بیگانهئی در دهکده
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
مارک تواین
نویسندهٔ امریکائی
ترجمه:
نجف دریابندری
تصویرها از:
مرتضا ممیز
۱
زمستان سال ۱۵۹۰ بود. جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود، قرون وسطی هنوز در آن سرزمین ادامه داشت و آنطور که معلوم میشد خیال داشت تا ابدالدهر نیز ادامه یابد. بعضی حتی عقربهٔ زمان را قرنها به عقب برمیگرداندند؛ میگفتند که اگر وضع فکری و روحی مردم را ملاک قضاوت قرار دهیم اطریش هنوز در «عصر اعتقاد» زیست میکند. البته غرض از این سخن تعریف بود نه بدگویی، و مردم نیز این گفته را همانطور که منظور آنها بود تلقی میکردند و همهٔ ما از این تعریف به خود میبالیدیم.
من، هرچند پسربچهای بیش نبودم، این موضوع و همچنین لذتی را که از آن میبردم خوب به یاد میآورم.
آری، اطریش فرسنگها دور از جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود و دهکدهٔ ما نیز چون در قلب اطریش قرار داشت، درست در قلب آن خواب به سر میبرد. این دهکده در جای پرت و خلوتی که هیچ خبری از دنیا و مافیها سکوت تپهها و جنگلهای اطراف آن را به هم نمیزد، با رضایت خاطر و خرسندی تمام و در صلح و صفای محض مشغول چرت زدن بود. رودخانهٔ آرامی از جلو آن میگذشت که سطح آن به نقوش ابرها و انعکاس شکل کشتیها و قایقها مزین بود. پشت آن سربالایی پردرختی بود که تا پای پرتگاه بلندی ادامه مییافت. بر فراز آن پرتگاه قلعهٔ بزرگی چهره درهم کشیده بود که برج و باروهای طویل آن گویی زرهی از شاخ و برگ مو، به تن داشتند. آن سوی رودخانه، یک فرسنگ به طرف چپ، تپههای پرفراز و نشیب پوشیده از جنگل قرار داشت. تنگههای پرپیچ و خمی که هرگز نور آفتاب بدانجا نفوذ نمیکرد، این تپهها را از یکدیگر جدا میکرد. در طرف راست پرتگاهی بود مشرف بر رودخانه و بین این پرتگاه و تپهساری که هم اکنون گفتیم، جلگهٔ وسیعی واقع بود که در آن، جابهجا، خانههای محقری لابلای باغهای میوه و درختهای سایهدار خود را جا کرده بودند.
تمام این ناحیه و تا فرسنگها اطراف آن ملک آباء و اجدادی شاهزادهای بود که نوکرانش همیشه قلعهٔ او را به بهترین وجهی مهیای اقامت نگهداری میکردند؛ اما نه خود شاهزاده و نه خانوادهاش بیش از پنج سال یک بار سری به آن قلعه نمیزدند. لیکن هرگاه پیدایشان میشد مثل این بود که مالکالرقاب سراسر ملک جهان نزول اجلال فرموده و همهٔ شکوه و جلال ممالک تحت فرمانش را با خود آورده است. و هنگامی که شاهزاده و کسانش آنجا را ترک میگفتند، پشت سرشان چنان سکوت و آرامشی برقرار میشد که گویی پس از یک شب عیش و نوش خواب عمیقی به آن سرزمین دست داده است.
دهکدهٔ ازلدورف[۱] برای بچهها بهشت بود. درس و مکتب زیاد مزاحم اوقات ما نمیشد. هدف عمده از تربیت ما این بود که مسیحیان خوبی بار بیاییم و بیش از هر چیز به حضرت مریم و کلیسا و قدیسین حرمت بگذاریم. از اینها که بگذریم دیگر کسی از ما نمیخواست که چندان چیزی بدانیم. و حقیقت اینکه اجازهاش را هم نداشتیم. علم و دانش به مزاج مردم عوام سازگار نبود و ممکن بود آنها را از نصیب و قسمت خداوندی ناراضی سازد، و خداوند هم کسی نبود که نارضائی از مشیت خود را تحمل کند. ما دو کشیش داشتیم یکی از این دو، یعنی پدر روحانی آدولف، کشیش بسیار مؤمن و مقدس و زحمتکشی بود که مردم خیلی ملاحظهاش را داشتند.
شاید در گذشته کشیشهایی هم وجود داشتهاند که از پارهای جهات از کشیش آدولف بهتر بودهاند، اما در جامعهٔ ما هرگز کشیشی وجود نداشته که عزت و احترامش بیش از او بوده باشد. علت این بود که این کشیش مطلقاً ترس و باکی از شیطان نداشت. در میان مسیحیانی که من تا کنون دیدهام، او تنها فردی بود که آنچه گفتم در حقش صدق میکرد. به همین جهت مردم ازو وحشت داشتند؛ زیرا میپنداشتند که این آدم باید یک چیز خارقالعاده داشته باشد، وگرنه نمیتوانست اینقدر جسور و به اعمال خود مطمئن باشد. مردم همه با شیطان سخت مخالف بودند، اما نام او را بهاحترام میبردند، و با سبکی و جسارت ازو یاد نمیکردند؛ حال آنکه کشیش آدولف شیوهاش بکلی با دیگران متفاوت بود. او هر دشنام و ناسزایی که بر زبانش جاری میشد به شیطان نثار میکرد و از شنیدن آن لرزه بر اندام مردم میافتاد. حتی غالباً اتفاق میافتاد که او با خشم و ریشخند از شیطان اسم میبرد. در این طور مواقع، مردم بر سینهٔ خود صلیب میکشیدند و به سرعت ازو دور میشدند، مبادا واقعهٔ ترسناکی رخ نماید.
کشیش آدولف بارها واقعاً با خود شیطان روبرو شده و با او دست و پنجه نرم کرده بود. یعنی اینطور شایع بود. خود پدر روحانی چنین میگفت. او هرگز این قبیل اتفاقات را که برایش پیش میآمد پنهان نمیداشت، بلکه فوراً برای مردم نقل میکرد. برای صحت قول او هم لااقل در یک مورد دلیل وجود داشت؛ زیرا در آن مورد وی با دشمن حرفش شده و بطریش را به سوی او پرتاب کرده بود؛ و روی دیوار اطاق کارش لکهٔ سرخرنگی وجود داشت که در آنجا بطری به دیوار اصابت کرده و شکسته بود.
اما آن کسی که بیشتر دوستش میداشتیم و دلمان برایش میسوخت پدر روحانی پطر بود. بعضی او را متهم میکردند که ضمن صحبت با این و آن گفته است که خدا خیر محض است و سرانجام راهی برای نجات فرزندان مستمندش که همان ابناء بشر باشند، پیدا خواهد کرد. البته این حرف، حرف بسیار وحشتناکی بود، اما هیچ دلیل قاطعی وجود نداشت که کشیش پطر چنین حرفی زده باشد؛ چنین سخنی ازو انتظار هم نمیرفت، چون او همیشه آدم خوب و مهربان و راستگویی بود. اتهامش این نبود که این حرف را پشت میز خطابه، جایی که همه میتوانستند بشنوند، زده است؛ بلکه میگفتند بیرون از محیط کلیسا ضمن صحبت از دهانش پریده است، و البته جعل این موضوع از ناحیهٔ دشمنان کار سهل و سادهای بود.
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۲:
ستارهشناس با کلاه بوقی درازش که برآن نقش ستاره بود، مردم را بر علیه کشیش پطر و دخترش میشورانید...
کشیش پطر یک دشمن داشت که خیلی نیرومند بود. این دشمن همان ستارهشناسی بود که در برج ویرانهٔ قدیمی بالای دره زندگی میکرد و شبها به مطالعهٔ و رصد ستارگان میپرداخت. همه میدانستند که او میتواند جنگ و قحطی را پیشگویی کند. هرچند این کار چندان دشوار هم نبود، چون همیشه در یک گوشهٔ دنیا جنگ و قحطی وجود داشت. اما این ستارهشناس در عین حال میتوانست از روی حرکات کواکب زندگانی اشخاص را در کتاب بزرگی که داشت بخواند و اموال گمشده را پیدا کند و غیر از کشیش پطر همهٔ مردم دهکده ازو حساب میبردند. هنگامی که ستارهشناس با کلاه بوقی دراز و جبهٔ گشادی که به نقش ستارگان مزین بود، کتاب بزرگش را زیر بغل و عصایی را که میگفتند قدرت جادویی دارد در دست گرفته در کوچههای دهکده ظاهر میشد، حتی کشیش آدولف نیز درست و حسابی به او احترام میگذاشت. میگفتند که خود اسقف هم گاهی به حرفهای ستارهشناس گوش میدهد، زیرا این آدم علاوه بر مطالعهٔ کواکب و پیشگویی به تدین و تقدس هم تظاهر بسیار میکرد و البته این امر در اسقف خیلی مؤثر میافتاد.
اما کشیش پطر برای ستارهشناس تره هم خرد نمیکرد، بلکه او را علناً به عنوان یک نفر کلاش کلاهبردار محکوم میساخت. میگفت که این آدم حقهبازی است که هیچ نوع علم و دانشی که به پشیزی بیرزد در چنته ندارد و جز قوای یک انسان عادی - و حتی پست - هیچ قوهای در ید اختیارش نیست. این امر طبعاً باعث میشد که ستارهشناس از پدر روحانی پطر متنفر و خواهان خانه خرابی او باشد. و ما همه بر این عقیده بودیم که جاعل آن حرف کذایی از قول کشیش پطر همین ستارهشناس بوده و نیز همو آنرا به گوش اسقف رسانده است. گفته بودند که کشیش پطر این حرف را به برادرزادهاش مارگت[۲] زده است؛ و هرچند مارگت منکر شد و از پیشگاه اسقف استدعا کرد که گفته ستارهشناس را باور نکند و عمویش را از ورطهٔ فقر و رسوایی نجات دهد، معهذا اسقف حاضر به قبول او نشد، و کشیش پطر را مدت نامحدودی از منصبش معلق ساخت. چیزی که بود، دیگر به صرف شهادت یک نفر تک و تنها او را تکفیر نکرد. اکنون دو سال بود که پدر روحانی پطر از منصب خود منفصل شده و کشیش آدولف جای او را گرفته بود.
این سالها بر آن کشیش پیر و مارگت سخت گذشته بود. آنها سابقاً مورد علاقهٔ خاص مردم بودند، ولی البته از وقتی که مورد غضب اسقف واقع شدند، وضع جور دیگر شد. بسیاری از دوستان بکلی از آنها بریدند و مابقی به سردی و دوری گراییدند. وقتی گرفتاری پیش آمد مارگت دختر هیجده سالهٔ زیبایی بود و زیباترین صورت را در دهکده داشت و از همه عاقلتر و فهمیدهتر بود. مارگت نواختن چنگ را تعلیم میداد و خرج لباس و پول توی جیبش را به کوشش خودش درمیآورد. اما پس از تغییر وضع شاگردانش یکایک پراکنده شدند؛ وقتی که مجالس رقص و مهمانی در میان جوانان دهکده بر پا میگردید مارگت فراموش میشد. جوانان دیگر از رفتن به خانهٔ او خودداری کردند. جز ویلهلم مایدلینگ[۳] کسی به دیدن او نمیرفت، که او را هم میشد نادیده گرفت. مارگت و عمویش در فراموشی و بدنامی غمزده و تنها و بیکس شده بودند و نور خورشید از زندگانی آنان رخت بربسته بود. در تمام مدت این دو سال وضع روز به روز بدتر شد. لباسشان کهنه و دستشان خالی و تهیهٔ یک لقمه نان برایشان هرچه دشوارتر شد. اکنون دیگر کارد به استخوان رسیده بود. سلیمان اسحق تمام مبلغی را که حاضر بود روی خانهٔ کشیش پطر بگذارد به آنها قرض داده و اعلام کرده بود که فردا خانه را از آنها خواهد گرفت.
۲
سهتا از ما بچهها همیشه باهم بودیم و چون از همان ابتدا همدیگر را دوست میداشتیم، دوستیمان از گهواره آغاز شده با گذشت سالها قوام یافته بود. یکی نیکلاوس بامن[۴] بود، پسر رئیس محکمهٔ محلی؛ دیگری زپی ولمهیر[۵] پسر صاحب مسافرخانهٔ بزرگ ده بنام «گوزن طلایی» که درختهای باغ زیبای آن تالب رودخانه دامن میگستردند و قایق تفریحی کرایهای داشت؛ و نفر سوم هممن بودم که نامم تئودورفیشر[۶] است و پسر ارگ زن کلیسا هستم.
پدرم در عین حال رهبر نوازندگان دهکده، معلوم ویولون، آهنگساز، تحصیلدار مالیات ده، خادم کلیسا و رویهمرفته یکی از افراد مفید دهکده بود که عموم مردم بهاو احترام میگذاشتند. ما بچهها تپهها و جنگلهای اطراف ده را همانطور که پرندگان میشناختند بلد بودیم، زیرا اوقات فراغت را بهگردش در میان تپهساران و جنگلها میگذراندیم یالااقل هرگاه مشغول شنا یاقایقرانی یاماهیگیری یاطاس ریختن یاسرسرک بازی در سراشیبی تپه نبودیم بهاینکار میپرداختیم.
بعلاوه مجاز بودیم که در باغ قلعهٔ شاهزاده گردش کنیم، در صورتی که هیچکس دیگر چنین اجازهای نداشت. علت این بود که مستخدم پیر قلعه، یعنی فلیکس برانت(felix brandt) مارا دوست میداشت و ما شبها غالباً بهباغقلعه میرفتیم و پای صحبت آن پیرمرد مینشستیم. پیرمرد دربارهٔ زمان قدیم و عجایب وغرایب صحبت میکرد وما بااو چپق میکشیدیم(خود او چپق کشیدن را بهما یاد داده بود) و قهوه مینوشیدیم؛ چون او بهجنگ رفته ودر محاصرهٔ شهر وین شرکت کرده بود و همانجا، هنگامی که ترکها شکست خورده بیرون رانده شدند، درمیان غنائمی که بدست آمد چندین گونی قهوه بود و اسرای ترک اسم وخواص آنرا گفتند و شرح دادند که چگونه میتوان مشروب مطبوعی ازآن تهیه کرد؛ و اکنون دیگر آن پیرمرد همیشه قهوه داشت؛ هم برای آنکه خودش بنوشد، و همآنکه مردم بیاطلاع را متعجب و متحیر سازد. وقتی که هوا طوفانی میشد او شب مارا نزد خود نگه میداشت و هنگامی که بیرون برق میدرخشید و رعد میغرید او دربارهٔ ارواح واشباح و انواع سرگذشتهای هراس انگیز وجنگ وجنایت وبریدن دستوپا و این قبیل چیزها برای ما سخن میگفت و محیط درون اطاقرا جای خوش و مطبوعی میساخت.
فلیکس برانتاین سرگذشتهارا بیشتر از تجربهٔ شخص خودش برای مانقل میکرد. او درعهد خود ارواح واجنه وجادوگران بسیاری دیده بود و یکبار نیمه شب در طوفانی سهمگین در کوهستانها گمشده بود و در روشنایی برق شکارچی وحشی بنظرش آمده بود کهبااشباح سگان خود اورا تعقیب میکند. یکبار نیز بختک را دیده بود و چندین بار باخفاش بزرگی برخورد کرده بود که خون مردم را وقت خواب از رگ گلویشان میمکد و بابالهای خود آنها را باد میزند تا همچنان در خواب بمانند و بالاخره بمیرند.
فلیکس بهما دل میداد که از چیزهای خارقالعاده از قبیل اشباح و ارواح نترسیم. میگفت اینها آزارشان بهکسی نمیرسد بلکه فقط برای خودشان گردش میکنند، چون تنها و دلتنگ هستند و درپی محبت میگردند.
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۶:
پسربچهئی آهسته به سوی ما آمد...
ماهم بموقع خود فهمیدیم که نباید بترسیم و حتی شبها با او به یکی از زیر زمینهای قلعه کهپاتوق ارواح بود میرفتیم، اما روح فقط یکبار ظاهر شد، آنهم بطوری که بدشواری دیده میشد عبور کرد و بیصدا از میان هوا گذشت و ناپدید گردید و مالرزهای براندام خود احساس نکردیم، چون فلیکس خیلی خوب بهما درس جرات و جسارت داده بود. او میگفت که این روح گاهی بسراغ من میآید وب کشیدن دست سرد ومرطوب خود رویصورت من از خواب بیدارم میکند، اما هیچ صدمهای نمیرساند بلکه فقط جویای توجه و همدردی است. اما از همه عجیبتر این بود که او فرشته نیز دیده بود-آنهم فرشتهٔ واقعی- و باآنها حرف هم زده بود. میگفت فرشتهها بال ندارند و لباس میپوشند و طرز حرفزدن و رفتارشان عیناً مانند اشخاص عادی است و اگر کارهای عجیبی که از دست آدمیزاد ساخته نیست نمیکردند کسی نمیتوانستند آنهارا بشناسد. بعلاوه آنها حین صحت کردن ناگهان ناپدید میشوند و اینهم کاری است که از هیچ بنیآدمی ساخته نیست. پیرمرد میگفت که فرشتگان خوش صحبت و بشاشند و مانند ارواح افسرده و غمگین نیستند.
یک روز ماه مه، پی از آنکه شب ازاین قبیل حرفها زده بودیم، ازخواب برخاستیم و بافلیکس برانت ناشتایی خوردیم و بعداز قصر سرازیر شدیم و از روی پل گذشتیم و بهتپهساران طرف چپ رفتیم و به قلهٔ تپهای که یکی از نقاط دلخواه ما بود رسیدیم و در آنجا در سایهٔ درختان روی سبزهها دراز کشیدیم تاخستگی در کنیم و چپق بکشیم و دربارهٔ عجایب و غرایب دنیا صحبت کنیم، زیرا این چیزها هنوز در خاطرمان زنده بودند و ذهن مارا بخود مشغول داشتند. اما نتوانستیم چپقمان را چاق کنیم، چون سنگ چخماق و قطعه فولادمان را جاگذاشته بودیم.
چیزی نگذشت که پسربچهای آسته بسوی ما آمد و نشست و با لحن دوستانهای شروع به صحبت کرد – گویی با ما آشنایی داشت. ولیکن ما جوابش را ندادیم، چون او آدم غریبه بود وما عادت نداشتیم باغریبه حرف بزنیم وازو خجالت میکشیدیم. او لباس نو و خوبی بتن داشت و خوشگل بود و چهرهٔ گیرا و صدای خوشایندی داشت و آرام و فارغالبال بنظر میرسید و برخلاف بچههای دیگر خودشرا جمع نمیکرد و نگران نبود. ماهم میخواستیم لااو دوست بشویم. ولی نمیدانستیم چگونه شروع کنیم. بعد من بهفکر چپق افتادم و پیش خودم گفتم که اگر آنرا به او تعارف کنم، آیا نشانی از محبت تلقی خواهد کرد یا نه؟ - ولی بیاد آوردم که آتش نداریم و درنتیجه متأسف وبور شدم. اما او سرش را بلند کرد و بانگاه روشن و خرسندی گفت:
«آتش میخواهید؟ اینکه چیزی نیست. من تهیه میکنم.»
من طوری یکه خوردم که یارای حرف زدن نداشتم؛ چون حرفی از دهان من برنیامده بود. او چپق را برداشت و بهآن فوت کرد و توتون چپق گرفت و سرخ شد و حلقههای دود آبی رنگ زآن بهوا برخاست. مااز جا پریدیم و میخواستیم پابهفرار بگذاریم، اما چون او باالتماس از ما خواهش کرد که نرویم و بهما قول داد که صدمهای نخواهد رساند، بلکه فقط میخواهد با ما دوست شود و به دنبال همصحبتی میگردد، این بود که ما باز ایستادیم و چون حس کنجکاوی و اعجابمان تحریک شده بود میخواستیم برگردیم، ولی جرات نمیکردیم. او با لحن نرم و گیرای خود بهدلجویی ادامه داد و ما وقتی که دیدیم چپق منفجر نشد و اتفاقی نیافتاد، رفته رفته اعتمادمان بازگشت و فوراً حس کنجکاوی ما برترسمان فائق آمد و بازگشتیم – اما آهسته و آمادهٔ اینکه بمحض دیدن علامت خطر مجدداً پابهفرار بگذاریم.
او مصمم بود که خیال مارا راحت کند و راه اینکار را نیز خوب میدانست: در برابر شخصی آنقدر جدی و ساده ومهربان، باآن زبان مسحور کننده، انسان نمیتوانست بدگمان و ترسو باقیبماند. آری، اوقلب همهٔ مارت تسخیر کرد و چیزی نگدشت که ماباخیال راحت و آسوده پهلوی او نشستیم و مشغول گفتگو شدیم، و از یافتن چنین دوستی خوشحال بودیم. وقتی که احساس ناراحتی بکلی برطرف شد ازو پرسیدیم که چگونه چنین کار عجیبی را آموخته است. گفت که چنین کاری را هرگز نیاموخته بلکه مانند سایر امور – امور عجیب و غریب – برایش طبیعی است.
«کدام امور؟»
«ای، چندتا، نمیدانم چندتا.»
«میگذاری ماببینیم چطور اینکارهارا میکنی؟»
دیگران گفتند:«خواهش میکنیم بکن.»
«دیگر فرار نمیکنید؟»
«نه. باور کن دیگر فرار نمیکنیم. خواهش میکنیم، نمیکنی؟»
«چرا، با کمال میل. اما شما هم نباید قول خودتان را فراموش کنید.»
ما گفتیم که فراموش نمیکنیم واو به گودال آبی رفت وبا قدری آب در فنجان که از برگ درخت ساخته بود بازگشت و بهآن دمید و آنرا به دور انداخت. آب تبدیل بخ یک پاره یخ شده بود که شکل همان فنجان داشت. ما ماتومتحیر شدیم، اما اینبار دیگر نترسیدیم، بلکه بالعکس ازاینکه آنجا بودیم خیلی هم خوشحال شدیم وازو خواهش کردیم که ادامه بدهد و کارهای دیگری بکند واوهم کرد. گفت که هرجور میوه میل داشته باشیم میتوانید برایمان تهیه کند، خواه فصل آن باشد و خواه نباشد. ناگهان همهٔ ما بهسخن آمدیم:
«پرتقال!»
«سیب!»
«انگور!»
اوگفت:«توی جیبهایتان است.» و راست میگفت. از بهترین انواع میوه هم بود، ما آن میوههارا خوردیم و پیش خودمان گفتیم کاش بازهم بود، اما هیچکدام چیزی برزبان نیاوردیم.
او گفت:«همانجایی که میوههای قبلی را پیدا کردید بازهم هست. هرقدر دیگری را که میخواهید ببرید؛ تاوقتی که من پهلوی شما هستم همینقدر کافی است که آرزویش را بکنید تاپیدایش کنید.»
وراست میگفت. هرگز چیزی باین خوبی و عجیب ندیده بودیم. نان، کلوچه، شیرینی، آجیل، هرچه آدم میل میکرد، حاضر بود. او خودش چیزی نمیخورد بلکه فقط نشستهبود و حرف میزد و برای سرگرم کدن ما پشت سرهم کارهای عجیب وغریب میکرد. یک سنجاب کوچولو از گل ساخت و آنرا رها کرد. سنجاب از درخت بالا رفت و بالای سرما روی شاخهای نشست و بهطرف ما واق واق کرد. بعد سگی ساخت که چندان از موش بزرگتر نبود. آن سگ سنجاب را بهشاخههای بالای درخت فرار داد و دور وبر درخت جست وخیز کنان بابرآشفتگی بهاو پارس کرد و درست و حسابی مثل سگ واقعی زنده و جاندار بود. این سگ سنجاب را ازین درخت بآن درخت میراند و خودس انرا تعقیب میکرد، تااینکه هردودرمیان جنگل ازنظر ناپدید شدند. ناشناس پرندگانی از گل میساخت وآنهارا پرمیداد. پرندگان چهچهه زنان پرواز میکردند و میرفتند. سرانجام من دل بهدریا زدم وازو پرسیدم که کیست.
بسادگی گفت:«فرشته» ویک مرغ دیگر را روی زمین گذاشت و دستهایش را بهم زد و آنرا پرداد.
این را که شنیدیم یکنوع رعب ووحشت مارا برداشت و دوباره ترسیدیم. ولی او گفت که ناراحت نشوید، علت ندارد از فرشته بترسید. ودرهرصورت شمارا دوست دارم. – عیناً بهمان سادگی سابق و خالی از تظاهر بهصحبت خود ادامه داد ودر ضمن صحبت تودهای مرد وزن باندازهٔ انگشت دست انسان ساخت. این آدمها چست و چابک بکار پرداختند و میدانچهای باندازهٔ دومتر مربع را درمیان چمن پاک و مسطح ساختند و در وسط آن میدان شروع کردند بهساختن یک قلعهٔ کوچک جالب و تماشایی. زنها شفته را قاطی میکردند و در ناوه میریختند و روی سر میگذاشتند و از چوب بست بالا میبردند. یعنی درست بهمان کاری مشغول بودند که زنان کارگر کا همیشه انجام میدهند. مردها هم کار بنایی را بعهده داشتند. پانصد تن ازاین آدمکها تند و تند درهم میلولیدند و بچابکی کار میکردند و عرق پیشانی خودرا میستردند. بطوری که هیچ فرقی با آدم عادی نداشتند. تماشای منظرهٔ جالب آن پانصد آدمک کوچولو که قلعه را میساختند، و دیدن خود آن قلعه که پله بهپله بالا میرفت و دورهبهدوره شکل و تقارن میگرفت آن احساس رعب و وحشت را پاک برطرف کرد و بار دیگر بکلی خیالمان فارغ و آسوده شد. ازو پرسیدیم که آیا ماهم میتوانیم از آن آدمکها بسازیم یانه. گفت بله، و به زپی دستور داد که چند عراده توپ برای قلعه درست کند و به نیکلاوس گفت که چند سرباز تبرزیندار بازره و ساقبند و کلاهخود بسازد و قرار شد منهم چند سوار بااسب تهیه کنم. هنگام تقسیم این وظایف، ناشناس مارا بهنامهایمان طرف خطاب قرار داد، اما نگفت که اسم مارا از کجا دانسته است. بعد زپی ازو پرسید که نام خودش چیست، و او بهآرامی گفت:«شیطان» و با دستش تراشه چوبی را نگهداشت و زندکی را که داشت از چوب بست میافتاد روی آنا گرفت و اورا دوباره سرجایش قرار داد و گفت:«عجب احمقی است. اینطور واپس میرود و نمیداند چکار میکند.»
آن اسم ناگهان ما را بر جای خشک کرد. کارهایمان که عبارت بود از یک توپ و یکسرباز تبرزندار و یک اسب از دستهایمان افتاد و قطعه قطعه شد. شیطان خندید و پرسید که موضوع چیست؟ من گفتم:«چیزی نیست؛ فقط این اسم برای یکنفر فرشته قدری عجیب مینماید.» - پرسید:«چرا؟»
«برای اینکه .. اینکه. خوب دیگر... میدانید این اسم اوست.»
«بله، او عموی من است.»
اینرا با خونسردی تمام گفت. از شنیدن این سخن لحظهای نفس ما بند امد و قلبمان شروع به تپیدن کرد. او ظاهرأ متوجه این امر نشد، بلکه تبرزین داران و سایر کارهای مارا اصلاح کرد و تمام و کمال به دست ما داد و گفت:«مگر فراموش کردهاید؟ آخر او خودش هم یک وقتی فرشته بود.»
زپی گفت:«بله، درست است. من متوجه نبودم.»
نیکلاوس گفت:«بله، گناهب مرتکب نشده بود.»
شیطان گفت:«دودمان ما دودمان خوبی است. بهتر از آن پیدا نمیشود. او یگانه فرد این دودمان است که مرتکب گناه شده.»
زبان من از بیان اینکه این قضایا چقدر مهیج و شگفت انگیز بود، قاصر است. گاهی انسان چیزهایی میبیند که بقدری عجیب و هالی و مسحور کننده است که صرف بودن . دیدن آنها لذت آمیخته به وحشتی در انسان بر میانگیزد. خودتان میدانید در این قبیل مواقع انسان چه حالی میشود و چگونه سراپا بهلرزه در میآید. میدانید که چگونه انسان خرد و خیره میشود و لبهایش میخشکد و نفسش تنگی میکند، و معهذا بهیچ قیمتی حاضر نمیشود از آنجایی که هست دور شود. من طاقتم طاق شده بود که یک سوالی ازو بکنم. این سوال نوک زبانم بود و نمیتوانستم آنرا نگهدارم. خجالت میکشیدم بپرسم؛ ممکن بود حمل بر بیادبی بشود. شیطان گاو نری را که ساخته بود به زمین گذاشت و لبخندی زد و گفت:
«بیادبی نیست. اگر هم بود من آنرا میبخشیدم. منظورت اینست که من او را دیدهام یا نه؟ بله، میلیونها بار دیدهام، از همان وقتی که بچه کوچولویی بیش نبودم، یعنی هزارسال ببیشتر از عمرم نمیگذشت، در زمان فرشتگان کوچولوی تخم و ترکهٔ ما(بقول آدمیزادها)، من بچهٔ مورد علاقه او بودم. بله از همان هنگام تا زمان اخراج آدم که به حساب شما هشت هزار سال میشود.»
«هشت...هزار!»
شیطان گفت:«بله،» بعد رو کرد به زپی و بطرزی که انگار دارد به سوالی که او در مد نظر داشت جواب میدهد، گفت:«بله، البته من مثل یک پسر بچه بنظر میرسم، چون در واقع هم پسربچهای بیش نیستم. نزد ما، آنچه شما اسمش را زمان میگذارید، چیز بسیار دراز و کشداری است. مقدار زیادی از آن باید طی شود تا یک فرشتهٔ کامل بوجود بیاید.» یک سوال هم من در نظر داشتم، و او رو کرد به من و گفت:«من به حساب شما شانزده هزار سال دارم.» بعد بطرف نیکلاوس برگشت و گفت:«نخیر، اخراج آدم تاثیری در وضع من و هیچیک از خویشانم نداشت. فقط خود او، که اسمش را روی من گذاشتهاند از شجرهٔ ممنوعه خورد و آدم و حوا را بوسیلهٔ آن فریب داد. ما هنوز از گناه بری هستیم. ما قادر به ارتکاب گناه نیستیم. ما بری از عیب و نقص هستیم و همیشه درین حال باقی خواهیم ماند. ما...» در این موقع دو نفر از کارگران دعواشان شده بود و با صدای نازک مانند وزوز زنبور، داشتند بیکدیگر دشنام و ناسزا میگفتند. لحظهای به سر و کلهٔ یکدیگر میکوبیدند و لحظهای بهم میپیچیدند و بقصد جان باهم میکوشیدند. شیطان دست برد و با انگشتان خود آنها را له کرد و بیجان ساخت و بدور انداخت و با دستمال خود سرخی انگشتانش را پاک کرد و دنبالهٔ سخنش را از همانجا که قطع شده بود گرفت:«ما نمیتوانیم مرتکب خطا بشویم. استعداد ارتکاب آنرا نداریم. چون نمیدانیم خطا و گناه چیست.»
