قدرت تازه

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۶:۰۸ توسط Hooman (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۷۰

نوشته دکتر غلامحسین ساعدی

(گوهر مراد)

در سراشیبی دره‌ی درازی که به کوره راه پر پیچ و خمی منتهی می‌شد خانه‌ی بابا شیطان قرار داشت. خانه‌ای بود بسیار ساده و بدون در و مدخل، از تنها پنجره‌ی چهار گوشی که توی سنگ‌ها کار گذاشته بودند رفت و آمد می‌شد، از بالای تپه بوته‌های فراوان عشقه روئیده و پائین آمده، مانند تاجی از زمرد بالای پنجره آویخته بود. پلی از چوب به فاصله‌ی صد قدم از خانه روی دره چنبر زده و بین پل و خانه را باتلاق سبز و اسرارآمیزی پر کرده بود. سال‌ها می‌شد که کسی از روی آن پل رد نشده و باتلاق سبز را ندیده بود زیرا دره‌ی دراز درخت‌زاری بود که احدی نمی‌توانست خیال راه یافتن به آن‌جا را داشته باشد. علاوه بر این روزها تاریکی عجیبی دره را پر می‌کرد. این تاریکی از توی مرداب منعکس می‌شد مثل این‌که با نورافکنی بزرگ این سیاهی را توی دره ریخته‌اند، سوت و کور همیشه اندام دره را فرا می‌گرفت، تنها گاه گاهی زوزه‌ی سگ پیر بابا شیطان که از جهنم با خود آورده بود از زیر پل شنیده می‌شد و آواز ویولنی که هر چند ساعت یک بار از درون باتلاق می‌جوشید و بیرون می‌ریخت. اما شب‌ها نور آبی رنگی از پنجره به بیرون می‌تابید. نور آبی تند، نور شیطانی که بی‌شک بنی‌آدم قدرت تحملش را نداشت و زود زهره‌ترک می‌شد.

سال‌های سال بود که کسی به آن دره رفت و آمد نمی‌کرد، زیرا بابا شیطان پیر و افسرده شده بود و بیست و چهار ساعت لاینقطع در بی‌حالی عجیبی توی اطاقش دراز می‌کشید، از همه جا بریده بود و قدغن کرده بود که هیچ یک از بچه شیطان‌ها به سراغش نیایند.

کار دنیا را سپرده بود دست نوه‌ها و نبیره‌ها و نوچه‌های خودش و مطمئن بود که هیچ‌وقت آب از آب تکان نخواهد خورد. اما شب‌ها روح شیطانی‌اش نمی‌گذاشت راحت بخوابد، به ناچار چند ساعتی بلند می‌شد و می‌نشست و خاطرات شیرین گذشته را مثل گاو پیری نشخوار می‌کرد. اما روز و بقیه‌ی ساعات شب رامرتب می‌خوابید و خواب‌های عجیب و غریبی می‌دید، عادت داشت که روی عبای کهنه‌اش دراز بکشد و دست‌ها را به طرفین دراز کند. وقتی خواب‌های دهشتناک به سراغش می‌آمد سینه‌اش مثل محتضری آرام آرام بالا و پائین می‌رفت، ریش و سبیلش قاطی هم و چشمانش توی گودی فرو رفته، چنان قیافه‌ای پیدا می‌کرد که گوئی مرده‌ای را از گور بیرون کشیده و وسط کلبه دراز کرده‌اند.

این خواب‌ها زندگی تازه‌ای برایش شده بود. خواب‌های باورنکردنی و دردناک، طوری‌که اغلب اوقات از وحشت می‌پرید و گلویش می‌گرفت، اشک چشمانش را پر می‌کرد و شیطان پیر را به وسوسه و اندیشه و فکر وا می‌داشت.

روزی از روزها این خواب‌ها با چنان دهشتناکی هجوم آوردند که امان بابا شیطان را برید، پا شد و نشتت و به فکر فرو رفت، نیم ساعت خوابید و دوباره پرید، باز خوابید در خواب دشنه‌ای را دید که فرود می‌آید اما توی سینه فرو نمی‌رفت، خواب تیری را دید که از کمان بیرون جسته مدتی گیج و مبهوت دنبال هدفی می‌گشت و توی مردابی می‌نشست و شعله‌ای که قصد سوزاندن داشت، اما نمی‌سوزاند و خود را کنار می‌کشید و فرو می‌مرد.

وقتی شب فرا رسید و نور آبی اطاق را پر کرد بابا شیطان چشمانش را مالید و نشست، مثل کسی که سال‌ها توی کابوس خفه‌کننده‌ گیر کرده باشد نفس عمیقی بلعید، آشفته و نگران به فکر فرو رفت. بعد بلند شد و پنجره را باز کرد با چشمان دریده و نگران به دره‌ی دراز نگاه کرد. خاموشی سرتاسر دره را گرفته بود، ماه رنگ‌پریده از پشت کوهی بیرون آمده به درخت زار می‌تابید و صدای خفه‌ی سگ که بریده بریده از زیر پل زوزه می‌کشید و نغمه‌ی بیهوده‌ای که از توی مرداب هر چند دقیقه یک بار بیرون می‌پرید.

