چیزی بود که احساس میکردم.»
پاورقی
^ نام نوعی سیگار آمریکائی است.