آدم مقدس
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
عزیز نسین
ترجمه رضا
بله آحسین آقا؛ عاقبت این چیزها را نمیتوان پیشبینی کرد. اگر با کتک آدم نشد، با فحش هم آدم نشد، بفرستش سربازی. اگر بازهم آدم نشد، برایش زن بگیر؛ اگر دیدی آنهم چارهاش نکرد، چماق را بردار بیفت به جانش و از ده بیرونش کن. بگذار برود یک جهنم دیگر... آخرین راهش همین است. وقتی که به یک ده دیگر رفت، خواهی دید که برایخودش یکپا «آدم» میشود.
بیخود نبود که قدیمیها میگفتند «هیچکس توی ده خودش پیغمبر نمیشود.» واقعاً حرف درستی است. تو کدام پیغمبر را سراغ داری که از ده خودش ظهور کرده باشد؟ حتی حضرت نوح علیهالسلام را هم، همشهریها و هم قبیلههایش به پیغمبری قبول نداشتند. بهاش میگفتند: «برو این حرفو یهجائی بگو که نشناسنت؛ ما پدر و پدر بزرگ و هفت جدتو میشناسیم؛ تو نوحی، بله، اما پیغمبر نیستی!».
تازه فکر کن این حرف را به چه پیغمبر اولوالعظمی میزدند! بهحضرت نوح!... نه خیر، آحسین آقا، بچه که تغس شد، با حرف به راه نمیاد! فردا علیالحساب یک فصل کتکش بزن، اگر دیدی نتیجه نداد بفرستش سربازی... این گروهبانها که - خودت بهتر میدانی: از شیر، موش درمیآورند. – با وجود این اگر دیدی برای الدرم بلدرم گروهبانها هم تره خرد نکرد و شلاق آنها هم کاری از پیش نبرد، آن وقت دیگر باید براش زن بگیری و بس... میگویند «اسب سرکشو گشنگی آروم میکنه، مرد سرکشو زن!» این آخرین راهش است، اما اگر ازین راه هم به جائی نرسیدی، دیگر معطلی جایز نیست: چماق را بردار و بزن از ده بیرونش کن.
توی ده ما یک مراد نامی بود که بهاش مراد خوکه میگفتند. خدا یک چنین جانوری را نصیب گرگ بیابان نکند! تا دنیا دنیا بود چنین بلائی به خاطر نداشت. خلاصه کلام اینکه پسر تو، جلو او، یک پارچه نجابت و آقائی است؛ باید پشت سرش نماز خواند!
باری – این مراد هنوز ده سالش تمام نشده بود که مادر و خواهرش را به چوب میبست و همۀ ده را برای ما تنگ کرده بود. هر چه بهاش میخواندیم که: « - بچه! مراد! این حقهبازیها را بگذار کنار...» یک گوشش در بود، یکیش دروازه... از پنجره روی سر مردم آب میریخت؛ خلاصه سگها را میگرفت پاهایشان را نعل میکرد؛ کارهائی که به عقل جن هم نمیرسید.
یک روز برای نماز جمعه جمع شده بودیم. همۀ اهل ده آمده بودند. پیشنماز پساز مدتی معطلی آمد. اما چهآمدنی! - : هر کس که چشمش به صورت او میافتاد، از خنده رودهبر میشد؛ چون که صورتش درست مثل خروس قندی، سبز و سرخ و زرد و آبی، رنگآمیزی شده بود! بیچاره پیرمرد به جماعت سلام کرد، اما هیچ کس از زور خنده نتوانست جواب سلامش را بدهد. قضیه این بود که امام جمعۀ فلکزده با عبا و عمامه زیر درخت چنار خوابش میبرد؛ مراد خوکۀ لعنتی کشیک او را میکشیده فرصت را غنیمت میشمرد و با انگشت تکه تکه، رنگهائی را که قبلاً حاضر کردهبود میمالد به صورتش... مراد را گرفتیم، چوبها را کشیدیم و افتادیم به جانش، حالا نزن کی بزن:
« - پسرۀ حرومزادۀ جعنلق! واسه چی همچی کردی؟
تخم جن، بیاینکه از ضربههای چوب ککش بگزد، همانجور که کتک میخورد گفت:
« - آخه این بیدین همیشه بیوضو سرنماز جماعت وامیستاد. فکر کردم اگه اینو بهتون بگم باور نمیکنین؛ اونوقت این نقشه رو کشیدم. دسنماز نمیگیره که هیچی، بیانصاف سال تا سال دست و رو هم نمیشوره... دلیلش همینه که اگه یهمشتآب بهصورتش میزد، رنگها راه میافتاد و میریخت، لابد متوجه میشد که صورتشو رنگ مالیدهن!