بابا شیطان با خود گفت:

«عجب، دنیا به چه حالی افتاده، همه چیز سرد و خاموش و وارفته و بی جون و بی هدف. همه جا گورستانی شده، پس کو اون زندگی جوشان؟ کو اون روزگار درخشانی که همه‌چی می‌غرید و قاطی می‌شد و وا می‌رفت و رنگ می‌گرفت؟ کو اون ایامی که صفا و ایمان شیطانی دل‌ها را پر کرده بود؟ ماجراها به وجود می‌آید خون‌ها ریخته می‌شد، صراحی‌ها می‌شکست، دل‌ها طپشی داشت، بر چهره‌ها رنگی بود؟ کو اون ایام؟ کو اون ایام؟ کو اون ایام شیطانی؟ مشام من به من می‌گوید که خیلی چیزها عوض شده است، زندگی رنگ باخته، بی‌ایمانی مطلق به زندگی و به نیروی زندگی، تقصیر خودم است که کارها را دست بچه‌ها دادم و خودم کنار کشیدم، همین الان باید تکلیف را روشن کنم. همین الان.»

وقتی حرف‌هایش تمام شد نوک انگشتانش را به هم سائید، نور سبزی از لای انگشتانش بیرون ریخت و مثل نواری توی تاریکی خزید. سگ که این ردید زوزه‌ای خفه در زیر پل کشید و سوت ممتدی از قعر مرداب بیرون آمد گوئی که قطار بزرگی در زیر زمین راه افتاد. ناگهان هزاران هزار بچه شیطان دره را پر کرد که کیپ هم با چشمان کلاپیسه و بدنی خسته و زار و نزار و بی‌حال اما متعجب و حیرت‌زده ایستاده بودند. بابا شیطان عصایش را برداشت و خود را از پنجره بیرون کشید، صدای پارس سگ برید و خاموشی سرتاسر دره‌ی دراز را فرا گرفت تنها همهمه‌ی نور آبی‌رنگ که از پنجره بیرون می‌ریخت به گوش می‌رسید. بابا شیطان بعد از آن که نگاه غضبناکی به هزاران هزار نوه و نبیره و نوچه کرد با صدای بلند چنین گفت:

«-های کره‌خرهای نفهم، که دم گوری هستین؟ مشغول چه کارین؟ ها؟ وقتی دنیا را سپرده‌ام دست شما همه‌چی یادتون رفته؟ تو کدوم سوراخی هستین؟ فایده شماها چیه؟ تا من سرمو زمین می‌ذارم همه‌چی تموم می‌شه؟ این راهی را که شما گرفته‌این می‌دونین کدوم راهه؟ راه انحرافی و دور از اصوله، دور از اصول شیطانی که به هیچ جا نمی‌رسه، واسه‌تون بگم که اگه چند مدتی به همین منوال بگذره، حسابمون پاک پاکه، می‌فهمین؟ می‌فهمین یا نه؟ کو اون دیوونگی‌های قدیم؟ کو اون جنگ‌ها و حماسه‌ها؟ کو اون عیش‌های قدیمی؟ اون روزگارانی که زندگی جوش و خروشی داشت؟ ها؟ با شما هستم کو؟ کو؟»

چند ثانیه سکوت همه جا را گرفت، پسر بزرگ شیطان که ریش سفیدش تا نزدیکی ناف می‌رسید، روی سنگی بالا رفت و گفت:

«باباجون، دنیا به همون ریخت و پاشی که شما دلتون می‌خواد هس و باقیه، همون کشت و کشتار، همون زندگی‌ها، همون ماجراها، همه‌اش باقیه. و خیلی هم پیشرفته‌تر از اون ایامیه که تو بازنشسته نشده بودی. اگه تو تنها کار می‌کردی ما هزاران هزار نفریم و روز به روز هم بر نسل ما افزوده می‌شود، ما ترتیبی داده‌ایم که خیلی زود می‌تونیم به‌بلعیم، همیشه از روی نقشه کار می‌کنیم، جنایت از شماره بیرون رفته، ماجراهای باورنکردنی به‌وجود آمده، کثافت و بیهودگی دل‌ها را انباشته است. زندگی به همچو مزبله‌ای تبدیل شده که تو بابا خوابش را هم ندیده بودی. مقصود اینه که از طرف ما قصوری نشده، اگه کسی هم حرف خلافی گفته، غرض داشته و الا ما...»