هرچند در آن حال این سخن عجیب مینمود، ولکن ماچندان توجهی به آن نکردیم؛ چون جنایت بیسبب او – آری جنایت نام حقیقی عمل او بود و آنهم جنایتی که هیچ عذر و بهانهای آنرا توجیه نمیکرد – جنایت او بقدری ما را متعجب و متاسف ساخته بود که بهیچ چیز دیگری توجه نداشتیم. این عمل مارا خیلی ناراحت کرد، چون او را دوست میداشتیم. او را فوقالعاده شریف و زیبا و رئوف پنداشته بودیم و حقیقتا معتقد شده بودیم فرشته است، و آنوقت چنین عملی از ناحیهٔ او، آه، او را در نظر ما خیلی پائین میآورد حال آنکه ماچقدر برای او ارزش قایل بودیم! و لیکن او بهصحبت خود ادامه داد: انگار نهانگار که اتفاقی افتاده؛ دربارهٔ مسافرتها و چیزهای جالبی که در دنیاهای بزرگ منظومهٔ شمسی ما و سایر منظومههای شمسی در نقاط دور دست فضا دیده بود، سخن میگفت و دربارهٔ آداب و سوم موجودات جاویدانی که ساکنین آن دنیاها را تشکیل میدهند داستانها نقل میکرد و علیرغم صحنهٔ رقتانگیزی که هماکنون جلو چشم ما قرار داشت، ما را مسحور و مفتون سخنان خود ساخته بود. گفتم صحنهٔ رقتانگیز، بجهت آنکه زنان آن دو مردک مقتول اجساد له شدهٔ آنها را پیدا کرده بودند و داشتند روی نعش آنها شیون و زاری میکردند و یک کشیش هم آنجا ایستاده بود و دستها را بعلامت صلیب روی سینه گذاشته مشغول خواندن دعا بود و تودهٔ انبوهی از دوستان آنها برای اظهار دلسوزی و همدردی دور انها جمع شده بودند و اشک از چشمان بسیاری از آنها جاری بود. اما شیطان توجهی به این صحنه نداشت، تا اینکه صدای شعیف گریه و دعا او را آزرده خاطر ساخت. دست برد و تختهٔ سنگ نشیمن گاه تاب ما را برداشت و آنرا فرود آورد و همهٔ ان مردمان را با خاک یکسان کرد؛ گوئی مگسهایی چند بیش نبودند، و بعد دنبالهٔ حرف خود را گرفت.
فرشته و ریختن خون کشیش! فرشتهای که روحش از ارتکاب گناه بیخبر است، اینطور با قساوت قلب صدها تن مرد و زن بیچاره را، که کوچکترین آزارشان به او نرسیده بود، میکشد و از میان میبرد! تماشای آن عمل وحشتناک ما را مشمئز ساخت؛ بخصوص که میدانستیم هیچیک از آن آدمکان بیچاره، جز کشیش، برای مرگ آماده نبودند، زیرا هرگز در عمر خود نه دعایی خوانده و نه کلیسایی دیده بودند، و بنابراین یکراست روانهٔ جهنم میشدند. و آنوقت ما شاهد این مناظر بودیم، ما وقوع این جنایات را بچشم دیده بودیم و وظیفه داشتیم که آنرا بزبان بیاوریم و قانون را در مورد آن به جریان بیندازیم.
اما شیطان شیطان به صحبت خود ادامه داد و سحر بیان شگرف خود را در ما بکار انداخت. همه چیز را از یاد ما برد. فقط میتوانستیم بهسخنان او گوش فرا دهیم و اورا دوست بداریم و برده و مولای او باشیم، تا هرچه خاطر خواه اوست باما بکند. او ما را از لذت درک محضر خویش و نگریستن در آسمان چشمانش و احساس خلسهای که از لمس کردن دستش در تمام رگ و پیهای ما میدوید، سرمست ساخته بود.
۳
ناشناس همه جا رفته بود و همه چیز را دیده بود و همه چیز را میشناخت و هیچ چیزی را فراموش نمیکرد. آنچه دیگران میبایست با دقت و صرف وقت و مطالعه یاد بگیرند او بیک نگاخ فرا میگرفت. هیچ مشکل و معضلی برای او وجود نداشت. وقتی که میخواست راجع به چیزی صحبت کند، صنه را عینا جلو انسان زنده میکرد. ساخته شدن جهان را بچشم دیده بود، خلقت آدم را بچشم دیده بود، بچشم دیده بود که شمشون ستونهای معبد را از جاکند و معبد را بصورت ویرانهای برسر خود فرو ریخت. مرگ ژول سزار را دیده بود. دربارهٔ زندگی روز مره در بهشت سخن میگفت. دیده بود که چگونه لعنت شدگان در میان زبانههای سرخ آتش دوزخ پیچوتاب میخوردند. همهٔ اینها را جلو چشم ما مجسم ساخت. مثل اینبودکه مادر محل هستیم و با چشمان خود آنها را میبینیم. حتی آنها را لمس نیز میکردیم، اما هیچ نشانهای وجود نداشت که همهٔ این جریانات درنظر او جز بعنوان سرگرمی اهمیتی داشته باشند. آن مناظر جهنم، آن بچههای شیرخوار و زنان و دختران و پسران و مردان، که از فرط درد و رنج فریاد میکشیدند و استغاثه میکردند، برای ما بدشواری قابل تحمل بود، حال آنکه او بقدری نسبت به آنها بی اعتنا بود که گفتی یک مشت موش مصنوعی در آتش دروغین جلو چشمش پیشچ و تاب میخورند.
هروقت دربارهٔ زنان و مردان این جهان خاکی، و اعمال و کردارشان سخن میگفت – ولواینکه عظیمترین و عالیترین اعمال آنها باشد – ما پیش خود شرمنده میشدیم زیرا رفتارش نشان میداد که در نظر او این مردم و اعمالشان پشیزی ارزش ندارد، بطوری که اگر انسان نمیدانست گمان میکرد که دارد دربارهٔ حشرات صحبت میکند. حتی یکبار هم با تفضیل زیاد گفت که مردم ما در این جهان خاکی – هرچند کودک و نادان و خودپسند و کور و کچل و مفنگی و گدا و گرسته هستند – باز در نظر او جالباند. و این مطلب را بدون کراهت و تلخی، بلکه بالحن کاملا عادی ادا کرد – مانند شخصی که دربارهٔ آجر یا پهن یاچیز بیاهمیت و بی احساس دیگری سخن میگوید. من ملتفت بودم که او قصد اهانت ندارد، اما پیش خودم حساب میکردم که این طرز حرف زدن چندان موافق ادب و آداب نیست.
پرسید:«آداب؟ اینکه میگویم حقیقت محظ است و هیچ ادب و آدابی صحیح تراز حقیقت نیست. آداب خیال ئ افسانه است. ساختمان قلعه تمام شده است. از آن خوشتان میآید؟»
البته هرکه بود خوشش میآمد. بسیار قشنگ و شکیل و پاکیزه بود و همهٔ جزئیاتش حتی پرچمکهائی که روی برجهای آن موج میزد، کامل و ساخته و پرداخته بود. شیطان گفت که اکنون باید توپها را کار بگذاریم و تبرزین داران را در محل خود بگماریم و سوار نظام را نمایش دهیم. آدمها و اسبهایی که ما ساخته بودیم خیلی تماشایی بودند. کمترین شباهتی به آنچه هنگام ساختن آنها در مد نظر داشتیم نداشتند، زیرا که البته ما در ساختن این قبیل چیزها مهارتی نداشتیم. شیطان گفت که بدتر از آنها را هرگز ندیدهام. وقتی که آنها را لمس کرد و جان بخشید، حرکاتشان مسخرهٔ محض بود؛ زیرا پاهای آنها یک اندازه نبود. مانند آدمهای مست تلوتلو میخوردند و سکندری میرفتند و جان همهٔ اطرافیان خود را بخاطر میانداختند و سرانجام زمین میخوردند و در نهایت بیچارگی دست و پا میزدند. هرچند این منظره خجلتانگیز بود، باز خندهمان میگرفت. توپها را با گل پرکردیم تا بعلامت سلام شلیک کنند؛ اما بقدری کج و کوله و بد ساخت بودند که هنگام در رفتن منفجر شدند و عدهای از توپچیان را مقتول و عدهای را مجروح و معیوب ساختند. شیطان گفت حالا طوفانی راه میاندازیم و اگر بخواهیم زمین لرزه هم میآوریم، اما باید قدری از قلعه فاصله بگیریم تا از خطر دور باشیم. ما میخواستیم مردم قلعه را نیز خبر کنیم، ولی شیطان گفت که کاری به آنها نداشته باشید، مهم نیستند، هر وقت احتیاج داشته باشیم میتوانیم بازهم از این آدمکها درست کنیم.
ابر طوفانی کوچکی رفته رفته روی قلعه را فرا گرفت و سیاهی زد و رعد و برق کوچکی شروع شد و زمین به لرزیدن و باد بهنالش و غرش وباران بهبارش آغاز کرد و همهٔ مردم به درون قلعه پناه بردند. ابر تیرهتر و تیرهتر شد و اکنون دیگر انسان قلعه را بطور محو و مبهم در میان آن میدید. برق پشت سر هم درخشید و به قلعه اصابت کرد و آنرا آتش زد و شعههای آتش سرخ و وحشتناک از میان ابرها ظاهر شد و مردم جیغ کشان و شیونکنان از قلعه بیرون ریختند، اما شیطان بدون آنکه به عجز و التماس ما وقعی بگذارد آنها را با دست خود مجدداً به درون قلعه ریخت و در گیراگیر زوزه کشیذن باد و غریدن رعد انبار مهمات قلعه منفجر شد و زلزله زمین را شکافت و ویرانههای قلعه در شکافی که زمین باز کرده بود سرازیر شد، و شکاف، آنرا با تمام ارواح معصوم ساکنینش در کام خود فرو برد و از پانصدتن حتی یک تن نیز جان بدر نبرد. قلب ما شکسته شده بود. نمیتوانستیم از گریه خودداری کنیم.
شیطان گفت:«گریه نکنید، آنها ارزشی نداشتند.»
«آخر همه شان به جهنم رفتند.»
«آه، اینکه اهمیتی ندارد. میتوانیم بازهم عده زیادی بسازیم.»
کوشش برای متاثر ساختن او بیهوده بود. پیدا بود که بکلی فاقد احساس است و نمیفهمد. سرشار از روحی جوشان و خروشان بود و بقدری شادمان و سرخوش بود که گویی آنچه در برابر چشمش میگذرد نه صحنهٔ قتل عام بل مجلس عروسی است؛ و اصراری هم داشت که ما را وادارد که مانند خود او احساس کنیم و البته سحر کلامش مطلوب او را عملی ساخت. برایش زحمتی نداشت. هرچه میخواست با ما میکرد. لحظهاب بعد، ما روی آن گورستان مشغول پای کوبی بودیم و او آلت عجیب و خوش نوایی را که از جیبش در آورده بود برای ما مینواخت. نغمهای به شیرینی و لطافت آن در هیچ جا وجود نداشت – مگر شاید در بهشت، و خود شیطان هم میگفت که آن آلت را از بهشت آورده است. نغمهٔ آن آلت انسان را از وجد و نشاط دیوانه میکرد. نمیتوانستیم چشم از او برگیریم و نگاهی که از دیدگان ما ساطع بود از قلب ما برمیخواست و زبان بیزبانی نگاهمان، پرستش و عبودیت محظ و مطلق بود. شیطان رقص را نیز از بهشت آورده بود و وجد و حال و یمن و برکت بهشتی در آن نهفته بود.
در همین هنگام شیطان گفت که باید برای انجام دادن ماموریتی برود، ولیکن ما حتی رفتن او را نیز نمیتوانستیم تحمل کنیم و دامنش را چسبیدیم و بخواهش و تمنا ازو خواستیم که بماند. این موضوع برایش خوشایند بود. خودش چنین گفت و نیز گفت که حالا که اینطور است نمیروم و قدری دیگر میمانم و مینشینم و قدری بیشتر صحبت میکنیم. گفت که شیطان اسم حقیقی من است. اما اسم دیگری نیز برای خود انتخاب کردهام که باید در حضور دیگران مرا بدان اسم بنامید و آن اسم یکی از همین اسمهای عادی است که مردم دارند – یعنی فیلیپ تراوم[۷] ....
از یک چنین موجودی این کار خیلی بعید و پست مینمود. ولی رأیرأی او بود و ما چیزی نگفتیم. همان رأی او کافی بود. آنروز ما معجزات فراوانی بچشم دیدیم و فکر من داشت متوجه لذتی میشد که پس از بازگشت به خانه از نقل آنها نصیبم میگردید؛ ولیکن شیطان متوجه این افکار شد و گفت:
«نه، این چیزها همه اسراری است که باید بین ما چهار نفر بماند. اگر بخواهید اینها را نقل کنید، مختارید؛ اما من زبان شما را محافظت خواهم کرد و کلمهای از آن از زبانتان نخواهد پرید.»
این موضوع ما را بور کرد، اما چارهای نبود. بهرحال به قیمت یکی دوبار آه کشیدن برای ما تمام شد. همینطور گل گفتیم و گل شنیدیم و شیطان افکار ما را میخواند و به آنها جواب میداد و بنظر من میآمد که این جالبترین و عالیترین کاری بود او میکرد اما شیطان افکار مرا قطع کرد و گفت: «نه، برای تو جالب است، اما برای من جالب نیست. من مانند شما محدود و متناهی نیستم. من تابع شرایط بشری نیستم. برایم ممکن است که ضعفهای بشری شما را قیاس کنم و بفهمم، اما خودم هیچیک از این ضعفها را ندارم. جسم من واقعی نیست، هر چند اگر شما دست به بدن من بزنید آنرا سفت احساس خواهید کرد. لباسهای منهم واقعی نیست. من روحم. کشیش پطر دارد میآید.» ما برگشتیم و نگاه کردیم، ولی چیزی ندیدیم. شیطان گفت:«هنوز پیدا نشده، ولی بزودی او را خواهید دید.»
«شیطان، او را میشناسی؟»
«نه.»
«وقتی که آمد بااو حرف نخواهی زد؟ او مانند ما کودن و نادان نیست، و بسیار خوشوقت خواهد شد که با تو صحبت کند. با او حرف خواهی زد؟» «یک وقت دیگر چرا، اما حالا نه. کمی دیگر باید دنبال ماموریتم بروم. آهان آمد: حالا میتوانید او را ببینید. آرام بنشینید و هیچ حرفی نزنید.» ما نگاه کردیم و دیدیم که کشیش پطر از میان درختان شاه بلوط دارد میآید. ما سه نفر کنار یکدیگر روی علفها نشسته بودیم و شیطان جلوی ما روی علفها نشسته بود، کشیش پطر متفکر سرش را بزیر انداخته بود، آهسته جلو آمد و در دوسه متری ما متوقف شد و کلاهش را برداشت و دستمال ابریشمیاش را در آورد و همانجا ایستاد و صورتش را پاک کرد و چنان بنظر میرسید که میخواهد با ما حرف بزند، اما چیزی نگفت. در همین موقع زیرلب گفت:« نمیدانم چه امری مرا به اینجا آورد، مثل اینکه لحظهای پیش در اطاق کار بودم، ولی گمان میکنم یک ساعتی خواب دیدهام و بدون اینکه خودم متوجه باشم تمام این راه را آمدهام، چون من در این ایام سخت هوش و حواس درستی ندارم.» بعد در حالی که با خودش حرف میزد یکراست رفت و از میان شیطان گذشت، عیناً مثل اینکه هیچ سر راهش قرار نداشت. دیدن این منظره نفس ما را بند آورد. مثل مواقعی که اتفاق عجیبی رخ میدهد و آدم بیاختیار فریاد میکشد، میخواستیم فریاد بکشیم، اما یک چیزی بنحو مرموزی ما را خاموش نگهداشت. فقط نفسمان بند آمد. کمی بعد کشیش پطر پشت درختان از نظر ناپدید شد و شیطان گفت:
«همانطور است که گفتم – من روحی بیش نیستم.»
نیکلاوس گفت:«بله، حالا آدم میتواند ببیند، ولی ما که روح نیستیم، و حال آنکه بخوبی معلوم بود که او ما را ندید. مگر ما هم نامرئی هستیم؟ او به ما نگاه کرد، اما مثل اینکه ما را ندید.»
«نخیر، هیچکدام از ما در نظر او مرئی نبودیم، چون من اینطور میخواستم.»
دیدن این چیزهای عجیب افسانه مانند، و دانستن اینکه اینها هیچکدام رویا نیست بلکه حقیقت دارد بقدری برایمان جالب بود که نمیتوانستیم آنرا باور کنیم. شیطان نشسته بود و مانند یک آدم عادی با زبان ساده و طبیعی و افسونگر خود به صحبت ادامه میداد. خلاصه طوری بود که کلام قادر نیست بشما حالی کند که بر ما چه میگذشت. حال ما حال خلسه بود، و خلسه حالی است که در بیان نمیگنجد. مانند نغمهٔ موسیقی است. انسان نمیتواند طوری موسیقی را طوری توصیف کند که طرف صحبت، آنرا احساس کند. شیطان بار دیگر به اعصار قدیم بازگشته آنها را جلو چشم ما زنده ساخته بود! چه چیزها دیده بود! تماشای او، و تصور اینکه آدم اگر اینقدر تحربه اندوخته داشت به چه صورتی در میآمد، خودش شگفت آمیز و احاب انگیز بود
اما سخنان و اعمال او در عین حال انسان را بطرز غم انگیزی متوجه حقارت خود میساخت. متوجه میساخت که عمرش روزی بیش نیست؛ آنهم روزی کوتاه و بی مقدار. شیطان برای آنکه غرور جریحه دار شدهٔ انسان را التیامی ببخشد، چیزی نمیکفت، نخیر، حتی کلامی بر زبان نمیآورد. همیشه دربارهٔ انسان با همان لحن بیاعتنای همیشگی خود سخن میگفت، گویی دربارهٔ پاره آجر و آشغال و این قبیل چیزها صحبت میکند. معلوم بود که افراد بشر برای او بهیچوجه اهمیتی ندارند. البته پیدا بود که قصد رنجانیدن ما را ندارد - عیناً همانطور که وقتی ما از یک پاره آجر سخن میگوئیم قصد اهانت به او را نداریم. احساسات یک پاره آجر برای ما هیچ است، هرگز بخاطر ما نمیگذرد که پاره آجر هم احساس دارد یا ندارد.
یکبار هنگامی که شیطان داشت پرشکوه و جلال ترین سطلاطین و فاتحین و شاعران و پیامبران و دزدان دریایی و گدایان را باهم در یک ترازو میگذشت – درست مانند یک توده پاره آجر،- من به رگ غیرتم برخورد و خواستم کلمهای در دفاع از انسان گفته باشم؛ از اینرو ازو پرسیدم که چرا میان خودش و انسان اینقدر تفاوت قایل میشود. شیطان ناچار شد مدتی سوآل مرا زیرو رو کند، نمیفهمید چگونه ممکن است من چنین سوآل عجیبی را طرح کرده باشم. بعد گفت:
«تفاوت بین من و انسان؟ تفاوت بین باقی و نافی؟ بین جسم و روح؟» یک دانه ساس را که داشت روی یک قطعه چوب راه میرفت برداشت و گفت:«فرق بین ژولسزار و این جانور چیست؟»
گفتم:«انسان نمیتواند چیزهایی را که از لحاظ ماهیت و فاصلهٔ زمانی قابل قیاس نیستند باهم مقایسه کند.»
گفت:«جواب سؤال خودت را دادی. من همین جواب ترا تشریح میکنم. انسان از خاک ساخته شده است. من ساخته شدن او را بچشم دیدهام. من از خاک ساخته نشدهام. انسان مجموعهٔ بیماریها و ناپاکیهاست. امروز میآید، فردا میرود. از خاک شروع و به گند ختم میشود. من به عالم باقی تعلق دارم و بر انسان فانی اشرفم. بعلاوه انسان «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارد. میفهمی چه میگویم؟ «قوهٔ تمیز اخلاقی» - مثل اینکه بهمین اندازه تفاوت بین ما نفینفسه کفایت میکند.»
سخن خود را بهمین جا ختم کرد. گویی همین اندازه برای حل مسأله کافی بود من متأسف شدم؛ زیرا در آن هنگام من از معنای «قوهٔ تمیز اخلاقی» درست سر در نمیآوردم. همینقدر میدانستم که ما آدمها از داشتن آن بخود میبالیم؛ و وقتی که شیطان اینطور از قوهٔ تمیز اخلاقی سخن گفت، کلام او احساسات مرا جریحهدار کرد، مانند دختری که تعریف و تمجید گرامی ترین لباسها و زر و زیروهایش را از مردم شنیده باشد و آنوقت ببیند که چند نفر ناشناس آنها را به مسخره گرفتهاند. مدتی همه ساکت بودیم و من شخصاً افسرده و دلتنگ بودم. بعد شیطان دوباره شروع به صحبت کرد و بزودی چنان از شادی و خوشی درخشیدن گرفت که بار دیگر من هم سر دماغ آمدم. شیطان مقداری چیزهای شیرین و خوشمزه برایمان نقل کرد. بطوری که از خنده روده بر شدیم. راجع به هنگامی که شمشون مشعل بهدم روباهان بست و آنها را در مزارع فلسطین رها ساخت و وقتی که شمشون روی دیوار نشسته بود و با دست بهرانهای خود میزد و میخندید و اشک روی گونههایش جاری میشد، و زمانی که تعادل خود را از دست داد – برایمان نقل کرد، و خاطرهای که از آن منظره داشت او را به خنده انداخت. خلاصه خیلی خوش گذشت. سرانجام شیطان گفت:
«اکنون دیگر بدنبال کارم میروم.»
همهٔ ما گفتیم:«نه! نرو. پهلوی ما بمان. اگر بروی دیگر برنمیگردی.»
«چرا بر میگردم. قول میدهم.»
«چه وقت؟ امشب؟ پس بگو که چه وقت برمیگردی؟»
«زیاد طولش نمیدهم. خواهید دید.»
«ما ترا دوست میداریم.»
«منهم از شما خوشم میآید. بعنوان دلیل علاقهٔ خودم یک چیز خوبی بشما میدهم. معمولا من وقتی که میروم، ناگهان ناپدید میشوم؛ اما حالا بتدریح محو خواهم شد، و میگذارم شما ببینید که چگونه محو میشوم.»
برخاست و ایستاد و چیزی نگذشت که قضیه ختم شد. یعنی رقیق شد و رقیق شد، تا اینکه بصورت حباب صابون درآمد؛ منتهی شکل خود را حفظ کرد. بوتههای جنگل، بهمان وضوحی که از ورای حباب صابون دیده میشود، از آن سوی او پیدا بود. همهٔ رنگهای لطیف قوس قزحی حباب صابون روی سطح او میدرخشید و بازی میکرد و آن شکل پنجره مانند نیز که همیشه روی حباب صابون دیده میشود، روی او بچشم میخورد. لابد دیدهاید که حباب روی قالی فرود میآید و قبل از ترکیدن چندبار ورجه ورجه میکند. شیطان نیز همین کار را کرد. از جا پرید، روی علفهت فرود آمد، باز پرید و در هوا پرواز کرد و بار دیگر فرود آمد و این حرکت چندین بار تکرار شد و پوفی ترکید! و جای او هیچ نبود.
منظرهٔ تماشایی عالی و عجیبی بود. ما حرفی نزدیم، بلکه فقط نشستیم و در شگفتی و رؤیا فرو رفتیم و چشمان خود را بهم زدیم و بالاخره زپی ا جا برخاست و با حالی افسرده گفت:
«من گمان نمیکنم هیچکدام از اینها اتفاق افتاده باشد.»
نیکلاوس آهی کشید و او هم کما بیش همین را گفت.
من از شنیدن حرف آنها خیلی ناراحت شدم؛ زیرا مضمون و مفاد حرف آنها درست همان ترس ناراحت کنندهای بود که در دل خود احساس میکردم. بعد از آن پیرمرد بیچاره کشیش پطر را دیدیم که دارد باز میگردد و سرش را پائین انداخته درپی چیزی میگردد. وقتی که کاملا به ما نزدیک شد سرش را بلند کرد و ما را دید گفت:«بچهها، چقدر وقت است شما اینجا هستید؟»
«مدت کوتاهی است، پدر.»
«پس بعد از آنکه من از اینجا گذشتم شما آمدهاید، و بنابراین شاید بتوانید به من کمک کنید. شما از همین جاده آمدهاید؟»
«بله، پدر.»
«بسیار خوب. منهم از همین راه آمدم. کیفم را گم کردهام. چندان وجهی توی آن نبود: اما همان مقدار جزیی هم برای من خیلی است. زیرا همهٔ دارایی من همان بود. شما که چیزی پیدا نکردهاید؟»
«نخیر، پدر. ولی بشما کمک خواهیم کرد که آنرا پیدا کنید.»
«منهم میخواستم همین را از شما خواهش کنم. آهان، آنجاست.»
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۳۱:
کشیش کیف را برداشت و...
ما متوجه کیف نشده بودیم؛ معهذا درست در همان نقطهای که شیطان هنگام محو شدن ایستاده بود، قرار داشت البته اگر حقیقت داشت که شیطانی محو شده بود و ما در خواب و خیال ندیده بودیم.
کشیش کیف را برداشت و قیافهاش خیلی متعجب شد.
گفت:«کیف مال من است، اما محتویاتش مال من نیست. این کیف باد کرده است و حال آنکه کیف من صاف بود. مال من سبک بود، این سنگین است.» کیف را باز کرد: تا آنجا که میگرفت انباشته از سکه طلا بود. کیف را به ما نشان داد که تماشا کنیم و البته ما هم تماشا کردیم، زیرا قبل از آن هرگز آن مقدار پول در آن واحد ندیده بودیم. دهان همهمان باز شد که بگوییم:«کار شیطان است!» اما کلمهای از دهانمان خارج نشد. آخر ما نمیتوانستیم آنچه شیطان میل نداشت گفته شود بگوییم – خودش اینرا بهما گفته بود.
«بچهها، این کار شما است؟»
این حرف ما را به خنده انداخت.
خود او هم بمحض اینکه به احمقانه بودن سؤال خودش پی برد، خندهاش گرفت.
«چه کسی اینجا بوده است؟»
دهان ما باز شد که جواب بدهیم، اما لحظهای همچنان باز ماند؛ نمیتوانستیم بگوییم هیچکس، چون دروغ بود، و کلمهٔ مناسبی هم بخاطرمان نمیآمد. بعد جواب صحیح بفکر من رسید و گفتم:
«هیچ بنیآدمی اینجا نبوده است.»
دیگران گفتند:«همین طور است،» و دهان خود را بستند.
کشیش پطر گفت:«اینطور نیست»؛ و با قیافهٔ جدی به ما نگریست. منهم لحظهای پیش از اینجا گذشتم و کسی اینجا نبود. اما این اهمیتی ندارد. بعد از آن باید کسی اینجا آمده باشد. منظورم این نیست که آن شخص قبل از شما از اینجا نگذشته یا شما او را دیدهاید؛ ولی مسلم میدانم که یکنفر از اینجا گذشته است. شما را به شرافتتان قسم کسی را ندیدهاید؟»
«هیچ بنی آدمی را ندیدهایم.»
«کافی است. میدانم که حقیقت را به من میگویید.»
کشیش روی جاده نشست و شروع کرد به شمردن پولها و ما هم با اشتیاق زانو زدیم و برای کمک کردن بهاو پولها را بصورت ستونهای کوچک روی هم چیدیم.
کشیش گفت:« هزاروصد دوکات[۸] تمام است! خدایا گاش این پول مال من بود. چقدر به آن احتیج دارم!» صدایش شکسته و لبهایش مرتعش شد.
همهٔ ما فریاد زدیم:«مال خودتان است، پدر، تا شاهی آخرش مال خودتان است!»
نه مال من نیست. والله من سر درنمیآورم.گمان میکنم یکی از دشمنان... باید دامی باشد.»
نیکلاوس گفت:«غیر از آن ستاره شناس شما هیچ دشمن واقعی در این دهکده ندارید. مارگت هم هیچ دشمنی ندارد. حتی هیچ نیم دشمنی هم که آنقدر پول در بساط داشته باشد که هزار و صد دوکاتش را برای صدمهزدن به شما حرام کند، ندارید. از شما میپرسم همینطور است یا نه؟»
کشیش نتوانست جواب این برهان را بدهد، و این امر او را خوشحال کرد:«.لی آخر این پول مال من که نیست. در هر صورت مال من نیست.»
این سخن را با لحن مرددی ادا کرد: مانند کسی که از شنیدن مخالفت دیگران نه تنها ناراحت نگردد، بلکه خوشحال نیز بشود. «پدر روحانی، این پول مال شمااست و ما همه شاهد هستیم. بچهها، اینطور نیست؟»
«چرا، ما شاهدیم، پای حرفمان هم میایستیم.»
«خدا پیرتان کند، شما دارید کمکم مرا قانع میکنید. واقعاً دارید مرا قانع میکنید. کاش من فقط صد دوکات ازین پول را میداشتم. خانهمان گرو صددوکات است و اگر ما فردا پول را ندهیم دیگر مسکن و مأوایی نخواهیم داشت. و این چهار دوکات تنها مبلغی است که ما داریم...»