خوب، بیوضو بودن امام سرجای خودش. اما مراد خوکه را نمیشد همینجور ولش کنیم کههرچه دلش خواست بکند: درازش کردیم و... د بزن! – خیال میکنی خم بهابرو آورد؟ ابداً! انگار به جوال کاه میزدیم!
آحسینآقا، از خوکبازیهای این بچه، هر چه بگویم کم گفتهام. چهاردهسالش که شد، دستهگل چاق و چلهتری بهآب داد:
بیوهزن هفتاد سالهئی توی ده ما زندگی میکرد که بهاش ننهفاطی میگفتند. مرادخوکه، این ننهفاطی را برده بود پشتتپهها و سه روز آنجا نگهش داشته بود. البته اول هیچ کس از موضوع خبری نداشت، و سه روز تمام به هزار سوراخ سر کشیدیم تا بالاخره پس از جست و جوی زیاد، آنها را توی غارگرگ، پشتتپهها، گیر آوردیم... منظره غریبی بود: مراد خوکه نشسته بود دست میزد، ننهفاطی هم قر میداد، بشکن میزد و میرقصید. چندتا بطریخالی عرق هم پهلوی مراد رو زمین افتاده بود. بیچاره پیرزن، سرپیری بهشت را با جهنم عوض کرده بود: قر میداد که بیا و تماشا کن. آنهم چهجوری؟ – لخت مادرزاد!...
«– پسره رذل! بیشرف! بیناموس!
هر که با هرچهکه به دستش آمد شروع کرد به زدن:
«تف به روی نانجیبت! دیگه همینش مونده بود که همۀ ده رو بدنوم کنی؟
هر که رسید، محض رضای خدا تفی به صورتش انداخت:
«– بر پدرت لعنت که توی تموم تاریخ این ده، همچو چیزی اتفاق نیفتاده بود!.
آحسینآقا! خیال میکنی پسره یک ذره حیا کرد؟ – با پرروئی میگفت:
«– مگه بد کردم که دل یه بدبخت بیکس و کارو به دست آوردم؟
هر چه میخورد از رو نمیرفت، ننهفاطی هم نانجیبتر از او: رو دست و پای اینوآن میافتاد و میگفت:
– شما را بهخدا طفلکو نزنینش... خدا اجرش بده. آخه اون جای نوه منه. من که ازش شکایتی ندارم. الاهی هزارتا مثل من فدای یکتار موی گندیدۀ این جوونمرد بشه. سرجدتون ولش کنین....
خودش را از لای دست و پای ما خلاص کرد، مثل تازی دمش را گذاشت لای پاش و دوید بالای تپه، و از آنجا فریاد زد:
– من راضی و ننهفاطی راضی... به شما قرمساقها چهکه خودتونو قاطی میکنین؟
آحسینآقا، داداش، مادر دهر، دیگر جانوری مثل مرادخوکه نزائیده که نزائیده که نزائیده... همۀ خوکبازیهای این بیبته را اگر بخواهم برایت بگویم، توی یک روز و یک شب که هیچ، توی یکماه و یک سال هم تمام شدنی نیست.
