یورش
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
۱
وقتی آن دو نفر از واگن غذاخوری پیاده شدند و مغرورانه قدم در کوچه پس کوچهها گذاشتند، تازه شب به آن شهر کوچک ایالت کالیرفنیا فرو افتاده بود. هوا از بوی میوههای درختان انبوه انباشته بود. باد فانوسهای خیابانها را به نوسان در میآورد و سایههای تیرهای تلگراف را روی زمین به این سو و آن سو میبرد. ساختمانهای چوبی کهنه ساکت و آرام بنظر میآمد و سایههای محو چراغهای خیابان روی پنجرهای کثیف انعکاس مییافت.
هم قد بودند یکی از آن دو مسنتر بود، موهایشان کوتاه بود و شلوار کار آبی رنگی بپا داشتند. مرد مسنتر نیم تنهای بتن داشت در حالیکه مرد جوان عرقگیری پوشیده بود. همچنان که در خیابانهای تاریک در خیابانهای تاریک گام برمیداشتند صدای قدمهاشان در دیوار خانههای چوبی انعکاس مییافت.
مرد جوان با سوت ترانه «پیش من بیا ای بچهٔ دیوونه» را شروع کرد اما ناگهان از سوت زدن دست برداشت و گفت:«دلم میخواد این آهنگ لعنتی از کلهم بره بیرون. از صبح تا حالا تو کلمهمه. یه آهنگ قدیمیه.»
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۲۱:
از روی ریل خط آهن گذشتند...
رفیقش به طرف او برگشت:
«میترسی روت Root? راستشو بگو... مثل گناهکارا میترسی.»
داشتند از زیر یکی از چراغهای آبیرنگ خیابان میگذشتند. قیافهٔ روت بهمنتهای خشونت رسید؛ چشمهایش بهم رفت و دهانش بهطرز مشمئزکنندهای تلخ شد.
«نه، نمیترسم»
چراغها را پشت سر گذاشتند. چهره روت دوباره درهم رفت.«دلم میخواد تهوتو کارا رو بهتر بلد بودم. دیک Dick.... تو پیشترها هم از این کارا کردی و راشو بلدی. اما من نه»
دیک با هیجان جواب داد:
«راه یاد گرفتن هرچیزی، انجام دادنشه. راستی که آدم از کتابا نمیتونه چیزی یاد بگیره.»
از روی ریل خط آهن گدشتند. یک برج چوبی بالاتر از خط با چراغهای سبز نورانی شده بود.
روت گفت:
«هوا خیلی تاریکه نمیدونم ماه بالا میآد یا نه. وقتی هوا اینجور تاریکه ماه بالا میآد.... راستی، دیک! اول تو صحبت میکنی؟»
«نه تو صحبت کن. من تجربهم بیشتره. وقتی داری صحبت میکنی مواظبشون میشم و به موقع مجبورشون میکنم که داد بزنن. میدونی چی باید بگی؟»
«آره، میدونم. کلمه به کلمه شو تو ذهنم حاضر دارم. اول روی کاغذ نوشتم و بعد حفظ کردم. از خیلیها شنیدم اول که رفتن بالا نتونستن یک کلمه حرف بزنن، اما بعدش مثه اینکه آدم دیگهای شده باشن کلمهها مث سیل از دهنشون بیرون ریخته. مایک شین گندهه Big Mike sheane میگفت واسه اونم همینجور پیش اومده. اما من از این شانسا ندارم. واسه اینه که همهشو نوشتم.»
سوت نالهوار یک ترن بلند شد و لحظهای بعد ترن از پیچی گذشت و نوری قوی به روی ریل انداخت. کوپههای روشن از کنارشان گذشت. دیک برگشت و به عبور قطار چشم دوخت بعد با رضایت گفت:
«تو اون یکی زیاد مسافر نیست. راستی تو میگفتی که یه رفیق پیرت تو راهآهن کار میکنه؟»
روت کوشید تا لحن تلخی در کلامش نباشد و گفت:
«آره، ترمزبانه. وقی فهمید دارم چکار میکنم بیرونم کرد. میترسید کارشو از دست بده. نمیتونس بفهمه. براش حرف زدم اما واقعاً نتونس بفهمه؛ دممو گرفت و انداخت بیرون» صدای روت گرفته بود. یکباره احساس کرد کخ چقدر ضعیف شده و چقدر احساس دوری از سرزمین خودش را میکند. بعد با صدای خشنی گفت:«بدیش این که نمیفهمن چه بلایی سرشون میآد. همش تو قیدای خودشون گنان.»