«این پول شمااست، تا شاهی آخرش مال شمااست، و شما باید آنرا بردارید. ما همه شاهدیم که این عمل درست است اینطور نیست تئودور؟ اینطور نیست زپی؟»
ما دو نفر گفتیم چرا، نیکلاوس پول را دوباره توی آن کیف کهنه و فرسوده ریخت و صاحبش را وادار به قبول آن ساخت. بنابراین کشیش گفت که دویست دوکات از آن را خرج خواهد کرد، زیرا خانهشان بهاین مبلغ میارزد و در صورت لزوم خواهد توانست با فروش خانه آنرا بپردازد؛ مابقی را به نزول خواهد گذاشت تا اینکه صاحب حقیقیاش پیدا شود. قرار شد ما هم ورقهای امضاء کنیم و شهادت بدهیم که کشیش چگونه پوا را پیدا کرده است؛ برای اینکه به مردم دهکده ثابت کند که قروض خود را از طریق نامشرع ادا نکرده است.
۴
فردای آنروز، هنگامی که کشیش پطر با سکههای طلا قرض خود را به سلیمان اسحق پرداخت ومابقی پول را نیز نیزد او به نزول گذاشت، سروصدای زیادی در دهکده پیچید. تغییر خوشایندی نیز در اوضاع رخ داد: بسیاری به خانهٔ کشیش رفتند و به او تبریک گفتند و عدهای از دوستان قدیمی سرد بار دیگر به گرمی گراییدند و بر سر مهر آمدند، و از همهٔ اینها بالاتر، مارگت به یک مجلس مهمانی دعوت شد.
پرده و اسراری هم در کار نبود. پطر قضیه را تماماً و عیناً همانطور که روی داده بود نقل کرد و گفت که علت آنرا نمیفهمد و فقط، تا آنجا که عقلش قد میدهد، پیداست که دست خداوند در قضیه دخالت دارد.
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۳۵:
کشیش پطر قضیه را تماماً و عیناً همانطور که روی داده بود برای مردم نقل کرد و گفت: «پیداست که دست خداوند در قضیه دخالت دارد...»
یکی دو نفر سرشان را تکان دادند و بخود گفتند که این دست بیشتر به دست شیطان شباهت دارد تا دست خدا؛ و در حقیقت حدسی چنین درست از زبان مردمی چنان نادان خیلی بعید مینمود. بعضی پچپچکنان ما بچهها را دور کردند و کوشیدند که با زبان چرب و نرم مارا وادارند که «بیائیم و راستش را بگوییم»، و قول دادند که هرگز بکسی نخواهند گفت، بلکه فقط برای اقناع خودشان میخواهند بدانند، زیرا قضیه خیلی آب برمیدارد. حتی میخواستند این راز را از ما بخرند و در ازاء آن پول به ما بدهند و ما هم میخواستیم داستانی از خودمان در بیاوریم که جواب سؤالات آنها را بدهد، اما نمیتوانستیم، چون آن زیرکی و فراست لازم را نداشتیم و در نتیجه فرصت گرفتن پول را از دست دادیم و تأسف خوردیم.
این راز را ما بدون زحمت و ناراحتی با خود داشتیم، اما آن راز دیگر، آن راز بزرگ، آن راز عالی، درون مارا میخراشید که بیرون بریزد و ما هم میسوختیم که آنرا علنی کنیم و مردم را با آن مات و متحیر سازیم، اما ناچار بودیم که آنرا در سینهٔ خود نگهداریم – در حقیقت آن راز خودش را در سینهٔ ما نگهمیداشت. شیطان گفته بود که این راز پیش خود ما خواهد ماند، و میماند. ما هر روز بیرون میرفتیم و در جنگل دور هم جمع میشدیم تا دربارهٔ شیطان باهم حرف بزنیم ودر واقع این یگانه موضوعی بود که ما دربارهاش فکر میکردیم و یا بهآن اهمیتی میدادیم. شبانه روز منتظر پیدا شدن او بودیم و امیدوار بودیم که بیاید و در تمام این مدت کاسهٔ صبرمان لبریزتر و لبریزتر میشد. دیگر به سایر بچهها علاقهای نداشتیم و در بازیها و گردشهای آنها شرکت نمیکردیم. بعد از دیدن شیطان آن بچهها دیگر بیاندازه رام و دستآموز و عادی بنظر میرسیدند؛ و اعمالشان بعد از سرگذشتهای قدیم شیطان و پروازهای او در میان ستارگان و معجزات و محو شدنها و انفجارهای او، بقدری ناچیز و مبتذل بنظر میرسید که تاب تحمل آن را نداشتیم.
روزهای اول ما از بابت یکچیز نگران بودیم و بهبهانههای مختلف به خانهٔ کشیش پطر میرفتیم که آنرا از نظر دور نداریم و آن عبارت بود از سکهای طلا؛ و ما میترسیدیم که آن سکهها مانند پولهای جن و پری ناگهان دود شده بهوا برود. اگر این پول دود میشد.... اما چیزی که نشده دیگر گفتن ندارد. باری تا پایان روز شکایتی در اینمورد شنیده نشد و بنا براین ما خاطر جمع شدیم که سکهها طلای حقیقی است و این نگرانی را از خاطر خود دور ساختیم.
یک چیز هم بود که میخواستیم از کشیش پطر بپرسیم و بالاخره شب دوم خیر و شر کردیم و بااندکی ترس و لرز به خانهٔ او رفتیم و من سؤال را تا آنجا که میتوانستم قاطی صحبتهای دیگر کردم، و هر چند، نمیدانستم که در این قبیل مواقع سؤال را چگونه باید پیش کشید، حرفم بقدر کافی عادی و تصادفی نمینمود، بهرحال گفتم:
«پدر روحانی! قوهٔ تمیز اخلاقی یعنی چه؟»
کشیش از بالای عینکهای بزرگش باقیافهای شگفت زده به من نگریست و گفت:«همان قوهایست که مارا به تمیز دادن خوب از بد قادر میسازد، دیگر.»
این سخن نور کمی به موضوع تاباند، اما آنرا کاملا روشن نکرد و من از جواب او قدری بور و تاحدی ناراحت شدم. او منتظر بود که من حرفم را ادامه دهم و بنابراین من، چون حرف دیگری نداشتم بزنم، بناچار گفتم:«این قوه، چیز باارزشی است؟»
«با ارزش؟ الله و اکبر! پسر این تنها چیزی است که انسان را از حیوان فانی ممتاز میسازد و بهاو بقاء و ابدیت میبخشد.»
این موضوع مطلب جدیدی برای گفتن بخاطرم نیاورد؛ و بنا براین با بچههای دیگر بیرون آمدم و رفتیم. لابد احساس کردهاید که آدم وقتی شکمش پر شده اما سیر نشده باشد چه حالی دارد؛ منهم یک چنین احساس مبهم و نامعینی داشتم. آنها از من میخواستند که مطلب را توضیح بدهم، اما من حالش را نداشتم. از توی هشتی خانه گذشتیم و مارگت را دیدیم که در کنار چرخ نخریسیاش نشسته و دارد به ماری لوگر درس میدهد. پس معلوم شد که یکی از شاگردان رمیدهٔ او باز گشتهاست، و آنهم یکی از شاگردان صاحب نفوذ! – پیدا بود که دیگران نیز بدنبال این یکی خواهند آمد. مارگت از جا پرید و بسوی ما دوید و بار دیگر باچشمان اشک آلود از ما تشکر کرد. این بار سوم که بمناسبت اینکه نگذاشته بودیم اثاثهٔ او و عمویش را توی خیابان بریزند از ما تشکر میکرد، و ما نیز بار دیگر بهاو گفتیم که کار مهمی نکردهایم. اما او عادتش این بود. اگر کسی کاری برایش میکرد، هرگز از سپاسگذاری سیر نمیشد. بنابراین ما هم مانع نشدیم و گذاشتیم که حرفش را بزند. از باغ که گذشتیم دیدیم ویلهم مایدلینگ آنجا نشسته و منتظر است، زیرا کمکم غروب داشت نزدیک میشد و او میخواست پس از آنکه تدریس مارگت تمام شد او را برای گردش و هواخوری به کنار رودخانه ببرد. ویلهم مایدلینگ وکیل دعاوی جوانی بود که کارش گرفته بود و خرده خرده داشت رو میآمد. او مارگت را خیلی دوست میداشت و مارگت هم او را. ویلهم مانند دیگران مارگت را ترک نگفته بود، بلکه در تمام این مدت در دوستی ثابت و پابرجا مانده بود. وفای او از نظر مارگت و عمویش دور نمانده بود. ویلهم استعداد فوقالعادهای نداشت، ولی خوش قیافه و خوش طینت بود و این صفات خود نوعی استعداد است و در بسیاری از مواقع بکار میآید. از ما پرسید که درس به کجا رسیده است و ما گفتیم که نزدیک است تمام بشود. شاید هم واقعاً همینطور بود؛ چون ما چیزی از آن نمیدانستیم، اما پیش خودمان حساب کردیم که اگر اینطور بگوییم خوشش خواهد آمد: و اتفاقاً خوشش هم آمد، و گفتن این مطلب برای ما خرج و زحمتی نداشت.
۵
روز چهارم ستاره شناس از برج کهنه و مخروبهاش در بالای دره، که گمان میکنم همانجا خبر بگوشش رسیده بود، به دهکده آمد. اول یک گفتگوی خصوصی باما کرد و ما آنچه میتوانستیم به او گفتیم. بعد نشست و مدتی پیش خودش فکر کرد و کرد و سپس گفت:
«گفتید چند دوکات بود؟»
«هزار و صد و هفت دوکات، آقا.»
آنگاه مثل کسی که باخودش حرف میزند گفن:«خیلی عجیب است. بعله... خیلی غریب است. تصادف عجیبی است.» بعد ما را زیر اخیه کشید و از سر نو موضوع را بازپرسی کرد و ما جواب دادیم... بالاخره گفت:«هزار و یکصد و شش دوکات مبلغ هنگفتی است.»
زپی گفت:«یکصد و هفت،» و بدین ترتیب حرف ستاره شناس را اصلاح کرد.
«آهان، هفت، بله؟ البته یک دوکات کم و زیاد چندان اهمیتی ندارد، ولی شما قبلا گفتید هزار و یکصد و شش دوکات.»
ما صلاح خودمان ندیدیم که بگوییم ستارهشناس اشتباه میکند، اما میدانستیم که اشباه میکند. نیکلاوس گفت:«از بابت این اشتباه معذرت میخواهیم، منظورمان همان هفت بود.»
«اوه، اهمیتی ندارد، پسرجان. فقط چون متوجه اختلاف شدم، این بود که تذکر دادم. اکنون چند روز از قضیه میگذرد و نمیتوان انتظار داشت که شما همه چیز را دقیقاً بیاد داشته باشید. وقتی که هیچ موضوع خاصی که عدد را در ذهن انسان حک کند وجود نداشته باشد، البته خیلی احتمال دارد که انسان دچار اشتباه گردد.»
زپی با اشتیاق گفت:«آخر چنین موضوع وجود داشت.»
ستاره شناس با بیاعتنایی گفت:«آن موضوع چه بود، پسرجان؟»
«آن موضوع این بود که ما هرکدام بنوبت تودههای سکه را شمردیم و همه بیک نتیجه رسیدیم – یعنی هزار و صد و شش. اما من موقع شروع برای تفریح یکی از سکهها را کش رفته بودم و بعداز شمردن آنرا سرجایش گذاشتم و گفتم گمان میکنم که اشتباه کرده باشیم و هزار و یکصد و هفت سکه است، بیایید دوباره بشمریم. شمردیم و البته حق با من بود. آنها متعجب شدند و من بعد به آنها گفتم که قضیه از چه قرار بوده است.»
ستاره شناس از ما پرسید که آیا درست است یا نه، و ما گفتیم که بله درست است.
گفت:«پس این موضوع قضیه را مسلم میسازد، بچهها، من اکنون دزد را میشناسم. این پول مال دزدی است.»
بعد راه افتاد و رفت و ما خیلی ناراحت شدیم و نمیدانستیم که منظورش چیست. اما در حدود یک ساعت بعد فهمیدیم، زیرا تا آن موقع در تمام دهکده پر شد که کشیش پطر باتهام دزدیدن مبلغ هنگفتی پول از ستاره شناس توقیف شده است. چانهها راه افتاد و مردم متصل حرف میزدند. بسیاری میگفتند که این کار از کشیش پطر بعید است و باید اشتباهی در کار باشد؛ اما عدهٔ دیگر سرشان را تکان میدادند و میگفتند فقر و احتیاج انسان را بهر کاری وا میدارد. اما در خصوص یک چیز همه متفقالرأی بودند و آن اینکه توضیحات کشیش پطر راجع به نحوهٔ پیدا شدن پول نیز بهمان اندازه غیر قابل قبول است، چون آنچه او میگوید فوقالعاده محال بنظر میرسد. میگفتند ستارهشناس ممکن است پول را بیک چنین طریقی بدست آورده باشد، اما هرگز از این طرق پولی بدست کشیش ممکن نیست رسیده باشد! اینجا بود که پای آبروی ما هم درمیان آمد. ما تنها شهود کشیش پطر بودیم و مردم از ما میپرسیدند که کشیش چقدر پول بهما داده است که چنین افسانهٔ خیالی را تایید و تصدیق کنیم. مردم رک وراست از این قبیل حرفها بما میزدند و هنگامی که ما از انها استدعا میکردیم که باور کنند که ما حقیقت محظ را گفتهایم، از غیظ و نفرت داغ میشدیم. پدر و مادرمان بیش از دیگران با ما بد رفتاری میکردند. پدرانمان میگفتند که ما ما باعث آبروریزی خانوادههایمان شدهایم و بهما امر میکردند که از دروغگویی دست برداریم و وقتی که ما تکرار میکردیم که عین حقیقت را گفتهایم، دیگر خشم و غضب آنها از اندازه میگذشت. مادرانمان پیش ما گریه میکردند و بالتمس میخواستند که رشوهای را که گرفتهایم پس بدهیم و نام نیک خود را بازپس بگیریم و خانوادههایمان را از ننگ و خجلت برهانیم و بیاییم و شرافتمندانه حقیقت را اعتراف کنیم. و بالاخره ما بقدری مستأصل شدیم که خواستیم داستان را تماماً نقل کنیم. یعنی موضوع آمدن شیطان و باقی قضایا را بگوییم، اما حرف از دهانمان خارج نمیشد. در تمام این مدت امیدوار و آرزومند بودیم که شیطان پیدایش بشود و مارا از مهلکه نجات دهد، اما هیچ خبری ازو نبود.
پس از گفتگوی ستارهشناس با ما، در ظرف یک ساعت کشیش پطر به زندان افتاد و پول مهر و موم شده در دست صاحب منصبان قانون قرار گرفت. این پول در یک کیسه بود و سلیمان احق گفت که پس از شمردن دیگر بهآن دست نزده است. قسم او را قبول کردند که این پول همان پول و مبلغ آن هزار و صد و هفت دوکات است، اما آن کشیش دیگر ما، یعنی کشیش آدولف، گفت که محکمهٔ کلیسا صلاحیت محاکمهٔ کشیشی را که از منصب خود منفصل شده باشد ندارد. اسقف هم حرف او را تایید کرد و قضیه ختم شد. پرونده میبایست به محکمهٔ عادی اعاده شود. محکمه مدتی بعد جلسه خود را تشکیل میداد. ویلهلم مایدلینگ دفاع کشیش پطر را بعهده گرفته حد اعلای کوشش را بکار میبرد، ولیکن خودش بطور خصوصی به ما میگفت که ضعف دلایل از ناحیهٔ موکل او و قدرت تعصب از ناحیهٔ طرف، منظرهٔ آینده را بسیار تیره و تار نشان میدهد.
بنابراین سعادت نوزاد مارگت دچار مرگ مفاجات شد. هیچ دوستی برای اظهار همدردی به دیدن نمیرفت و او هم انتظار کسی را نداشت. نامهٔ بدون امضایی دعوتی را که ازو به مجلس مهمانی شه بود پس گرفت. هیچ شاگردی برای گرفتن درس بهاو مراجعه نکرد. مارگت چگونه میبایست امرار معاش کند؟ میتوانست در خانه بماند، چون پول گروی خانه پرداخت شده بود – گواینکه آن پول اکنون در دست مأموران دولت بود و نه در اختیار سلیمان اسحق بیچاره. اورسولای[۹] پیر که آشپز و پیشخدمت و سرایدار و رختشو و همه کارهٔ کشیش پطر بود و در سالهای قدیم دایگی مارگت را بعهده داشت میگفت: خدا خودش روزی ما را خواد رساند. اما اورسولا این حرف را از روی عادت میزد. چون مسیحی مؤمن و متدینی بود، منظورش ای =ن بود که در امر تهیهٔ روزی اگر راهی پیش پایشان باز شود، خدا هم کمک خواهد کرد.
ما بچهها میخواستیم به دیدن مارگت برویم و بهاو مهربانی کنیم، اما پدر و مادرانمان میترسیدند که مردم دهکده ازین امر ناراحت شوند و مانع رفتن ما میشدند. ستاره شناس راه افتاده آتش خشم مردم را برضد کشیش دامن میزد و میگفت این آدم دزد پست فطرتی است که هزار و یکصد و هفت دوکات ازو دزدیده است. میگفت:«دزد بودن کشیش را از آنجا فهمیدهام که درست همان مبلغی را که گم کرده بودم کشیش پطر مدعی است که «پیدا» کرده است.
بعد از ظهر روز چهارم پس از وقوع فاجعه، اورسولای پیر در خانهٔ ما را پیدا شد و گفت اگر رخت چرک دارید برایتان بشویم، و از مادرم التماس و درخواست کرد این موضوع را بکسی نگوید، برای این که حس غرور و عزت نفس مارگت جریحهدار نشود، چون اگر مارگت خبر میشد جلو اینکار را میگرفت، در عین حال قوت لایموت در بساطش پیدا نمیشد و داشت از گرسنگی لاغر میشد. خود اوسولا هم داشت لاغر میشد این از قیافهاش پیدا بود و غذایی را که به او تعارف میشد مثل آدمهای قحطی میبلعید، اما حاضر نمیشد چیزی را با خودش به خانه ببرد، زیرا مارگت به غذای صدقهای لب نمیزد. اورسولا مقداری رخت به کنار نهر برد که بشوید، ولی ما از پنجره دیدیم زورش نمیرسد بستهٔ رخت را حمل کند، بنابراین او را بازپس خواندیم و مختصر پولی باو دادیم. اما او جرأت نمیکزد پول را بگیرد، مبادا مارگت بفهمد. بالاخره پول را گرفت و گفت به مارگت خواهم گفت که پول را در راه پدا کردهام. برای آنکه دروغ نگفته و روح خود را دچار لعنت نساخته باشد، مرا وادار کرد که پول را در حالی که او تماشا میکرد در جاده بیندازم؛ بعد خودش رفت و آنرا پیدا کرد و فریادی از شادی و تعحب کشید و آنرا برداشت و راه افتاد. اورسولا هم مانند همهٔ مردم دهکده میتوانست تند و تند دروغ بگوید، بدون اینکه در برابر آتش دزوخ اقدامات احتیاطی بعمل آورد. اما این یک نوع جدیدی از دروغ بود و منظرهٔ خطرناکی داشت، چون اورسولا هنوز در این قبیل دروغگویی ورزیده نشده بود. البته پس از یک هفته تمرین دیگر ازین بابت هم ناراحتی برایش ایجاد نمیشد. ما مردم اینطور ساخته شدهایم.
من ناراحت بودم، چون از خودم میپرسیدم که مارگت چگونه گذران خواهد کرد؟ اورسولا که نمیتوانست هر روز در جاده یک سکه پیدا کند. شاید حتی به سکهٔ دوم هم نمیرسید. در حالی که مارگت اینقدر به دوست احتیاج داشت، من نمیتوانستم نزد او بروم، و ازین جهت خجل بودم. اما تقصیر این امر متوجه پدر و مادرم بود نهخود من کاری از دستم برنمیآمد. در جاده مشغول قدم زدن بودم و سخت احساس دلتنگی میکردم. در همین موقع احساس شادی و خوشی شاداب کنندهای موج زنان در سراسر وجودم دوید و آنقدر خوشحال شدم که در بیان نمیگنجد؛ زیرا از آن نشانه فهمیدم که شیطان نزدیک من است. این موضوع را قبلا دریافته بودم. لحظه بعد او کنار من راه میرفت و من داشتم گرفتاریهای خودم را و آنچه را که برای مارگت پیش آمده بود برایش نقل میکردم. همینطور قدم زنان از سر پیچی گذشتیم اورسولای پیر را دیدیم که در سایهٔ درختی نشسته، یک گربهٔ ولگردی لاعذ توی دامنش است و دارد آنرا نوازش میکند. ازو پرسیدم که این گربه را از کجا آورده است. گفت که از جنگل درآمده و دنبالش راه افتاده و شاید مادر یا دوست و کس و کاری ندارد. و میخواهد آنرا به خانه ببرد و ازش مواظبت کند. شیطان گفت:
«شنیدهام شما فقیر هستید، چرا میخواهید یک سرنان خور دیگر هم بهسفرتان اضافه کنید؟ چرا آنرا بیک شخص ثروتمندی نمیدهید؟»
اورسولا از این گفته ناراحت شد و گفت:«اگر میل دارید خودتان آنرا بردارید، بفرمایید، شما با این لباسهای زیبا و حرکات متناسب باید خیلی ثروتمند باشید.» بعد پوزخند طنزآمیزی زد و گفت:«ثروتمندان جز خودشان بفکر هیچکس نیستند. فقط فقرا نسبت بهفقرا احساس همدردی میکنند و بدرد آنها میرسند.»
«از کجا میدانید؟»
چشمان اورسولا از خشم گشاد شد و گفت:«برای انکه میدانم. هربرگی هم که از درخت بیفتد از نظر خدا دور نمیماند.»
«معهذا آن برگ از درخت میافتد. دور نماندنش از نظر خدا جه فایدهای دارد؟»
چانهٔ اورسولای پیر بناکرد بهلرزیدن، اما تا مدتی نتوانست کلمهای ادا کند، زیرا فوقالعاده دچار وحشت شده بود، بالاخره هنگامی که زبانش بهاختیارش درآمد، فریاد کشید:«برو دنبال کارت، تولهسگ، والا چوب برمیدارم و بجانت میافتم!»
من نمیتوانستم حرف بزنم، چون خیلی ترسیده بودم. میدانستم بانظری که شیطان راجع بهنوع بشر داشت برایش هیچ مهم نبود که بایک ضربه آن پیر زن را بدیار عدم بفرستد، چون بقول خودش ازین موجودات «بازهم فراوان پیدا میشود.» اینها را میدانستم، اما زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم اورسولا را متوجه خطر سازم. لیکن اتفاقی نیفتاد. شیطان آرام ایستاد – آرام و بیاعتنا. مثلکه اینکه از اهانتهای اورسولا گردی بر دامن کبریایی او نمینشست. پیر زن وقتی که آن حرف را زد مانند یک دختر به از جا پرید و سرپا ایستاد. سالها بود که چنین حرکتی ازو سر نزده بود. این تأثیر وجود شیطان بود. هروقت پیدایش میشد مانند نسیم تازهای بود که به جان و تن ضعیفان و بیماران روح و توان تازهای میبخشید. حضور او حتی در ان بچه گربهٔ لاغر و مردنی هم مؤر افتاده بود. بچه گربه روی زمین جست و خیز کنان به تعقیب یک برگ پرداخت. این امر باعث تعجب اورسولا شد و او در خالی که خشم خود را بکلی فراموش کرده بود به آن جانور نگاه میکرد و سرش را از تعجب تکان میداد.
اورسولا گفت:«این حیوان چهاش شده؟ یک لحظه پبش ناری راه رفتن نداشت.»
شیطان گفت:«شما تاکنون بچه گربهای ازین نژاد ندیدهاید.»
اورسولا قصد ملایمت با آن ناشناس مسخرهکننده را نداشت؛ نگاه تندی بهاو کرد و گفت:«میخواهم بدانم کی بتو گفت بیایی اینجا و سربسر من بگذاری؟ تو از کجا میدانی من چه دیدهام و چه ندیدهام؟»
«شما تاکنون بچه گربهای ندیدهاید که خواب رزهای روی زبانش بطرف جلو باشد؛ اینطور نیست؟»
«نخیر، تو هم ندیدهای.»
«خوب، این یکی را نگاه کنید و ببینید.»
اورسولا خیلی چابک شده بود، اما بچه گربه ازو چابکتر بود و اورسولا نمیتوانست اورا بگیرد. بالاخره از تعقیب گربه دست کشید. آنوقت شیطان گفت:«او را بایک اسمی صدا کنید، شاید بیاید.»
اورسولا اورا بهچندین اسم صدا کرد، اما بهخرج گربه نرفت.
«اورا اگنس صدا کنید، این اسم را امتحان کنید.»
حیوان بهاین اسم جواب داد و آمد. اورسولا زبانش را معاینه کرد و گفت:«باور کن راست میگوید. من تا حالا هچون گربهای ندیده بودم. مال شما است؟»
«نخیر.»
«پس چطور اسمش را باین خوبی بلد بودی؟»
«برای اینکه همهٔ گربههای این نژاد اسمشان اگنس است. این گربهها بههیچ اسم دیگری جواب نمیدهند.»
اورسولا متحیر شده بود. «چیز فوقالعاده غریبی است!» بعد گرد نگرانی و ناراحتی بر چهرهاش نشست، زیرا افکار و معتقدات خرافیاش برانگخته شده بود و با بیمیلی حیوان را زمین گذاشت و گفت:«مثل اینکه باید این حیوان را بگذارم برود. البته نمیترسم.. نخیر ترس نیست... هرچند کشیش... خوب دیگر، شندیدهام که مردم میگویند... حقیقتش اینکه خیلی از مردم میگویند... بعلاوه این گربه حالا دیگر حالش کاملا خوبست و میتواند از خودش مواظبت کند.» بعد آهی کشید و برگشت که روانه شود و زیر لب گفت:«چه گربهٔ قشنگی هم هست. خیلی باعث سرگرمی بود و درین روزگار وانفسا خانهٔ ما چقدر خالی و دلگیر است... مراگت خانم که اوقاتش خیلی تلخ است و لام تاکام با کسی حرف نمیزند، ارباب پیرمان هم که توی زندان است.»
شیطان گفت:«مثل اینکه حیف است این گربه را نگه ندارید.»
اورسولا بسرعت برگشت؛ گویی منتظر بود یکنفر او را ترغیب و تشویق کند. مشتاقانه پرسید:
«چرا؟»
«برای اینکه این نژاد خوشبختی میاورد.»
«راستی؟ راست میگویی؟ پسرجان یقین داری این حرف حقیقت دارد؟ چطور خوشبختی میاورد؟»
«در هر صورت پول میآورد.»
اورسولا بور شد.«پول؟ گربه پول میآورد؟ چه حرفها! اینجا که گربه فروش نمیرود. کسی گربه نمیخرد. حتی آدم خودش را از دست اینها خلاص هم نمیتواند بکند، چه رسد بهفروش.»
«منظورم فروش آن نیست؛ منظورم پول درآوردن بوسیلهٔ این گربه است. این نوع گربه را «گربهٔ خوش یمن» میگویند. صاحب آن هرروز صبح چهار گروش نقره توی جیب خود پیدا میکند.»
من دیدم که چهرهٔ پیرزن از خشم بهم آمد. باو برخورده بود که این پسر دارد مسخرهاش میکند. این فکری بود که اورسولا میکرد. دستش را توی جیبش فرو برد و قدرش را راست کرد که چند تا حرف درشت بهآن پسر بزند. اوقاتش تلخ شده و کفرش درآمدهبود دهنش باز شد و سه کلمه از یک جملهٔ تند و زننده ازآن بیرون پرید... بعد ساکت شد و خشمی که در چهرهاش بود مبدل بهتعجب یا ترس یا چیزی از این قبیل گردید؛ و آهسته دستهایش را از جیبهایش بیرون آورد و آنها را باز کرد و همینطور باز نگهداشت. دریکی از دستهایش سکههایی بود که من بهاو داده بودم، و در درست دیگر چهار گروش نقره قرار داشت. مدتها به آنها خیره شد که ببیند ناپدید میشوند یا نه؛ بعد با حرارت و قوت گفت:
«راست است... راست است... من از شما شرمندهام و تقاضای عفو دارم، ارباب و ولینعمت عزیز!» و بطرف شیطان دوید و دست او را بهعادت اطریشیها چندینبار بوسید.
شاید اورسولا توی دلش خیال میکرد که این گربه یک گربهٔ جادویی و کارگزار شیطان است؛ اما این موضوع اهمیتی نداشت، زیرا مسلم بود که میتواند بهعهد خود وفا و خرج خانواده را تامین کند. چون در مسائل مادی حتی مؤمنترین و متدینترین روستاییان ما در قرارداد بستن با شیطان بیش از توافق کردن با فرشتگان مقرب درگاه الهی اطمینان و اعتماد دارند. اورسولا در حالی که اگنس را در آغوش گرفته بود بطرف خانه راه افتاد و من گفتم که کاش مثل او امکان دیدار مارگت را داشتم.
بعد ناگهان نفس خود را در سینه ضبط کردم، زیرا در خانهٔ مارگت بودیم. در دالان ایستاده بودیم و مارگت بهتزده به ما نگاه میکرد. ضعیف و رنگ پریده بود، ولی من میدانستم که با حضور شیطان این وضع و حال دیری نخواهد پایید. من، شیطان – یعنی فیلیپتراوم – را معرفی کردم و مشغول صحبت شدیم. هیچ ناراحتی و احساس ناآشنایی و غریبی در میان ما نبود. ما در دهکدهٔ خود مردمان سادهای بودیم و هنگامی که غریبهای خوش معاشرت از درمیآمد، بزودی با او دوست میشدیم. مارگت تعجب کرد که چطور ما، بدون اینکه او شنیده باشد، وارد خانه شدهایم. تراوم گفت که در باز بود و ما وارد شدیم و منتظر شدیم شما بیایید و با هم سلام علیک کنیم. این حرف حقیقت نداشت. هیچ دری باز نبود بلکه ما از میان دیوار یا سقف یا لولهٔ بخاری یا از همچو راهی داخل خانه شده بودیم. اما شیطان هرچه را میخواست کسی باور کند آن شخص بدون چون و چرا باور میکرد، و بهمین جهت مارگت از توضیحات شیطان کاملا قانع شد. ازاین گذشته قسمت عمدهٔ فکرش متوجه تراوم بود و نمیتواسنت ازو چشم برگیرد، زیرا تراوم فوقالعاده زیبا بود. این امر باعث رضایت من شد و در خود احساس غرور کردم. منتظر بودم که شیطان قدری کارهای خود را نمایش بدهد، اما نداد. گویا فقط دلش میخواست ابراز لطف و مهربانی کند و دروغ بگوید. گفت که پسری یتیم است. این حرف باعث شد که دل مارگت بحالش بسوزد، چشمان مارگت پر از اشک شد. شیطان گفت: هرگز مادرم را ندیدهام، هنگامی که شیرخواره بودم مادرم مرد، پدرم بیمار است و از مال دنیا چیز قابل ذکری ندارد، اما عمویی دارم که در مناطق حاره مشغول تجارت است و کاروبارش خیلی خوبست و یک انحصار در دست دارد و زندگانی من بوسیله همین عمو تامین میشود. اسم عموی مهربان کافی بود که مارگت را بیاد عموی خودش بیندازد و بار دیگر چشمانش را از اشک پر کند. مارگت گفت که امیدوارم عموهای ما یکروز همدیگر را ملاقات کنند. این گفته لرزه براندام من انداخت. فیلیپ گفت که انشاءالله همدیگر را ملاقات خواهند کرد. ازاین حرف نیز بار دیگر لرزه بر تن من افتاد.
