خونخواهی! ۷

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ نوامبر ۲۰۱۲، ساعت ۱۹:۲۰ توسط MadjidPlus (بحث | مشارکت‌ها) (تغییر الگو به بازنگری)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۵۵
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۵۵
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۵۶
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۵۶
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۵۷
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۵۷
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۵۹
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۵۹
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۶۰
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۶۰
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۶۱
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۶۱
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۶۲
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۶۲

اثر «تامس دیوئی»

ترجمهٔ ضمیر

۷

سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار می‌گیرند. کتی کشته می‌شود و میکی نجات یافته شخصاً به جست‌وجوی قاتل می‌پردازد...

میکی به اداره مرکزی پلیس می‌رود و با جست‌وجوی در آرشیو عکس‌ها و مشخصات جنایتکاران سابقه‌دار، بالاخره موفق می‌شود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی به شیکاگو می‌رود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محله‌ئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهٔ عمومی که زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارد، ساکن می‌شود و پس از چند روزی درمی‌یابد که «ایرن» قبلاً رفیقهٔ «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق می‌شود اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» می‌شوند که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است.

میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن می‌کنند. «ایرن» با زنان ولگرد تماس می‌گیرد و با استفاده از اطلاعت آنان، به «میکی» خبر می‌دهد که «لو ـ رابرتز» در نود کیلومتری «دنور» در محلی به اسم «لورل فلاتز» نزد زنی که در آنجا هتلی دارد زندگی می‌کند... میکی «ایرن» را در مهمانخانه می‌گذارد و به تنهائی به طرف «لورل فلاتز» به راه می‌افتد. نزدیک مهمانخانه اتومبیل خود را در محلی می‌گذارد و مشاهده می‌کند زن و مردی روی پله‌ها در حال خداحافظی هستند. سپس زن سوار اتومبیلی شده به راه می‌افتد و مرد به درون هتل باز می‌گردد.

میکی به مهمانخانه مراجعه می‌کند و «لو ـ رابرتز» را می‌شناسد. از او اتاقی کرایه می‌کند و به بهانهٔ این که آمده است اینجا ملکی بخرد، از «لو» که در آنجا تنهاست می‌خواهد که همراهیش کند تا زمین‌های اطراف را ببیند... آنگاه به اتفاق او به سر چاه‌های متروک معادن قدیمی می‌روند و باز می‌گردند و در «بار» هتل می‌نشینند و میکی به «لو» می‌گوید زن مرا کشته‌ئی و من آمده‌ام از تو انتقام بگیرم. «لو» ناگهان تیغ سلمانی برنده‌ئی از جیب به در آورده به جانب میکی حمله‌ور می‌شود:

ـ من سلمانی هستم.... و به همین عنوان نیز اینجا آمده‌ام.... «لیز» اعلانی به روزنامه‌ها داده بود و دنبال یکنفر سلمانی می‌گشت... آن موضوع که می‌گفتم،‌ مقدمهٔ «فن» است... اصل مطلب، اطلاع از طرز استعمال تیغ است... و باید مواظب بود که تیغ، بیش از حد، گوشت بدن را جدا نکند ـ [همچنانکه سخن می‌گفت، تیغ براق را نیز در هوا چرخ می‌داد] ـ گوش بدهید... ملاحظه کنید... به این ترتیب دست به کار می‌شوم.... در دو مرحله و سه حرکت حسابش را می‌رسم..... و اگر درست متوجه مطلبی که گفتم شده باشید،‌ می‌فهمید که این زن، دیگر تا عمر دارد مرا از یاد نمی‌برد...

میکی با صدای کوتاهی گفت:

ـ خوب متوجه هستم.... یکنفر همین عمل ننگین را با زن من کرده....
ـ با زن شما؟

«رابرتز» روی کاناپه قد علم کرده بود و تیغ در هوا برق می‌زد. سپس شانه‌ها را بالا انداخت، روی پشتی کاناپه افتاد و گفت:

ـ پس از همهٔ این حرف‌ها... ممکن است... اما من این کار را نکرده‌ام...

