مردی که میخواست برای خود خانهای بسازد
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
نوشته: عزیز نسین
ترجمه: احمد شاملو – ثمین باغچهبان
چون از اول عمر مزهی تلخ کرایهنشینی را چشیده بود، دو پایش را به یک کفش کرده بود که هر طور شده برای خودش خانهئی دست و پا بکند...
عمیقترین و دقیقترین خاطرات دوران کودکیش، خاطراتی بود که از اسبابکشی و از این خانه به آن خانه شدن در ذهنش مانده بود:
محال بود که اسبابکشی صورت بگیرد، و بین پدر و مادرش دعوا و مرافعهئی راه نیفیتد و کارشان به قهر و اوقات تلخی نکشد!
اسبابکشی هم برای خودش قوانینی داشت:
مادر، کاسه و کوزه بشقاب و چیزهای شکستنی دیگر را لای رختخواب میگذاشت... پس از آن که رختخوابها پیچیده میشد، دودکش و سهپایه و منقل و خردهریزهای دیگر را میپیچیدند لای کاغذ و روزنامه و این چیزها، و زیر طنابهائی که در رختخوابها بسته بودند قرارشان میدادند... یک گاری بارکش که با دو اسب کشیده میشد میآمد جلو در خانه... اول بقچهها، صندوق، و رختخواب را میگذاشتند آن تو، سوراخ سمبههای آنها را با قوطیهای مختلف، کوزهی ترشی، گلدانهای سفالی و چیزهائی از این قبیل پر میکردند – و بعدش، گنجه را از خانه میآوردند بیرون و آن بالا – روی همهی این چیزها – قرار میدادند. و آنوقت گاری، تلق و تلق به راه میافتاد.
منظرهی این گاری را که از یک طرف درست به شکل بشکهئی دیده میشد، تا عمر داشت فراموش نمیکرد.
جلو خانهی جدید، وقتی اثاث را از گاری پائین میآوردند تا جابهجا بکنند، تازه معلوم میشد که دستهگل تر و تمیزی به آب داده شده.
این اتفاق، از آن چیزهای بی بروبرگرد و حتمی بود: یعنی گفتوگو نداشت که شیشهی روغن زیتون، یا بطری سرکه، یا چیزی از این قبیل ]که معمولن هم جایش میان رختخواب بود[ میشکست و تمام بساط را به کثافت میکشید... یا در بطری نفت باز میشد، و یا شربت بهار نارنج – که عرق بهار آن را مادرش به دست خود و با هزار زحمت کشیده بود – سرازیر میشد؛ و خلاصه بساطی پیش میآمد که پدر از کوره در میرفت و قرقرکنان میگفت:
-عجب بساطی است! عجب روزگاری است!... به خدا که مرگ هزار بار به زندگی فقیرانه ارزش دارد!
و تازه، همین حرف باعث میشد که مادر خسته و مرده و کوفته، از جا در برود و چیزی بگوید؛ و آن وقت هم... دیگر بیا و تماشا کن!
با همه اینها، نقل مکان به خانهی تازه هم جلوی دردهای تازه را نمیگرفت. یعنی باز، هنوز عرق اسبابکشیشان خشک نشده، همان حوادث سابق تکرار میشد: اجاره خانه عقب میافتاد یا زورشان به پرداخت آن نمیرسید. و در نتیجه، صاحبخانه به اداره اجرا شکایت میکرد. و دست آخر، ماموران مربوطه میآمدند و لک و پک آنها را به وسط کوچه میانداختند. یا صاحبخانه تعمیر ملکش را بهانه میکرد، کلانتری را به کومک میگرفت، و آنها را وا میداشت که خانه را تخلیه کنند.
آنها، به مرور زمان، تقریبن در تمام محلههای استانبول نشسته بودند: دوران اولیهی بچگیش در ناحیهی قاسمپاشا و بعد از آن در اسکودار طی شده بود. موقعی که به مدرسه گذاشتندش در سلیمانیه مینشستند. اما کلاس سوم را در سه مدرسهی مختلف، در محلههای آکسارای و جراحپاشا و شهرمیبنی گذرانده بود!