دیک گفت:
«حفظش کن. مطلب خوبیه. اینم یکی از حرفاته؟»
«نه، اما اگه خیال میکنی خوبه میتونم اینم تو باقی حرفام اضافه کنم.»
دیگر چراغهای خیابانها کمتر شده بود.ردیفی از درختهای اقاقیا در طول جاده روئیده بود. شهر پایان مییافت و قلمرو دهکده شروع میشد. در طول جاده غیر آسفالت چند خانه کوچک با باغچههای خراب دیده میشد.
روت بار دیگر گفت:
«آخ خدا! چه تاریکه. نمیدونم کارمون به کجا میکشه. اگه طوری شد واسه فرار شب خوبیه.»
مدتی با سکوت را پیمودند.
روت پرسید:«دیک! هیچ فکر فرارو کردی؟»
«والا نه. خلاف دستوره. اگه این کارو بکنیم اخراجمون میکنن. تو حالا جوونی، گمونم اگه بذارم خیلی دلت میخواد درری.»
روت فریاد زد:
«فکر میکنی تو چند دفعه بیرون رفتی و همهٔ تهتوی کارا رو بلدی. خودتم این حرفا رو صد دفعه شنیدی.»
دیک گفت:اما من هرچی میشنوم میندازم پشت گوش.»
روت سرش را پائین انداخته بود و آهسته راه میرفت. خیلی آهسته گفت:
«دیک! تو مطمئنی فرار نمیکنی؟ مطمئنی که تا آخرش وامیستی؟»
«ـ البته که مطمئنم. قبلاً این کارو کردم. معلومه که تنها راهش اینه. مگه نه؟»
و بعد در تاریکی روت را ورانداز کرد:«ـ پسر چرا این حرفو میپرسی؟ میترسی فرار کنی. اگر میترسیدی چرا قبول کردی؟»
روت لرزید و گفت:
«گوش کن دیک! تو آدم خوبی هستی. به هیچکس نمیگی که بهت چی گفتن، آخه من این چیزا سرم نیومده. چطور بدونم اگه یه نفر بخواد گرزشو بزنه تو صورتم باید چیکار کنم؟ فکر فرار نمیکنم کنم. سعی میکنم فرار نکنم.»
«ـ درست شد پسر بذار اینطور باشه. اما تو سعی میکنی فرار کنی منم اسمتو رد میکنم. یادت باشه که ما جایی واسه بیشرفهای ترسو نداریم.»
«ـ تو هم بس کن این مزخرفاتو با این حرفات کشتیمون.»
همچنانکه پیش میرفتند درختهای اقاقیا انبوهتر میشد و باد در میان برگها میدوید از جلو خانهای عبور کردند که سگی در آن پارس میکرد. مه سبکی فضا را گرفته بود و ستارهها در آن گم شده بودند.
دیک پرسید:
«مطمئنی که همه چیز و حاضر کردی؟ چراغها رو؟ کتابا رو گرفتی؟ تمام این کارا با تو بود.»
«همه رو بعدازظهری درست کردم اما عکسا رو نچسبوندم... همشون اونجا تو جعبهاس.»
ـ « چراغها نفت دارن؟»
ـ «همشون پرن. ببیم دیک؛ مثه اینکه یهبیشرفی جیغ کشید، نشنیدی؟»
ـ «چرا... همیشه یکی فریاد میکشه.»
ـ آگمونم چیزی از یورشیها نشنیدی نه، نه؟»
«ـ از کجا بشنوم. خیال میکنی اونا میان بهمن میگن که خیال دارن حمله کنن؟ روت! مواظب خودت باش. این ترسو از خودت دور کن. اگر این حرفا رو تموم نکنی یواش یواش عصبانی میشم.»
۲
به یک ساختمان چهارگوشهئی که در دل تاریکی سیاه دیده میشد نزدیک شدند. صدای پایشان روی پیادهروی چوبی بلند بود.
دیک گفت:
«هنوز که هنوزه کسی نیومده... بذار درو باز کنیم که اینجا یه خورده بیشتر روشنتذ شه.»
انبار خلوتی بود؛ با پنجرههای کهنهئی که از کثافت تیره شده بود. پشت یکی از شیشهها یک آگهی لاکی استرایک [۱]چسبیده و در طرف دیگر عکس خانمی بود که داشت کوکاکولا میخورد.