میکی گیلاس ویسکی خود را خالی کرد و روی پیش تخته انداخت و گفت:

ـ چرا.. تو خودت این کار را کرده‌ای!....

رابرتز به یکی از آرنج‌های خود تکیه داد و بلند شد. تیغ در امتداد رانش برق می‌زد.

ـ تو دیوانه هستی مردک!

میکی آهسته تکرار کرد:

ـ تو خودت بودی، لو رابرتز!... پنج ماه و نیم پیش بود... بیاد بیار... در خانه‌ای بیرون شهر بود... نزدیک شیکاگو..... خودت بودی که با یکنفر دیگر... همین بلا را به سر زن من آوردی... وقتی که زن من به زمین میخکوب شده بود.... و به زخم تیغ تو نیز کشته شد!

رابرتز که روی کاناپه نشسته بود سرش را به حال تردید آمیزی تکان می‌داد و نفس زنان می‌گفت:

ـ نه.... نه... شما اشتباه می‌کنید... من هرگز....

میکی تکرار کرد.

ـ نه، تو خودت بودی.... می‌توانم این موضوع را ثابت کنم... چون خیلی علاقه داشتی که من هم شاهد این صحنه باشم.

میکی فیلیپس که پشت به «بار» ایستاده بود، در انتظار عکس‌العمل «لو رابرتز» دقیقه شماری می‌کرد. رابرتز که خیره خیره می‌نگریست، آهسته پا شد و زیر لب گفت:

ـ ممکن نیست...

سپس صدایش یک پرده بالا رفت و گفت:

ـ کسی که آن بلا را به سر زن تو آورد، تیری هم به طرف تو انداخت و کشتت!

میکی گفت:

ـ نه،‌ تیرش به خطا رفت... نتوانست مرا بکشد...

رابرتز تا چند لحظه نتوانست از این حرف سر در بیاورد؛ اما تیغ ناگهان در پرتو شعلهٔ آتش برقی زد و جانی به طرف حریف خود جست.

میکی در مقابل این جهش، هیچ حرکتی نکرده فقط کمی به پهلو چرخ خورد. تیغ که از کنار شانه‌اش گذشته بود، به پیش تخته خورد و رابرتز، از پهلو روی لبهٔ آن افتاد. و آنوقت، چون مشت میکی بر کلهٔ او فرود آمد، بر اثر این ضربت تیغ از دستش به زمین افتاد. لرزان لرزان برگشت.... و درست در همانموقع «میکی» مشتی با دست راست خود به دنده‌ها و مشتی دیگر با دست چپ به دهان او کوفت. مرد، عقب عقب رفت و پیش از آنکه به کاناپه برسد به روی زمین در غلتید. لیکن به شتاب از زمین برخاست... اکنون از ترس چون اسبی نفس نفس می‌زد. میکی به او امان داد تا کاملا پیش بیاید.... آنگاه به ضرب مشت دیگری استخوان بینی او را یکسره در هم شکست.

رابرتز زوزه‌کنان جلو کاناپه به زمین افتاد. دهان و چانه‌اش پر از خون بود. میکی یکی از صندلی‌ها را زیر خود کشید، جلو «رابرتز» نشست و منتظر ماند پس از چند دقیقه، مرد با آستین و پیراهن خود دهانش را پاک کرد. کوشید تا از جا برخیزد اما نتوانست... به نظر می‌آمد که تصمیم خود را گرفته است.... عاقبت پرسید:

ـ چه می‌خواهید بکنید؟ درست بگوئید ببینم چه می‌خواهید؟

میکی تکرار کرد:

ـ چه می‌خواهم؟ اول می‌خواهم بدانم اسم آن رفیقت چه بود....

رابرتز به اعتراض گفت:

ـ لااقل بگذار چیزی هم برای من بماند.... من حق دارم که جلو دادگاهی از خودم دفاع کنم... شما حق ندارید که....

میکی به دست‌های خود نگریست، سری تکان داد و گفت:

ـ چیزی را که می‌خواهی، به‌ات می‌دهم.... می‌توانی از خودت دفاع کنی... همه‌اش یک دقیقهٔ دیگر!...