یک شب، دیدیم دود غلیظی توی آبادی پیچیده که چشم چشم را نمیبیند. معلوم شد کاهدان اسماعیل که به سربازی رفته، دارد میسوزد... همهمان ناراحت شدیم: بیچاره اسماعیل! خودش که دارد توی سربازخانه درجا میزند و زن جوان و خوشگلش هم که دستتنهاست و ازش کاری ساخته نیست! آتش هم چه آتشی! از چهارطرف کاهدانی را محاصره کرده بود... همان اول، همه فهمیدند که کار، کار مرادخوکه است، و یخهاش را چسبیدیم:
«– چه مرض داشتی؟ چه کوفتت بود که همچی کردی؟
گفت:
«– جوش نزنین، شیرتون خشک میشه! یه خورده صبر کنین تا علتشو بفهمین...
اما هنوز حرفش تمام نشده بود، که فریاد زن و مردی از توی کاهدانی بلند شد:
«– ای امان، به دادمون برسین... الو گرفتیم!
فرصتی باقی نماند که بپرسیم «اینها کی هستند؟». از پنجره کاهدان زن اسمعیل و کدخدا – که ضمناً ریشسفید ده هم بود، توی روشنائی آتش دیده میشدند.
«– راستشو بگو، کدخدا، توی کاهدونی یک زن تنها چیکار داشتی؟
تصمیم گرفتیم زن بیچاره را نجات بدهیم. اما چهجور؟ پنجرۀ کاهدان از قد یک الاغ هم بلندتر بود.
«– کدخدا! بپر پائین!
«– نمیتونم. لختلختم. از منزل یهچیزی برام بیارین بپوشم!
چه؟ یعنی کدخدا لخت به آتشسوزی آمده؟. معلوم میشود همین که حریق را دیده [کدخدا و ریشسفید آبادی است دیگر] لخت و عریان از توی رختخواب بیرون پریده و برای خاموشکردن آتش آمده!
زنک هم مرتب فریاد میکشید:
«– ای همسایهها سوختم، امان، بدادم برسین! یه دامنی یه چادری یه چیزی به من بدین بپوشم – که بتونم بیام بیرون!
«– عجب! زن اسمعیل هم که بدون دامن واسۀ خاموش کردن حریق آمده؟
مراد خوک فریاد زد: «– آهای مردم! اگه به اینا چیزی بدین، خلاصشو بگم: خونه و کاهدونیتونو آتیش میزنم؛ پدرتونو درمیارم!
کرد هم کرد! از دست این بلای آسمانی هرچه بگوئید ساخته است. نصفشبی زاغسیاه کدخدا و زن اسمعیل را چوب زده و آنها را توی کاهدانی غافلگیر کرده. لباسهایشان را دزدیده و کاهدان را هم از چهارطرف آتش زده و فرار کرده.
کدخدا از ترس آبرو، زنک هم از ترس جان، سخت به دست و پا افتاده بودند. همۀ اهل ده از زن و مرد آنجا جمع بودند.
یکهو توی کاهدان جاروجنجال تازهئی بلند شد: زن اسمعیل و کدخدا، یک جل خر گیر آورده بودند. هر کدام یکگوشۀ آن را چسبیده با داد و فریاد و فحش و فضیحت میخواست آن را از چنگ دیگری خارج کند.
زن اسماعیل میگفت:
– هرچی نباشد، باز خدای نکرده توی مردی!... آخه یهخورده شجاعت داشته باش... بپر بیرون و بدو برو گمشو...
و کدخدا فریاد میزد:
– زنیکۀ هرجائی! من ریش سفیدم؛ من کدخدام؛ اگه لخت و برهنه بیرون برم آبروم میریزه. مگه میشه ریش سفید ده جلو دهاتیها اینجور... استغفرلله... آخه اونوخت دیگه هیچ کدوم تره هم به حرف من خورد نمیکنن... یاللاه، بده من!
و بعد، موهای سر زن را گرفت و آنقدر کشید تا جل را از دستش بیرون آورد. زن که دیگر طاقتش تمامشده بود، فریاد زد:
– آی مسلمونا! آی مردا! روتونو برگردونین؛ نیگاکردن به ناموس نامحرم گناه کبیرهس... روتونو برگردونین...