دیک در دو لنگهئی را باز کرد و رفت تو. کبریتی کشید و یک چراغ نفتی را روشن کرد. لوله را سر آن گذاشت و چراغ را روی یک جعبه وارونه سیب قرار داد.
«روت بیا اینجا باید کارارو مرتب کنیم.»
دیوارهای ساختمان با رنگهای مختلفی اندوده شده بود. در یک گوشه روزنامههای پارهٔ گرد و خاک گرفته افتاده بود. دو پنجره پشتی پر از تار عنکبوت بود. غیر از سه تا جعبه سیب هیچ چیز توی انبار نبود.
روت به طرف یکی از جعبهها رفت و آگهی بزرگی را که با رنگهای قرمز و سیاه تند عکس مردی را نشان میداد بیرون کشید. یکی از آگهیها را به دیوار جلا یافته پشت چراغ چسباند و بعد یکی دیگر را آنطرفتر بهدیوار کوبید. چند تا کتاب و کاغذ روی جعبه دیگر کپه کرد. صدای پاهای او در کف چوبی انبار بلند میشد.
«دیک! اون یکی چراغو روشن کن. اینجا خیلی تاریکه.»
«پسر از تاریکیم میترسی؟»
دیک به ساعتش نگاه کرد.
ـ «یهربع بههشت مونده. بعضی از بچهها میباس زودتر اینجا باشن.»
دور دستش را توی جیب بغلش نیمتنهاش کرد و بیصدا پهلوی جعبه ایستاد. چیزی پیدا نبود که رویش بنشیند. عکس سیاه و قرمز با خشونت به اتاق خیره شده بود. روت به دیوار تکیه کرد.
نور یکی از چراغها ضعیف شد و یواش یواش شعلهاش پس زد... دیک بهطرف چراغ رفت و گفت:
«گمونم گفتی که چراغها پر نفته. این یکی که خشکه.»
«ـ فکر میکنی کس دیگه نمیتونست اینو بگه؟ این دفعه خودتو نشون دادی.»
باد در میان اقاقیها سفیر میکشید. یکی از درهای جلو روی پاشنه چرخید و کمی باز شد. باد به درون انبار آمد و دستهٔ روزنامههای گرد و خاک گرفته را بهم زد و عکسهای روی دیوار را مثل پرده کنار زد.
«روت! اون درو ببند. هیچوقتم بازش نذار. اینجوری بهتر میشه صدای آمدن اونا رو شنید.»
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
«ساعت تقریباً عشت و نیمه.»
ـ«فکر میکنی بیان؟ اگه پیداشون نشه چقدر باهاس منتظرشون بشیم؟»
مرد مسنتر بهدر نیمهباز خیره شد.
«ـ ما اقلاً تا ساعت نهونیم اینجا میمونیم. دستور داریم که هرجوری شده این میتینگو برگزار کنیم.»
صداهای شب از لای در نیمهباز واضحتر بهگوش میرسید:
صدای رقص برگهای اقاقیا در جاده، صدای آهسته و استوار پارس سگ.
تصویر قرمز و سیاه روی دیوار نیمه تاریک تهدیدکننده بهنظر میرسید.
آگهی روی دیوار بار دیگر بهتکان درآمد.
دیک در حالیکه بهدور و بر نگاه میکرد با صدای آرامی گفت:
«ـ گوش کن پسر، میدونم که میترسی. وقتی میترسی یهنگاه کوچولو بهاون بنداز [با انگشتش بهتصویر اشاره کرد] اون هیچوقت نمیترسید. یادت باشه که چهکارها که نکرد.»
روت به عکس نگاه کرد و گفت:«ـ خیال مینی اصلاً نمیترسید؟»
دیک حرفش را بهتندی قطع کرد و با لحن توبیخآمیز تندی گفت:
«ـ اگرم میترسید نمیذاشت کسی بفهمه. اینو سرمشق خودت بدون و هیچوقت نذار بقیه ملتفت شن که چی حس میکنی.»
«ـ دیک! تو آدم خوبی هستی. نمیدونم که وقتی منو تنها بیرون بفرستن باید چیکار کنم.»
«ـ بچه! درست میشی. میتونم بگم که یه مزخرفاتیرو تو کلهات پر کردی، بدیت اینه که هیچوقت تو آتیش نبودی.»
روت بهسرعت نگاهی به در انداخت.
«ـ مث اینکه داره میآد؟»
«ـ این مزخرفاتو ول کن! وقتی اینجا برسن خودشون میان تو.»