ابتدا به پشت «بار» رفت و تیغی را که از دست رابرتز افتاده بود برداشت. تیغه‌اش را بست و آن را به طرف حریف خود انداخت.

«رابرتز» تیغ را در هوا ربود و باز کرد. میکی مراقب او بود. رابرتز کوشید به کاناپه تکیه بدهد و به کمک آن بر سر دو زانو بنشیند... آنگاه دست خود را دراز کرد و ناگهان رشته‌های درازی از چرم کهنهٔ کاناپه را برید.

میکی از صدنلی خود جست، شانهٔ رابرتز را گرفت و مجبورش کرد سر خود را برگرداند...

ـ رابرتز... لازم نیست خودت را به دیوانگی بزنی... این بازی‌ها بس است.... جواب بده ببینم.... آری یا نه؟....

رابرتز با حرکت‌های آرام و خوکارانه همچنان تیغ را بر پارچهٔ شلوار خود می‌کشید.... سپس ناگهان تیغ را حوالهٔ گلوی «میکی» کرد.... میکی که غافلگیر شده بود، به عقب جست، تعادل خود را در خلاء از دست داد و به زمین افتاد، و هنگامی که برخاست، رابرتز را دید که به سرسرا گریخته است... میکی در وسط پله‌ها بدو رسید، و جانی، از میان راه برگشت و تیغ را متوجه صورت میکی کرد.

میکی نرده را به دو دست گرفت و چنان لگدی به قلم پای رابرتز کوفت که درد، چون جریان برق سراسر هیکلش را در نوردید. رابرتز چون جسم سنگینی، معلق زنان از پله‌ها فرود آم و گیج و منگ در پائین پلگان نقش زمین شد.

میکی تیغ را که در موقع سقوط از دست رابرتز به زمین افتاده بود برداشت و در جیب خود نهاد. سپس، شانه‌های او را گرفت،‌ کشان کشان تا جلو «بار» برد و پای کاناپه انداخت و آن قدر کشیده به گوش او زد که سرانجام چشم‌های خود را گشود.

ـ بگو ببینم بی‌شرف! حالا حرف می‌زنی یا نه؟ زود.... زود باش بگو ببینم اسم آن دیگری چه بود!

لبان رابرتز، ابتدا تکانی خورد، اما صدائی از آن بیرون نیامد. و عاقبت توانست با زحمت بسیار این کلمه را اداء کند:

ـ فرنچی..... فرنچی ویستر....
ـ مرحبا! و حالا بگو ببینم جای این فرنچی ویستر کجا است؟....
ـ در یوما است... یعنی.... چندان فاصله‌ای... با یوما ندارد... ایالت آریزونا...... نزدیک ال‌سنترو..... فرنچی ویستر آنجا صاحب یک متل است.
ـ آن شهر اسمش چیست؟
ـ ویستادل سول
ـ کجا با او آشنا شدی؟
ـ در لاس وگاس...
ـ کدام یکی‌تان به این فکر افتادید.... مقصودم این است که کدام یکی‌تان به فکر «کتی» افتادید؟....
ـ قول شرف می‌دهم که فرنچی به این فکر افتاد.... قسم می‌خورم....
ـ و تو هم برای تفریح خاطر به دنبالش افتادی؛ نه؟ فقط برای آنکه از تماشای آن صحنه لذت ببری...
نه.... برای پول... ـ چه قدر؟
ـ پانصد... به اضافهٔ مخارج....
ـ پانصد دلار....

میکی، مثل کسی که باورش نشده است، این رقم را تکرار کرد. پاهایش مثل چوب خشک شده بود. به طرف «بار» رفت، گیلاسی، از ویسکی پر کرد و نوشید... رابرتز همجنان جلو کاناپه افتاده بود.

میکی پرسید:

ـ علت چه بود؟
ـ نمی‌دانم... قسم می‌خورم که من هیچ اطلاعی ندارم! مأموریتی بود که فرنچی می‌بایست انجام بدهد....
ـ «کتی» را چطوری پیدا کردید؟
ـ اسم کسی را به ضمیمه اسم شهری به دست فرنچی داده بودند.
ـ این اسم چه بود؟
ـ فیلیپس... میکی فیلیپس....