مارگت گفت:«بعید هم نیست که روزی همدیگر را ملاقات کنند. عموی شما خیلی مسافرت میکند؟»
«اوه، بله، همهجا میرود؛ همهجا کار دارد.»
بدینترتیب صحبت ادامه یافت و باری مارگت بیچاره لحظهای غم و غصهٔ خود را به دست فراموشی سپرد. شاید ین تنها ساعت آمیخته با خوشی و شادی بود که او درین اواخر بخود دیده بود. من دیدم که از فیلیپ خوشش آمده است و قبلا میدانستم که ازو خوشش خواهد آمد. هنگامی که فیلیپ گفت مشغول تحصیل علوم دینی هستم و خیال دارم وارد کلیسا شوم، من فهمیدم مارگت بازهم بیشتر ازو خوشش آمد. بعد وقتی که شیطان قول داد برایش اجازه ورود به زندان و ملاقات عمویش را بگیرد، این دیگر نورعلینور شد. شیطان گفت که به زندانبان مختصر انعامی خواهد داد، و مارگت باید هرروز بعداز غروب بزندان برود و هیچ حرفی نزند بلکه فقط «این کاغذ را نشان بدهید و داخل بشوید، و باز وقتی که بیرون میآیید این کاغذ را نشان بدهید.» و بعد چند علامت عجیب و غریب روی کاغد کشید و آنرا به مارگت داد و مارگت فوقالعاده ممنون شد و فوراً بیتاب شد که خورشید غروب کند، زیرا در آن روزگاران قدیم که از رحم و مردمی خبری نبود، زندانیان حق ملاقات با دوستان و کسان خود را نداشتند و گاه سالها در زندان بسر میبردند و چشمشان بهچهرهٔ آشنایی نمیافتاد. من پیش خود گفتم که لابد علامت روی کاغد سحر و جادو است و زندانیان نخواهند فهمید که چهمیکنند و بعداً نیز چیزی بیادشان نخواهد مان.د در این هنگام اورسولا از میان در سرکشید و گفت:
«خانم، شام حاضر است.» بعد ما را دید و متوحش شد و به من اشاره کرد که نزد او بروم. رفتم، پرسید که از گربه سخنی بهمیان آوردهایم یا نه. گفتم نه. خیالش راحت شد و خواهش کرد که چیزی نگوییم، چون اگر مارگت خانم بفهمد خیال میکند این گربه نحس است و کشیش خبر میکند و همهٔ قوای گربه را باطل میکند و دیگر فایدهای ازو عاید نمیگردد. بنابراین گفتم که چیزی نخواهم گفت و او راضی شد. بعد من خواستم با شیطان خداحافظی کنم اما شیطان حرف مرا قطع کرد و با لحن خیلی مودبانهای – که حالا عین کلماتش در خاطرم نیست- خودش را برای شام وعده گرفت و مرا نیز دعوت کرد. البته مارگت بیاندازه ناراحت شد؛ زیرا تصور میکرد بقدر نصف خوراک یک مرغ بیمار هم غذا ندارند. اورسولا سخنان شیطان را شنید و بلافاصله وارد اطاق شد. پیدا بود که بهیچوجه راضی نیست. ابتدا از دیدن مارگت با آن چهرهٔ بشاش و گلگون متحیر شد و تحیر خودش را اظهار کرد: بعد به زبان بومی خود، که زبان بوهمی باشد، حرف زد و- اینطور که بعدأ فهمیدم- گفت:«خانم این یارو را دست یسرکنید، غذا بقدر کافی نداریم.»
هنوز مارگت لب بهسخن نگشوده بود که شیطان شروع بهحرف زدن کرد و جواب اورسولا را بهمان زبان خودش داد، و این امر او و خانمش را دچار تعجب کرد. شیطان گفت:«مگر شمارا چندی پیش توی جاده ندیدم؟»
«چرا ارباب».
«ازاین موضوع خوشوقتم. چون شما مرا بیاد دارید.» بعد بطرف او رفت و در گوشش گفت:«بشما گفتم که این گربه خوشیمن است؛ ناراحت نباشید، خودش غذا را فراهم میکند.»
این حرف لوح خاطر اورسولا را از هرگونه نگرانی پاک کرد و ازاین دارایی شادی عمیقی در چشمانش درخشید. ارزش گربه داشت بالا میرفت. اکنون دیگر وقت آن رسیده بود که مارگت جوابی به شیطان بدهد. و اینکار را بهبهترین نحوی انجام داد؛ یعنی راستی و درستی را که طبیعت و بود در پیش گرفت و گفت چیزی قابل تعارف کردن باشد در بساط ندارد، اما اگر میل داشته باشیم در غذای او سهیم شویم، قدممان روی چشم او خواهد بود.
شام را در آشپزخانه صرف کردیم و اورسولا سرمیز خدمت میکرد. یک ماهی کوچک توی ماهیتابه بود که برشته و اشتهاانگیز مینمود و پیدا بود که مارگت انتظار چنین غذای آبرومندی را نداشته است. اورسولا ماهی را آورد و مارگت آنرا بین من و یطان قسمت کرد و برای خودش نکشید، و آمد بگوید که امروز میل بهغذا ندارم، اما حرفش را تمام نکرد. علتش این بود که دید یک ماهی دیگر در ماهیتابه هست. متعجب شد، اما چیزی نگفت. شاید میخواست بعد در اینخصوص از اورسولا سوآل کند. اما چیزهای عجیب دیگر هم بود. گوشت و شکار و شراب و میوه هم آمد – چیزهایی که این اواخر در آن خانه غریبه بهشمار میآمد. مارگت اظهار تعجب نکرد، بلکه اکنون دیگر حتی قیافهاش نیز متعجب نمینمود. البته این تأثیر وجود شیطان بود. شیطان مرتب حرف میزد و باعث سرگرمی میشد و وقت را با خوشرفتاری میگذاراند و هذچند بسیار دروغ گفت، ضرری از ناحیهٔ او متوجه کسی نمیشد، چون او فرشته بود و عقلش بیش از این نمیرسید. من اینقدر میدانستم که فرشتگان خطا را از صواب تشخیص نمیدهند، زیرا بیاد داشتم که در اینخصوص چه گفته بود. شیطان بناکرد بهتعریف از اورسولا. طوری وانمود میکرد که نمیخواهد او بشنود، اما آنقدر بلند حرف میزد که او بشنود. گفت اورسولا زن خوبی است و امیدوارم روزی وسیلهای برانگیزم که او و عمویم بهم برسند. چیزی نگذشت که اورسولا مثل دخترها خودش را لوس کرد و بنا کرد بهدور و بر شیطان پلکیدن و قروغمزه آمدن و لباس خود را صاف کردن و مانند مرغ پیر احمقی خود را آراستن، و در تمام این مدت چنین وانمود کرد که آنچه شیطان میگوید نمیشوند. من شرمنده شدم. چون این امر نشان میداد که ما انسانها همانیم که شیطان تصور میکرد – یعنی یک نژاد احمق و بازیگوش. شیطان گفت که عمویش مهمانیهای زیادی میدهد و اگر زن زیرک و باهوشی داشته باشد که به ضیافتهای او سروصورتی بدهد، شیرینی مجالس او دوچندان خواهد شد.
مارگت پرسید:«مگر عموی شما نجیبزاده نیست؟»
شیطان بابیاعتنایی گفت:«بعضی اشخاص حتی منباب تعارف اورا شاهزاده هم خطاب میکنند. اما خودش شخصاً آدم متعصبی نیست و عقیده دارد که محاسن و سجایای شخصی است که اصیل است، و اصل و نسب چیز قابل اهمیتی نیست.»
دست من کنار صندلی آویخته بود. اگنس آمد و آنرا لیسید. این حرکت رازی را فاش کرد. من خواستم بگویم:«اشتباه شده، این گربه یک گربهٔ معمولی است. خواب موهای روی زبان او بطرف داخل است نه خارج؛» اما کلمات از دهانم بیرون نیامد، زیرا شیطان چنین نمیخواست. شیطان بهمن لبخند و من فهمیدم. وقتی که هوا تاریک شد، مارگت غذا و شراب و میوه توی سبد گذاشته شتابان روانهٔ زندان و شد و من و شیطان بطرف خانهٔ ما رفتیم. من داشتم پیش خودم فکر میکردم که چه خوب بود بوی زندان را میدیدم. شیطان فکر مرا خواند و لحظهٔ بعد توی زندان بودیم. شیطان گفت که اکنون در شکنجهگاه هستیم. دستگاه شکستن اعضای بدن و وسایر آلات شکنجه در آن اطاق بود و یکی دو فانوس دودزده نیز بدیوار آویخته بود تا منظرهٔ اطاق را تیره و هراسانگیز سازد. چند نفر آنجا دیده میشدند که همان مأمورین شکنجه بودند، اما چون توجهی بهما نمیکردند. پیدا بود که ما در چشم آنها نامرئی هستیم. جوانی دست و پا بسته روی زمین خوابیده بود و شیطان گفت که این جوان مظنون بهرفض و ارتداد است و مأمورین عذاب اکنون میخواهند تهتوی قضیه را دربیاورند. از جوان خواستند که اتهام خود را اعتراف کند، اما او گفت نمیتوانم، چون این اتهام حقیقت ندارد. بعد تراشههای چوب یکی پس از دیگری زیر ناخنهایش فرو کردند و او از شدت درد جیغ کشید. شیطان خم به ابرو نیاورد، ولی من تاب تحملش را نداشتم؛ ناچار از آن محل بیرون رفتیم. حالت ضعف و ناراحتی داشتم، اما هوای تازه حالم را بجا آورد و بطرف خانه براه افتادیم. من گفتم که عمل آن دژخیمان عمل حیوانی است.
شیطان گفت:«نخیر، این عمل انسانی است. نباید با استعمال نابجای این کلمه بهحیوانات اهانت کنی؛ حیوانات مستحق چنین توهینی نیستند.» و بهمین ترتیب صحبت را ادامه داد:«این اعمال برازندهٔ نژاد پست و حقیر شمااست که متصل دروغ میگیود و دعوی فضایلی میکند که از آنها بویی نبرده – و این فضایل را در حق حیوانات اشرف از خود که دارای این فضایل هستند، منکر میگردد. هیچ حیوانی هرگز مرتکب عمل بیرحمانه نمیشود. این عمل منحصر به کسانی است که«قوهٔ تمیز اخلاقی» دارند. حیوان وقتی هم که آزاری میرساند، در کمال معصومیت این کار را میکند. عمل او تباه نیست. برای آن آزار نمیرساند که بصرف آزاررساندن لذت میبرد. این کاری است که فقط از انسان سرمیزند. موجب و مسبب آنهم همان «قوهٔ تمیز اخلاقی» کذایی او است! قوهای که وظیفهاش عبارتست از تمیز دادن بین صواب و خطا با داشتن این اختیار که هرکدام را خواست انتخاب کند. ولی میخواهنم بدانم انسان ازین قوه چه استفادهای میکند؟ البته همیشه انتخاب بعمل میآورد، اما در هر ده مورد نه مورد خطارا انتخاب میکند اصولا خطا نمیبایست وجود داشته باشد. و اگر حس اخلاق نبود وجود خطا ممکن نبود. معذلک این انسان بقدری نفهم و کودن است که نمیتواند درک کند همین قوهٔ تمیز اخلاقی است که او را بهسافلترین درجهٔ موجودات زنده تنزل میدهد و مانند طوق لعنتی است که همیشه بگردن دارد. – تو حالت بهتر شد؟ پس بگذار یک چیزی نشانت بدهم.»
۶
لحظهٔ بعد در یک دهکدهٔ فرانسوی بودیم. از میان کارخانهای گذشتیم که زن و مرد و بچه در میان خاک و خل و گرما و گرد و غبار درآن کار میکردند و عرق میریختند و لباسهای ژنده بتن داشتند و سرکار خود چرت میزدند. زیرا و خسته و گرسنه و ضعیف و خوابآلود بودند. شیطان گفت:
«این نمونهایست از قوهٔ تمیز اخلاقی. مالکین این کارخانه بسیار ثروتمند و مقدسند، ولیکن مردی که بهاین برادران و خواهران بیچارهٔ خود میپردازند فقط کفاف آنرا دارد که مانع مرگ آنها از فرط گرسنگی گردد. ساعتکار روزی چهارده ساعت است. زمستان و تابستان فرقی نمیکند: از شش صبح تا هشت شب. بزرگ و کوچک با یک چوب رانده میشوند. این کارگران بین کارخانه و بیغولههایی که مسکن آنهاست پیاده میروند و میآیند. در فاصلهٔ آن چهارساعت میخوابند. چهار خانواده در میان گند و کثافت باور نکردنی دور یکدیگر کز میکنند و بیماری تو آنها میافتد آنها را مثل برگ خزان بهخاک میاندازد. آیا این نگونبختان جنایتی مرتکب شدهاند؟نه. پس چه کردهاند که اینطور باید قصاص پس دهند؟ هیچ. تنها گناهشان این است که از تخم و ترکهٔ نژاد احمق انسان هستند. توی آن زندان دیدی که با یکنفر چگونه رفتار میکنند؛ اکنون میبینی که با مردم معصوم و شایسته چگونه عمل میکنند. آیا این بیگناهان کثیف و بدبو حال و روزشان از آن مرتد بهتر است؟ والله نه. عذاب او در جور و ستمی که اینها میکشند ناچیز و بیاهمیت است. پس از آنکه ما از آنجا رفتیم آن جوان را خرد و خمیر و له و لورده کردند. اکنون مرده است و از دست نژاد گرانقدر و والاتبار بشر خلاص شده. اما این بردگان بدبهتی که اینجا هستند سالهاست که با مرگ تدریجی دست بگریبانند، و بعضی از آنها تا سالهای سال گریبانشان از چنگال زندگی ذها نخواهد شد. همان قوهٔ تمیز اخلاقی است که تفاوت بین صواب و خطا را بهصاحب کارخانه میآموزد. نتیجه را خودت میتوانی بفهمی. خودشان را از سگ بهتر میدانند. وای که نژاد بیمنطق و نفهمی هستید! آنهم نژادی چنان حقیر و زبون که قابل بحث نیست!»
آنگاه شیطان لحن جدی خود را بکلی کنار گذاشت و با تمام قدرت خود ما را ببیاد مسخره گرفت. غروری را که ما از اعمال جنگجویانهٔ خود احساس میکنیم مسخره کرد، و قهرمانان عظیمالشأن و نامهای جاویدان و پادشاهان بزرگ و اشراف قدیم و تاریخ پرافتخار ما را تحقیر کرد و آنقدر خندید که هرکس میشنید از جا در میرفت. سرانجام کمی قیافهٔ جدی بخود گرفت و گفت:«اما از همهٔ اینها گذشته وضع شما چندان هم مضحک نیست. فرشته وقتی بیاد میآورد که عمرتان چقدر کوتاه و شکوه و جلالتان چقدر کودکانه و خودتان چقدر بیپایه هستید، یکنوع تأثر در خود احساس میکند!»
دراین هنگام همهچیز از جلو چشم من ناپدید شد و فهمیدم که معنی این وضع چیست. لحظهٔ بعد داشتیم در دهکدهٔ خود قدم میزدیم و من از سرازیری دره سوسوی چراغهای مسافرخانهٔ «گوزن طلایی» را دیدم. در تاریکی صدای شادمانی شنیدم که فریاد زد:
«باز آمده است.»
این صدای زپیولمهیر بود. احساس کرده بود که خونش بجوش آمده و حالش دیگرگون شده، بطوریکه آن حال جز یک معنی نمیتوانست داشته باشد، و با آنکه هوا تاریک بود و کسی را نمیدید، فهمیده بود که شیطان نزدیک اوست. زپی بطرف ما آمد و با هم قدم زدیم . زپی شادی خود را مثل آب روانی از خود بیرون میریخت. همچون عاشقی بود که معشوقهٔ گمشدهاش را یافته باشد. زپی پسرک زیرک و زبر و زرنگی بود و برخلاف من و نیکلاوس شور و حال داشت. ماجرای اسرارآمیزی که اخیراً در دهکده رخ داده بود – یعنی ناپدید شدن هانساوپرت ولگرد ده- فکر و ذکر بخود مشغول داشته بود. زپی گفت مردم دارند رفته رفته دراین قضیه کنجکاو میشوند. نگفت داند نگران میشوند، بلکه گفت کنجکاو. این کلمه در این مورد هم صحیح بود و هم بقدر کافی شدت و قوت داشت. دو روز بود که هیچکس هانس را ندیده بود. Hans oppert
زپی گفت:«از وقتی که آن عمل حیوانی ازو سر زد، دیگر هیچکس او را ندیده است.»
شیطان پرسید:«کدام عمل حیوانی؟»
«آخر او همیشه سگ خود را که سگ خوبی هم هست و یگانه دوست اوست و وفادار است و او را دوست میدارد، و آزارش بهیچکس نمیرسد کتک میزند. دو روز پیش باز بیخود و بیجهت، فقط محظ تفریح، حیوان را کتک میزد . حیوان داد و بیداد و عجز و التماس میکرد و من و تئودور هم ازش خواهش کردیم که سگ را نزند، اما او بما توپ و تشر زد و باز با تمام قدرتش سگ را بباد کتک گرفت و چنان ضربتی بهاو زد که یکی از چشمانش از کاسه بیرون افتاد. آنوقت بهما گفت:«بفرمائید. انشاءالله گه حالا دلتان خمک شده. اینست نتیجهٔ وساطتی که برای این سگ کردید.» حیوان بیعاطفه این را گفت و زد زیرخنده.»
صدای زپی از خشم و دلسوزی بلرزه افتاد. من حدس زدم که شیطان چه میخواهد بگوید، و شیطان همانرا که حدس زده بودم گفت:
«باز آن کلمهٔ نابجا را برای آن رذل آسمان جل بکار برد! حیوانات اینکارها را نمیکنند. این اعمال فقط از انسان سرمیزند.»
«خوب در هر صورت عمل غیرانسانی بود.»
«نخیر، زپی، غیرانسانی نبود، بلکه انسانی بود. انسانی انسانی بود. خوب نیست با نسبت دادت چیزهایی که حیوانات یکسره از آنها پاک و مبرا هستند بهآن حیوانات اهانت کند؛ آنهم اعمالی که در هیچ جهنم درهای پیدا نمیشود جز در قلب بشر! هیچیک از حیوانات عالیتر بهمرض موسوم به «قوهٔ تمیز اخلاقی» مبتلا نیستند زپی حرف دهنت را بفهم. این عبارات دروغ را دیگر بکار نبر.»
در قیاس بالحن همیشگیاش شیطان قدری تند حرف میزد و من متأسف شدم که چرا قبلا بهزپی نگفته بودم که در کلماتی که بکار میبرد بیشتر دقت کند. حال و احساس او را میدانستم. میل نداشت شیطان را برنجاند. حاضر بود همهٔ کسان خود را برنجاند و خاطر شیطان را آزرده نسازد. سکوت ناراحتی حکمفرما شد؛ اما بزودی از آن حال خلاص شدیم، زیرا در این موقع آن سگ بیچاره پیدایش شد و در حالی که چشمش از کاسه بیرون آویخته بود یکراست بطرف شیطان رفت و لاحال زار ناله کرد. شیطان بهمان نحو جوابش را داد و پیدا بود که دارند بهزبان سگی باهم حرف میزنند. ما در مهتاب روی علفها نشسته بودیم، چون در این موقع ابرها داشت پراکنده میشد. شیطان سگ را در دامن خود گذاشت و چشمش را سرجایش گذاشت و حیوان راحت شد و دم خود را تکان داد و دست شیطان را بوسید و قیافه تشکرآمیزی بخود گرفت و سپاسگذاری کرد. گرچه من کلمات او را نمیفهمیدم، ولی دانستم که دارد تشکر میکند. پس از آنکه قدری باهم حرف زدند، شیطان گفت:
«میگوید که صاحبش مست بوده است.»
ما گفتیم:«بله، مست بود.»
«یک ساعت بعد، از پرتگاه آنسوی چراگاه سقوط کرده.»
«ما آنجا را بلدیم، سهمیل از اینجا فاصله دارد.»
«این سگ مکرر بهدهکده رفته و از مردم استدعا کرده که بهآنجا بروند، اما مردم او را بیرون راندهاند و به حرفش گوش ندادهاند.»
ما اینرا بیاد داشتیم، اما نفهمیده بودیم که سگ چه میخواهد.
«فقط میخواست شما را بهکمک مردی که باو ستم کرده بود ببرد و جز این بفکر چیز دیگری نبود. در این مدت نهغذا خورده نه در پی غذا رفته. دوشب بالای سرصاحبش پاس داده. اکنون بگویید ببینم راجع بهنژاد خودتان چهعقیدهای دارید؟ آیا همانطور که عقلای شما گفتهاند ملکوت آسمان برای شما محفوظ و این سگ مطرود است؟ آیا نژاد شما میتواند بهسرمایهٔ اخلاق و بزرگمنشی این سگ چیزی بیفزاید؟» آنگاه شیطان با سگ حرف زد. سگ باشوق و شادی از جاپرید و پیدا بود که آمادهٔ شنیدن فرمان و برای اجرای آن بیتاب است. «چند نفری پیدا کنید و همراه این سگ بروید – خودش شما را بالای نعش صاحبش برد. یک کشیش هم با خودتان ببرید تا مراسم مذهبی را بجا بیاورد، چون مرگ آن مرد نزدیک است.»
باگفتن آخرین کلمه شیطان ناپدید شد و ما پکر شدیم. رفتیم چند نفرا را باتفاق کشیش آدولف بردیم و موقع مرگ بالای سرآن مرد حاضر بودیم. جز آن سگ هیچکس از مرگ او متأثر نشد. سگ ندبه و زاری کرد همانجا اورا دفن کردیم؛ او را توی تابوت هم نگذاشتند، چون پولی در بساطش نبود و جز آن سگ دوستی نداشت. اگر یک ساعت زودتر رسیده بودیم، کشیش فرصتی پیدا میکرد که آن موجود بیچاره را به بهشت بفرستد، اما چون دیر رسیدیم آن بیچاره بهجهنم واصل شد تا الیالابد در آتش بسوزد. خیلی جای تأسف بنظر میرسید که در دنیایی که اینهمه مردم وقت زیادی خود را نمیدانند چه کنند، یک ساعت وفت برای آدم بدبختی که آنقدر محتاج آن است، بدست نیامده باشد – آنهم ساعتی که بود و نبودش توفیر بین شادی ابدی و عذاب ابدی استو
این امر تصور و وحشت انگیزی از ارزش یک ساعت وقت را در نظر انسان مجسم میساخت، و من پیش خود اندیشیدم که دیگر حتی یک لحظه را بدون احساس پشیمانی نخواهم توانست تلف کنم. زپی خیلی غمگین و افسرده شده بود و میگفت که آدم بهتر است سگ باشد و چنین خاطراتی را در دنبال نداشته باشد. آن سگ را با خود به خانه بردیم و برای خودمان نگه داشتیم. وقتی که به خانه میرفتیم فکر بسیار خوبی بخاطر زپی رسید، بهطوری که همه مارا خوشحال کرد و حالمان را بهتر ساخت: گفت که این سگ مردی را که نسبت به لو ظلم کرده بخشیده است. خدا را چه دیدی، شاید اوهم این بخشایش را بدرگاه خود قبول کند.
یک هفته سپری شد؛ چون شیطان پیدایش نشد سخت گذشت. موضوع مهمی اتفاق نیافتاد، و ما بچهها هم جرأت نمیکردیم بدیدن مارگت برویم، چون شبها مهتابی بود و اگر میخواستیم برویم احتمال داشت پدر و مادرمان بفهمند. لیکن یکی دوبار با اورسولا برخورد کردیم. در چمن آنسوی رودخانه گربه را برای هوا خوری آورده بود. ازو شنیدیم که اوضاع بر وفق مراد است. اورسولا لباسهای تروتمیزی پوشیده بود و سردماغ بنظر میرسید. روزی چهار گروش بیکم و کاست میرسید اما این مبلغ خرج غذا و مشروب و این قبیل چیزها نمیشد؛ چون خود گربه ترتیب این چیزها را میداد.
مارگت تنهایی و انزوای خود را رویهم رفته بهئبی تحمل میکرد و ازبرکت وجود ویلهم مایدلینگ خوش و خرم بود. هر روز یکیدو ساعت را در زندان نزد عمویش میگذارند، و آن پیرمرد را با مائدههایی که گربه میرساند چاق و فربه میساخت. اما مارگت دلش میخواست دربارهٔ فیلیپ تراوم اطلاعات بیشتری بدست بیاورد. و امیدوار بود که من دوباره او را بدیدنش ببرم. خود اروسولا هم دلش برای تنگ شده بود و سوآلات زیادی را راجع بهعموی فیلیپ از ما کرد. این امر بچهها را به خنده انداخت، زیرا مهملاتی را که شیطان به اورسولاگفته بود برایشان نقل کرده بودم. اما چون زبان ما بسته بود، اورسولا از حرفهای ما قانع و راضی نشد.
اورسولا خبر مختری هم بما داد، بدین معنی که حالا چون پول و پله فراوان بود، پیشخدمتی برای کارهای خانه و فرمانربری استخدام کرده بودند. اورسولا کوشید که این موضوع را ضمن صحبت بطور عادی و بعنوان یک امر معمولی و بدیهی عنوان کند. استخدام نوکر چنان باد توی آستینش انداخته بود و بقدری از آن بخود میبالید که بخوبی از وجناتش پیدا بود. تماشای خوشحالی نهانی پیر زن بیچاره از این شکوه و جلالی که بهم زده بودند، خیلی لذت داشت. اما وقتی که اسم پیشخدمت را شنیدیم، در عاقلانه بودن کار پیرزن شک کردیم؛ چون هرچند ما بچه و غالباً بیفکر بودیم، اما بعض چیزها را خوب درک میکردیم. خانه شاگرد آنها گوتفریدنار[۱۰] بود که موجود کودن و خوبی بود و شخصاً ضرری نداشت، ولی وضعش مبهم و مشکوک بود و این امر بیعلت هم نبود، چرا که کمتر از شش ماه پیش یک آفت اجتماعی در خانوادهٔ آنها افتاده بود:- مادر بزرگش را بعنوان جادوگر سوزانده بودند... وقتی که این قبیل بیماریها در خون خانوادهای رسوخ کند، معمولا با سوزاندن یکنفر تنها کار تمام نمیشود. و این ایام برای اورسولا و مارگت موقع مناسبی نبود که با عضو چنین خانوادهای ارتباط برقرار کنند؛ زیرا وحشت جادوگرکشی در سال گذشته بهمرحلهای رسیده بود که هیچیک از معمرین ده نظیر آنرا بخاطر نداشتند. تنها بردن اسم یک نفر جادوگر کافی بود که عقل از سر ما بپراند. البته علتش اینبود که در سالهای اخیر بیش از هردوره و زمانی انواع و اقسام جادوگران پیدا شده بودند. سابق فقط پیرزنان جادوگر میشدند، اما حالا در هر سن و سالی جادوگر پیدا میشد. حتی بچههای هشت نهساله نیز جادوگر میشدند. وضع طوری شده بود که هر کسی ممکن بود از اقرباء و آشنایان شیطان از آب درآید – پیری و جوانی و زنی و مردی در این امر دخیل نبود. ما در ناحیهٔ کوچک خود کوشیده بودیم که نسل جادوگران را از زمین برداریم؛ اما عجب آنچه هرچه بیشتر از آنها میسوزاندیم، عدهٔ بیشتری جای آنها را میگرفتند.