«ـ اما نه... مث اینکه کسی اونجاست!»
صدای گامهای شتابزدهای در جاده پیچید که بعد بهصدای دویدن و عبور از پیادهرو چوبی تبدیل شد. مردی در لباس کار که کلاه رنگرزها را بهسر داشت بهدرون دوید. داشت نفسنفس میزد.
«ـ بهتره در رین! یهدسته دارن یورش میآرن اینجا. از بچهها کسی میتینگ نمیآد. اونا میخوان که شما میتینگو بر قرار کنین اما من یکی که نیستم. اسباتونو جمع کنین در رین؛ دارن میان»
رنگ از روی روتپرید و چهرهاش منقبض شد، با خشم دیکنگاه کرد. مرد مسن بهلرزه افتاد. دستش را بهجیب بغلش برد و شانههایش را تکان داد و گفت:
«ـ متشکرم که ما رو خبر کردی. تو در رو ما چیزیمون نیس.»
مرد گفت:«اونا میخواستن بیان و خبرتون کنن.»
دیک سرش را تکان داد و گفت:
«ـ مطمئن باش که اونا اون طرف قضیه رو نمیفهمن. جلو دماغشونم نمیتونن ببینن. تو تا گیر بیفتی بزن بهچاک!»
«ـ بچهها! شما نمیآئین؟ واسه بردن اسبا با کمکتون میکنم.»
دیک با لحن خشکی گفت:
«ـ ما اینجا میمونیم. دستوره. باید این کارو بکنیم.»
مرد داشت بهطرف در میرفت که برگشت و گفت:
«ـ میخوایین منم بمونم؟»
«ـ نه. تو پسر خوبی هستی لازم نیس. ممکنه که یهجای دیگه ازت استفاده شه.»
«ـ خوب، هرچی از دستم میومد کردهام.»
۳
دیک و روت صدای قدمهای او را روی پیادهرو چوبی که در تاریکی شب خاموش شد شنیدند. شب صدای پای او را منعکس میکرد. برگهای مرده روی زمین کشده میشد. از مرکز شهر نعره موتورها بلند بود.
روت به دیک نگاه کرد و دستهایش را دید که در جیب بغل مشت شده بود. عضلات صورتش منقبض شده بود اما چمش که به جوان افتاد خندید. عکسها روی دیوار بلند میشدند و سر جایشان پس مینشستند.
«ـ پسر میترسی؟»
روت کوشید که حرف او را تکذیب کند اما نتوانست:
«ـ آره میترسم. شاید من اصلاً برای این کار ساخته نشدم».
دیک با خشم گفت:
«ـ پسر! مواظب باش. مواظب باش!» و ادامه داد«آدمهای کم جرئت باید به پر دلها نگاه کنن. آدم راحت نباید بیعدالتیهای بقیهرو فراموش گنه. روت! اوضاع این جوریه. این دستوره.» و بعد خاموش ماند.
پارس سگ بلندتر بهگوش میرسید.
روت گفت:
«ـ گمونم اومدن. فکر میکنی بکشنمون؟»
«ـ نه، معمولاً که کسی رو نمیکشن.»
«ـ اما تا میخوریم میزننمون. همچین با چوب میزنن تو صورتمون که دماغمون خورد شه. اونا آرواره مایک گندهه رو از سهجا شکوندن.»
«ـ مواظب باش پسر! مواظب باش ببین اگه کسی تو رو زد، این اون نیست که تورو میزنه، تقصیر سیستم کاره که تو باید کتک بخوری و این تو نیستی که کتک میخوری این ارزشهاست که بیاعتبار میشه. میتونی اینارو تو کلهت نیگه داری؟»
«ـ دیک! نمیخوام در رم. بخدا نمیخوام. اگه خواستم در رم میتونی جلومو بگیری. باشه؟»
دیک جلو رفت و دستش را بر شانههای روت گذاشت:
«ـ چیزیت نمیشه. بهاون پسره که میخواد بزنتت سفارشتو میکنم.»
«ـ بهتر نیس این اعلامیهها رو قایم کنیم تا همشو نسوزونن؟»
«ـ نه. یهنفرشون ممکنه یکی از اونا رو بذاره تو جیبش و بعداً بخونه. همین هم خودش خیلیه. کتابارو بذار همونجا باشه . فعلاً حرف نزن. حرف زدن کارارو خراب میکنه.»
پاورقی
^ نام نوعی سیگار آمریکائی است.