میوههای ملال
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
تو می گریزی و من در غبار رؤیاها
هزار پنجره را بی شکوه می بندم
به باغ سبز نوید تو می سپارم خویش
هزار وسوسه را در ستوه می بندم
تو می گریزی و پیوند روزهای دراز
مرا چو قافله ی سنگ و سرب می گذرد
درنگ لحظه ی سنگین انتظار، چو کوه
به چشم خسته ی من پای درد می فشرد
تو می گریزی چونان که آب از سرسنگ
ز سنگ لال نخیزد نه شکوه، نه فریاد
تو می گریزی چونان که از درخت نسیم
درخت بسته نداند گریختن با باد
تو می گریزی و با من نمی گریزی، لیک
غم گریز تو بال شکیب می شکند
چو از نیامدنت بیم می کنم، با من
نگاه سبز تو نقش فریب می شکند
بیا که جلوه ی بیدار هرچه تنهائی است
به نوشخند گوارای مهر، خواب کنیم
به روی تشنگی بیگناه لبهامان
هزار بوسه ی نشکفته را خراب کنیم
تو می گریزی اما - دریغ! - می ماند
خیال خسته ی شب ها و میوه های ملال
اگر درست بگویم، نمیتوانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوی وصال.
آذرماه ۱۳۴۰ "رؤیا"