از هر محلهئی که در استانبول میگذشت، حتمن در یکی دو تا از خانههایش خاطراتی داشت.
این حرف پدرش هنوز در گوش او صدا میکرد:
«-در این دنیا مکان، در آن دنیا ایمان!»
در سال ۱۹۳۰ که دورهی متوسطه را تمام کرده بود و ناچار میبایست دنبال درس را ول کند و عقب نان بدود، نه پدری برایش مانده بود نه مادری... و چون درد کرایهنشینی را چشیده بود، تصمیم گرفت درباره ازدواج فکر نکند، مگر موقعی که توانسته باشد برای خودش خانهئی دست و پا کند.
پنج سال آزگار را با یک دست لباس گذراند... نه دست به طرف سیگار دراز کرد نه لب به مشروب زد... سینما؟ -تآتر؟ کجاست؟ -گردش و تفریح؟ بابا خرج بیخود است. چه گردشی، چه تفریحی!...
خلاصه مثل یک جوکی، مثل یک مرتاض، مثل یک تارک دنیا زندگی کرد، و سر پنج سال، پولهایش را که شمرد، دید تمام و کمال دو هزار لیره ترک دارد.
دو هزار لیره شوخی نیست:
دو هزار لیره، برای آدمی مثل او، خودش ثروتی است!... با این مقدار پول که هیچ، حتا با نصف آن هم میشد خانهئی خرید؛ منتهاش، خانه هزار لیرهئی خانهئی نبود که باب ذوق و سلیقه او باشد.
نشست و فکر کرد دید بهتر است زمینی بخرد و خانهئی به سلیقه خودش در آن بسازد: زمینی که کنار دریا باشد، چشمانداز قشنگ داشته باشد و ضمنن زیاد هم پرت نباشد:
«-ای بابا... آدم یا نداشته باشد یا اگر دارد خوبش را داشته باشد؛ درست و حسابیاش را داشته باشد!»
باری.
دو تا تکه زمین در جاهائی که مورد علاقهاش بود گیر آورد.
«-این اولی چند؟»
«-سه هزار لیره!»
«-خوب، آن یکی؟»
«-سه هزار و پانصد لیره...»
البته با هزار لیره هم میشد زمین – حتا زمین بزرگتری – خرید؛ ولی محلش مناسب نبود... لازم بود باز هم پسانداز کند.
*
در سال ۱۹۳۷، پولش چهار هزار لیره شد، حالا دیگر میتوانست زمین باب سلیقهاش را خریداری کند.
پولش را گذاشت جیبش و راه افتاد.
اول رفت سراغ آن سه هزار و پانصدی. دید در یک نصف آن – که فروخته شده – ویلای خوشگلی ساختهاند اما نصفه دیگرش همانطور افتاده... قیمتش را که پرسید، گفتند:
«-پنج هزار لیره»
سراغ قطعه اولی رفت که گفته بودند سه هزار لیره... درست است که چندان مطابق سلیقهاش نبود، ولی بالاخره هر چه نباشد زمین که هست...
«-خوب بابا چند؟»
«-شش هزار لیره!»
«-چی؟»
«-بله.»
«-آن زمین دیگر که میگفتید هزار لیره... آن چی؟»
«-آن هم... برای شما چهار و پانصد.»
«-کمتر نمیشود؟»
«-اصلن حرفش را هم نزنید!»
*
چهار هزار لیرهاش را گذاشت توی بانک. از سابق هم صرفهجوتر شد: کفشهای نیمتخت روی نیمتختش را داد یه تعمیر... کت و شلواری پوشید که دیگر وصله روی وصلهاش بند نمیشد.
حالا دیگر از کنار دریا بودن زمین هم چشم پوشیده بود.
«-فقط یک تکه زمین... همین! نه با منظرهاش کار دارم نه با محلهاش... هر جور که بود باشد، هر جا که بود باشد...»
تصمیم گرفت اولین زمینی را که با پولش متناسب بود بخرد و خانهاش را بسازد، بعد هم اسباب زندگی تهیه ببیند و بالاخره زنی بگیرد و تخم و ترکهئی راه بیندازد.