یکبار در یک مدرسهٔ دخترانه که فقط دو فرسنگ از دهکده فاصله داشت، آموزگاران مشاهده کردند که پشت یکی از دختران سرخ شده. همه بشدت ترسیدند چون پنداشتند که این علامت جای دست شیطان است. آن دختر ترسید و از آنها استدعا کرد که او را محکوم نکنند و گفت که این سرخی فقط جای گزیدگی کیک است. ولی البته نمیشد قضیه را بهمینجا خاتمه داد. همهٔ دخترها معاینه شدند و یازده نفر از آنها علامت شیطان را بوضوح تمام روی بدن خود داشتند. دیگران کمتر چنین بودند. هیأتی مامور رسیدگی باین قضیه گردید، اما دخترها فقط با گریهو زاری مادران خود را میطلبیدند و اعتراف نمیکردند. بعد یکایک آنها را در حبس مجرد و تاریک انداختند و ده شبانه روز فقط نان سیاه و آب به آنها دادند. دخترها پس از ده روز زرد و نزار شدند و چشمانشان خشکید و دیگر گریه نکردند، بلکه فقط مینشستند و زیرلب چیزی میگفتند و غذا نمیخوردند. بعد یکی از آنها اعتراف کرد و گفت که بارها سوار دستهٔ جارو شده و در هوا بپرواز درآمدهاند و در مراسم روز بست جادوگران شرکت جستهاند و در یک جای سرد و بادگیر، بالای کوهها، باچند صد نفر جادوگر دیگر پایکوبی و شرابخواری و هرزگی کردهاند و همهشان رفتار بسیار قبیح و زنندهای از خود نشان دادهاند و بهکشیشان ناسزاها گفته، نسبت به خدا بیحرمتی کرده، کلمات کفرآمیز بر زبان راندهاند. اینها مطالبی است که ان دختر گفت، البته نه بهشکل نقل و روایت، چون نمیتوانست جزئیات را بیاد بیاورد، مگر آنکه آنها را یکی پس از دیگری بیادش بیاورند. یادآوری را خود هیأت میکرد، زیرا اعضای آن میدانستند که درست چه سوآلهایی را باید مطرح کنند، چون صورت این سوآلها دو قرن پیش برای استفاده کسانی که از جادوگران بازجویی میکردند، روی کاغذ آمدده بود. میپرسیدند:«آیا فلان کار را کردی؟» و آن دختر همیشه میگفت:«بله.» خسته و از حال رفته بنظر میرسید و اعتنائی به امر بازجویی نشان نمیداد. درنتیجه، وقتی که آن ده دختر دیگر شنیدند که این یکی اعتراف کرده است، آنها نیز اعتراف کردند و به سوآلات جواب مثبت دادند. دست آخر همهٔ آنها را به تیر بستند و سوزاندند. البته این عمل صحیح و عادلانه بود و همهٔ مردم از اطراف و اکناف ده برای تماشای مراسم سوزاندن آنها آمدند. منهم رفتم، ولی دیدم که یکی از آنها همان دخترک ملوس و شیرین همبازی خودم است و درحالی که با زنجیر بسته شده خیلی رقتانگیز بنظر میرسد و مادرش شیون و زاری میکند و او را غرق بوسه میسازد و خود را بگردن او میآویزد و میگوید:«خدایا، خدایا، خداوند...» منظره از حد تحمل من وحشتناکتر بود. از آنجا دور شدم.
وقتی گه مادربزرگ گوتفرید را سوزاندند هوا سرد بود و سوز سختی میآمد. آن پیرزن متهم بود که سردردهای سخت را با مالش دادن سروگردن مریض – بقول خودش بوسیلهٔ انگشتانش، اما بطوری که همه میدانستند بکمک شیطان – معالجه کرده است. میخواستند بهزور ازو اقرار بگیرند، اما پیرزن جلو آنها را گرفت و فوراً اعتراف کرد که قدرت او مستقیماً و بلاواسطه منبعث از شیطان است. این بود که قرار گذاشتند صبح روز بعد او را در میدان بازار دهکدهٔ ما بسوزانند. افسری که میبایست آتش را حاضر کند قبل از همه آنجا حاضر شد و آتش را آماده کرد؛ بعد پیرزن را آوردند. سربازها او را آنجا گذاشتند و برای آوردن یک جادور دیگر رفتند. خانوادهٔ پیرزن بااو نیامدند، چون اگر مردم بخشم میآمدند ممکن بود بهآنها دشنام و ناسطا بگویند و حتی احتمال داشت آنها را سنگسار کنند. من رفتم و یک دانه سیب به یرزن دادم. کنار آتش چندک زده خودرا گرم میکرد و انتظار میکشید. و دستهای پیر و ورچروکیشدهاش از زور سرما کبود شده بود. پس از من یکنفر ناشناس آمد. مسافری بود که از آنجا عبور میکرد. بامهربانی باپیرزن حرف زد و چون دید غیراز من کسی آنجا نیست که حرفهایش را بشنود، از وضع یرزن اظهار تأسف کرد و گفت که آیا آنچه گفتهای راست است یا نه. پیرزن گفت نه. مسافر متعجب شد و تأسفش بیشتر گردید و پرسید:
«پس چرا اعتراف کردی؟»
پیرزن گفت:«من پیرم، خیلی هم فقیرم. برای گذراندن زندگیم کار میکنم. چارهای جز اعتراف نداشتم. اگر اعتراف نمیکردم، شاید مرا آزاد میکردند. اما این امر سبب بدبختی من میشد، چون هیچکس فراموش نمیکرد که من یک وقتی در مظان اتهام جادوگرسی واقع شدهام. بنابراین دیگر کار پیدا نمیکردم و هرجا میرفتم سگهایشان را بجانم میانداختند. چیزی هم نمیگذشت که از گرسنگی میمردم. همین آتش بهتر است، چون زود کار را تمام میکند. شما دونفر بامن مهربانی کردید، از شما ممنونم.»
پیرزن خودش را بهآتش نزدیکتر کرد و دستهایش ا دراز کرد که گرم کند. دانههای برف آرام و بیصدا فرو میریختند و روی موهای خاکستری پیرزن مینشست و آنرا سفید و سفیدتر میساخت.
جمعیت داشت انبوه میشد. یک تخم مرغ پرواز کنان آمد و روی چشم پیرزن خورد و شکست و از صورتش سرازیر شد. ازاین موضوع خندهای برخاست.
یکبار من راجع بهآن یازده دختر و پیرزن بهشیطان گفتم، اما این موضوع او را متأثر نساخت، بلکه فقط گفت که نژاد بشر است و آنچه از نژاد بشر سربزند هائز اهمیت نیست. شیطان گفت:«من شاهد ساخته شدن بشر بودهام. بشر از گل ساخته نشده بلکه از لجن ساخته شده، یاباری قسمتی ازو لجن است!» من فهمیدم که منظورش ازآن چیست. منظورش همان «قوهٔ تمیزه اخلاقی» بود. شیطان فکر مرا خواند. این فکر اورا بخنده انداخت. آنگاه گاونری را از توی چراگاه صدا کرد و آن را نوازش داد و گفت:
«بفرمائید – این گاو هرگز بچهها را بزور گرسنگی و وحشت و تنهایی دیوانه نمیسازد و بعد آنها را بخاطر اعتراف کردن به گناهانی که هرگز اتفاق نیافتاده و آنرا بهدهنشان گذاشتهاند، طعمه آتش نمیکند. هرگز قلب پیرزنان بیگناه و بیچارخ را نمیشکند و باعث نمیشود که از اعتماد بهبنینوع خود ترس و واهمهای داشته باشد. دردم مرگ بهآنها اهانت نمیکند؛ زیرا این حیوان به «قوهٔ تمیز اخلاقی» آلوده نیست، بلکه مانند فرشتگان است و گناه را نمیشناسد و هرگز مرتکب آن نمیگردد.
هرچند شیطان زیبا و دوست داشتنی بود، اما هروقت که میخواست میتوانست بطرز بیرحمانهای بدبزان و رنجاننده گردد؛ هروقت صحبت نوع بشر پیش میآمد، همینطور میشد. همیشه بشر را تحقیر میکرد و هرگز کلمهای از روی لطف و عنایت در حق او برزبان نمیآورد.
باری داشتم میگفتم که ما بچهها عقیده داشتیم حالا موقع مناسبی نیست که اورسولا یکی از افراد خانوادهٔ نار را در خانهٔ خود استخدام کند، و حق هم داشتیم. وقتی که مردم از قضیه اطلاع یافتند، البته خشمناک شدند. بعلاوه در جایی که مارگت و اورسولا نان بخور و نمیر خود را نداشتند، نان یک سر نانخور دیگر را از کجا میآورند؟ این چیزی بود که مردم میخواستند بدانند؛ و برای اینکه ته و توی قضیه را درآورند، دیگر از گوتفرید احتراز نکردند، بلکه بنای معاشرت با او را گذاشتند و سرصحبت را با او باز کردند. گوتفرید هم چون گمان ضرری در این امر نمیبرد خوشش آمد و این بود که او هم چفت و بست دهنش را شل کرد. و شعورش نیز از گاو بیشتر نبود.
میگفت:«پول را میگویید؟ توی دستگاهشان پول فراوان دارند. علاوه بر خورد و خوراکم هفتهای دوگروش بهمن میدهند. ایرنا بشما بگویم که نانشان توی روغن است. حتی خود شاهزاده هم نمیتواند سفرهای رنگینتر از آنها داشته باشد.»
صبح یک روز یکشنبه، هنگامی که کشیش آدولف از مراسم نماز بازمیگشت، ستارهشناس این سخن شگفت انگیز را به اطلاع او رساند. کشیش بشدت متعحب شد و گفت:
«باید در این امر تحقیق شود.»
وی گفت که اساس قضیه را لابد جادو و جنبل تشکیل میدهد، و بهمردم ده گفت که روابط خود را با مارگت و اورسولا بطور مصلحتی و محرمانه تجدید کنند و چهار چشمی مواظب آنها باشند، توصیه کرد که قصد و غرض خود را مخفی نگهدارند و سوءظن آنها را برنیانگیزند. مردم ده ابتدا از رفتن به چنین خانهٔ وحشتناکی اکره داشتند؛ اما کشیش گفت در مدتی که در خانه هستید تحت حفاظ و حمایت من خواهید بود و هیچ چشم زخمی بهشما نخواهد رسید، خاصه اگر قدری از آب مقدس باخود ببرید و زنار و خاجتان را دم دست داشته باشید. این سخن آنها را قانع و بهرفتن راضی ساخت. حقد و حسد، اشخاص پست و بدطینت را برفتن مشتاق نیز کرد.
و بدین ترتیب باز پای مهمان و مصاحب به خانهٔ مارگت بیچاره باز شد. مارگت خیلی هم از این امر راضی و خوشحا گردید. آخر او نیز مانند سایر مردم بود؛ یعنی بشر بود و از مال و منال دنیوی خود شاد میشد و بدش نمیآمد که یک قدری هم آنها را برخ مردم بکشد، و مانند هر بشری از اینکه دوستان و سلیر مردم ده بار دیگر از سر لطف نظری بهاو میانداختند و برویش لبخند میزدند خوشحال و ممنون میشد؛ زیرا در میان سختیها و محنتهای زندگی، بریدن از در و همسایه و دوست و آشنا و بسر بردن در تحقیر و تنهایی شاید از همه چیز بدتر باشد.
موانع مرتفع شده بود و ما اکنون میتوانستیم بهخانهٔ مارگت برویم، و چه خودمان و چه پدر و مادرانمان هر روز بهخانهٔ مارگت سری میزدیم. گربه زحمت فراوان میکشید. بهترین نوع همهٔ چیزها را برای مهمانها حاضر میکرد، آنهم بهمقدار زیاد، و در میان آنها چه بسا غذاها و شرابهایی که مهمانها بعمر خود لب نزده بودند و حتی وصف آنها را از زبان نوکرهای شاهزاده هم نشنیده بودند. ظروف سفره هم خیلی عالیتر از معمول بود.
گاهی مارگت ناراحت میشد و اورسولا را تا حد بیچارهکنندهای سوآل پیچ میکرد. اما اورسولا محکم میایستاد و فقط میگفت که خدا میرساند و کلمهای دربارهٔ گربه بر زبان نمیآورد. مارگت میدانست از جانب خدا هیچ چیزی محال نیست، ولی نمیتوانست این شک را بدل خود راه ندهد که نکند این چیزها از جانب خدا نباشد! منتهی میترسید این مطلب را برزبان بیاورد، مبادا فاجعهای پیش بیاید. فکر جادوگری هم از خاطرش گذشت، اما آنرا طرد کرد، زیرا این موضوع مربوط به قبل از آمدن گوتفرید بهخانهٔ آنها بود و میدانست که اورسولا زنی متدین و بدشت از جادوگران متنفر است. هنگامی که گوتفرید آمد دیگر خدا جای پای خود را کاملا قرص و محکم کرده بود و هرگونه شکر و امتنانی از بابت این نعمتها بحساب او گذاشته میشد. گربه سروصدایی راه نمیانداخت، بلکه آرام و بیصدا بکار خود ادامه میداد و هر قدر تجربهاش بیشتر میشد بر معجزات و کارمات خود میافزود.
در هر اجتماعی، چه بزرگ و کوچک، همیشه تعداد قابل ملاحظهای از مردم پیدا میشوند که ذاتاً خبیث و وقیح نیستند و هرگز دست بکار قساوت آمیز نمیزنند، مگر وقتی که ترس بر آنهاها مستولی گردد، یا خطر بزرگی منافع شخصیشان را تهدید کند، با چیزی از این قبیل در آنها مؤثر واقع شود. دهکدهٔ ازلدروف نیز بسهم خود ازین قبیل مردم داشت و بطور عادی اثر خوب و ملایم آنها در امور ده محسوس بود، ولیکن زمانی که مورد بحث ما است، بمناسبت وحشت حادو که برزمین و زمان سایه افکنده بود، دیگر زمان عادی محسوب نمیشد. بنابراین دیگر در میان همین گروه مردم نیز چندان قلب رحیم و مهربانی که قابل ذکر باشد باقی نمانده بود. همهٔ مردم از وضع عجیب و غیرقابل توجیهی که در خانهٔ مارگت برقرار بود دچار وحشت شده بودند و سک نداشتند که ریشهٔ این قضیه از جادو و جنبل آب میخورد و رعب و هراس عقل از سر آنها پرانده بود. از طرفی البته کسانی هم بودند که بمناسبت خطری که بتدریج دوروبر مارگت و اروسولا گرد میآمد دلشان بحال آنها میسوخت، ولی طبعاً این مطلب را برزبان نمیآوردند، چه دور از حزم و احتیاط بود. در نتیجه دیگران هرچه دلشان میخواست میگفتند و هیچکس نبود آن دختر نادان و پیزن احمق را نصیحتی بکند و بآنها تذکر بدهد که رفتار و کردار خود را اصلاخ کنند. ما بچهها میخواستیم آنها را از خطر مطلع سازیم، اما وقتی که نوبت بستن زنگوله بهگردن گربه رسید همهمان از ترس زده شدیم. دیدیم درجایی که بیم آن میرود که دردسر برایمان درست بشود دل و جرأت اینکار را نداریم. البته هیچیک از ما این ضعف روحی را اعتراف نکردیم، بلکه عیناً همان کاری را کردیم که سایر مردم میکنند، یعنی لای قضیه را درز گرفتیم و سخن از مطالب دیگر بمیان آوردیم. من فهمیدم که همهٔ ما پستی و دنائت خود را احساس میکنیم، چون همراه با یک مشت جاسوس و دغل خوراک مارگت را میخوردیم و مینوشیدیم و مانند دیگران با اون خوش و بش میکردیم و در حالی که خود را سرزنش میکردیم، میدیدیم که آن دختر چقدر احمقوار خوش و خرم است، و معذلک هرگز کلمهای که او را متوجه خطر سازد بر زبان نمیآوردیم. و مارگت حقیقتاً هم خوش و خرم بود و مانند شاهزاده خانمها کبر و غرور میفروخت و از اینکه مجدداً دوست و آشنا پیدا کرده است از بخت خود راضی مینمود. و در تمام این مدت، مردم مدام و متصل چهارچشمی او را میپائیدند و آنچه میدیدند مو به مو برای کشیش آدولف نقل میکردند.
اما کشیش آدولف از این وضع سر در نمیآورد، بالاخره یک جادوگری میبایست در آن خانه باشد، اما آن جادوگر که بود؟ نهدیده شده که مارگت دست بهاعمال سحر و جادو بزند، و نه اورسولا و نه حتی گوتفرید. معهذا خوراک و شراب آنها هرگز کم و کسر نداشت و ممکن نبود که یکنفر مهمان چیزی بخواهد و برایش حاضر نشود. البته اینگوه چشم بندیها برای جادوگران و ساحران امر عادی بود – قضیه از این لحاظ تازگی نداشت؛ چیزی که بود انچام دادن این قبیل کارها بدون خواندن اوراد و اذکار و حتی بدون وقوع رعد و برق و زلزله و ظهور هیاکل و اشباح غریب و این چیزها، تازه و غریب و کاملا غیرعادی بود. در کتب و اخبار چنین چیزی اصلا نیامده بود. چیزهای جادویی همیشه غیرواقعی است. طلای جادویی، در محلی که از سحر و جادو اک باشد تبدیل به خاک میگردد و غذا دود میشود و بهوا میرود. حال آنکه در مورد حاضر این محل کارگر نبود. جاسوسان نمونههایی با خود میآوردند: کشیش آدولف روی آنها دعای باطل السحر میخواند و فایده نمیکرد؛ بلکه درست و بقاعده باقی میماند و فقط و فقط دستخوش فساد طبیعی میشد و برای فاسد شدن نیز همان زمان عادی را لازم داشت.
کشیش آدولف نه فقط متحیر، بلکه متغیر نیز شده بود؛ زیرا این شواهد او را – پیش خودش- تقریباً مطمئن و متقاعد میساخت که در این قضیه جادو و جنبلی در کار نیست. برای معلوم ساختن این موضوع راهی وجود داشت: اگر این مال و نعمت فراوان از خارج بهآن خانه آورده نمیشد، بلکه در خود خانه فراهم میآمد، در آن صورت محرز و مسلم میگردید که کار کار سحر و جادو است ولاغیر!
۷
مارگت مجلس ضیافتی اعلام کرد و وعدهٔ چهل نفر را گرفت؛ تاریخ آن هفت روز بعد بود. این مهمانی فرصت خوبی به جاسوسان میداد. خانهٔ مارگت تک بود و پاییدن آن آسان... تمام هفته شبانه روز این خانه را پاییدند، اهل خانهٔ مارگت مطابق معمول آمد و شد میکردند، ولی هیچ چیزی با خود نداشتند، و نه آنها و نه دیگری چیزی بهآن خانه نمیبردند. این موضوع محقق شد.
مسلم گردید که غذای چهل نفر به خانه آورده نمیشود. پیدا بود که اگر برای این عده چیزی فراهم شود، در خود خانه تهیه گردیده است. درست بود که مارگت هر روز عصر سبد در دست از خانه بیرون میرفت، اما جاسوسان محقق ساختند که این سبد همیشه خالی به خانه برمیگردد.
مهمانها سر ظهر وارد شدند و خانه را پر کردند. کشیش آدولف به دنبال آنها آمد و کمی بعد ستارهشناس نیز بدون دعوت قبلی وارد شد. جاسوسان به او اطلاع دادند که نه از در عقب و نه از در جلو هیچ بار و بستهای وارد خانه نشده است. ستارهشناس که آمد دید مهمانها سرگرم خوردن و نوشیدناند و همه چیز در کمال خوشی و خرمی مسر طبیعی خود را طی میکند. نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد بسیاری از اغذیه و تنقلات، پختنی است و همهٔ میوههای محلی و خارجی چیزهای فاسدشدنی است. و نیز دید که آنچه سر سفره حاضر است همه تازه و بیعیب و نقص است. نه شبحی ظاهر و نه وردی خوانده و نه رعد و برقی زده شد. این امر قضیه را ثابت کرد: کار کار جادو است؛ نوع جدیدی از سحر و جادو که تاکنون کسی در خواب هم ندیده است. این قدرت یک قدرت اعجابآمیز و تماشایی است.ـ ستارهشناس مصمم شد که راز آنرا کشف کند. اگر کشف این راز را اعلام میکرد، آوازهاش در همهٔ دنیا پیچید و به اقصا نقاط عالم میرسید و عموم ملل و اقوام جهان را انگشت به دهن میساخت و نام اورا شهرهٔ آفاق میگردانید و تا دنیا دنیا بود نام و آوازهاش را از باد و باران گزندی نمیرسید. زهی طالع میمون و . زهی بخت بیدار! فروشکوه این بخت و اقبال، ستارهشناس را پاک از خود بیخود ساخت.
همهٔ حاضران برایش جا باز کردند. مارگت با کمال ادب و احترام او را بهنشستن دعوت کرد و اورسولا به گوتفرید دستور داد که میز مخصوص برای او بیاورد. آنگاه رومیزیی روی آن گستراند و ظرفها را روی آن چید و از ستارهشناس پرسید که چه میل دارد.
ستارهشناس گفت:«هرچه دلتان میخواهد برای من بیاورید.»
آن دو خدمتکار مقداری غذا، یک بطر شراب قرمز و یک بطر شراب سفید، از آشپزخانه آوردند. ستارهشناس، که بهاغلب احتمال تاکنون چنین اغذیه و اشربهای بچشم ندیده بود، جامی شراب قرمز ریخت و نوشید و جام دیگری ریخت و آنگاه با اشتهای فراوان بخوردن پرداخت.
من انتظار شیطان را نداشتم، زیرا بیش از یک هفته میشد که نه او را دیده و نه از او خبری گرفته بودم؛ اما در همین موقع شیطان وارد شد، با آنکه مردک سر راه بودند و او را نمیدیدم، معهذا از روی احساس خودم فهمیدم که آمده است. صدای او را شنیدم، داشت از اینکه سرزده وارد شده عذرخواهی میکرد. میخواست برگردد، لکن مارگت ازو خواهش کرد که بماند و او نیز از مارگت تشکر کرد و ماند. مارگت او را با خود آورد و به دختران و مایدلینگ و چند نفر از بزرگترها معرفی کرد؛ میان مهمانها پچ و پچی راه افتاد:«این همان جوان ناشناس است که اینقدر تعریفش را شنیدهایم و نتوانسته بودیم او را ببینیم. اغلب اوقات از اینجا غیبت میکند». «وای، چه خوشگل است! اسمش چیست؟». «فیلیپ تراوم».« بهبه! چه اسم بامسایی!»(آخر تراوم بهزبان آلمانی به معنی «رویا» است.) «کار و بارش چیست؟» «میگویند طلبه است». «پس همین صورتش به تنهایی برای تأمین آیندهاش کافی است ـ بالاخره یک روزی کاردینال خواهد شد.» «خانه و زندگیش کجاست؟.» «میگویند آن پائینها، در مناطق حاره، آن طرفها یک عموی ثروتمندی دارد» و قسی علی هذا. شیطان بیدرنگ خود را میان جمع جا کرد و همه مایل و مشتاق شدند که با او آشنا شوند و صحبت کنند. همه متوجه شدند که هوا ناگهان چقدر خنک و تر و تازه شده است، و تعجب کردند میدیدند که خورشید بیرون مانند لحظات قبل بشدت هرچه تمامتر میتابد و آسمان خالی از ابر است. ولی البته هیچکس علت تغییر هوا را حدس نزد.
ستارهشناس جام دوم خود را نوشیده بود و در این موقع جام سوم را برای خود ریخت، وقتی بطری را روی میز گذاشت، تصادفاً از دستش افتاد. اما قبل از آنکه مقداری زیادی از شراب آن بریزد آنرا گرفت و در برابر نور نگهداشت و گفت:«حیف، چه شراب شاهانهای!» بعد چهرهاش از شادی یا پیروزی یا چیزی نظیر آن درخشید و گفت:«زود یک قدح بیاورید!»
قدح آوردند. یک قدح چهارلیتری بود. ستارهشناس بطری یک لیتری را برداشت و شروع کرد به ریختن توی قدح و همچنان به ریختن ادامه داد. شراب قرمز جوشان و قهقهزنان در قدح سفید فرو ریخت و توی قدح بالا آمد و آمد، و همهٔ حضار نفسها را در سینه حبس کرده خیره خیره مینگریستند. بزودی قدح از شراب مالامال شد.
ستارهشناس بطری را بالا نگهداشت و گفت:«ببینید، هنوز پر است!» من نگاهی به شیطان انداختم و او در همان لحظه ناپدید شد. آنگاه کشیش خشمناک و برافروخته از جا برخاست صلیبی برسینهٔ خود رسم کرد باصدای درشت خود داد و بیداد راه انداخت که:«این خانه سحرزده و لعنت شده است!» مردم شروع کردند به جاروجنجال کردن . جیغزنان بطرف در هجوم بردند. کشیش آدولف ادامه داد:«من اهل این خانه را تحت تعقیب قرار...»
صدایش قطع شد. چهرهاش سرخ و بعد کبود گردید، اما نتوانست کلمهای بر زبان بیاورد. در این موقع دیدم که شیطان بصورت ورقهٔ نازک و شفافی وارد بدن ستارهشناس شد. آنگاه ستارهشناس دستش را بلند کرد و ظاهراً باهمان صدای خودش گفت:«صبر کنید! سرجای خود بایستید.» همه سر جای خود ایستادند «یک قیف بیاورید.» اورسولا با ترس و لرز رفت و قیف آورد. ستارهشناس آنرا توی بطری فرو کرد و قدح بزرگ را برداشت و شروع کرد به برگرداندن شراب به توی بطری مردم با بهت و حیرت خیره مینگریستند، زیرا میدانستند که بطری پر از شراب است. ستارهشناس تمام قدح را توی بطری ریخت، آنگاه لبخندی به جمعیت زد و خندهای سرداد و با بیاعتنایی گفت:«چیز مهمی نیست، هرکس میتواند این کار را بکند! من با معجزات خودم ازین بالاتر هم میتوانم بکن!»
از هرسرو صدای وحشتزدهای برخاست:«آه، خدایا، این آدم سحرزده است!» و مردم سراسیمه بطرلف در هجوم بردند و در یک چشم برهم زدن خانه از کسانی که متعلق بآن نبودند، بجز ما بچهها و مایدلینگ خالی شد. مابچهها راز آن قضایا را میدانستیم و اگر میتوانستیم آنرا برزبان میآوردیم، منتهی زبانمان بسته بود. خیلی از شیطان ممنون شدیم که بهموقع بهداد مارگت رسید.
مارگت رنگش پریده بود و میگریست. مایدلینگ، مهربان و سرشار از دلسوزی بنظر میرسید؛ اورسولا هم همینطور. اما گوتفرید بدتر از همه بود. بقدری ترسیده و ضعیف شده بود که نمیتوانست سرپا بایستد. چون آخر میدانید که او متعلق به یک خانوادهٔ جادوگر بود و مظنون واقع شدن برایش خطر داشت، اگنس خرامان خرامان وارد اطاق شد. جدی و بیخبر از همه جا بنظر میرسید و میخواست خودش را به اورسولا بمالد و طلب نوازش میکرد. ولی اورسولا ترسید و خودش را کنار کشید؛ اما چنین وانمود کرد که قصد بیادبی نسبت به گربه ندارد. زیرا بخوبی میدانست که با آن گربه نمیتواند بدتا کرد. اما ما بچهها گربه را برداشتیم و نازش کردیم، زیرا اگر شیطان نسبت به او نظر خوبی نداشت ازو حمایت نمیکرد، و همین قدر تضمین برای ما کافی بود. مثل اینکه شیطان به هرچیزی که فاقد «قوهٔ تمیز اخلاقی» بود اعتماد میکرد.
بیرون خانه مهمانهای وحشتزده بهرطرف پراکنده شدند و باترس و وحشت رقتانگیزی پابهفرار نهادند و دوان دوان و جیغ کشان و گریان و فریادکنان چنان هنگامهای بپاکردند که بزودی همهٔ اهل دهکده را از خانههای خود بیرون کشیدند. مردم در خیابان اجتماع کرده و از زور ترس و وحشت با شانه و آرنج بهمدیگر میزدند. بعد کشیش آدولف پیدا شد. و تودهٔ مردم مانند دریای احمر که دل خاک را از وسط شکافته است، راه باز کردند و در همین موقع ستارهشناس شلنگ اندازان و لندلندکنان میان این جاده پیدا شد. همینطور که ستارهشناس میگذشت، دیوارههای راه بهم میآمد و جمعیت فشرده میشد و در سکوت و ترس آمیزی فرو میرفت. چشمان مردم خیره شده بود و سینههایشان بالا و پایین میرفت و چندین زن ضعف کردند و وقتی که ستارهشناس از میان مردم گذشت و رفت، مردم دور هم جمع شدند و از فاصلهٔ دور دنبال او راه افتادند. تند و تند حرف میزدند و سوآل و جواب میکردند و جویای حقیقت قضیه میشدند. حقیقت را جویا میشدند و با حک و اصلاح . جرح و تعدیل به دیگران منتقل میکردند. این حک و اصلاح بزودی قدح و شراب را بهبشکه مبدل کرد و قضیه را بدین شکل درآورد که بطری تمام محتوی بشکه را در خود جای داد و بازهم کاملا خالی بوده است.
وقتی که ستارهشناس بهمیدان بازار رسید، یکراست نزد شعبدهبازی که آنجا بساط گسترده بود رفت. این شعبدهباز لباس عجیبو غریب بهتن کرده بود و سهتوپ بازی را در هوا میچرخاند. ستارهشناس توپها را ازو گرفت و چرخید و رویش را بطرف جمعیت که بهاو نزدیک میشد کرد و گفت:«این دلقک بیچاره از فن خودش بیاطلاع است. اکنون بیایید جلو و هنرنمایی یکنفر استاد را تماشا کنید.»
اینرا گفت و توپها را یکی پس از دیگری بههوا پرتاب کرد و آنها را بهشکل خط بیضی نازکی در هوا بهگردش درآورد. آنگاه یک توپ دیگربهآنها افزود، بعد یکی دیگر و بعد یکی دیگر و همینطور افزود و افزود و افزود(وهیچکس نفهمید توپها را از کجا میَآورد) و در تمام این مدت خط بیضی شکل روشنتر و روشنتر میشد و دستهای ستاره شناس باچنان سرعتی حرکت میکرد که مانند تور یا سایهٔ محوی بنظر میرسید و نمیشد آنرا تشخیص داد. کسانی که توپها را شمرده بودند میگفتند که اکنون صد توپ در هوا میچرخد. خط بیضی اکنون بهبلندی هشت پا رسیده بود و منظرهٔ درخشان و نورانی بسیار جالبی تشکیل میداد. بعد ستارهشناس دستهای خود را بهسینه نهاد و بهتوپها امر کرد که بدون کمک او گردش را دادمه دهند. توپها هم دادند. پس از یکی دو دقیقه ستارهشناس گفت:«خوب، دیگر بس است!» و خط بیضی درهم شکست و فروریخت و توپها پخش و پراکنده شدند و هریک بطرفی غلتیدند. هرکجا یکی از آن توپها میامد مردم از ترس واپس میرفتند و هیچکس بهآن دست نمیزد. این امر ستارهشناس را به خنده انداخت. مردم را ریشخند کرد و آنها را ترسو و بزدل خواند. بعد چرخید و طناب بندبازی را دید و گفت:«مردمان احمق هر روز پول خود را برای تماشای حرکات یکنفر جلمبر ناشی که آبروی فن ظریف بندبازی را میبرد تلفلا میکنند.» بعد گفت:«اکنون بیایید و هنرنمایی یکنفر استاد را تماشا کنید!» اینرا که گفت توی هوا خیز برداشت و محکم و استوار با پا روی بند فرود آمد. بعد تمام طول طناب را لیلی کنان رفت و بازگشت. در این حال دستها را روی چشمهایش گذاشتته بود. بعد شروع کرد به پشتک و وارو زدن و بیست و هفت تا پشتک و وارو زد.