این را گفت و از پنجره پائین پرید. و درحالی که با یکدست از جلو و با دست دیگر از عقب ستر عورت کرده بود، چپید به داخل منزل. بعد از او، کدخدا که جل خر را مثل لنگ حمام به خودش پیچیده بود، از پنجره بیرون پرید و چهارنعل به طرف منزلش دوید. دهاتیها پاک حریق را فراموش کرده بودند و خنده مجالشان نمیداد که به خاموش کردن آتش بپردازند.
داداش! آحسینآقا! از ناجنسیهای این مرادخوکه هرچه بگویم کم گفتهام. همۀ اهل این ده از دست این خوک لعنتی عذاب میکشیدند. آخر، ریش سفیدها و بزرگترها مغز خر که نخوردهاند: نشستند گفتوگو کردند و تصمیم گرفتند به هر قیمتی که هست مراد را بفرستند سربازی؛ اول مجبورش کنند که خودش داوطلب بشود، و اگر نشد هم داوطلب قلمدادش بکنند و شرش را بکنند... چون سنش کم بود استشهادی درست کردیم که سنش بیشتر است و، بعدش باسلام و صلوات فرستادیمش سربازی. مراد گورش را گم کرد و ده نفس راحتی کشید.
هنوز شش ماهی از رفتن مراد نگذشته بود که خبردار شدیم توی سربازخانه سرجوخه شده! اللهواکبر!... حالا دیگر توی سربازخانه هم کسی پیدا نمیشود که به او بگوید بالای چشمت ابروست!
ایوای! ای وای! هنوز یکسال نشده بود که خبر پیدا کردیم آقا مراد گروهبان شده! نفس همۀ اهل ده پسرفت! خدا را شکر که مدت سربازی پنجسال و دهسال نیست، وگرنه، لابد مراد سرلشکر و سپهبد هم میشد!
دوسال تمام شد و مراد از سربازی برگشت به قدری فیس و افاده پیدا کرده بود که دیگر بیتعظیم و تکریم از پهلویش هم نمیشد گذشت.
خدایا! وقتی که مراد خوکه بود از عهدهاش برنمیآمدیم؛ حالا که دیگر سر گروهبان هم شده خدا میداند چهآتشی به پا خواهد کرد!
همینطور هم شد: آمراد تسمه از گردۀ همۀ ما کشید. وقتی کارد به استخوانمان رسید، اهل آبادی جمع شدیم و پس از یک مشاورۀ طولانی به این نتیجه رسیدیم که این خدانشناس را فقط زن میتواند آرام کند: متأهل که شد، گوش هایش آویزان خواهد شد.
خوب، آحسینآقا! میدانی در جواب ما چه گفت؟
«– خیال نکنین! به من سرگروهبان مراد میگن. میدونین؟ من فقط دختری رو که دلم بخواد میگیرم، صنار هم مهریه و شیربها و ازاین چیزها نمیدم. خیال کردین من چغندر زردکم؟
آقای سر گروهبان مراد، دختر آقاشکور را میخواست. این آقاشکور، این مرد محترم، فقط یک دختر داشت. آنهم چه دختری که نگو و نپرس! یک دسته گل!
آقاشکور را محاصره کردیم. همه به التماس افتادیم که: «– آقاشکور! هرچه میشه بشه؛ بیا و با ما همراهی کن، بلکه این گمراه به راه بیاد. بیا و جون ما رو بخر. راضی نشو که خونه و زندگیمونو ول کنیم سر به بیابون بذاریم. این مراد لعنتی ده به این بزرگی رو واسه ما تنگ کرد، جونمونو به لبمون رسونده. هرچقدر شیربها و مهریه بخواهی تو خودمون سر شکن میکنیم و خرج عروسیام به همین ترتیب راه میندازیم.