*
در سال ۱۹۴۵، فقط پنج هزار لیره داشت و با تمام صرفهجوئیها و قناعتش، گرانی سرسامآور مایحتاج اولیه، نگذاشته بود از این مقدار جلوتر برود.
در این سال، آن زمین چهار هزار لیرهئی، فروخته شده بود و تبدیل شده بود به چهار تا خانهی قشنگ و حسابی. فقط یک تکهاش باقی مانده بود که صاحبش قسم میخورد اگر از شش هزار لیره یک شاهی کمتر بفروشد برایش «صرف نمیکند»!
مدتها پیش، از موضوع «زمین کنار دریا» چشم پوشیده بود: حالا اصلن از «زمین توی شهر» هم صرفنظر کرده بود. راضی شده بود که در اطراف شهر [در محلههای بالا نباشد در محلههای متوسط، و در محلههای متوسط نبود در محلههای پائین، منتها البته در اطراف محلات پائین] زمینی گیر بیاورد و... گیر نمیآمد!
حالا دیگر کارش از صرفهجوئی گذشته بود... نخوردن خصلت ثانویش شده بود و دیگر میشد به طور کلی اسمش را گذاشت: «یک مرد به تمام معنی خسیس!»
نه میخورد، نه میپوشید، نه میزیست: فقط پول جمع میکرد.
رتبهی اداریش بالا رفته بود. حقوق کارمندان اداری هم که زیادتر شده بود و در نتیجه، او هم پول بیشتری به دست میآورد. با وجود این در آخر سال ۱۹۵۰ فقط هفت هزار لیره پول داشت.
«-چی؟ هفت هزار لیره و زمین؟»
همه به این حرف میخندیدند...
با این پول نه تنها در شهر، نه تنها در حومه، حتا نوک کوه هم به اندازهی ساختن یک کلبه خشت و گلی زمین به آدم نمیدهند! در این روز و روزگار تقریبن یک بیستم آن زمینی را هم که آن اولها دو هزار لیره گفته بودند، از چهل هزار لیره کمتر نمیدادند.
فکر کرد که در هر حال باید پول جمع کرد... برای خریدن خانه یا ساختن آن در هر حال باید پول داشت و این کار هم جز با پسانداز بیشتر امکان ندارد!
با سرعت و حدت و شدت بیشتری شروع به پسانداز کرد. در عین حال نقشهی خانه را هم حاضر و آماده کرده بود: روی هم پنج اتاق در نظر گرفته بود: یک اتاق برای خواب، یکی برای غذاخوری، یک سالن، یک اتاق دمدستی و یک اتاق هم برای بچهها... البته این پنج تا اتاق، لازم بود که... خوب بالاخره، یک دستشوئی هم داشته باشد که در آن – علاوه بر مستراح معمولی – یک مستراح فرنگی هم تعبیه شود...
تصمیم سابقش این بود که خانه، دو طبقه ساخته شود ولی این اواخر نقشه دو طبقه عوض شده بود؛ چون که دیگر با فرا رسیدن سالهای پیری حالی برای بالا و پائین رفتن از پلهها باقی نمیماند... فکر کرده بود منزلش همان یک طبقه باشد و بدون پله.
*
سال ۱۹۵۴.
مبلغ ذخیره: ده هزار لیره.
وجب به وجب همه جای شهر و اطراف شهر را از پاشنه در کرد: با این مبلغ فقط در یکمجه و یا در دامنههای کارتال میشد زمین کوچکی خرید.
لازم بود باز هم دندان روی جگر بگذارد و هر چه بیشتر پسانداز کند.
«-آخ... اگر میشد یک روزی یک تکه زمین بخرم!»
از پنج اتاق، مدتها پیش چشم پوشیده بود. مستراح فرنگی هم از برنامهی دستشوئی حذف شده بود. فقط یک چهار دیواری باقی مانده بود که سقفی روی آن باشد. و تصمیم گرفته بود همین که این چاردیواری ساخته شد ازدواج کند.
*
۱۹۵۶.
آغاز دوران بازنشستگی و معافیت از خدمات دولتی...