میان مردم پچوپچ و بگومگو افتاد برای اینکه ستارهشناس پیرمرد بود و سابق همیشه از جنبش و حرکت عاجز بود و حتی گاهی میلنگید، اما اکنون چست و چالاک شده بود و بهچابکترین طرزی به شیرینکاریهای خود ادامه میداد. سرانجام سبک از طناب پایین پرید و رو بهبالای جاده رفت و سرنبش پیچید و از نظر ناپدید شد. بعد آن جمع کثیر با رنگ پریده و در حال سکوت نفس عمیقی کشیدند و بهصورت یکدیگر نگاه کردندـ گوئی میخواستند بگویند:«آیا این کارها حقیقت داشت؟ـ توهم آنها را دیدی یا فقط من بودم... و من هم خواب میدیدیم؟» بعد بگومگو بصدای بلند شروع شد و جمعیت بهدستههای دونفر دونفر تقسیم گردید و بطرف خانهها راه افتاد. در طول راه مردم همچنان با آن لحن و قیافهٔ وحشتزده حرف میزدند و سر تکان میدادند و حرکات دیگری میکردند که معمولا وقتی مردم سخت تحت تأثیر چیزی قرار گرفته باشند از آنها سر میزند.
ما بچهها دنبال پدرانمان راه افتاده بودیم و سعی میکردیم تا آنجا که میتوانیم حرفهای آنها را بشنویم. وقتی توی خانه نشستند بهصحبت خود دادمه داند، بازهم ما نزد آنها بودیم. پدرها خیلی اوقاتشان تلخ بود؛ چون میدانستند که پس از جملهٔ جادوگران و شیاطین بهدهکده بلایی نازل خواهد شد. بعد پدر من بیاد آورد که کشیش آدولف در لحظهای که میخواست مارگت و اهل خانهٔ او را تکفیر کند، زبانش بند آمد و لال شد.
پدرم گفت:«تاکنون این ملاعین نتوانسته بودند بهیک نفر خدام مطهر و مقدس درگاه خداوند دست درازی کنند، اما حالا که جرأت دست درازی بهاو را هم پیدا کردهاند دیگر من از قضیه سر در نمیآورم. چون کشیش آدولف خاجش را به گردن آویخته بود، مگر اینطور نیست؟»
دیگران گفتند:«چرا؛ ماهم دیدیم.»
«رفقا، مسأله جدی است و خیلی هم جدی است. تاکنون ما همیشه ملجاء و پناهی داشتیم، اما اکنون دیگر آن ملجاء و پناه نیز عاجز شده است.»
دیگران مثل اینکه آب سرد رویشان ریخته باشند، بر خود لرزیدند و کلمات او را تکرار کردند:«عاجز شده است، خدا از حمایت ما منصرف شده است.»
پدر زپی و ولمهیر گفت:«درست است. دیگر ملجاء و پناهی نداریم که بدادمان برسد.»
پدر نیکلاوس که قاضی بود گقت:«مردم متوجه این امر خواهند شد و یأس و نومیدی جرأت و توانایی را از آنها سلب خواهد کرد. حقیقتاً که روزگار بدی شده است.»
قاضی آهی کشید و لمهیر باصدای متأثری گفت:«نقل این قضیه به همه جا خواهد رسید و دهکدهٔ ما بعنوان اینکه مورد خشم و غضب خداوند قرار گرفته، متروک خواهد شد. مسافرخانهٔ «گوزن طلایی» ایام سختی را در پیش خواهد داشت.»
پدرم گفت:«راست میگویی همسایه، همهٔ ما صدمه خواهیم دید. اسم و رسم همه صدمه خواهد دید؛ عدهای هم از لحاظ مالی متضرر خواهند شد. آه، خدایا!»
«موضوع چیست؟»
«ممکن است آن یارو بیاید و کارمان را یکسره کند.»
«محض رضای خدا ببینم آن یارو دیگر کیست؟»
«شیطان!»
این کلمه مانند صاعقه بر سر آنها فرود آمد و نزدیک بود از وحشت ضعف کنند. بعد وحشت این بلیه نیروی آنها را تحریک کرد و از غصه خوردن دست کشیدند. و بنا براین به چاره اندیشی پرداختند و طرق مختلف رفع ایت بلیه را مورد بحث قرار دادند. تا اینکه مدت زیادی از بعدازظهر گذشت، و بالاخره اعتراف کردند که فعلا هیچ تصمیمی نمیتوانند بگیرند. آنگاه با قلبهای گرفته و نگران، از یکدیگر جدا شدند.
وقتی که مشغول خداحافظی بودند من از میانه قاچاقی شدم و راه خانهٔ مارگت را در پیش گرفتم تا ببینم آنجا چه اتقاقی افتاده است. مردم زیادی را دیدم، اما هیچکدام با من سلام و علیک نکردند. این موضوع شاید عجیب بنماید، اما در واقع عجیب نبود، چون بقدری نگران ترس و وحشت خود بودند که بنظر من هوش و حواسشان پیش خودشان نبود. رنگشان پریده و بینیشان تیغ کشیده بود و مانند این بود که در خواب راه میروند.
چشمهایشان باز بود، اما هیچ چیزی را نمیدیدند؛ لبهایشان تکان میخورد، اما چیزی نمیگفتند و بیآنکه خودشان دانند، از فرط نگرانی و ناراحتی، دستهاشان را در هم قفل میکردند و باز میکردند.
خانهٔ مارگت مانند مجلس عزا بود: او و ویلهلم روی کاناپه کنار یکدیگر نشسته بودند، اما چیزی نمیگفتند و حتی دست یکدیگر را در دست نداشتند. هر دو غرق در اندیشه و اندوه بودند و چشمان مارگت از گریه سرخ شده بود. مارگت گفت:
«من از ویلهلم خواهش و تمنا کردهام که ازاینجا برود و دیگر قدم بهاینجا نگذارد و بدینترتیب جان خودش را نجات دهد. برای من قابل تحمل نیست که باعث مرگ او بشوم. این خانه جادو زده است و هیچکدام از افراد آن از آتش جان بدر نخواهند برد. اما ویلهلم نمیرود. او هم با دیگران از بین خواهد رفت.»
ویلهلم گفت که:«من حاضر نیستم بروم. اگر خطری تو را تهدید میکند، جای من هم در کنار تو خواهد بود. من از کنار تو دور نخواهم شد!» بعد مارگت شروع بهگریستن کرد و منظره بقدری رقتانگیز بود که من از آمدن خود پشیمان شدم. در این موقع ضربهای به در نواخته شد و شیطان بدرون آمد. تر و تازه سردماغ و زیبا بود و آن محیط سرمستکنندهای را که همیشه دور و بر خود داشت، با خود آورد. راجع به آنچه اتفاق افتاده بود و آن ترس و بیمهایی که خون را در عروق مردم منجمد میساخت کلمهای بر زبان نیاورد، بلکه بنای حرف زدن را گذاشت و از انواع مطالب شاد و خوش و خرم سخمن بمیان آورد. بعد سخن از موسیقی بمیان کشید، و این ضربهٔ ماهرانهای بود که آخرین بقای دلتنگی مارگت را برطرف کرد و او را کاملا سردماغ آورد. مارگت بعمر خود هیچکس را ندیده بود که بآن خوبی و با آنهمه علم و اطلاع راجع به موسیقی سخن بگوید، و بقدری از این موضوع مسرور و خرسند شده بود که احساساتش در چهرهاش انعکاس مییافت و از کلماتش میتراوید. و ویلهلم متوجه این امر شد و از شادمانی مارگت آنقدر که انتظار میرفت راضی بنظر نمیرسید. آنگاه شیطان از موسیقی به شعر پرداخت و چند قطعهای خواند و خوب هم خواند و بار دیگر مارگت را مسحور خود ساخت و باز ویلهلم آنطور که انتظار میرفت راضی بنطر نمیرسید. و اینبار مارگت متوجه شد و از عمل خود پشیمان گردید.
آنشب من بانوای موسیقی لذت بخشی که عبارت بود از ریزش باران روی شیشههای پنجره و غرش دوردست رعد بخواب رفتم. مدتی از شب گذشته بود که شیطان آمد و مرا بیدار کرد و گفت:«با من بیا. کجا میل داری برویم؟»
«هرجا که بخواهی.»
بعد ناگهان نور خورشید تابیدن گرفت و شیطان گفت:«اینجا کشور چین است.»
این سخن برای من غیرمنتظره بود و از اندیشهٔ اینکه سفری بهاین دوری کردهام یکنوع مستی و سرخوشی به من دست داد؛ زیرا این سفر بسیار بسیار دورتر از حدی بود که افراد دهکدهٔ ما رفته بودند، و حتی بارتل اشپرلینگ[۱۱] نیز، که آنقدر به سفرهای خود میبالید، سفری به این دوری نکرده بود، بیش از نیمساعت بر فراز امپراطوری چین پرواز کردیم، و همهٔ انرا تماشا کردیم. آنچه دیدیم بسیار دیدنی بود. بعضی بسیار مناظر زیبا بود و بعضی دیگر آنقدر وحشتناکآور بود که در فکر نمیگنجد. مثلا...نه، فعلا بماند شاید بعداً به نقل سرگذشت این سفر و اینکه چرا شیطان از میان کشورها چین را انتخاب کرد بپردازم. اگر حالا بخواهم ماجرای این سفر را نقل کنم رشته، حکایت قطع میشود. باری، بالاخره از پرواز دست کشیدیم و فرود آمدیم.
روی کوهی نشستیم که برمنظرهٔ وسیعی از سلسلهٔ جبال و دره و تنگه و دشت و رودخانه مشرف بود و شهرها و دهکدهها در گوشه و کنار آن زیر آفتاب بخواب رفته بودند و در حاشیهٔ دور دست این منظره، خطی از دریا بچشم میخورد. تصویر آرام و رؤیا مانندی بود که بچشم لذت و به روح آرام میبخشید. اگر بنا به میل خود میتوانستیم در جهان چنین تغییراتی پدید آوریم، آنوقت جهان برای زیستن جای بسیار مناسبتری میشد، زیرا تنوع صحنه و منظرهٔ باری را که بردوش اندیشه سنگینی میکند از یک شانه بهشانه دیگر انتقال میدهد و خستگی و ملال کهنه و دیرینه را از جسم و روح انسان میزداید.
من و شیطان باهم صحبت کردیم و من قصد داشتم که او را اصلاح کنم و متقاعدش سازم زندگی بهتری را در پیش بگیرد. دربارهٔ همهٔ آن کارهایی که کرده بود برایش حرف زدم و ازو خواهش کردم که بیشتر ملاحظهٔ مردم را داشته باشد و آنها را بیچاره و بدبخت نسازد و گفتم که میدانم قصد آزار رساندن به کسی نداری، اما قبل از آنکه اینطور الله بختکی دست بهکاری بزنی، اندکی تأمل کن و عواقب آنرا در نظر بیاور. اگر اینکار بکنی آنوقت دیگر چندان اسباب زحمت مردم را فراهم نخواهی آورد. شیطان فقط قدری متعجب شد و خندهاش گرفت و گفت:«چی؟ من و کار الله بختکی میکنم؟ من هرگز چنین کاری نمیکنم. تأمل کنم و عواقب کاری را در نظر بیاورم؟ چه نیازی به این کار هست؟ من همیشه میدانمعاقبت کار چه خواهد بود.»
«آه، شیطان، پس چطور میتوانی این کارها را بکنی؟»
«خوب، حالا که اینطور است به تو خواهم گفت و تو باید سعی کنی که بفهمی. تو متعلق به نژاد عجبیب هستی. هر یک از افراد بشر از یک ماشین رنج و یک ماشین خوشی توام با یکدیگر ساخته شده است. این دو ماشین هماهنگ با یکدیگر کار میکنند و بطرز دقیق و ظریفی بر اساس اصل داد و ستد میزان شدهاند. در برابر هر خوشی که از یک شعبهٔ این ماشین خارج شود، شعبهٔ دیگر حاضر و آماده است که آنرا بوسیله یک رنج یا اندوه جبران کند و تعادل برقرار سازد، و چه بساکه گاه این خوشی را بوسیلهٔ ده رنج و اندوه جبران میکند. در غالب موارد، زندگی بشر بطور تقریباً مساوی بین خوشی و ناخوشی تقسیم شده است. وقتی که تعادل بهم بخورد، همیشه ناخوشی غلبه میآید. لکن عکس قضیه هرگز صادق نیست. گاهی طبیعت و ساختمان فرد طوری است که ماشین بدبختیاش قادر است تقریباً تمام کار را بهتنهایی انجام دهد. چنین شخصی زندگی را تقریباً تمام کار را به تنهایی انجام دهد. چنسن شخصی زندگی را بقریباً بیخبر از مفهوم خوشبختی میگذارند. دست بهر کاری بزد بدبختی روی بدبختی برایش میآورد. تو این قبیل آدمها را هیچ دیدهای؟ برای این قبیل آدمها زندگی نه تنها آش دهن سوزی نیست، بلکه در حکم مصیبتی است. گاهی برای یک ساعت خوشی ماشین یک فرد او را وادار میکند که سالها بدبختی بدنبال آن تحمل کند. قبول نداری؟ این چیزی است که هر روز و هر ساعت اتفاق میافتد. هماکنون یکی را به عنوان نمونه به تو نشان میدهم. مردم دهکدهٔ شما در نظر من هیچ نیستند. خودت هم اینرا میدانی، مگر غیراز این است؟»
من نمیخواستم با صراحت زیاد حرف بزنم، این بود که گفتم گمان میکنم.
«خوب پس یقین بدان که این مردم در نظر من هیچ نیستند. ممکن نیست در نظر من چیزی باشند. تفاوت بین و من و آنها بیحدوحساب است. آنها قوهٔ عاقله ندارند.»
«قوهٔ عاقله ندارند؟»
«نخیر، هیچ چیزی که شباهتی هم به آن داشته باشد ندارند. درآینده یک وقتی آنچه را انسان ذهن خود مینامد مورد مطالعه قرار خواهم داد و جزئیات آن دستگاه مغشوش و سراسر بینظم را بهتو نشان خواهم داد؛ آنوقت خودت خواهی دید و خواهی فهمید. انسانها هیچ وجه مشترکی با من ندارند... ما هیچ نقطهٔ تماسی باهم نداریم. انسانها احساسات و خودپسندیها و جسارتها و جاهطلبیهای ناچیز احمقانه دارند. زندگی ناچیز و احمقانهٔ آنها خندهای و فسوسی و فنایی بیش نیست. انسان هیچ قوهٔ تمیزی ندارد. فقط قوهٔ تمیز اخلاقی دارد. اکنون به تو نشان میدهم که منظورم چیست. ببین، این یک عنکبوت سرخ است که بقدر یک سر سنجاق هم نمیشود. آیا میتوانی تصورش را بکنی که یک فیل به این عنکبوت علاقهمند باشد؟ یعنی برایش مهم باشد که این عنکبوت خوش است یا ناخوش، غنی است یا فقیر، معشوقهاش بهاو روی خوش نشان میدهد یا نه، مادرش سالم است یا بیمار، در محافل و مجامع محلی بهاو میگذارند یا کلاهش پس معرکه است، دشمنانش بهاو صدمه میرسانند، یا دوستانش او را ترک میکنند، امیدهاش مبدل به نومیدی میشود، یا در جاهطلبیهای سیاسیش مواجه با شکست میگردد، یا در آغوش خانودهاش خواهد مرد یا در سرزمین بیگانه دچار خفت و خواری خواهد شد؟ این مطالب برای فیل هرگز نمیتواند مهم باشد؛ این مطالب در نظر او هیچ نیستند؛ او نمیتواند علایق و عواطف خود را آنقدر کوچک کند که در خور شکل و اندازهٔ این عنکبوت گردد. فیل هیچ خصومتی ندارد؛ نمیتواند خود را تا آن حد تنزل دهد. منهم هیچ خصومتی با نوع بشر ندارم. فیل بیاعتناست؛ من هم بیاعتنا هستم. فیل بخودش این زحمت را نمیدهد که به عنکبوت آسیب برساند. حتی اگر دردسری نداشته باشد ممکن است خدمتی هم به عنکبوت بکند. من هم به انسانها خدماتی کردهام، ولی آسیبی نرساندهام.
«فیل یک قرن زندگی میکند، عنکبوت سرخ فقط یک روز. این دو جانور از لحاظ قدرت و عقل و مقام از یکدیگر جدا هستند و فاصلهٔ بین آنها نجومی است. معذلک چه در این صفات و در چه صفات دیگر مقام انسان نسبت به من از مقام عنکبوت به فیل بیاندازه پایینتر است.
«ذهن بشر با زور و زحمت و فلاکت و ناشیگری تکه پارههای ناچیزی از چیزهای بیاهمیت را سرهم بندی میکند و از آنها نتیجهای میگیرد. حال آنکه ذهن من خلاق است! میفهمی چه میگویم؟ هرچه را بخواهد در ظرف یک بطرفةالعین خلق میکند. بدون ماده و مصالح خلق میکند. مایع و جامد و رنگ و هر چیز و همه چیز را از آن هیچ بیجرمی که «اندیشه» نامیده میشود خلق میکند. یک فرد بشر رشتهٔ ابریشم را تصور میکند، ماشین ساختن آنرا تصور میکند، منظرهای را تصور میکند، و بعد با هفتهها زحمت و مرارت آن منظره را روی آن پارچه سوزن دوزی میکند؛ و حال آنکه من مجموعهٔ کار را بتصور میآورم و در یک طرفةالعین آن کار تمام و کمال جلو من حاضر میشود. خلق میشود.
«من دربارهٔ شعر، موسیقی، شطرنج، یا هرچیزی که فکر کنم فوراً جلو من حاضر میشود. این را میگویند ذهن و نفس باقی و جاوید که هیچ چیزی از دسترس آن خارج نیست. هیچ چیزی نمیتواند حاجب ورداع دید من بشود. صخرهها جلو چشم من شفافاند و تاریکی روشنایی است. من احتایج ندارم کتابی را باز کنم، بلکه با یک نظر تمام محتویات آنرا به ذهن خود منتقل میسازم، آنهم از پشت جلد؛ و پس از یک میلیون سال نیز ممکن نیست کلمهای از آنرا فراموش کنم یا محل آن کلمه در آن کتاب از خاطرم محو گردد از خاطر بشر یا مرغ یا ماهی هیچ چیزی نمیگذارد بر من پوشیده باشد. من با یک نظر داخل شخص عالم میشوم و به محض دخول گنجینهای که فراهم آوردنش برای او شصت سال زحمت و مرارت داشته به من تعلق مییابد. او ممکن است فراموش کند، و مسلماً فراموش میکند؛ حال آنکه من فراموش نمیکنم.
«خوب، حالا از روی افکار تو میفهمم که مقصود مرا بخوبی درک میکنی. بگذار به بحث خود ادامه دهیم. ممکن است اوضاع و احوالی پیش بیاید که فیل ـ بفرض آنکه عنکبوت را ببیند ـ از عنکبوت خوشش بیاید، ولیکن فیل نمیتواند به عنکبوت عشق بورزد. عشق او خاص همنوعان اوست، خاص بستگان اوست. عشق فرشتگان عالی و آسمانی و ماورای قوهٔ تصور بشر است ـ از حدود تصور بشر بینهاست بالاتر است! اما این عشق به نوع شریف خود فرشتگان محدود میگردد. اگر حتی یک لحظه این عشق شامل حال یکی از افراد نوع بشر بشود، او را خاکستر خواهد ساخت. نه، ما نمیتوانیم به انسان عشق بورزیم، بلکه فقط میتوانم بطرز بیضرری نسبت بهاو بیاعتنا باشم؛ گاهی هم ممکن است ازو خوشمان بیاید. کما اینکه من از تو و آن بچههای دیگر خوشم میآمد. از کشیش پطر هم خوشم میآید و برای خاطر شماست که این همه کارها را برای مردم دهکدهٔ شما انجام میدهم.»
شیطان متوجه شد که فکر شوخی و مسخرگی از خاطر من گذشت، و نظر خود را اینطور توضیح داد:
«من برای اهل ده کارهای خوبی انجام دادهام، هرچند ظاهر امر غیراز این بنماید. ابناء نژاد تو هرگز نمیتوانند خیر را از شر تمیز دهند؛ همیشه یکی را با دیگری اشتباه میکنند. علتش این است که آینده نمیتوانند ببیند. آنچه من اکنون دارم برای اهل ده انجام میدهم یک روز نتایح مفیدی برای آنها بهبار خواهد آورد. این نتایج در بعضی موارد بحال خود آنها مفید خواهد بود و در بعضی موارد دیگر نسلهای آینده از آنها فایده خواهند برد. هیچکس نخواهد دانست که باعث و بانی آنها من بودهام، اما بهر صورت در حقیقت امر تغییری حاصل نخواهد شد. بین شما بچهها یک بازی رسم است، بدینترتیب که یک ردیف آجر را با چند بند انگشت فاصله روی زمین مینشانید، بعد یک آجر را هول میدهید. آن آجر آجر مجاور خود را میاندازد و آن یکی دیگری را و بهمین ترتیب ادامه مییابد تا همهٔ آجرها بیفتند. تخستین عمل یک کودک مانند هول دادن نخستین آجراست و بقیهٔ اعمال او تابع آن هستند. اگر شما هم مثل من قادر به دیدن آینده بودید در آنصورت همهٔ آنچه را باید بر آن موجود بگذرد میدید ـ زیرا پس از آنکه نخستین واقعهٔ زندگی او معلوم شد دیگر هیچ چیزی نمیتواند ترتیب زندگی او را بهم بزند؛ یعنی هیچ چیزی نمیتواند آنرا تغییر دهد، زیرا هر عملی جبراً عمل دیگری را باعث میگردد و آن عمل دیگر عمل دیگری را بدنبال میآورد و این رشته تا بهآخر کشیده میشود و شخص ناظر میتواند به منتهی الیه این رشته نظر بیندازد و محل و موقع هر عملی را، از گهواره تا گور، مشاهده کند.»
«خدا این ترتیب را معین میکند؟»
«اگر منظور از معین کردن «از پیش معین کردن» باشد، نه. شرایط و اوضاع زندگی خود انسان آنرا معین میکند. نخستین عمل او دومین عمل و همهٔ اعمال بعدی را معین میسازد. حالا منباب مثال فرض کنیم که انسان از روی یکی از حلقههای این سلسلهٔ علل جهش کند، و آنهم بظاهر حلقهٔ بیاهمیتی باشد. فرض بگیریم که مقرر بوده است شخصی در روز و ساعت و دقیقه و ثانیه و جزء ثانیهٔ معینی بر سر چاهی برود؛ و این شخص نرود. مشی زندگی او از ان لحظه به بعد بکلی تغییر خواهد کرد. از آن لحظه بهبعد دیگر زندگیش با ان زندگی که نخستین عمل وی در زمان کودکی برایش معین کرده بود، بکلی متفاوت خواهد بود، یعنی چه بسا که اگر به سر چاه میرفت به پادشاهی میرسید، و اکنون که این واقعه از زندگیش حذف شده کارش به گدایی بکشد و خرج کفن و دفنش را مردم محض رضای خدا تقبل کنند. منباب مثل اگر کریستف کلمب در هر زمانی ـ مثلاً کودکی ـ از روی ناچیزترین حلقهٔ سلسلهٔ اعمال خود که نخستین عمل کودکیش آنرا معین ساخته بود میجهید، این جهش مابقی زندگیش را تماماً تغیر میداد؛ یعنی کریستف کلمب کشیش میشد و در یک دهکدهٔ ایتالیایی در حال گمنامی از دنیا میرفت و قارهٔ آمریکا تا دو قرن بعد کشف نمیشد. این چیزی است که من میدانم: اگر کریستف کلمب از روی یکی از هزارانهزار حلقهٔ اعمال خود میجهید، زندگیش تماماً تغییر میکرد. من هزارانهزار مشی ممکن زندگی این شخص را مطالعه کردهام و فقط در یکی از آنهاست که واقعهٔ کشف آمریکا پیش میآید. شما مردم گمان نمیبرید که همهٔ اعمالتان بیک اندازه مهماند؛ و حال آنکه این عین حقیقت است. گرفتن یک مگس در سرنوشت شما به اندازه اقدام به هر عمل دیگری حائز اهمیت است....»
«مثلاً بهاندازهٔ تسخیر یک قاره اهمیت دارد؟»
«بله. اما اینرا هم بگویم که هیچکس تاکنون از روی یک حلقه نجهیده است. این امر تاکنون واقع نشده است! حتی وقتی شخصی دارد میکوشد تصمیم بگیرد که کاری را بکند یا نکند، خود این عمل نیز یک حقه است و در سلسلهٔ اعمال محل خاص خود دارد؛ و وقتی که آن شخص بالاخره تصمیم به کردن کاری میگیرد، اینهم امری است که قطعاً و مطلقاً محرز و مسلم بوده است که وی انجام خواهد داد. اکنون ملاحظه میکنی که انسان هیچیک از حلقههای سلسلهٔ اعمال خود را نمیتواند بیندازد. اینکار ازو ساخته نیست. اگر بخواهد که چنین کاری بکند، خود این فکر نیز یک حلقهٔ اجتنابناپذیر از سلسلهٔ اعمال او را تشکیل خواهد داد ـ یعنی فکری خواهد بود که لازم است درست در همان لحظه برایش پیش بیاید و نخستین عمل کودکیش آنرا معین کرده است.»
خیلی وحشتناک بنظر میرسید.
با لحن اندوهباری گفتم:«پس بشر محکوم به حبس ابد است و نمیتواند آزاد شود.»
«نخیر، نمیتواند خود را از قید نخستین عمل کودکیش آزاد کند. ولی من میتوانم او را آزاد کنم.»
با اشتیاق به او نگریستم.
«من مشی زندگی چندتن از اهل دهکده شما را تغییر دادهام.»
خواستم ازو تشکر کنم، ولی اینکار را دشوار یافتم و از آن گذشتم.
«تغییرات دیگری نیز خواهم داد؛ تو آن لیزا برانت[۱۲] کوچولو را میشناسی؟»
«اوه، بله، همه او را میشناسند. مادرم میگوید این دختر بقدری شیرین و زیبااست که هیچ دختر دیگری بگردش نمیرسد. میگوید وقتی بزرگ شد مایهٔ افتخار دهکدهٔ ما خواهد شد. بعلاوه همهٔ اهل ده او را خواهند پرستید، همانطور که اکنون او را میپرستند.»
«من آیندهٔ او را تغییر خواهم داد.»
پرسیدم «یعنی آنرا بهتر خواهی ساخت؟»
«بله. آیندهٔ نیکلاوس را هم تغییر خواهم داد.»
اینبار خوشحال شدم و گفتم:«در خصوص او دیگر لازم نیست سؤال کنم؛ مسلماً در حق او کمال سخاوت را بخرج خواهی داد.»
«همین قصد را دارم.»
من فوراً در مخیلهٔ خود به ساختن آیندهٔ درخشان نیکی پرداختم و او را به مقام یک سردار نامآور و یکی از ندمای رنسانس رسانده بودم که متوجه شدم شیطان منتظر است من به حرفهایش گوش بدهم. من از اینکه تصورات بیارزش خود را در برابر او برملا کرده بودم شرمنده شدم و منتظر ریشخند او بودم. اما او مرا ریشخند نکرد، بلکع صحبت خود را ادامه داد:
«عمری که برای نیکلاوس مقرر شده شصت و دوسال است.»
گفتم «چقدر عالی!»
«عمر لیزا سیوشش سال است: اما همانطور که به تو گفتم من زندگی و عمر آنها را تغییر خواهم داد. دودقیقه و ربع دیگر نیکلاوس از بیدار خواهد شد و خواهد دید که باران دارد اتاق میبارد. مقدر این بود که نیکلاوس غلتی بزند و باز بخواب برود؛ ولی من مقرر کردهام که اول برخیزد و پنجره را ببندد و سپس بخوابد. این امر ناچیز تمام مشی زندگی اورا تغییر خواهد داد. نیکلاوس صبح دو دقیقه دیرتر از خواب خواهد برخاست، در نتیجه از آن به بعد هیچ چیزی مطابق سلسلهٔ قدیم بر او نخواهد گذشت.» شیطان ساعتش را دراورد و چند لحظهای به آن نگریست و سپس گفت:حالا برخاسته است که پنجره را ببندد. زندگییش تغییر کرد و مشی جدید آغاز شد. اکنون دیگر نتایج آن خواهد آمد.»
خیلی عجیب بود. من احساس چندش کردم.
«اگر این تغییرات پیش نمیآمد دوازده روز بعد حوادثی اتفاق میافتاد؛ مثلا نیکلاوس لیزا را از غرق شدن نجات میداد. درست سر موقع ـ یعنی ساعت ده و چهارده دقیقه که از مدتها پیش معین شده بود ـ نیکلاوس در محل حاضر میشد. در این موقع آب کم عمق و نجات غریق آسان میبود، اما اکنون نیکلاوس چندثانیه دیرتر میرسد. در ظرف این چندثانیه لیزا دست و پا زنان به جای عمیقتری رسیده است. نیکلاوس حداعلای تلاش خود را میکند، اما هر دو غرق میشوند.»
من فریاد کشیدم:«آه، شیطان! آه شیطان جان!» چشمانم پر از اشک شد:«نجاتش بده، نگذار این اتفاق بیفتند! من نمیتوانم مرگ نیکلاوس را تحمل کنم. نیکلاوس دوست و همبازی عزیز من است. فکر مادر بیچارهٔ لیزا را بکن!»
دامنش را چسبیدم و عجز و التماس کردم؛ اما اینکارها بخرجش نرفت. مرا دوباره سرجایم نشاند و گفت که باید بقیهٔ حرفهای او را بشنوم.
«من زندگی نیکلاوس را تغییر دادهام و این امر زندگی لیزا را دگرگون ساخته است. اگر این کار را نکرده بودم، نیکلاوس لیزا را نجات میداد و بر اثر رفتن توی آب سرما میخورد. سپس یکی از شدیدترین اقسام بیماری سرخک، که خاص نژاد شما است، عارض او میشد و اثرات غمانگیزی در او بجای مینهاد. نیکلاوس برای مدت چهل و شش سال بصورت یک تخته گوشت مفلوج، از گوش کرو از زبان لال و از چشم کور، در رختخواب میافتاد و از خدا طلب مرگ میکرد. میخواهی زندگیش را بصورت اول برگردانم؟»
«نه، نه، بهیچوجه. محض رضای خدا آنرا همینطور که هست بگذار.»