بالاخره به هر دوز و کلکی که بود، مراد خوکه را صاحب زن و زندگی کردیم. اما حریف، پاک خودش را گم کرد. روزها، وقتی که همه به سر کار و زراعتشان میرفتند، یک بطر عرق را خالی میکرد. وسط میدان ده دستهایش را به کمر میزد و عربده میکشید:
«– از صغیر و کبیر باید به من باجسبیل بدین. شما گردن کلفتا به کومک همدیگه یک زنده فلکزده رو مرده قلمداد میکنین و هست و نیستشو بالا میکشین؛ بیوهزنی رو که مرده، زنده نشون میدین و واسهبالاکشیدن ارث و میراثش به عقد خودتون درش میارین. خیال میکنین من این چیزارو نمیفهمم؟ همه دوز و کلکای شمارو میدونم و از جیک و پیکتون خبر دارم، پستهای بیشرف! همهتونو میشناسم. باید حق وحساب منو بدین....
و ازاین قبیل مزخرفات.
هرچی میگفتیم: «– مزخرف نگو مراد ما که از تو چیزی مضایقه نداریم حق و حسابت را هم که میدیم.» مگر ساکت میشد؟... مست میکرد و تو روی همه ما میایستاد. آخرش یک روز عصر، تو قهوهخانه دورش را گرفتیم و گفتیم: «– مرادآقا! جناب سر گروهبان! اصل مطلبتو بگو: از جون ما چی میخوای؟
گفت: «– اگه میخواین راحتبشین، باید منو کدخدا کنین.
حالا این سگ رو سیاه را ببین پرروئیش به کجا رسیده که میخواهد اسم ده ما را به کلی لجنمال کند... نه خیر؛ با کدخداشدنش موافقت نکردیم و او هم طمعش را بیشتر کرد:
«– حالا که کدخدام نکردین، باید ملای ده بشم!
خدایا! آخر مگر میشود یک چنین آدم بیخدائی را ملای ده کرد؟
چه دردسرتان بدهم؟ مراد رفته رفته گمراهتر و ننرتر شد. زنها را به پشت تپهها میبرد؛ به خانهها دستبرد میزد. چهارپاهای مردم را میدزدید؛ خرمنها را به آتش میکشید... به طوری که دیگر از دستش به ستوه آمده بودیم. خلاصه حرفش هم این بود که:
«– اگه منو ملای ده نکنین بیچارهتون میکنم، جون همهتونو میگیرم. از دار زندگی خلاصتون میکنم.»
راست هم میگفت. جان همهمان را میگرفت و خلاصمان میکرد. فکر کردیم تا او همه ما را از نفس نینداخته، بهتر است که ما دست به کار بشویم و خلاصش کنیم. دستجمعی خوکلعنتی را موقعی که خواب بود گرفتیم بردیم سر تپهها.
«– آهای جوانمردها! هر کسی به خدا و رسول ایمانداره، برای رضای خدا این بیدین خدانشناسو بزنه!
با چماق به جان مراد افتادیم و مثل پنبه حلاجیش کردیم: «– بگیر، این کدخدائی! بگیر این ریش سفیدی! بگیر این هم پیشنمازی...
سگ هفتجان، خودش را تکانی داد به نوک تپه مقابل فرار کرد و از آنجا فریاد زد:
«– نشونتون میدم که ملای ده میشم یا نه! حالا میبینین مادرسگا!
«– برو... تو ازاین جا برو، ملای دهشدنت به جهنم!... دیگه به ده ما برنگرد، هرچی شدی شدی.
و مراد سلانه سلانه دور شد.
***
بله، آحسینآقا! از دست این بلا به این ترتیب خلاص شدیم، و ده نفس راحتی کشید. کم کم مرادخوکه از سرزبانها افتاد. ماهرمضان آمد. برای مسجد ده ملائی آوردیم. پیرمردی نورانی و مقدس بود. دستش را ول کن، پایش را ببوس؛ پایش را ول کن دستش را ببوس... ملا چه ملائی؟ – جهاندیده و خداشناس؛ هر حرفش یک معجزه و هر کلامش یک دنیا حکمت...
ماه رمضان که تمام شد ازش خواهش کردیم که ما را ترک نکند و گفتیم که هرچه بخواهد بهاش خواهیم داد. او هم ما را ترک نکرد و توی ده ماند.