میکی به طرف رابرتز به راه افتاد، و رابرتز وحشت زده در امتداد کاناپه عقب رفت... میکی به سینهٔ خود کوفت و زوزه کشان گفت:

ـ میکی فیلیپس من هستم!... می‌فهمی؟ میکی فیلیپس منم!...

نفس عمیقی کشید و روبروی رابرتز، روی صندلی نشست:

ـ بگو ببینم، قضیه چه جوری خاتمه پیدا کرد؟... منظورم آن قسمت از صحنه است که من نتوانسته‌ام ببینم... باید شرح بدهی....
ـ .... زن... دیگر مرده بود.... فرنچی تپانچه‌ای از جیب خود درآورد و به طرف شما تیراندازی کرد. آنوقت به من گفت که دستبند را از دست‌هایتان باز کنم... برای آنکه ممکن بود دستبند باعث گرفتاری‌مان بشود... و پس از این کارها هم عکسی انداخت...

چه؟...

ـ عکس انداخت... با دوربین عکاسی.... عکس آن زن را....
ـ می‌خواست چه کند؟
ـ برای اثبات اینکه کار را تمام و کامل انجام داده....

میکی به طرف او جست، یخه پیراهنش را گرفت و غرش کنان پرسید:

ـ به که می‌خواست ثابت کند؟ ها؟ از طرف که مأمور بود؟
ـ نمی‌دانم. والـله نمی‌دانم.

میکی موهای رابرتز را گرفت و سرش را به عقب پیچاند:

ـ چه کسی فرنچی را برای این عمل کثیف اجیر کرده بود؟
ـ قسم می‌خورم که من خبر ندارم. از خودش هم پرسیدم اما چیزی به من نگفت.
ـ راستش را بگو فرنچی به تو چه گفت؟
ـ بسیار خوب خوب، می‌گویم: ما نزدیک شیکاگو بودیم... یکساعت و نیم بود که در اتومبیل نشسته بودیم و راه می‌رفتیم. من یکریز از او می‌پرسیدم که به کجا می‌رویم... اما او نیز همچنان لج می‌کرد و نمی‌خواست مقصد را به من بگوید... خلاصه، پس از مدتی، عاقبت این جمله از دهانش در رفت: « ـ منزل این لپ گنده، کمی دورتر، کنار جاده است؛ درست در بیرون شهر... وسط صحرا... شتر دیدی ندیدی لابد «زنکه» با آقاپسری همخوابه شده.... در می‌زنیم و، وقتی که در را باز کردند، تو فقط می‌پرسی: «منزل میکی فیلیپس اینجا است؟» اگر جواب مثبت بود،‌ دست به کار می‌شویم.... اگر کسی که در را باز کرد پسری بود، باید چنان بزنی که آرام بگیرد!» آنوقت من ازش پرسیدم: « ـ اگر جوابش منفی بود چه؟» گفت: « ـ در آنصورت، دیگر فوری باید بزنیم به چاک؛ چون آدرسی که به‌مان داده‌اند. لابد اشتباهی است.» بعد من دوباره ازش پرسیدم: « ـ اگر اطمینان دارم همینجا است... منتها،‌ کمی شک دارم، چون دفتر تلفن که آدرس را از روش نوشتم، مال سال گذشته بود».... بعدش دیگر من ازش چیزی نپرسیدم...

میکی، مبهوت و متحیر به او می‌نگریست:

