همسایه زیبای من
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
صفحه 53
احترام وجود داشت که مانع از شرح و بیان آن بود. اما از آنجاکه تنابن مآمتی برای من شده بود دیکر چیزی جلو قلمم را نمیتوانست بگیرد. و از اشعاری که وکاله سروده میشد شعلهای پراز صفا و صداقت بر میخاست. نابن دردقایق روشنبینی خود بهمن میگفت: « - اما این اشعار اثر تو است. بگذار من آنرا بنام تو منتشر سازم » و من جواب میدادم. « - این حرفها حماقت است ... دوست عزیز ، این شعرها مال تست. من جز اصلاح گوشه و کنار آن کاری صورت نمیدهم.» و نابن کم کم این حرف را باور کرد. این نکته را نمیتوانم انکار کنم که من با همان احساسی که ستارهشناسی به تماشای آسمان پرستاره میپردارد گاهبگاه چشم خودرا بسوی پنجره خانه همسایه برمیگرداندم. این نکته نیز درست است که نگاه دزدیده من گاهی پاداشی بصورت رؤیا بدست میآورد. و کمترین شعاعی که از این نور محض بر میخاست در عرض لحظهای هر گونه آشفتگی یا پستی و پلیدی را که تاثرهای من میتوانست داشته باشد، از میان میبرد اما روزی از روزها گرفتار تعجب شدم. چگونه میتوانستم بدیده خود باور کنم؟ عصر یکی از روزهای گرم تابستان بود. بادهای تند و هوسبازی که از شمال غرب میآمد، پر از تهدید و خطر مینمود. ابرهای تیرهای در افق توده میشد. همسایه زیبای خود را در این زمینه تابناک که هم پراز وحشت و هم پز از غرابت بود، سر پا سافتم ... خیره خیره به فضای تهی مینگریست و در آن چشمهای سیاه و درخشان که به افقی دوردست دوخته بود دنیائی از انتظار و نومیدی دیدم مگر چه آتشفشان سورانی در زیر تشعشع آرام این ستاره خفته بود؟ افسوس ... این نگاه که آغشته به هوسی بیپایان بود چنان مینمود که مثل پرندهای بسوی ابرها بپرواز درآمده است بیشبهه در جستجوی آسمان نبود و آنچه میجست پناهگاهی در دل انسانها بود. وقتی که این عشق توصیفناپذیر را که ار آننگاه بر میخاست، خواندم، بسختی جلو خود را گرفتم، دیگر تصحیح اشعار برای من بس نبود. تمام روحم در آرزوی هنرنمائی بود ... عاقبت بر آن شدم که وجود خود را وقف تشویق ازدواج مجدد بیوهزنان کنم. میخواستم افکار خود را گذشته از قلم و زبان بنیروی پول نیز رواج و انتشار دهم. نابن درباره این تصمیم بهمباحثه پرداخت و چنین گفت:
صفحه 10
اثر: رابیندرانات تاگور همسایه زیبای من ترجمه: عبداله توکل
صفحه 50
احساسی که بیوه زن جوان، همسایه زیباروی من ، در دلم برمیانگیخت احساس احترام بود. دست کم این حرفی بود که من به رفقای خود میزدم، و چیزی بود که به بخود میگفتم. حتی نزدیکترین دوست من نابن نیز از حقیقت حال من خبر نداشت. و من از اینکه عشق خود را به اعماق دل سپرده بودم و بدینوسیله در منتهای پاکی نگهش میداشتم، فخر و غروری احساس میکردم ... همسایه من به گلی شبنم آلوده شباهت داشت که پیش از وقت بزمین افتاده باشد: و چون بستر پر گل ز فاف سزای لعبتی چنان پاک و درخشان نبود، خویشتن را وقف خدا کرده بود. اما عشق، جو سیلابی که از کوه سرازیر میشود، در زادگاه خویش محبوس نمیتواند ماند، و در جستوجوی راهی
صفحه 51
برای خود، جهد میورزد ... من بههمین سبب کوشش بسیار به کار میبردم که تاثرات خود را در قالب شعر بریزم، اما قلم سرکشم از آلودن موجودی که معبود من بود امتناع میجست ... بر حسب تصادف، در همان دوره، دوست من نابن گرفتار جنون شاعریشد و این دیوانگی ناگهان بشدت زلزلهئی بر او دست یافت، چرا که بیچاره پسر جز نخستین حمله آن چیزی ندیده بود؛ و بدین دلیل، در کار شاعری آزمودگی نداشت. با اینهمه تاب مقاومت نیاورد و چون مردی زنمرده که در برابر دومین زن خویش بهزانو در میآید، در برابر افسون و جادوی شعر از پای درافتاد. از اینرو نابن خود را ناگزیر یافت که از من مدد بخواهد. باری، او نیز برای شعر خویش آن موضوع جادوئی را برگزیدهبود که همیشه تازه بنظر میآید؛ بدینمعنی که همه اشعارش را به معشوقه خویش تقدیم میداشت. دست مهرآمیزی به پشتش رده و پرسیدم: « - بسیار خوب، دوست من! این معشوقه کیست؟ » نابن خندهکنان گفت: « - هنوز خود نیز نمیدانم! » باید اعتراف کنم که برای مساعدت بهدوست خود قوت قلب بسیار یافتم. چون مرغی که بر مرغانه اردک خفته باشد، همه سوز و گدار عشق پنهانی خود را در راه شعرسرائی نابن بکار انداختم و با چنان نیروئی بهاصلاح و تجدید اشعار بیوزن و قافیه وی دست نهادم که قسمت بیشتری از هر شعر او اثر شخصی من شد. در این چنین مواقعی، نابن در منتهای حیرت فریاد میزد: « - آه، این درست همان بود که من میخواستم و نمیتوانستم بیان کنم ... تو از کجا میتوانی همه این عواطف زیبا را بیان کنی؟ » و من شاعرانه جواب میدادم: « - تنها تخیل من برای کار شاعری بس است ... تو خد نیک میدانی که حقیقت خاموش است، و تنها تخیل است که زبان گویا میسازد. حقیقت، تخته سنگی است که سیلاب عواطف را متوقف میسازد؛ اما تخیل میتواند در همان تخته سنگ کورهراهی برای خود باز کند. » و بیچاره نابن، مانند کسی که زبانش لکنت داشته باشد، مشوش و معذب چنین میگفت: « - آری، ،آری، میدانم .. روشن است. » و پس از چند لحظه تفکر، زیر لب میگفت: « - آری، آری تو راست میگوئی! » همچنانکه گفتم، در عشق خود من احساسی از ادب و