باز هم روزگاری گذشت. یک روز، از ده همسایه– که قریب پنج ساعت با ما فاصله داشت– کسی به مهمانی پیش یکی از همولایتیهای ما آمده بود، یکوقت دیدیم که از توی مسجد صدای داد و فریادی بلند شده. به طرف مسجد دویدیم؛ چشمت روز بد نبیند: دیدیم مهمانمان ملای فلکزده بینوا را به زمین انداخته با چماق افتاده به جانش، حالا نزن و کی بزن. ریختیم به زحمتی پیرمرد را از زیردست و پای یارو درآوردیم و خودش را به باد کتک گرفتیم که:
«– آخه مرد حسابی! مگه به روی مردی به این مقدسی هم دست بلند میکنن؟
«– کدوم مقدس؟ این حقهباز رذل، این بلای آبادی ما یکوجب ریش گذاشته و شما را گول زده، و خودشو ملا و آخوند قالب کرده... همین چند وقت پیش زن منو گمراه کرد و کشیدش پشت تپهها؛ ولم کنین تا حقشو کف دستش بذارم... بذارین این بیناموسو بکشم....
مردک را با چماق و توسری روانه کردیم و بعد هم به دست و پای ملا افتادیم و ازش معذرت خواستیم.
دوباره مدتی گذشت، یکی دیگر از اهالی همان ده که از آبادی ما میگذشت توی قهوهخانه چشمش به ملای ما افتاد و تا آمدیم بهم بجنبیم، زنجیری را که با آن الاغ خود را میزد کشید و به طرف ملا خیز برداشت... به زور جلوش را گرفتیم. میگفت:
«– ولم کنین تا این پستفطرتو نفله کنم... گله گوسفندای منو یکجا دزدید و برد تو قصبه آب کرد... حالا ببین بیآبرو چه ریشی گذاشته!
گفتیم: «– بابا، حتماً این دو نفر شکل همند و شما عوضی گرفتهین. کار خدا رو چی دیدی؟ مگه ممکن نیست که دو نفرو شکل هم خلق کنه؟
خلاصه... هر کس که از آن ده میآمد، ملای ما را دیده و ندیده به طرفش هجوم میبرد. ما هم دیگر کار کشته شده بودیم: تا کسی از آن ده میآمد، فوراً ملای خودمان را قایم میکردیم و برایش محافظ میگذاشتیم. میخواستند بکشندش. درست ببین آحسینآقا شباهت یک مرد مقدس به یک آدم بیکاره و مهمل چه دردسری درست کرده بود!
چشمت روز بد نبیند برادر: – آخرش یک روز صبح، از صدای سم اسبها بیدار شدیم دیدیم که اهالی ده مجاور، همه سوار و مسلح آبادی ما را محاصره کردهاند... برای ما پیغام فرستادند که:
«– یا ممدجونور را تحویل ما بدین، یا آماده جنگ باشین.
«– ممدجونور کیه؟
«– همون پستفطرتی که ملای ده شماس.
«– صبر کنین؛ بهتره که مسئله را با مذاکره حل کنیم.
وضع خیلی خطرناک شده بود. اگر سست بجنبیم، این مرد مقدس را از چنگ ما بیرون میکشند.
بالاخره چند نفر را انتخاب کردند و برای مذاکره فرستادند. ما هم چند نفر ریش سفید استخواندار و جهاندیده انتخاب کردیم و کنفراس طرفین در قهوهخانه تشکیل شد.
نمایندگان ما با قاطعیت گفتند که اگر ده ما را بچاپید و ویران کنید، اگر هست و نیست ما را هم به غارت ببرید، تا وقتی که یکی از ما زنده است این مرد مقدس را تسلیم شما نخواهیم کرد. شما این مرد خدا را اشتباهی به جای ممدجونور خودتان گرفتهاید. خوب آدم به آدم ممکن است شبیه باشد. ما اگر او را به شما تسلیم کنیم، فردای قیامت جواب خدا را چه بدهیم؟ توی این روزگار واویلا، ازاین قبیل مردان خدا خیلی کم پیدا میشوند. اصلاً راستش اگر دنیا کنفیکون نمیشود، به واسطه گل روی همین چند نفر مرد خداست.