ـ پس آدرس را از روی دفتر تلفن پیدا کرده بود، ها؟... ممکن نیست... خوب: از آن عکسی که گرفت، تو برای خودت نمونه‌ئی نگهداشته‌ای یا نه؟
ـ نه... من از آن عکس ندارم.
ـ با وجود این، تو به کلکسیون عکس علاقه داری... یک دقیقه پیش یک پاکت عکس توی اتاقت دیدم.
ـ اما این عکس را ندارم... قسم می‌خورم... حتی آن عکس را هیج وقت هم ندیدم.
ـ بعد چه کردید؟...
ـ دوباره سوار ماشین شدیم... فرنچی در «پو ـ ئب لو» مرا پیاده کرد،‌ و من از آنجا با اتوبوس رفتم به «دنور»... به من گفت که می‌رود خانه‌اش...
ـ یعنی به «ویستادل سول»؟
ـ بله. متلی در آنجا دارد.
ـ اسم این متل چیست؟
ـ هیچ وقت اسم آن را به من نگفته.
ـ پس، تا اینجا چیز مهمی به تو نگفته... فقط بهذات گفته که بروی در خانه‌ئی را بزنی و پانصد دلار بگیری و راهت را بکشی و بروی،؟.
ـ مقصودتان را نمی‌فهمم....
ـ مقصودم این است که وقتی به خانهٔ من آمدی و زن من «کتی» را دیدی.... آیا او هم از آن جور زن‌ها به نظرت آمد که سزاوار آن عمل کثیف و وحشیانه باشد؟
ـ نمی‌دانم!
ـ عوضش من یقین دارم... به نظر تو همهٔ زن‌ها به هم شباهت دارند؛ تصدیق نمی‌کنی؟ مخصوصاً وقتی که این زن‌ها لخت باشند و تو هم تیغی در دستت باشد.
ـ نه!... اگر همینقدر می‌دانستم که این زن....
ـ خفه شو!

نظری به صورت خون آلود رابرتز انداخت و دانست که دیگر علاقه‌ای به کشتن او ندارد. در صدد برآمد که صحنه‌های دهشت‌بار آن شب مخوف را به هم پیوند دهد... اما هر بار که می‌خواست سیمای تاریک و ابهام آمیز این مرد را با تصویر کتی روی هم بگذارد، به نحو رقت باری شکست می‌خورد. رابرتز «بی‌همه‌چیزی» بیش نبود... در سراسر زندگی پلیسی خود، حتی در پست‌ترین اوباشانی که به چنگش افتاده بودند نیز، هر چه بود، شخصیتی دیده بود... اما رابرتز به واقع «بی‌همه‌چیزی» بیش نبود...

ـ این فرنچی زن هم دارد؟
ـ آن طور که خودش می‌گفت، یک زن مکزیکی دارد.

اکنون دیگر «رابرتز» بلند شده به «بار» تکیه داده بود. میکی به طرف او رفت و پرسید:

ـ آیا در زندگی خود هیچ کس را داری که در نظرت عزیز باشد، رابرتز؟... شاید لیز پی‌بادی برایت کسی باشد... بگو ببینم: حرف اول اسم خود را روی شکم این زن هم حک کرده‌ای؟

به تدریج که میکی پیش می‌آمد، رابرتز پس می‌نشست. اکنون پشتش به دیوار خورده بود و همهٔ اعضای بدنش می‌لرزید.

ـ نه، نه!... این کار را نکرده‌ام...

ناگهان پاهایش از تاب و توان افتاد، روی دو زانو به زمین آمد و دست متشنجش بر لبهٔ پیش تخته ماند.

میکی با صدائی که گوئی از جائی بسیار دور می‌آید، گفت:

ـ رابرتز! تو توقیف هستی... می‌خواهم ترا به کلانتری ببرم و به جرم قتل «کتی فیلیپس» که شب دوم ژوئیه صورت گرفته است به زندان بیاندازم... بلند شو!...
ـ رابرتز، به زحمت برپاخاست. میکی او را جلو انداخت رابرتز افتان و خیزان تا وسط سرسرا رفت.

میکی دستور داد:

ـ برو بالا پالتوت را بردار....

رابرتز زیر لب پرسید:

ـ «لیز» را چه کنم؟
ـ بعد به این کار میسیم، ممکن است کلانتر اجازه بدهد که به او تلفن کنی...

آنگاه در دل گفت: «کلانتر که همیجا دم دست نیست؛ و تا بخواهیم همهٔ کارها را روبراه کنیم فرنچی از قضیه خبردار شده، و دیگر دم به تله نمی‌دهد... از قرار معلوم در حال حاضر در مرز مکزیک است... شاید بهتر باشد که رابرتز را پیش از آنکه به زندان تحویل بدهم با خودم به آنجا ببرم.... شاید برای از رو بردن آن یکی، به این یکی احتیاج پیدا کنم...

