آدم مقدس

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳۰ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۳:۴۲ توسط Yahya (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۲

بله آحسین آقا؛ عاقبت این چیزها را نمی‌توان پیشبینی کرد. اگر با کتک آدم نشد، با فحش هم آدم نشد، بفرستش سربازی. اگر بازهم آدم نشد، برایش زن بگیر؛ اگر دیدی آن‌هم چاره‌اش نکرد، چماق را بردار بیفت به‌جانش و از ده بیرونش کن. بگذار برود یک جهنم دیگر... آخرین راهش همین است. وقتی که به یک ده دیگر رفت، خواهی دید که برای‌خودش یک‌پا «آدم» می‌شود.

بی‌خود نبود که قدیمی‌ها می‌گفتند «هیچ‌کس توی ده خودش پیغمبر نمی‌شود.» واقعاً حرف درستی است. تو کدام پیغمبر را سراغ داری که از ده خودش ظهور کرده باشد؟ حتی حضرت نوح علیه‌السلام را هم، همشهری‌ها و هم قبیله‌هایش به پیغمبری قبول نداشتند. به‌اش می‌گفتند: «برو این حرفو یه‌جائی بگو که نشناسنت؛ ما پدر و پدر بزرگ و هفت جدتو می‌شناسیم؛ تو نوحی، بله، اما پیغمبر نیستی!».

تازه فکر کن این حرف را به چه پیغمبر اولوالعظمی می‌زدند! به‌حضرت نوح!... نه خیر، آحسین آقا، بچه که تغس شد، با حرف به راه نمیاد! فردا علی‌الحساب یک فصل کتکش بزن، اگر دیدی نتیجه نداد بفرستش سربازی... این گروهبان‌ها که - خودت بهتر می‌دانی: از شیر، موش درمی‌آورند. – با وجود این اگر دیدی برای الدرم بلدرم گروهبان‌ها هم تره خرد نکرد و شلاق آنها هم کاری از پیش نبرد، آن وقت دیگر باید براش زن بگیری و بس... می‌گویند «اسب سرکشو گشنگی آروم می‌کنه، مرد سرکشو زن!» این آخرین راهش است، اما اگر ازین راه هم به‌جائی نرسیدی، دیگر معطلی جایز نیست: چماق را بردار و بزن از ده بیرونش کن.

توی‌ده ما یک مراد نامی بود که به‌اش مراد خوکه می‌گفتند. خدا یک چنین جانوری را نصیب گرگ بیابان نکند! تا دنیا دنیا بود چنین بلائی به خاطر نداشت. خلاصه کلام اینکه پسر تو، جلو او، یک پارچه نجابت و آقائی است؛ باید پشت سرش نماز خواند!

باری – این مراد هنوز ده سالش تمام نشده بود که مادر و خواهرش را به‌چوب می‌بست و همه ده را برای ما تنگ کرده بود. هر چه به‌اش می‌خواندیم که: « - بچه! مراد! این حقه‌بازی‌ها را بگذار کنار...» یک گوشش در بود، یکیش دروازه... از پنجره روی سر مردم آب می‌ریخت؛ خلاصه سگ‌ها را می‌گرفت پاهایشان را نعل می‌کرد؛ کارهائی که به عقل جن هم نمی‌رسید.

یک روز برای نماز جمعه جمع شده بودیم. همه اهل ده آمده بودند. پیشنماز پس‌از مدتی معطلی آمد. اما چه‌آمدنی! - : هر کس که چشمش به‌صورت او می‌افتاد، از خنده روده‌بر می‌شد؛ چون که صورتش درست مثل خروس قندی، سبز و سرخ و زرد و آبی، رنگ‌آمیزی شده بود! بیچاره پیرمرد به‌جماعت سلام کرد، اما هیچ کس از زور خنده نتوانست جواب سلامش را بدهد. قضیه این بود که امام جمعه فلکزده با عبا و عمامه زیر درخت چنار خوابش می‌برد؛ مراد خوکه لعنتی کشیک او را می‌کشیده فرصت راغنیمت می‌شمرد و با انگشت تکه تکه، رنگ‌هائی را که قبلاً حاضر کرده‌بود می‌مالد به صورتش... مراد را گرفتیم، چوب‌ها را کشیدیم و افتادیم به جانش، حالا نزن کی بزن:

« - پسره حرومزاده جعنلق! واسه چی همچی کردی؟

تخم جن، بی‌اینکه از ضربه‌های چوب ککش بگزد، همان‌جور که کتک می‌خورد گفت:

« - آخه این بی‌دین همیشه بی‌وضو سرنماز جماعت وامیستاد. فکر کردم اگه اینو به‌تون بگم باور نمی‌کنین؛ اونوقت این نقشه رو کشیدم. دس‌نماز نمی‌گیره که هیچی، بی‌انصاف سال تا سال دست و رو هم نمی‌شوره... دلیلش همینه که اگه یه‌مشت‌آب به‌صورتش می‌زد، رنگ‌ها راه می‌افتاد و می‌ریخت، لابد متوجه می‌شد که صورتشو رنگ مالیده‌ن!

خوب، بی‌وضو بودن امام سرجای خودش. اما مراد خوکه را نمی‌شد همینجور ولش کنیم که‌هرچه دلش خواست بکند: درازش کردیم و... د بزن! – خیال می‌کنی خم به‌ابرو آورد؟ ابدا! انگار به‌جوال کاه می‌زدیم!