افسوس! دیگر با حقوق ایام بازنشستگی هیچ جور نمیشود پسانداز کرد: پولی است که فقط کفاف ناهار و شام بخور و نمیری را میدهد...
کل مدت خدمت ۲۶ سال آزگار
کل مبلغ پسانداز: دوازده هزار لیرهی ناقابل... ناقابل از آن جهت که نه در شهر و نه در خارج شهر و نه در بالای کووه با این مبلغ نمیشود حتا یک چهار دیواری – حتا فقط یک اتاق – بنا کرد!
از بس دنبال زمین به این در و آن درر زده سختی کشیده گرسنگی خورده بود، بیست سال هم از اصل سن خود پیرتر به نظر میآمد.
صدای پدرش همانطور یکریز توی گوشهایش زنگ میزد:
-در این دنیا مکان، در آن دنیا ایمان!
افسوس که در این دنیا مکانی برای او منظور نشده بود، پس لااقل به فکر آن دنیا باشد!...
*
یکی از روزها که خسته و مرده از کار بیحاصل «زمینجوئی» بر میگشت، گذارش از کنار گورستانی افتاد.
داخل آنجا شد: جای فوقالعاده باصفائی بود: درست مثل باغچه خانهی ایدهآلش، پر بود از گل و چمن... وقتی که میان چمنها چشمش به سنگهای مرمر قبور افتاد که غرق گلها و گیاهان بود، به خودش گفت:
«-هوه! اگر قبر به این خوشگلی است، آدم هوس میکند که توی آن بخوابد!...»
و فکر کرد حالا که مرگ یک امر حتمی است، چه بهتر که تکه زمینی برای قبرش بخرد و تا زنده است آن را مطابق سلیقه و ذوق خودش بسازد.
این گورستان، روی تپهئی مشرف به دریا بود... آیا فرو رفتن به خواب ابدی در سایهی این سروهای بلند، از آنچنان زندگی سگی بیشتر لذت نمیداشت؟...
روز دیگر، اول وقت به اداره متوفیات رفت و گفت:
«-آمدهام گوری خریداری کنم. در فلان جا، فلان گورستان...»
متصدی مربوطه، دفاتر مربوطه را ورق زد، پروندههای مربوطه را زیرورو کرد و گفت:
«-در آن گورستانی که مورد نظر سرکار است محل خالی موجود نیست، ولی اگر بخواهید میتوانیم در یک گوشه خوشمنظرهی یک گورستان دیگر گوری تقدیم حضورتان کنیم.»
با نهایت خجلت گفت:
«-البته ولی... یک قطعهی مناسبتری میخواستم.»
«-چرا... حتا با ۱۵۰۰ لیره، با ۱۲۰۰، یا اصلن با ۱۰۰۰ لیره هم میشود گوری خریداری کرد...»
درباره زمین تجربیاتی به دست آورده بود.. فکر کرد اگر در مورد قبر هم امروز و فردا کند، ممکن است قیمتش بالا برود و دیگر نتواند گوری هم برای آسایش پس از مرگ خود به دست آورد..
همان روز معامله را تمام کرد و زمین گور را، ندیده و نسنجیده، خرید و رفت.
فردا رفت و زمین گور خود را دید:
گوشهی تاریک و بیچشماندازی در یک گورستان، میان سنگهای شکسته و نردههای پوسیده...
با این وجود، بالاخره باز زمین بود – زمین!
از شادی، خون به گونههایش دوید، چشمهایش درخشید، لبانش به لبخند باز شد، آهی کشید و زیر لب گفت:
«-اوه.. مال من است.. اینجا!»
*
از آن روز تا کنون، زندگی او رنگ و جلائی به خود گرفته: ازدواج نکرده است، ولی، درست مثل سابق که صبحها بر میخاست و به اداره میرفت، هر روز صبح از خواب برخاسته لباس میپوشد به سراغ قبر خود میآید و با غرور و تبختر یک «صاحب ملک» علفهای هرزه را از اطراف آن کنده به دور میاندازد و گلهائی را که همراه آورده است، به جای آن نشا میکند.