«بهتر است همینطور باشد. ممکن نبود هیچ حلقهٔ دیگری از زندگی او را تغییر بدهم و بیش از این بهاو فایده برسانم. او هزارات هزار خط مشی ممکن در پیش داشت اما هیچکدام آنها به زیستن نمیارزید. همه پر از بدبختی و فلاکت بود. اگر من دخالت نمیکردم، نیکلاوس عمل شجاعانهٔ خود را دوازده روز دیگر انجام میداد ـ عملی که از آغاز تا انجامش شش دقیقه طول میکشید ـ و تنها پاداشی که میگرفت عبارت بود از آن چهل و شش سال غم و رنج و بدبختی که بتو گفتم. کمی پیش از این بتو گفتم که گاه عملی که برای کنندهٔ خود یک ساعت خوشی یا رضایت از نفس را باعث میگردد، بوسیله سالها رنج و عذاب پاداش میگیرد یا مجازات میگردد. آن وقتی که این مطالب را گفتم موضوع نیکلاوس یکی از مواردی بود که راجع بهآن فکر میکردم.»
من پیش خود اندیشیدم که آیا مرگ نابهنگام لیزای بیچاره او را از چه مصیبتی نجات میدهد. شیطان اندیشه مرا جواب داد:
«اولا از ده سال بهبود یافتن تدریجی از عواقب آن حادثه؛ ثانیاً از نوزده سال آلودگی و ننگ و فساد و جنایت، و سرانجام از مرگ بدست جلاد. لیزا دوازده روز دیگر خواهد مرد. مادرش اگر میتوانست او را از مرگ نجات میداد، ولی آیا من از مادرش مهربانتر نیستم؟»
«چرا. آه، چرا. عاقلتر ازو هم هستی.»
«اکنون رسیدیم بر سر قضیه کشیش پطر. او بواسطهٔ دلایل غیرقابل انکار دائر بر بیگناهیش برائت حاصل خواهد کرد.»
«آه شیطان، چطور چنین چیزی میشود؟ واقعاً اینطور فکر میکنی؟»
«فکر نمیکنم، بلکه بیقین میدارم. نام نیک و حیثیت او مجدداً سرجای خود خواهم آمد و کشیش پطر بقیهٔ عمر را بخوشی خواهد گذراند.
«ولی خوشبختیاش معلول این علت نیست. من «آنروز زندگیش را بنفع او تغییر خواهم داد. او هرگز نخواهد دانست که آبرویش دوباره بازگشته است.»
«من در ذهن خودم ـ آنهم با کمی شرم و ترس ـ جویای جزئیات امر شدم، ولی شیطان توجهی به اندیشههای من ننمود. سپس افکار من متوجه ستارهشناس شد و پیش خود گفتم که آیا ستارهشناس گذاشت؟
شیطان باصدای تندی که بنظرم مثل قیقه آمد گفت:«در کرهٔ ماه. من او را بهآن طرف سرد ماه فرستادم. خوش نمیداند کجاست و حال و روز خوشی هم ندارد. معهذا آنجا برای او جای خوبی است. محل مناسبی است که از آنجا ستارگان خود را رصدگیری کند. هم اکنون بهاو احتیاج خواهم داشت. این آدم زندگی دراز و کثیف و پردرد و رنجی در پیش دارد، ولی من آنرا تغییر خواهم داد؛ زیرا من بغضی نسیت بهاو ندارم و کاملاً مایلم که لطف و مرحمتی در حق او بکنم. گمان میکنم بهتر است او را طعمهٔ آتش سازم.»
چه تصورات غریبی از لطف و مرحمت داشت! اما چه میشود کرد، فرشتگان اینطور ساخته شدهاند و عقلشان بیشاز این قدر نمیدهد. کارهای آنها مثل کارهای ما نیست. بعلاوه افراد بشر در نظر آنها هیچ نیستند. آنها را وهم و خیالی بیش نمیدانند. بنظرم غریب آمد که او ستارهشناس را به جایی آن دوری پرت کرده است. میتوانست او را به آلمان بررد که دم دست باشد.
شیطان گفت:«دور است؟ برای من هیچ دور نیست. فاصله برای من وجود ندارد. خورشید کمتر از صد و پنجاه میلیون کیلومتر از اینجا فاصله دارد و نوری که اکنون به ما میتابد هشت دقیقه در راه بوده است؛ ولی من این فاصله، یا هرفاصلهٔ دیگر را، در زمانی چنان ناچیز طی میکنم که قابل اندازهگیری نیست. کافی است که این سفر را بیندیشم تا انجام بگیرد.»
من دستم را دراز کردم و گفتم:«شیطان، نور به دست من میتابد، آنرا بصورت یک جام شراب بیندیش.»
شیطان اندیشید و من شراب را نوشیدم.
گفت:«جام را بشکن.»
شکستم.
«بفرما... میبینی که واقعی است. اهل ده خیال میکردند که آن گلولههای برنجی جادویی است و مانند دود ناپدید خواهند شد. میترسیدند که به آناه دست بزنند. شما آدمها موجودات عجیبی هستید. حالا با من بیا، کار دارم. اکنون ترا در رختخواب قرار خواهم داد.» گفتن و همان و شدن همان. آنگاه شیطان رفت. اما صدایش از میان تاریکی و باران بگوشم میرسید که میگفت:
«بله، به زپی بگو، اما به هیچکس دیگر نگو.»
این جواب اندیشهٔ من بود.
۸
خواب به چشمم نمیآمد. نه بهاین علت که به سفرهای خود میبالیدم و از اینکه این دنیای درندشت را دور زده به چین رفته بودم و بارتل اشپرینگ(که بقول خودش «جهانگرد» بود و به وین رفته بود و از میان بچههای ازل دورف تنها کسی بود که سفر کرده و عجایب جهان را بچشم دیده بود) دیگر در نظرم قدر و قیمتی نداشت. اگر وقت دیگری بود این موضوع مرا بیدار نگه میداشت، اما اکنون در من بیاثر بود. نخیر، فکر و خیال من مشغول نیکلاوس بود و افکارم فقط بگرد او و ایام خوشی دور میزد که با تفریح و بازی در جنگلها گذرانده بودیم و روزهای دراز تابستان که در کشتزارها و رودخانه بازی کرده بودیم و زمستان که، هنگامی که پدر و مادرانمان گمان میکردند به مدرسه رفتهایم، روی یخها سرسرک بازی میکردیم. اکنون نیکلاوس این زنگی را در جوانی ترک میگفت. تابستانها و زمستانها میآمدند و میرفتند و ما بچهها مثل سابق بازی میکردیم و ول میگشتیم، ولی جای نیکلاوس خالی میماند. دیگر او را نمیدیدیم. فردا او گمانی نخواهد برد، بلکه مانند همیشه خواهد بود و شنیدن صدای خندهٔ او و دیدن حرکات سبک و بچگانهٔ او مرا تکان خواهد داد. چون در نظر من او جسد بیجانی با دستهای زرد و چشمهای تیره بش نخواهد بود و من کفن را بدور صورت او خواهم دید، و روز بعد نیز نیکلاوس گمانی نخواهد برد و همچنین روز بعد و در تمام این مدت چند روز زندگیش مثل باد خواهد گذشت. آن چیز وحشتناک مدام بهاو نزدیکتر خواهد شد و سرنوشتش با قدمهای استواری بسوی او خواهد آمد و جز من و زپی هیچکس از آن خبر نخواهد داشت. دوازده روز ـ فقط دوازده روز. فکرش هم وحشتناک بود. در این موقع متوجه شدم که در افکار خودم او را بهاسم خودمانی «نیک» و «نیکی» نمیخوانم، بلکه اسم کامل او را میبرم، و آنهم با احترام، وقتی که انسان از مردهای نام میبرد. همچنین ضمن بیاد آوردن وقایع دوران رفاقتمان، یکی پس از دیگری، متوجه شدم که این وقایع بیشتر مواردی است که من با او بد رفتاری کرده یا بهاو آسیب رساندهام. این خاطرهها مرا سرزنش میداد و قلبم از پشیمانی فشرده میشد ـ عیناً مانند هنگامی که نامهربانیهایمان را نسبت به دوستان رو در نقاب خاک کشیده بیاد میآوریم و آرزو میکنیم که ایکاش برای یک لحظه هم شده بازمیگشتند تا ما بتوانیم جلو پایشان بخاک بیفتیم و بگوییم:«رحم کن و مرا ببخش».
یکبار، وقتی که ما نه ساله بودیم، نیکلاوس در حدود یک فرسخ راه دنبال فرمان میوه فروش ده رفت و میوه فروش هم در عوض یک سیب بزرگ عالی باو داد و نیکلاوس آن سیب را در دست گرفته پروازکنان بسوی خانه میدوید و از فرط شوق و شگفتی سر از پای نمیشناخت، و من در راه باو برخوردم و او سیب را به من نشان داد و گمان خیانت به من نمیبرد ولی من سیب را برداشتم و پا به فرار گذاشتم و ضمن دویدن آنرا میخوردم و او بدنبال من میدوید و التماس میکرد و وقتی که مرا گرفت، منهم تخم سیب را، که تنها باقیماندهٔ آن بود، بهاو دادم و زدم زیر خنده. نیکلاوس گریهکنان روانه شد و گفت که قصد داشته آن سیب را به خواهر کوچولوی خود بدهد. این حرف دل مرا آتش زد: چون میدانستم خواهرش تازه از بیماری برخاسته و حالش خرده خرده دارد خوب میشود. اگر نیکلاوس سیب را بهاو میداد، از تماشای شادی و شگفتی او، و احساس نوازش او، برخود میبالید. ولی من خجالت میکشیدم که بگویم از کردهٔ خود شرمندهام. فقط ناسزایی بهاو گفتم ـ و چنین وانمود کردم که اهمیتی نمیدهم و او هم جوابی نداد. اما در چهرهاش حالت رنجیدهای ظاهر شد و رویش را بطرف خانهشان چرخاند. سالهای بعد، بارها در دل شب این حالت چهرهٔ او پیش چشمم مجسم میشد و مرا سرزنش میکرد و بار دیگر شرمندهام میساخت. آن قیافه بتدریج محو شد و از نظرم ناپدید گردید. اما اکنون بار دیگر پدیدار شده بود و دیگر محو و مبهم نیز نبود.
یکبار در مدرسه، وقتی که یازده ساله بودم، دواتم را ریختم و لباس چهار دختر را خراب کردم و بیم آن میرفت که سخت مجازات بشوم، اما تقصیر را بگردن نیکلاوس انداختم و او چوب خورد.
و همین سال گذشته نیز در معاملهای کلاه سرش گذاشته بودم: بدین معنی که من یک قلاب ماهیگیری بزرگ که ترک خورده بود باو دادم و سه قلاب کوچک سالم ازو گرفتم. نخستین ماهی که گرفت قلاب را شکست؛ اما نیکلاوس نفهمید که من مقصرم. وجدانم مرا وادار کرد که یکی از قلابهای کوچک را بهاو پس بدهم، ولی نیکلاوس آنرا نگرفت و گفت:«حساب حساب است. درست است که آن قلاب شکسته بود، اما تو تقصیری نداشتی.»
نه، نمیتوانستم بخوابم. این ناروهای ناچیزی که باو زده بودم مرا شکنجه میداد و سرزنش میکرد و رنجی که از آنها میبردم خیلی بدتر از وقتی بود که آدم بهیک آدم زنده بد کرده باشد. نیکلاوس زنده بود، اما زنده بودن او مهم نبود. برای من حکم مرده را داشت. باد هنوز دور و بر شیروانیها ناله میکرد و باران روی شیشه میکوبید.
صبح زپی را پیدا کردم و قضیه را بهاو گفتم. زپی نزدیک رودخانه بود. لبهایش تکان خورد، اما چیزی نگفت. فقط مات و مبهوت شد و رنگش مثل گچ سفید شد. چندلحظهای بهمین حال باقی ماند و اشک در چشمش حلقه زد. بعد رویش را آنسو کرد و من دست در دست او انداختم و باهم قدم زدیم و فکر کردیم، اما حرف نزدیم. از روی پل گذشتیم و در میان چمنزارها روان شدیم و بهبالای تپه و درون جنگل رفتیم و سرانجام به حرف آمدیم و زبانمان آزادانه بکار افتاد و همهٔ حرفهایمان دربارهٔ نیکلاوس بود و زندگی را که با او کرده بودیم بخاطر میآوردیم و زپی متصل، مثل کسی که با خودش حرف میزند، میگفت:
«دوازده روز؛ کمتر از دوازده روز!»
بیکدیگر گفتیم که باید در تمام این مدت با او باشیم و آنقدر که میتوانیم از مصاحبت او برخوردار شویم. اکنون روزها برایمان گرانبها بود. ولی با تمام این حرفها بدیدن نیکلاوس نرفتیم. دیدن او مثل دیدن آدم مرده بود، و ما میترسیدیم. این مطلب را برزبان نیاوردیم، ولی این چیزی بود که احساس میکردیم. این بود که وقتی از سر پیچی گذشتیم و ناگهان با نیکلاوس روبرو شدیم، یکه خوردیم. نیکلاوس با خوشحالی فریاد کشید:
«آهای! چه خبرتان است؟ مگر جن دیدهاید؟»
ما نمیتوانستیم حرف بزنیم. اما این موضوع اشکالی پیش نیاورد، چون خود نیکلاوس حاضر بود برایمان صحبت کند، زیرا بتازگی شیطان را دیده و از این امر خیلی خوشحال بود. شیطان راجع بهسفر ما بهچین بهاو گفته بود، و او هم از شیطان خواهش کرده بود که او را نیز بهسفری ببرد و شیطان قول داده بود. قرار شده بود این سفر سفر دراز ئ عالی و زیبائی باشد و نیکلاوس ازو خواهش کرده بود که ما را هم ببرد، ولی شیطان گفته بود که نه، شاید یک روز دیگر ما را ببرد، ما حالا نمیشود. قرار بود که شیطان روز سیزدهم بسراغ او بیاید، و نیکلاوس از هم اکنون ساعت شماری میکرد و خیلی بیقرار شده بود.
آن روز روز مرگ نیکلاوس بود. ما نیز مانند خود نیکلاوس ساعت شماری میکردیم.
سه نفری گردش کنان راه درازی را پیمودیم و از جادههایی که زمان کودکیمان آنها را دوست میداشتیم گذشتیم و درتمام این مدت راجع بهایام گذشته حرف میزدیم.
نیکلاوس خیلی خوشحال سردماغ بود. ولی ما دو نفر نمیتوانستیم گرفتگی خاطرمان را از خود دور کنیم. لحن حرف زدن ما با نیکلاوس بقدری ملایم و محبتآمیز بود که او متوجه شد و خوشش آمد و ما مرتب خدمات محبتامیزی بهاو میکردیم و هرکاری میخواست بکند، ما میگفتیم:«بگذار این کار را ما برایت بکنیم.» و اینهم او را خرسند میساخت. من هفت قلاب ماهیگیری ـ یعنی همه مایملک خود راـ بهاو دادم و او را وادار به قبول آنها کردم. و زپی هم چاقوی نو و سوت سوتکش را که رنگقرمز زده بود بهاو داد. بطوری که بعدها فهمیدیم اینها همه جبران کلاههایی بود که در معاملات گذشته سر نیکلاوس رفته بودـ کلاههایی که شاید خود نیکلاوس دیگر بیاد نداشت. این کارها بدل نیکلاوس اثر کرد: باورش نبود که ما او را اینقدر دوست بداریم. غروری که از این محبت احساس میکرد و امتنانی که در برابر آن از خود نشان میداد مانند کارد به قلب ما فرو میرفت؛ چون ما بهیچوجه مستحق این امتنان نبودیم. سرانجام، وقتی که از یکدیگر جدا شدیم، نیکلاوس رنگش برافروخته شد و گفت که چنین روز خوشی را بعمر خود ندیده بوده است.
وقتی که بخانه بازمیگشتیم زپی گفت:«ما همیشه برای نیکلاوس ارزش قایل بودیم، اما هرگز مثل حالا که داریم او را از دست میدهیم برایمان عزیز نبوده است.»
فردا و روز بعد ما همه اوقات فراغت خود را با نیکلاوس گذراندیم و اوقاتی را که ما (و واو) از کار و سایر وظایفمان میزدیم بر آن میافزودیم. این عمل برای هر سهتا بقیمت دشنامهای سخت و تهدید و کتک تمام میشد. هر روز صبح ما دونفر با تکان سختی از خواب میپریدیم و همینطور که روزها یکی پس از دیگری بسرعت میگذشت میگفتیم:
«فقط ده روز دیگر، فقط نه روز دیگر، فقط هشت روز دیگر، فقط هفت روز دیگر.» مهلت ما متصل کم میشد. در تمام این مدت نیکلاوس خوش و خرم بود و همیشه از اینکه ما را مثل خود شادمان نمیدید، متحیر و متعجب میشد. حداعلای کوشش خود را میکرد که ما را سر دماغ بیاورد، اما پیروزیش در این امر همیشه توخالی بود. میدید که شادی ما از ته دل نیست و خندههایمان گویی به مانعی برمیخورد و مبدل به آه میگردد. میکوشید که علت را دریابد تا بلکه بتواند ما را در رهایی از گرفتاریمان یاری کند یا لااقل باسهیم شدن در اندوهمان بار آنرا بردوش ما سبکتر سازد؛ این بود که ما برای فریفتن و آرام ساختن او ناچار بودیم دروغهای بسیاری ببافیم.
اما ناراحتکنندهتر از همه این بود که نیکلاوس مدام در کار نقشه کشیدن بود و این نقشهها غالباً از حد روز سیزدهم تجاوز میکرد! هرگاه این وضع پیش میآمد، روح ما معذب میشد. تمام فکر و ذکر نیکلاوس مصروف این میگردید که راهی برای برطرف کردن افسردگی و بازگرداندن نشاط ما پیدا کند. و بالاخره هنگامی که بیش از سه روز دیگر مهلت نداشت فکری بخاطرش رسید که خیلی او را خوشحال کرد، و این فکر عبارت بود از برپا کردن یک مجلس رقص و بازی دختر و پسر، و محل آنرا همانجایی که نخستینبار شیطان را دیده بودیم و روز آنرا روز چهاردم معین کرد. این تاریخ برای ما وحشتناک بود، زیرا روز چهاردم میبایست روز تشییع جنازهٔ او باشد. ما جرأت اعتراض نداشتیم زیرا اگر اعتراض میکردیم میپرسید «چرا» و ما نمیتوانستیم بهاین «چرا» جواب بدهیم. نیکلاوس از ما خواست که در دعوت مهمانانش بهاو کمک کنیم و ما هم کمک کردیم ـ آخر انسان نمیتواند خواهش دوستی را که چندروزی بیش از عمرش باقی نمانده رد کند. اما دعوت کردن این مهمانان کار وحشتناکی بود، زیرا در حقیقت آنها را بهمجلس ختم او دعوت میکردیم.
آن یازده روز روزهای وحشتناکی بود، ومعهذا، با اینکه اکنون عمری بین امروز و آن روزها فاصله افتاده است، خاطرهٔ آنها نزد من گرامی و زیبا است. در حقیقت این روزها روزهای رفاقت و معاشرت با مردهٔ مقدسی بود و من هیچ رفاقتی را مانند آن صمیمانه و گرانبها ندیدهام. دامان ساعتها و دقیقهها را میچسبیدیم و آنها را همچنان که میگذشتند و بدیار عدم میرفتند میشمردم ـ مانند شخص مهمی که گنجینهاش را سکه سکه ازو میربایند و برای جلوگیری از آن کاری از دستش ساخته نیست.
هنگامی که شب آخرین روز را رسید، ما بچهها تا دیروقت بیرون ماندیم. البته من و زپی بدکاری میکردیم که نیکلاوس را تا آن وقت شب نگه میداشتیم، اما نمیتوانستیم ازو جدا بشویم؛ این بود که خیلی دیروقت او را دم در خانهشان ترک گفتیم. پس از رفتن او مدتی ماندیم و گوش دادیم و آنچه از آن میترسیدیم رخ داد؛ یعنی پدر نیکلاوس او را کتک زد و ماصدای جیغ او را شنیدیم، ولی لحظهای پس از گوش دادن با شتاب روانه شدیم و از این واقعه که خودمان باعث آن بودیم سخت متأسف شدیم. برای پدر نیکلاوس هم دلمان میسوخت، زیرا پیش خودمان فکر میکردیم که:«اگر میدانست... اگر میدانست...»
صبح روز بعد نیکلاوس در محل معهود بهدیدن ما نیامد، بنابراین ما رفتیم که ببینیم چه شده است. مادرش گفت:
«پدر نیملاوس از این کارهای شما حوصلهاس پاک سر رفته و دیگر اجازه نمیدهد این وضع ادامه پیدا کند. نیمی از اوقاتی که ما بهنیک احتیاج داریم پیدایش نیست و بعد معلوم میشود که با شما دونفر مشغول ولگردی بوده. دیشب پدرش او را کتک زد. اینکار سابق همیشه ما ناراحت میکرد و بارها من واسطه شدهام و از پدرش خواهش کردهام که او را ببخشد، ولی اینبار نیکلاوس بیهوده دست بهدامن من شد، برای اینکه خود منهم اوقاتم از دست او تلخ شده بود.»
من با صدایی که کمی میلرزید گفتم:
«کاش همین یک دفعه هم او را نجات داده بودید. اگر اینکار را میکردید یک روزی بیاد آوردنش قلبتان را تسلی میداد.»
مادر نیکلاوس مشغول اطو کشیدن بود و پشتش بطرف من بود. بشنیدن این حرف با قیافهٔ متعجب و یکه خورده بطرف من برگشت و گفت:
«منظورت از این حرف چیست؟»
من غافلگیر شدم و نمیدانستم چه جواب بدهم، و در نتیجه در وضع ناجوری گیر کردم، چون او همچنان بهمن نگاه میکرد و من مات مانده بوم، اما زپی زرنگی کرد و سکوت را شکست:
«خوب دیگر، اگر این کار را میکردید البته بیاد آوردنش برایتان خوشایند بود. چون علت اینکه ما دیشب اینقدر دیر کردیم اینبود که نیکلاوس داشت از خوبی و مهربانی شما برایمان تعریف میکرد و میگفت وقتی که شما پهلویش هستید و ضامنش میشوید هرگز کتک نمیخورد. نیکلاوس بقدری گرم صحبت شده بود و ماهم بقدری علاقهمند بشنیدن تعریفهای او شده بودیم که نفهمیدیم وقت گذشته و چقدر دیر شده است.
مادر نیکلاوس گفت:«راستی؟ راست میگویی؟» و پیشبندش را بهچشمهایش مالید.
«از تئودور بپرسید. او هم میداند.»
مادر نیکلاوس گفت:«نیک من پسر نازنین خوبی است. الهی دستهایم بشکند که گذاشتم دیشب کتک بخورد. دیگر هرگز این کار را نخواهم کرد. فکرش را بکنید دیشب تمام مدتی که من آنجا نشسته بودم و از دست او عصبانی بودم و نفرینش میکردم او مشغول تعریف از من بوده. خدایا، کاشکی ما میفهمیدیم! اگر میفهمیدیم هیچوقت کار خبط و خطا از ما سر نمیزد؛ ولی افسوس که ما حیوانات کور و بیچارهای هستیم که کورمال کورمال حرکت میکنم و دائماً مرتکب اشتباه میشویم. از این بهبعد هروقت واقعهٔ دیشب را بخاطر بیاورم قلبم فشرده خواهد شد.»
مادر نیکلاوس هم مثل دیگران بود، گویی در آن روزهای شوم هر کس دهان باز میکرد میبایست تن ما را بلرزاند. این مردم دیدهٔ بینا نداشتند و نمیدانستند که آنچه برحسب تصادف از دهانشان خارج میشود چه حقایق غمانگیزی در بر دارد.
زپی پرسید که آیا نیکلاوس اجازه دارد با ما بیرون بیاید یا نه.
مادر نیکلاوس گفت:«متأسفانه خیر، پدرش برای اینکه بیشتر او را تنبیه کرده باشد اجازه نداده است که امروز از خانه بیرون برود.»
امید فراوانی در قلب ما پدیدار شد! من اینرا از چشمان زپی نیز خواندم. و نزد خود اندیشیدم که: اگر نتواند از خانه بیرون برود پس غرق هم نمیتواند بشود. زپی برای حصول اطمینان گفت:
«تمام روز را باید توی خانه بماند یا فقط صبح را؟»
«تمام روز را. حیف، چه روز خوبی است و نیکلاوس هم صبح عادت ندارد توی خانه بماند. اما حالا دارد نقشهٔ میهمانیش را میکشد و شاید همین کار باعث سرگرمی او بشود. خدا کند که زیاد دلتنگ نباشد.»
زپی از حالت چشمان ما در نیکلاوس جرأت یافت و پرسید که آیا میتوانیم برویم بالا نزد نیکلاوس و او را سرگرم کنیم یا نه.
مادر نیکلاوس با لحن گرمی گفت:«قدم شما بروی چشم. اینرا میگویند دوستی حقیقی. حالا شما میتوانستید توی دشت و جنگل گردش کنید و خوش باشید. شما بچههای خوبی هستید، هرچند راههایی که برای نشان دادن خوبی خودتان پیدا میکنید غالباً رضایت بخش نیست. این نان شیرینی را برای خودتان بگیرید و اینرا هم از طرف من بهنیکلاوس بدهید.»
وقتی که وارد اتاق نیکلاوس شدیم نخستین چیزی که توجه ما را جلب کرد ساعت بود ـ ساعت یک ربع بهده را نشان میداد. آیا راست؟ فقط چند دقیقهٔ دیگر از زندگی او باقیست! من فشاری در قلب خود احساس کردم.
نیکلاوس از جا پرید و بهما خوشامد گفت. نقشههایی که برای مهمانیش کشیده بود او را سردماغ آورده بود و دیگر احساس دلتنگی نمیکرد.
گفت:«بنشینید و ببینید من چکار کردهام. یک بادبادکی درست کردهام که دلتان را خواهد برد. توی مطبخ گذاشتهام که خشک بشود؛ الآن میروم و آنرا میآوردم.»
نیکلاوس پولهایی را که یک شاهی صنار جمع کرده بود، داده بود اسباببازیهای قشنگ خریده بود که در مهمانی بعنوان جایزه میان بچهها تقسیم کند، و این اسباببازیها را بطرز جالب و زیبایی روی میز چیده بود. بهما گفت:
«من میروم اگر بادبادک بقدر کافی خشک نشده بود بهمادرم میگویم که یک اطویی رویش بکشد. شما این چیزها را تماشا کنید تا من برگردم.»
آنوقت از اطاق بیرون رفت و سوت زنان و تلق تلق کنان از پلهها سرازیر شد.
ما به چیزهای روی میز نگاه نکردیم. هیچ چیز جز ساعت نمیتوانست توجه ما را بخود جلب کند. نشستیم و در سکوت محض بهساعت خیره شدیم و بهصدای تیکتیک آن گوش دادیم و هربار که عقربک از جا حرکت میکرد با علامت سر تایید میکردیم که از این مسابقهٔ مرگ و زندگی یک دقیقه دیگر هم گذشت. بالاخره زپی نفس عمیقی کشید و گفت:
دو دقیقه به ده مانده است. هفت دقیقهٔ دیگر هم که بگذرد، نیکلاوس از نقطهٔ مرگ خواهد گذشت. تئودور، نیکلاوس نجات خواهد یافت نجات خواهد...»
«هیس. من خیلی ناراحتم. مواظب ساعت باش و حرف نزن.»
پنج دقیقه دیگر هم گذشت. از فرط هیجان نفس نفس میزدیم. سه دقیقهٔ دیگر هم گذشت و صدای پایی روی پلکان شنیده شد. گفتیم:
«نجات یافت!» و از جا پریدیم و بطرف در رفتیم.
مادر نیکلاوس وارد شد. بادبادک را در دست داشت. گفت:«ببینید چه قشنگ است. نیکلاوس خیلی سر این بادبادک زحمت کشید. گمان میکنم از طلوع آفتاب مشغول بود و وقتی که شما آمدید تازه تمامش کرده بود.» بادبادک را به دیوار تکیه داد و خودش عقب ایستاد که آنرا ورانداز کند. «این عکسها را خود نیکلاوس کشیده و بنظر من خیلی هم خوب کشیده. البته قبول دارم که عکس کلیسا خیلی خوب در نیامده، آن پل را نگاه کن، هرکس ببیند در ظرف یک دقیقه میتواند پل را تشخیص بدهد. نیکلاوس به من گفت که این بادبادک را بیاورم بالا خدایا، هفت دقیقه از ده گذشته و من...»
«نیکلاس کجا است؟»
«نیکلاوس؟ آه، الان میآید، یک دقیقه رفت بیرون.»
«بیرون؟»
«بله، همینکه آمد پائین مادر لیزا آمد و گفت که بچهاش گم شده و چون قدری ناراحت بود من بهنیکلاوس گفتم که دستور پدرش اهمیت ندارد، برود لیزا را پیدا کند...آه، شما دوتا چرا انقدر رنگتان پریده؟ حتماً حالتان بهم خورده؟ بنشینید من یک چیزی برایتان بیاورم. آن نان شیرینی بهمزاجتان نساخته. آن نان یک قدری ثقیل است ولی من فکر کردم که...»
بدون آنکه جملهاش را تمام کند ناپدید شد و ما فقط بطرف پنجره دویدیم دم رودخانه نگاه کردیم. در آنسوی پل جمعیت انبوهی گرد آمده بودند و مردم از هر طرف بهآن نقطه میدویدند.
«آخ، دیدی کار از کار گذشت. بیچاره نیکلاوس! آخر چرا مادرش گذاشت که از خانه بیرون برود!»
زپی درحالی که بغض گلویش را میفشرد گفت:«بیا برویم، زودباش دیگر طاقت دیدن مادرش را نداریم. پنج دقیقه دیگر خواهد فهمید.»
اما مقدر نبود که ما فرار کنیم. مادر نیکلاوس درحالی که شربت تقویت قلب در دست داشت در پای پلکان ظاهر شد و ما را نشاند و دوا را بخورد ما داد. بعد در قیافهٔ ما دقیق شد که اثر آنرا ببیند، اما ظاهراً راضی نشد. در نتیجه ما را بیشتر نگهداشت و بخودش ناسزا گفت که چرا آن شیرینی مضر را بهما داده است.