یکی از نمایندگان آنها گفت: «– شما آدم مقدسندیدهاین... مقدس، به ملای ده ما شیخمراد میگن، که هر حرفی از دو لب مبارکش درمیاد یک عالم حکمته. ریشش تا دم نافشه. از صورتش نور میباره. بیدستنماز قدم از قدم ورنمیداره. بیبسماله گفتن نفس نمیکشه. اگر ملائی تو همه دنیا وجود داره، اگه فقط یه مرد خدا تو دنیا باقی مونده همون شیخ مراد هست و بس!
«– چی گفتین؟ مراد؟ صبر کنین ببینم، نکنه همون مراد ما باشه... چشماش آبیه؟
«– آره.
«– انگشت کوچیکه دست چپشم بریدهس؟
«– آها، آها، خودشه.
نمایندگان ما فریاد کشیدند: «– جوونا! سوا و مسلح بشین و بریم حق این رذل پستفطرتو کف دستش بذاریم و جون این سگو بگیریم. پس این بیشرف به اون ده رفته و خودشو ملا قالب کرده!
این دفعه، دیگر نوبت آنها بود که به دست و پای ما بیفتند:
– آخه آدمها خیلی ممکنه شبیه هم باشن... نکنه اشتباهی شده باشه. شیخمراد مقدس بینظرییه!
فریاد از اهالی ده ما بلند شد: «– هورا به طرف مرادخوک!» کم مانده بود که جنگ مغلوبه بشود و اهالی هر دو ده به جان هم بیفتند و کشت و کشتاری به راه بیندازند، که آقاشکور میانه را گرفت و گفت:
«– دستنگهدارین، همهچیز معلومه: مرادخوک ما ریش گذاشته و ملای اون ده شده. ممدجونور اونام ریش گذاشته و خودشو به ما ملا قالب کرده. شلوغ و هیاهو نکنین که اوضاع کاملاً روشنه: اونا از مرادخوک راضین ما از ممدجونور... حالا اگه این دو نفر را بیرون کنیم، میرن وبال گردن یه ده دیگه میشن و روزگار دیگرونو سیا میکنن. بعدش هم تازه معلوم نیست که وضع خود ما چی بشه و چه ملائی گیرمون بیفته... اصلش بهتره که صلح کنیم و این مسئله رو از بیخ به روی خودمون نیاریم. اون مقدس توی اون ده بمونه و این مقدس هم توی این ده!
پس از پایان نطق آقاشکور، صلح بر قرار شد و طرفین در قهوهخانه چای صرف کردند. به جنگجویان جوان هم دوغ دادیم و راهشان انداختیم. در حالیکه میرفتند به همدیگر میگفتند «تف! دیدی چطور قدر و قیمت ممدجونور رو ندونستیم؟» ما هم از آنها عقب نیفتادیم؛ ما هم گفتیم: «– آخه مگه مردمقدسی مثل مرادخوکه رو از ده فراری میکنن؟ تف به روی ما که دیر شناختیمش و قدرشو ندونستیم»
از آنروز تا به امروز، مراد ما در آن ده و ممد آنها در ده ما ملا هستند. همه آنها او را روی دست میگردانند و ما هم این یکی را روی سرمان حلوا حلوا میکنیم.
حالا اینطور است، آحسینآقا... اگر پسرت آدم نمیشود، ناامید نباش: بالاخره به اندازه مرادخوک ما که دستوپاچلفتی نیست: همین فردا بگیر ببندش به چوب؛ اگه نشد، بفرستش سربازی؛ اگه نشد، براش زن بگیر؛ اما اگر همه اینها هم نتیجه نداد، بزن و از ده بیرونش کن. وقتی که به ده دیگری رفت، میگیرند ملاش میکنند، و روی چشمشان نگهش میدارند و روی سرشان حلوا حلواش میکنند.