«اما کالیفرنیا هم که بیان نزدیکی‌ها نیست!...»

با لحن خشکی به رابرتز گفت:

ـ یا الـله برو بالا؛ من هم دنبالت می‌آیم....

رابرتز نرده را گرفت و از پله‌ها بالا رفت. میکی چند پله‌ئی از او عقب ماند و در همان اثنا که به نوبهٔ خود از پله‌ها بالا می‌رفت، وضع را در نظر آورد و با خود گفت:

«شاید پلیس محل دوست نداشته باشد من از مرد را دست و پا بسته تحویل بدهم.... بی‌شک سرگذشت مرا باور نخواهند کرد و تا وقتی که دربارهٔ قضیه تحقیقی صورت بگیرد منهم باید در آنجا بمانم....»

رابرتز هشت نه پله بالاتر از او توقف کرده بود. میکی نیز بی‌اختیار ایستاد همچنانکه در فکر خود مستغرق بود، از نرده خم شد و ناگهان چشمش به دفتر مهمانخانه و تلفن افتاد. دل دل گفت:

«کاش می‌توانستم به پلیس تلفن کنم... در چنین صورتی می‌توانستم رابرتز را به کالیفرنیا ببرم و پلیس هم در جریان این مدت دربارهٔ قضیه من به تحقیق پردازد... حتی احتیاجی به این نبود که بگویم رابرتز همراه من است...»

در همین موقع بود که چیز عجیبی شنید،‌یا به عبارت دیگر تغییری ناگهانیدر فشار هوا احساس کرد... چشم خود را متجه بالا ساخت... و درست در همین لحظه رابرتز را دید که از بالای پله‌های به طرف او خیز برداشته و بر اثر جهش اوتس که تغییری در فشار هوا حادث شده. قیافهٔ رابرتز از شدت کینه تشنج آلود بود. میکی کنار رفت و پشت به نرده داد... اما بسیار دیر شده بود: رابرتز با بدن سنگین خود به شدت به کشاله ران وی خورد. این ضربت نفس او را برید. نرده را رها کرد و همراه رابرتز به پائین پله‌ها غلتید.

در سایهٔ جدوجهد نومیدانه‌ای توانست پس از چندین بار غلت زدن به جای آنکه با سر به زمین بخورد، به پشت بر زمین افتد. چنان گیج شده بود که چشمانش سیاهی می‌رفت. و در همان اثناء مثل کسی که در خواب باشد، رابرتز را دید که روی پله‌ها چرخ می‌خورد و تیغ برای در دستش برق می‌زند... دست به جیب خود برد... هیچ چیزی در آن نبود... رابرتز از گیجی وی استفاده کرده یگانه سلاحی را که داشت، از جیبش ردآورده بود... عاقبت با وجود زانوهای لرزان خود بلند شد.... و همچنانکه مراقب حریف بود آهسته عقب رفت.... دردی که کشالهٔ ران او را می‌شکافت،‌ در هر قدم شدت می‌یافت. عاقبت به رابرتز گفت:

ـ ناجنس، بیا ببینم!

رابرتز،‌ تیغ به دست، از پله‌ها به زیر آمد، اما میکی می‌دانست که چگونه از عهدهٔ او برآید.... یگانه چیزی که از خدا می‌خواست این بود که حریف در حمله پیشقدم شود. در کمال استقامت منتظر او ماند... بازوهایش را به پهلو انداخته بود... با تمسخر پرسید:

ـ خوب، رابرتز! تصمیم خودت را گرفته‌ای،‌ ها؟ یا میل داری که من دست‌هایم را در جیبم بگذارم؟..

اما «رابرتز» گوش به این چیزها نداشت. همچنان آهسته پیش می‌آمد. معلوم نبود که از کدام طرف حمله خواهد کرد. تشنجی که قیافهٔ او را از ریخت و ترکیب انداخته بود،‌ ورم بینی خون آلودش را بزرگتر می‌نمود.

(بقیه دارد)