در همین موقع آنچه نگرانش بودیم رخ داد. بیرون صدای پا شنیده شد و عدهای آهسته، سر برهنه وارد شدند و جسد دو غریق را روی تختخواب نهادند.
مادر بیچاره فریاد زد:«وای خدایا!» و زانو زد که جسد بیجان پسرش را در آغوش گرفت و صورت خیس او را غرق بوسه ساخت.«وای که من فرستادمش و خودم باعث مرگش شدم. اگر دستور پدرش را اطاعت کرده بودم و او را در خانه نگهداشته بودم، اینطور نمیشد. من بسزای کار خود رسیدم. دیشب بهبچهام ظلم کردم، و بچهام التماس میکرد که جانبش را بگیرم.»
مادر نیکلاوس همینطور گریه و زاری را ادامه داد و همهٔ زنها گریه کردند و دلشان بحال او سوخت و کوشیدند که او را تسلیت بدهند، ولی او گناه خود را نمیبخشید و خاطرش تسلی نمییافت و مرتب میگفت:«اگر او را نفرستاده بودم، حالا صحیح و سالم بود. خدایا من قاتل بچهام شدم.»
وقتی که مردم خود را بخاطر کاری که کردهاند سرزنش میکنند، این بلاهت آنها را نشان میدهد. شیطان میداند و هم او گفت که هیچ اتفاقی رخ نمیدهد مگر آنکه نخستین عمل انسان آنرا مقدر و اجتنابناپذیر ساخته باشد. بنابراین هیچکس نمیتواند بارادهٔ خود نقشه را تغییر دهد و یا یک حلقه از سلسلهٔ وقایع را قطع کند. دراین هنگام صدای جیغ شنیدیم و مادر لیزا شیون کنان با یقهٔ پاره و گیسوی پریشان خود را از میان جمعیت گذراند و با فریاد و فغان بروی جنازهٔ کودکش افتاد و او را غرق بوسه ساخت. بالاخره پس از آن شیون و زاری شدید از جا برخاست و مشتهایش را گره کرد و صورت اشک آلودش سخت و خشمگین شد و گفت:
«دو هفته بود که خوابهای وحشتناکی میدیدم و بدلم برات شده بود که عفریت مرگ عزیزترین چیزهایم را از چنگم خواهد ربود، و شبانه روز بخاک میافتادم و از درگاه خدا تمنی میکردم که بر من رحم کند و طفل معصومم را از من نگیرد. حالا اینست جوابی که خدا به من داده است.»
آه، خدا فرزندش را از بلایای بسیاری نجات داده بود و او نمیدانست.
مادر لیزا اشک را از چشمان و گونههای خود سترد و لحظهای به فرزندش خیره شد و با دست صورت و موهای او را نوازش داد و سپس بار دیگر با لحن دردناکی بهسخن درآمد و گفت:«در آن دل سنگش ذرهای رحم پیدا نمیشود. من دیگر هرگز دعا نخواهم کرد.»
آنگاه کودک مردهاش را در بغل گرفت و بیرون رفت. جمعیت برایش راه باز کردند. مردم از کلمات وحشتناکی که او بزبان آورده بود مات و مبهوت شده بودند. وای که چه زن بیچارهای بود! همانطور که شیطان گفته بود ما خوب و بد را از هم تمیز نمیدهیم و همیشه یکی را با دیگری اشتباه میکنیم. از آن هنگام تا کنون بارها بارها شنیدهام که مردم بدرگاه خدا دعا میکنند که جان بیماری را نجات ببخشد، ولی من هرگز خودم این کار را نکردهام.
روز بعد مراسم تشییع هردو جنازه در کلیسای کوچک دهکده بعمل آمد. همه آنجا حاضر بودند ـ از جمله مهمانان مجلس مهمانی نیکلاوس. شیطان هم بود و بودنش بجا بود، چه این مراسم به سعی و اهتمام او بعمل میآمد. نیکلاوس بدون انجام گرفتن تشریفات مذهبی زندگی را بدرود گفته بود و برای بجا اوردن این تشریفات اعانه جمعآوری شد تا او را از عالم اعراف بیرون آورند. اما فقط دوسوم پول لازم جمع شد و پدر و مادر نیکلاوس میخواستند مابقی را حتی قرض کنند، ولی شیطان مابقی را داد. شیطان بطور خصوصی به ما گفت که اعرافی وجود ندارد، اما پول برای این دادم که پدر و مادر نیکلاوس از دلواپسی و نگرانی بیرون آیند. ما بزرگواری او را ستودیم، اما او گفت که پول برایم ارزشی ندارد.
در گورستان یکنفر نجار، که بمناسبت کاری که سال گذشته برای مادر لیزا کرده بود پنجاه گروش ازو طلبکار بود، جسد لیزا را بعنوان گروگان نگهداشت. مادر لیزا نتوانسته بود این قرض را بپردازد و اکنون نیز قادر بهپرداخت آن نبود. نجار جنازه را به خانهٔ خود برد و چهار روز آنرا در زیرزمین نگهداشت و در این مدت مادر لیزا جلو خانهٔ او گریه و زاری و التماس و درخواست میکرد. بعد نجار جنازه را بدون تشریفات مذهبی در محوطهٔ گاودانی برادرش دفن کرد. این کار مادر لیزا را از فرط اندوه و خجلت دیوانه ساخت. این زن س به کوی و برزن نهاد و میگشت و به نجار دشنام میداد و به قوانین امپراطوری و کلیسا اهانت میکرد و دیدن او دل انسان را بدرد میآورد. زپی از شیطان خواهش کرد که در این قضیه مداخله کند، اما شیطان گفت که این نجار و سایرین همه افراد نژاد بشر هستند و آنچه میکنند کاملاً شایسته و برازندهٔ این نوع حیوان است و افزود که اگر چنین اعمالی فیالمثل از یک الاغ سر میزد من فوراً مداخله میکردم، و هرگاه شما چنین چیزی دید مرا خبر کنید که جلو آنرا بگیرم.ـ ما اینطور فهمیدیم که شیطان این را از روی طعن و تمسر میگوید، چو مسلماً این قبیل اعمال از هیچ الاغی سر نمیزند.
اما پس از چند روز دیدیم که پریشانی آن زن بیچاره برایمان قابل تحمل نیست؛ این بود که با خواهش و التماس از شیطان خواستیم که ببیند آیا میتواند راهی پیش پای او بگذارد که بنفعش تمام شود یا نه. شیطان گفت مطابق درازترین راههای ممکن برای این زن چهل سال دیگر زندگی میسر است و مطابق کوتاهترین راه بیست و نه سال؛ و هردوی این راهها پر از غم و اندوه و گرسنگی و برهنگی و سرما و رنج و مرارت است. تنها اصلاحی که شیطان میتوانست بکند این بود که این زن سه دقیقهٔ دیگر از یکی از حلقههای سلسله وقایع زندگی خود جهش کند و از ما پرسید که اینکار را بکنم یا نه. این مهلت برای تصمیم گرفتن بقدری تنگ بود که اعصاب ما داشت تحت فشار خرد میشد و قبل از آنکه فرصت پیدا کنیم و جزئیات آن را جویا شویم، شیطان گفت که چند ثانیهٔ دیگر فرصت از دست میرود و ما فریاد زدیم:«بکن!»
شیطان گفت:«تمام شد. آن زن داشت از سرپیچی میگذشت و من او را بازگرداندم. این عمل راه زندگی او را تغییر داد.»
«شیطان، اکنون چه پیش خواهد آمد؟»
«هم اکنون درحال پیش آمدن است. آن زن دارد با فشیر[۱۳] نساج صحبت میکند. فیشر در نتیجهٔ عصبانیت دست بکاری میزند که اگر این اتفاق رخ نداده بود مرتکب نمیشد. وقتی که آن زن بالای سر دخترش ایستاده بود و آن کلمات کفرآمیز را بر زبان میراند فیشر هم حاضر بود.»
«یعنی چکار خواهد کرد؟»
«هماکنون دارد میکند، یعنی دارد آن زن را لو میدهد. سهروز دیگر او را خواهند سوزاند.»
زبان ما بند آمد و از وحشت برجای خشک شدیم، زیرا اگر ما مداخله نمیکردیم آن زن دچار این سرنوشت وحشتناک نمیشد. شیطان متوجه این افکار شد و گفت:
«آنچه شما فکر میکنید حقیقتاً انسانی است ـ یعنی احمقانه است. این زن از سرنوشت وحشتناکی نجات یافته است. او هر وقت میمرد بهبهشت میرفت و این مرگ ناگهانی او را بیست و نه سال زودتر از استحقاقش بهبهشت میبرد، و بدینترتیب از بیست و نه سال رنج و بدبختی نجات مییابد.»
یک لحظه پیش ما داشتیم بهخود ناسزا میگفتیم که دیگر برای دوستانمان هیچ لطف و مرحمتی از شیطان طلب نکنیم؛ چون ظاهراً او جز کشتن اشخاص هیچ لطف و مرحمتی نمیشناخت. ولی اکنون شکل قضیه بکلی تغییر یافته بود و ما از کاری که کرده بودیم خوشحال بودیم و اندیشهٔ آن ما را سرشار از خوشی میساخت.
پس از مدت کوتاهی من برای فیشر احساس نگرانی کردم و باترس و لرز پرسیدم:«آیا این واقعه زندگی فیشر را هم تغییر میدهد؟»
«تغییر؟ البته تغییر میدهد؛ آنهم تغییر اساسی. اگر لحظهٔ پیش خانم برانت را ندیده بود سال دیگر میمرد، یعنی در سی و چهارسالگی. اکنون نود سال عمر خواهد کرد و زندگی مرفه و راحتی خواهد داشت.»
ما از کاری که برای فیشر انجام داده بودیم احساس شادی . غرورفراوانی میکردیم و انتظار داشتیم که شیطان نیز در این حال و احساس با ما همراهی کند اما هیچ نشان شادی در او دیده نشد و این امر ما را ناراحت کرد. منتظر شدیم که خودش به زبان بیاید، اما چیزی نگفت، این بود که ما برای آرام کردن خاطر نگران خود پرسیدیم که آیا این امر بضرر فیشر تمام میشود؟ شیطان لحظهای این سوآل را زیر و رو کرد، سپس باقدری با تردید گفت:
«راستش را بخواهید موضوع حساسی است. مطابق چندین راه ممکنی که قبلاً پیش پای او باز بود فیشر بهبهشت میرفت.
وحشت ما را برداشت:«آه، شیطان، پس با وضع فعلی...»
«خوب، ناراحت نشوید. شما صمیمانه میکوشید که لطفی در حق او بکنید و همینقدر برای تسلای خاطر شما کافیست.»
«وای، وای، آخر این موضوع چه تسلایی میتواند بهما بدهد؟ تو میبایست بهما بگویی که چکار داریم میکنیم، در آنصورت این کار را نمیکردیم.»
لیکن این جرف در شیطان تأثیری نبخشید. او هرگز درد یا اندوهی احساس نکرده بود و از کم و کیف این احوال اطلاع درستی نداشت. فقط بطور نظری، یعنی بطور عقلانی، آنها را میشاخت. البته اینطور شناختن فایدهای ندارد. انسان اگر بهتجربه این چیزها را نفهمد جز تصور مبهم و نارسایی از آنها نخواهد داشت. ما با تمام قوا کوشیدیم باو بفهمانیم که چه امر وحشتناکی رخ داده است و ما چقدر از این واقعه ناراحت شدهایم؛ اما پیدا بود که شیطان موضوع را درک نمیکند. گفت بنظر من مهم نیست که فیشر به دوزخ میرود یا بهشت. در بخشت جای او خالی نخواهد بود، چون نظایر او آنجا زیاد است. ما سعی کردیم باو بفهمانیم که از مطلب بکلی پرت است و لاغیر؛ اما کوشش ما بجایی نرسید و شیطان گفت که من اهمیتی به فیش نمیدهم چون فیشر فراوان پیدا میشود.
لحظهٔ بعد فیشر از آنسوی جاده گذشت. دیدن او و بیاد آوردن سرنوشتی که در انتظارش بود و اینکه ما باعث و بانی آن بودیم حال ما را منقلب ساخت. اما خود او چه بیخبر بود و نمیدانست که چه بر سرش آمده است! از قدمهای چابک و حرکات زرنگش پیدا بود که از آن بدی که در حق خانم برانت کرده بود چقدر راضی است. با حالت انتظار مرتب به پشت سر خود نگاه میکرد. چیزی نگذشت که خانم برانت، که زنجیر بهدست و پا داشت و مأمورین او را تحتالحفظ میبردند، پیدا شد. جماعتی پشت سرش راه افتاده بودند و فریاد میزدند:«کافر مرتد!» از میان آنها بعضی همان همسایگان و دوستان روزهای خوش او بودند. عدهای میکوشیدند که او را کتک بزنند. و مامورین آنقدر بخودشان زحمت نمیدادند که جلو آنها را بگیرند.
«آه، شیطان، جلو اینها را بگیر!» قبل از آنکه بیاد بیاوریم که شیطان بدون تغییر دادن زندگی آنها نمیتواند اینکار را بکند، این کلمات از دهان ما خارج شد. شیطان آهسته بطرف آنها فوت کرد و آنها تلوتلو خودرند و بههوا چنگ انداختند و بعد از یکدیگر جدا شدند و جیغزنان هریک بسویی گریختند ـ گویی از درد تحملناپذیری رنج میبردند. شیطان با آن فوت یک دنده از یکایک آنها شکسته بود. ما بیاختیار پرسیدیم که آیا زندگی آنها تغییری یافته است؟
«بله، البته. بعضی عمرشان دراز شده و بعضی کوتاه. عدهٔ کمی از این تغییر بطرق مختلف فایده میبرند، اما فقط همان عدهٔ کم.»
نپرسیدیم که آیا همان سرنوشت فیشر بیچاره را گریبانگیر آنها ساختهایم یا نه. میل نداشتیم بداینم. بهمیل باطنی شیطان برای مهربانی کردن بهمردم اعتقاد کامل داشتیم، ولی بهصحبت قضاوت او بیاعتقاد شده بودیم. در این هنگام بود که شوق شوق فزایندهٔ ما بهاینکه ازو بخواهیم نظری بهزندگی خود بیندازد و آنرا اصلاح کند رفته رفته از دل ما رخت بر بست و علائق دیگری جای آنرا گرفت.
موضوع محاکمهٔ خانم برانت یکی دو روز نقل مجالس دهکده بود و آن بلای اسرارآمیزی که بر سر آن جماعت آمده بود همه را شگفت کرده بود و جلسه محاکمهٔ خانم برانت مملو از جمعیت شد. خانم برانت سهل و ساده محکوم شد، زیرا در همان جلسهٔ محاکمه نیز آن کلمات کفرآمیز را بار دیگر برزبان آورد و گفت که حاضر نیستم آنها را پس بگیرم. هنگامی که باو اخطار کردند با این کار جان خود را بخطر میاندازی، گفت چه بهتر، برای اینکه من از جان خود سیر شدهام، حاضرم با شیاطین در جهنم بسر ببرم ولی چشمم بهدلقکهای این ده نیفتد. او را متهم کردند که دندههای مردم را بقوت سحر و جادو شکسته است و ازو پرسیدند که آیا جادوگری یا نه. با خشم گفت:
«نه، اگر من چنین قدرتی میداشتم، خیال میکنید شما مردم ریاکار را پنج دقیقه زنده میگذاشتم؟ نخیر. همهٔ شما را میکشتم. حکمتان را بدهید و مرا راحت بگذارید که از دیدار روی شما خسته شدهام.»
بدین ترتیب خانم برانت مجرم شناخته شد و محکمه او را تکفیر کرد و از نعمات بهشت محروم و بهآتش دوزخ محکومش ساخت. آنگاه پلاس بر او پوشاندند و تحویل قوای نظامیش دادند و بهمیدان بازارش بردند. دراین مدت ناقوس کلیسا با ابهت تمام نواخته میشد. ما دیدیم که او را به چوبهٔ اعدام بستند و نخستین پردهٔ کبود رنگ دود را که در هوا آرام برخاست تماشا کردیم. آنگاه بود که چهرهٔ خشمگین او نرم و ملایم شد و با لحن مهربانی بهجماعت انبوهی که در برابرش ایستاده بودند گفت:
«در ایام خیلی قدیم، وقتی که ما اطفال معصومی بیش نبودیم، شما همبازی من بودید. بخاطر آن ایام من شما را میبخشم.»
سپس ما از آنجا دور شدیم و دیگر سوختن او را ندیدیم، اما با آنکه انگشت توی گوشهایمان گذاشتیم، صدای جیغهای او را شنیدیم. هنگامی که صدایش خاموش شد دانستیم که علیرغم تکفیر محکمه اکنون در بهشت بسر میبرد، و از مرگ او خوشحال شدیم و از این اینکه باث آن مرگ شده بودیم متاسف نبودیم.
چندی پس از این ماجرا یک روز بار دیگر سروکلهٔ شیطان پیدا شد. ما همیشه نگران آمدن او بودیم زیرا با بودن او زندگی هرگز ملالانگیز نبود. اینبار شیطان در همان جایی که نخستین بار در جنگل او را دیده بودیم بسراغمان آمد. چون بچه بودیم ازو خواستیم نمایشی برای ما بدهد و ما را سرگرم کند.
شیطان گفت:«بسیار خب. میل دارید تاریخ تکامل نوع بشر را ببینید، یعنی تاریخ تکانل آن چیزی که بشر اسمش را تمدن گذشته است؟»
گفتیم که بله، میل داریم.
شیطان با یک فکر کردن آن محل را صورت باغ بهشت درآورد و ما هابیل را دیدیم که در عبادتگاه خود مشغول عبادت است. بعد قابیل در حالی که قلبه سنگ خود را در دست داشت بطرف او آمد و پیدا بود که ما را نمیبیند بطوری که اگر من خودم را کنار نمیکشیدم پایم را لگد میکرد. آنگاه بزبانی که ما نمیفهمیدیم با برادر خود حرف زد، بعد عصبانی شد و بنای توپ و تشر زدن را نهاد و ما فهمیدیم که اکنون چه خواهد شد و لحظهای سر خود را برگرداندیم، اما صدای ضربات قلبه سنگ و فریاد و ناله را شنیدیم؛ سپس سکوت حکمفرما شد و بعد هابیل را دیدیم که در خون خود غوطهور است و دارد جان میدهد و قابیل بالاس سرش ایستاده و بیآنکه آثار پشیمانی از چهرهاش هویدا باشد با نگاه انتقامجو اورا مینگرد.
آنگاه این منظره ناپدید شد و پس از آن یک سلسه جنگها و قتلها و کشتارهای نامعلوم آمد. بعد طوفان نوح رخ داد و کشتی نوح در میان امواج خروشان بالا و پایین میرفت و از فاصلهٔ دور کوههای مرتفع در پس پردهٔ باران بطور محو و مبهم دیده میشد. شیطان گفت:
«پیشرفت نژاد شما رضایتبخش نبود، اینست که اکنون یکبار دیگر فرصت تکامل و ترقی بهآن داده میشود.» صحنه عوض شد و خود نوح را دیدیم که از بادهٔ ناب سرمست بود.
بعد شهر لوط را دیدیم و شاهد بودیم که در آن شهر بقول شیطان در جستجوی«دو سه نفر آدم محترم» میگشتند. بعد لوط پیغمبر را با دخترانش در غار دیدیم.
بعد نوبت جنگهای عبرانیان رسید و دیدیم که فاتحان، بازماندگان جانب مغلوب را با گلههای گاو و گوسفندشان قتل عام میکنند و دختران جوان آنها را زنده زنده میگیرند و بین خود تقسیم میکنند.
بعد جیل آمد و او را دیدیم که وارد خیمه شد و بهشقیقهٔ مهمانی که در خواب بود میخ کوبید، و ما بقدری نزدیک بودیم که وقتی خون فواره زد و بهشکل جوی باریکی جلو پای ما راه افتاد اگر میخواستیم میتوانستیم پای خود را بهآن خون آغشته سازیم.
بعد جنگهای مصر و یونان و روم خونریزیها و کشتارهای وحشتناک پیش آمد و خیانت رومیان را نسبته به کارتاژیها و قتل عام مشمئز کنندهٔ آن قوم دلیر را دیدیم؛ همچنین شاهد حملهٔ فیصر بهبریتانیا بودیم که بقول شیطا«علت آن این نبود که وحشیان جزیرهٔ بریتانیا بهاو آزاری رسانده بودند بلکه سببش این بود که قیصر سرزمین آنها را میخواست و قصد داشت مواهب تمدن را بر بیوهزنان و یتیمان آنجا ارزانی کند.»
سپس مسیحیت به دنیا آمد. آنگاه قرون مختلف تاریخ اروپا از جلو چشم ما رژه رفتند و مسیحیت را دیدم که درست در دست تمدن از خلال این قرون گذشت و بقول شیطان، همه جا پشتسر خود قحطی مرگ و فلاکت و سایر علابیم ترقی نژاد بشر را از خود بجا گذاشت.»
خلاصه همهاش جنگ و دگر جنگ و باز جنگ بود که در تمام اروپا، بل در تمام جهان، دیده میشد. بقول شیطان «گاهی بخاطر منافع خصوصی خاندانهای سلطنتی و گاهی برای منکوب کردن یک ملا ضعیف جنگ در میگرفت، اما هرگز نشد که هیچ حنگی از طرف ملت متجاوزی بهمنظوری خیر و پاکیزه آغاز گردد ـ چنین جنگی در سراسر تاریخ بشر سابقه ندارد.»
سپس شیطان گفت:«خوب، اکنون که تاریخ تکامل و ترقی نژاد خود را دید، باید ازعان کنید که در حد خود بسیار عالی بود. اکنون باید آینده را نشان بدهیم.»
سپس کشتارهایی بهما نشان داد که از لحاظ امحاء حیات بشری از آنچه قبلاً دیده بودیم وحشتناکتر و از لحاظ تجهیزات جنگی صد برابر ویرانکنندهتر بود.
شیطان گفت:«ملاحظه میکنید که بطور مداوم ترقی ادامه دارد. قابیل جنایت خود را بوسیلهٔ یک قلبه سنگ مرتکب شد، عبرانیان بوسیلهٔ نیزه و شمشیر خون مردمان را میریختند، یونانیان زره و فن ظریف تشکیلات نظامی و سرداری را بدان افزودند، مسیحیان توپ و باروت آوردند، و همین ملت تاچندی دیگر بقدری در فن آدمکشی ترقی خواهد کرد که عموم مردم معترف خواهند شد که الحق اگر تمدن مسیحی نبود جنگ تا ابدالدهر امر ناچیز و بیمقدار باقی میماند.»
آنگاه شیطان بهسنگدلانهترین طرزی شروع بهخندیدن کرد و نژاد بشر را بباد تمسخر گرفت، و حال آنکه میدانست آنچه میگوید باعث رنجش و آزردگی ما میگردد. این کاری بود که فقط از یک نفر فرشته بر میآمد. آخر رنج بردن در نظر آنها معنی و مفهومی ندارد؛ آنها جز آنچه بطور افواهی شنیدهاند از مفهوم درد و رنج اطلاعی ندارد.
چندبار من و زپی با فروتنی تمام کوشیده بودیم که او را بهدیانت مسیح مشرف کنیم، و چون او هم ساکت مانده بود ما سکوت او را حمل بر رضا کرده بودیم. اما از این حرفهای او معلوم میشد که ما نتوانسته بودیم تأثیر عمیقی در او بکنیم. این فکر ما را متأسف ساخت و دانستیم که یک نفر مبلغ مسیحیت وقتی که امیدش بهنومیدی مبدل میگردد چه حالی پیدا میکند. ولی چون میدانستیم که اکنون وقت آن نیست که نیت خود را دنبال کنیم، اندوهمان را پیش خودمان نگه داشتیم.
شیطان آن خندهٔ سندگدلانهٔ خود را تمام کرد و گفت:«بعلاوه پیشرفت بسیار جالبی است. در ظرف پنج یا شش هزارسال پنج یا شش تمدن طلوع کرده و ببار آمده بر دنیا حکمفرما شده و سپس افول کرده و ناپدید شده است. جز تمدن اخیر هیچ یک از تمدنها نتوانستهاند یک طریقهٔ آدمکشی که وافی بهمقصود باشد ابداع کنند. چون کشتار مردم هدف عمدهٔ نژاد بشر را تشکیل میدهد، همهٔ این تمدنها حداعلای کوشش خود را کردهاند، ولی فقط تمدن مسیحی است که توانسته دراین زمینه به پیروزیهای پرافتخار نایل گردد. یکی دو قرن دیگر همه قبول خواهند کرد که بهترین و قادرترین آدمکشان در میان مسیحیان پیدا میشونذ، و آنوقت است که دنیای شرک و کفر همچون طفل دبستانی از مسیحیان درس خواهد گرفت ـ البته نه برای فراگرفتن دین آنها، بلکه برای یاد گرفتن طرز کار توپهایشان. ترکها و چینیها از آن توپها خواهند خرید تا مبلغین مسیحی را بدم آنها بگذازند.
در این هنگام نمایش شیطان بار دیگر راه افتاده بود و جلو چشم ما در ظرف دو سه قرن ملت پس از ملت گذشتند. این ملتها صف بیانتهای عظیمی را تشکیل میدادند و با هم گلاویز میشدند و تلاش و تقلا میکردند و در دریایی از خون که بهدود جنگ آلوده بود غوطه میخوردند و از میان این دریای خون پرچمها میدرخشیدند و گلولههای سرخ از دهانهٔ توپها بهپرواز در میآمدند و مدام غرش توپ و فریاد و فغان زخمیان و پرندگان بگوش میرسید.
شیطان با آن خندهٔ شیطانیش گفت:«نتیجهٔ این کارها چه میشود؟ هیچ. هیچ چیزی عاید شما نمیشود. همیشه همان جایی که فرو رفتهاید سر در میآورید. یک میلیون سال است که این نژاد روی این خط حرکت کرده و همین عمل مهمل بیمعنا را مرتباً تکرار کرده است. حال مقصود و هدف از این عمل چیست؟ هیچ حکمت و فلسفهای نمیتواند حدس بزند! کیست که از این اعمال فایده میبرد؟ هیچکس، جز مشتی سلاطین غاصب و اشرافی که مردم را تحقیر و تخفیف میکنند و اگر دست به آنها بزنید احساس میکنند که آلوده و کثیف شدهاند و اگر بدرخانهشان بروید در را بروی شما میبندند؛ همان کسانی که بردگیشان را میکنید، برایشان میجنگید، و در راهشان جان میدهید، و نه تنها از این کار خجالت نمیکشید، بلکه افتخار هم میکنید؛ همان کسانی که وجودشان اهانت دائمی بهشما است و شما از شوریدن در مقابل این اهانت دائمی میترسید؛ کسانی که از صدقات شما روزگار میگذراند و معهذا رفتارشان با شما رفتار ولینعمت با گداست؛ کسانی که با شما بهزبان خداوند یا برده سخن میگویند و بزبان برده با خداوند جواب میشوندند؛ کسانی که شما با زبان آنها را میپرستید و حال آنکه در قلب خود ـ اگر قلبی داشته باشید ـ خود را بخاطر این پرستش نفرین میکنید. آدم ابوالبشر یک نفر ریاکار و جبون بود و این صفات هنوز در ختم و ترکهٔ لو بقوت خود باقی است: این شالودهای است که تمدن باید تماماً روی آن بنا شود. بنوشید بسلامتی بقای ریا و جبن! بنوشید بسلامتی توسعه و تزاید ریا و جبن! بسلامتی...» در این موقع شیطان از چشمان ما خواند که چقدر رنجیدهایم خندهاش را خورد و رفتارش را عوض کرد. بعد با ملایمت گفت:«نه، بسلامتی همدیگر مینوشیم و یقهٔ تمدن را رها میکنیم. شرابی که بصرف میل ما از هوا در دستهایمان ریخته است شراب زمینی است و بدرد آن شعار دیگری که دادم میخورد. جامها را بدور بیندازید، اکنون از آن شرابی خواهیم خورد که تاکنون این جهان خاکی نظیر آن را بخود ندیده است.»
ما اطاعت کردیم و دست بردیم و آن جامهایی را که از آسمان فرود میآمد گرفتیم. جامهای شکیل و زیبائی بود؛ اما جنس آن از هیچ مادهای که ما میشناسیم نبود. این جامها انگار جان داشتند و حرکت میکردند، و بدون شک رنگهای آن در حرکت بودند. رنگهاشان بسیار درخشان و روشن بودند، و هرگز قرار نمیگرفتند، بلکه بصورت امواج رنگین سرشار از زیبایی نوسان میکردن دو بیکدیگر برمیخوردندو درهم میریختند و بصورت تودههای رنگ مسحورکننده بهاطراف میپاشیدند. بنظر من مانند حبابهای رنگینی بودند که در میان امواج خود را میشویند و انوار آسمانی خود را باطراف میپراکندند. جامها را به چیزی تشبیه کردم اما هیچ چیز که بتوان خود شراب را با آن قیاس کرد وجود ندارد. شراب را نوشیدیم و خود را در حال نشئه و خلسهٔ غرب و جاودانهای یافتیم. گویی بهشت پنهانی در ما حلول کرده بود. چشمان زپی پر از اشک شد و گفت:
«ما هم یک روز آنجا خواهیم بود و آنوقت...» نگاه ترس آلودی بهشیطان انداخت و بنظر من امیدوار بود شیطان بگوید:«بله، تو هم روزی در آنجا خواهی بود،» اما شیطان مثل اینکه حواسش جای دیگری بود و چیزی نگفت. این امر مرا سخت ترساند، برای اینکه من میدانستم که شیطان شنیده بود. هیچچیز گفته یا ناگفتهای ازو پنهان نبود. زپی بیچاره هم قیافهٔ ناراحتی پیدا کرد و حرف خود را ناتمام گذاشت. جامها از زمین برخاستند و از نظر ناپدید شدند. چرا این جامها نزد ما نماندند؟ رفتن آنها نشانهٔ بدی بنظر میرسید و بهمین جهت ما دلتنگ و گرفته خاطر شدیم. آیا من بار دیگر جام خود ا خواهم دید؟ آیا زپی جام خود را خواهد دید؟